راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

مردم کتاب می خوانند
اما نه کتاب های حکومتی را
بنوش "باده"
که یک ملتی
به هوش آمده!

 

 

رهبر جمهوری اسلامی، هفته گذشته با شماری از کتابداران و کتابفروشان دیدار کرد و در آن، مطابق معمول یک تنه سخن گفت و دیدگاه های خود را بیان داشت. از جمله این که شماره کتاب خوان ها بسیار پائین است و کتاب هائی که چاپ می شود فروش نمی رود. باید تبلیغات را بیشتر کرد.

آقای خامنه ای درد را گفت، اما درمانی را توصیه کرد که هیچگاه در هیچ زمانی نسخه شفابخشی نبوده است. یعنی وقتی سانسور هست و کتاب ها از فیلتر حکومتی عبور کرده و مهر و نشان تائید حاکمیت را دارد، حتی اگر نفیس ترین چاپ و زیباترین طرح و تصویر را هم داشته باشد و قیمت آن هم پائین باشد، مردم از آن استقبال نمی کنند. مردم از کتاب هائی استقبال می کنند که به نیازهای روز آنها برای اطلاع و آگاهی پاسخ بدهد. به همین دلیل است که اگر در ابتدای انقلاب و جمهوری اسلامی ما یک دوره شکوفائی مطبوعات و کتاب را پشت سر گذاشتیم، در دوران ریاست جمهوری محمد خاتمی اسقبال از کتاب و مطبوعات، به یک دوران شکوفائی توام با آگاهی رسید. یعنی در آن دوره که دوران پایان تشنگی و یورش به کتاب های ممنوعه بود، در این دوران مردم با انتخاب و به دور از هیجان پیش رفتند. تیراژ بی نظیر مطبوعات در ابتدای انقلاب، اندک زمانی پس از انقلاب رو به کاهش و سقوط گذاشت و همین سرنوشت را کتاب داشت، اما در دوران خاتمی تیراژ مطبوعات و کتاب یک سیر منطقی و گام به گام را طی کرد و در هر گام، تیراز افزون شده مطبوعات و کتاب تثبیت شد. و این امر تا زمان فرمان علی خامنه ای برای بستن و توقیف کردن مطبوعات دوران خاتمی ادامه یافت. کتاب نیز تقریبا همین مسیر را طی کرد و پس از فشار سنگین حکومت و دولت سایه برای کنار گذاشتن وزیر ارشاد دولت خاتمی "عطا الله مهاجرانی" و بویژه پس از روی کار آمدن احمدی نژاد تیراز کتاب نیز سقوط کرد. هر اندازه کتاب های کیلوئی امثال مصباح یزدی تبلیغ شد و رهبر آنها را ستود، مردم از این توصیه ها و تائید ها و کتاب های کیلوئی فاصله گرفتند. این سقوط را در نمایشگاه های کتاب در سالهای گذشته به آسانی می شد دید.

به همین دلیل است که می توان گفت: آقای خامنه ای درد را می گوید، اما نسخه ای که برای درمان آن می پیچد پوچ و بی نتیجه است. اگر تبلیغات می توانست مردم را به خواندن کتاب هائی که آقای خامنه ای در نظر دارد و یا فیلم هائی که به توصیه ایشان ساخته و پرداخته می شود تشویق کند، در 6 سال گذشته سکان وزارت ارشاد در اختیار عوامل ایشان بود چنین کرده بود.

ما یک نمونه از کتاب های موفق و استقبال مردم از آنها را در زیر می آوریم. نمونه ای که پاسخ به نگرانی روز مردم ایران بود و به همین دلیل نیز با استقبال روبرو شد. یعنی خطر تکرار سرانجام انقلاب مشروطه، و کشیده شدن "شنل" رضا خانی برسر آن انقلاب، برای سرانجام انقلاب 57

هرگز در طول تاریخ حیات جمهوری اسلامی و تاریخ حیات دو پهلوی، تا این حد مردم کنجکاو تاریخ مشروطه، پیگیر سرانجام نقش افرینان آن، مشتاق هر مقاله و کتابی که در باره مشروطه نوشته و منتشر می شود، نبوده اند. صفحات بسیاری از مطبوعات ، اگر کاملا اختصاص به بررسی تاریخ مشروط نداشته باشد، گریز به آن دارد. در میان نویسندگان و منتقدان، هم مکلا وجود دارد و هم معمم!

 

در میان اثاری که در سال های اخیر پیرامون دوران مشروطه منتشر شده٬ می توان به کتاب "چهار شاعر آزادی" نوشته محمد علی سپانلو اشاره کرد که از همان اغاز با استقبالی بسیار روبرو گردید. شاعر و محققی که در دولت احمدی نژاد انتشار آثار وی ممنوع شد. با نگاهی به کتاب "چهار شاعر آزادی" دلیل این ممنوعیت ها و محدودیت ها اشکار می شود. زیرا انتشار کتاب هائی از این دست، گوشه ای از پیکار بی امانی را نشان می دهد، که در داخل کشور و در جهت آشنائی نسل جوان کشور با تاریخ معاصر ایران جریان دارد.

 

چهار شاعر

"مشروطه و آزادی"

 

عارف، بهار، عشقی و فرخی، چهار شاعر آزادی، چهار شاعر مشروطه که از سنگرهای انقلاب بر آمدند و شعر خود را به سلاح نبرد مردم مبدل کردند و هنوز برنیآمده از انقلاب، گرفتار دیکتاتوری شدند، بار دیگر در تاریک روشن ایران، زندگی و شعر خود را در گوش مردم فریاد می کنند!

نویسنده در مقدمه آورده است: «چهار شاعری که در این جا بررسی می شوند، در منظره تاریخی شان برای مثل ما پیامی دارند که باید با دقت شنیده شود» (ص 17) و در سراسر کتاب این پیام که به دقت و وسواس تمام از میان زندگی و آثار این شاعران استخراج شده، چیزی جز مقاومت در برابر دیکتاتوری نیست. سپانلو، که به خوبی نقش زمانه را بررسی می کند، شرایط تاریخی را می کاود، راه شاعران آزادی را می جوید و از تاثیر بی چون و چرای انقلاب اکتبر بر همه آنان- کم و بیش- پرده برمی دارد. هر جا نقش ملی شاعران آزادی را برجسته می کند و آن را با آزادیخواهی پیوند می زند.

به دیدار "عارف قزوینی" در کتاب سپانلو می رویم.

عارف که "شاعر ترانه های ملی" است و سپانلو بررسی زندگیش را با این شعر او آغاز می کند: «بیدار هر که گشت در ایران رود به باد- بیدار و زندگانی بیدارم آرزوست» و می نویسد که عارف به سال 1300 هجری (1258 شمسی) در قزوین به دنیا آمد. جوانی او را دورانی ستمگر می شناسند. اندکی قبل از امضای مشروطیت به تهران می آید و آنگاه که نهضت آزادیخواهی اوج می گیرد به آن می پیوندد و زندگی را سراسر برسر آن عشق آزادیخواهی می گذارد که با عشق وطن در آمیخته است. عارف این عشق را در شعر چنین می سراید:

 

«مرا ز عشق وطن به این خوشست که گر

ز عشق هر که شود کشته زاده وطن است»

 

در نبرد یازده ماهه تبریز، عارف که اکنون با شعرها و صدای ملکوتی اش که در کنسرت ها مردم را به انقلاب فرا می خواند، با شاعر ملی تبدیل شده، سلاح شعر خود را در اختیار مبارزان می گذارد. شعرهای او که خود به آواز می خواند در سنگرهای پیکار با استبداد دست به دست می شود:

 

پیام دوشم از پیر می فروش آمد- بنوش باده که یک ملتی به هوش آمد

هزار پرده از ایران درید استبداد- هزار شکر که مشروطه پرده پوش آمد

ز خون پاک شهیدان راه آزادی- ببین که خون سیاوش چه سان به جوش آمد

 

سپانلو می نویسد: «شعر خواندن عارف در آفاق حریت ایران طنین می اندازد. این تحول و به موازات آن، ترانه ی "از خون جوانان وطن لاله دمیده..." در سنگرهای پیکار، در گورستان شهدا، در مراسم یادبود، در جنشن های بزرگداشت و شکر گذاری در آسمان های این مرز و بوم افغان می شود... فقط یک دو سال کافی بود تا شاعر جوان بر قلب ها حکومت کند: اینک او سخنگوی آرزوهای ملی است، بزرگ دارند مردم سرزمین خود و عاشق شوریده و سرشناس وطن خویش است» (ص 39) و براین راه تا پایان عمر می رود.

 

در همه حوادث سترگ تاریخی که از مشروطیت تا استقرار دیکتاتوری می گذرد، عارف همراه سه شاعر ملی دیگر. اگر هر کس به راه خویش می رود، "او" چنانکه سال ها بعد "سیاوش کسرائی" رفت، به راه توده می رود".

 

در مهاجرت به عثمانی، با سید حسن مدرس و عشقی آشنا می شود و رنگ وطن خواهی اش به رنگ خون در می آید:

 

«جامه ای که نشود غرق به خون بهر وطن

بدر آن جامه که ننگ تن و کم از کفن است»

 

در آغاز به کار آمدن رضاخان، عارف نیز مانند عشقی ابتدا فریب شعارهای او را خورد، اما اندکی بعد که پشت پرده را در می یابد، به راه خود بر می گردد و هرگز تسلیم دیکتاتوری نمی شود. در چنین اوضاعی است که بی تاب از شنیدن فریاد آزادیخواهی کلنل پسیان خود را سراسیمه به او می رساند و این بار شعرش سلاح مبارزان خراسان می شود. اما ارتجاع سر بریده قهرمان آزادی را کنار درخت بیدی به تاریخ خونین ایران می سپارد. عارف این شعر را می سراید که در روز تشییع جنازه کلنل بر زبان ها جاری می شود:

 

«این سر که نشان سرپرستی است

و امروز رها ز قید هستی است»

 

«با دیده بهترش ببینید

این عاقبت وطن پرستی است»

 

از این پس زندگی عارف در اندوه تلخ قتل و آزادی و قهرمان آزادی، به دربدری می گذرد، تا اتاقکی در دهی از دهات همدان همراه با سگی، ظرف غذائی و زن روستائی پیری که مراقبت او را به عهده داشت، تنها می ماند.

15 سال بدینسان می گذرد، دیکتاتور قلم ها را شکسته، دهان فرخی را دوخته، عشقی را به تیر استبداد به خاک کشیده، بهار را با هزار ترفند به گوشه ای رانده و عارف شکسته و بسته در کنج انزوا تا لحظه آخر به دیکتاتور "نه" می گوید تا لحظه آخر می رسد، که سپانلو آن را چنین تصویر می کند:

«... تماشاگران را گروه خاموش و بی حرف اشباع تشکیل می دهند: زنجیر به گردن ها، آویختگان، تیرباران شدگان، مجاهدانی که پس از انهدام مشروطیت خودکشی کرده اند. خود باختگان و جان باختگان، دوستانی که به بیماری های مرگبار مرده اند. ستارخان با پای افلیج جلوی مجلس شورا، حیدرخان با تن مشبک از گلوله در جنگل، خیابانی درهم شکسته در زیر زمین، کلنل پسیان با سر بدیده جلوی درخت بید...» (ص 105) و دهانش زمزمه کنان این ترانه ملی، از تصنیف هفتم، در مایه دشتی:

 

«از خون جوانان وطن لاله دمیده...

از ماتم سرو قدشان سرو خمیده

در سایه گل بلبل از این عصه خزیده

گل نیز چون من در غمشان جامع دریده»

و... شاعر میهنی دق می کند!

 

و سخن از "فرخی" اینگونه در کتاب سپانلو آغاز می شود:

«من، فرخی دهن دوخته، نماینده مجلس شورای ملی، مدیر روزنامه طوفان هستم. مرا بر خلاف قانون توقیف نموده و به اینجا آورده اند...»

 

این، نه شمس الواعظین و سعید حجاریان، نه "رحمان هاتفی" (سردبیر روزنامه کیهان دوران انقلاب)، نه کریمپور شیرازی (مدیر و سردبیر نشریه شورش) و نه "پیشه وری" (مدیر مسئول نشریه آژیر) است. این تاریخ خودکامی در ایران است که فریاد بر می آورد. آن که دهان فرخی را دوخته اسلاف خودکامگان امروز ایران است. او رضاخان قلدر است، که بسیاری در جمهوری اسلامی، برای انتظار پوشیدن شنل او، لحظه شماری می کنند!

رضاخان نیز، در ابتدا شعارهای بسیاری برای حفظ هویت ملی و ستیز با بیگانگان می داد. همان گونه که امروز، امثال ناطق نوری و رحیم صفوی، فرمانده سپاه پاسداران وعده مبارزه با استکبار و دفاع از ارزش های اسلامی می دهند. نه تاریخ کهن، که تاریخ معاصر ایران نیز مملو از تلخ ترین تجربه های آزادیخواهی است. فرخی یکی از این قربانیان این تجربه، و یکی از بزرگان آن است!

"فرخی یزدی"، سر از پنجره سلول زندان رضاخانی بیرون آورده و با فریاد خود را به زندانبان معرفی می کند: «من، فرخی دهن دوخته ام»! دهانش را واقعا با نخ و سوزن دوختند!

 

کتاب "چهار شاعر آزادی"، که در دوران ریاست جمهوری خاتمی یکی از پرفروش ترین کتاب های تهران بود، بعد از عارف و عشقی و بهار، به فرخی یزدی می رسد. شاعری که سرودهایش جزو فرهنگ مقاومت تاریخ معاصر ایران است:

 

در کف مردانگی شمشیر می باید گرفت

حق خود را از دهان شیر می باید گرفت.

یا

 

همین بستن است ز آزادگی نشانه ما

که زیر بار فلک هم نرفت شانه ما

 

فصل فرخی، در کتاب "چهار شاعر..." با عنوان "مبلغ عدالت" آغاز می شود. محمد علی سپانلو مطلب را چنین آغاز می کند:

 

«فرخی یزدی نیز چون عارف، عشقی و بهار فرزند انقلاب مشروطه و پرورده فضای فرهنگی و ذهنی آن است. همه ریشه مشترکی دارند، اما فرخی بر شاخه ای دیگر رسته است. در ازای افکار لیبرالی معاصرانش، فرخی از چشمه تفکر سوسیالیستی نوشیده است. در آثار اوست که ما نخستین بار از فرهنگ اصطلاحات و تعابیری که سال ها بعد ادبیات سیاسی چپ را انباشت نشانه ها می بینیم... با این همه، توانائی فرخی در صورت های تغزلی و عشق عمومی اش به وطن و آزادی، به او هم چهره شاعر ملی داده است...»  (ص 442)

 

نویسنده کتاب "چهار شاعر..." هر چند، وقتی به اتحاد شوروی و "حزب توده ایران" می رسد انصاف را قربانی کینه می کند، اما سرنوشت فرخی را به زیبائی تمام رقم می زند:

 

«حیدر خان و خیابانی و میرزا کوچک خان کشته شده اند. عشقی به گلوله مزدوران دستگاه از پای درآمده، عارف به تبعید دق آور خود افتاده، اشرف الدین گیلانی جامه وزین می پوشد، بهار به همراه اقلیت مجلس کنار گذاشته شده است، دهخدا یکسر به کار تحقیق سرگرم است... جنبش کم شمار، اما بسیار متنفذ چپ، در ایران یکسر درهم شکسته است. تخمی که در بنیان دوران انقلابی اجتماعیون و عامیون، حزب عدالت، کنگره انزلی و اتحادیه های کوچک کارگری کاشته بودند، در این سال ها دستخوش تاراج شده بود. باغچه ای سوخته و بی منظر از آن باقی مانده... باید چند سالی می گذشت، تا گروه 53 نفر، تقریبا از صفر آغاز کنند...» (ص 433)

 

سال هولناک 1306 شمسی است. یک نفر مانده است. آخرین مرد: «فرخی از آخرین بازماندگان آن سال ها بود که بر زمین وطن خویش پای افشردند. ساحل سلامت را رها کردند و به قلب گرداب شیرجه رفتند. پس از قلع و قمع همراهان دوره آزادی، چند سالی دیگر هم غریب و بی یاوه، چون آخرین جنگجوی قبیله آپاچی، از گذرگاه کوهستانش دفاع کرد.» (ص 423)

 

این زندگی یکه و دلاورانه 12 سال طول کشید. دهقان زاده یزدی که در بهار جوانی چنان سروده بود که دهانش را با نخ و سوزن دوختند، وقتی به تهران آمد که دیکتاتوری پایه های خود را استوار می کرد. همه نبرد او با این دیکتاتور گذشت.

 

انگار نویسنده کتاب، روزگار ما را جابجا یاد می آورد که هنوز این نبرد در شکل های تازه ای ادامه دارد. دیکتاوری مستقر می شود و فرخی فریاد عدالت را با آزادی در می آمیزد:

 

«او نخستین مبلغ معنای سیاسی و اقتصادی عدالت در شعر فارسی است» (ص 436)

 

سپانلو پرسشی را در متن مطرح می کند: «و به راستی چه کسی توانسته بود، تا آن زمان، پیش بینی انقلاب محتوم و قهرآمیز مردم ستمدیده، و آبدیدگی مبارزان را در کوره شکنجه و مرارت، این چنین به زبانی شفاف و گرم تغزل برگرداند؟

 

ز اشک و آن مردم بوی خون آید که آهن را          دهی گر آب و آتش دشنه فولاد می گردد»

 

رضا شاه، 3 سال بعد از سلطنت خود (1307) توفان را تعطیل می کند. «فرخی که تندرو» و طرفدار بلشویک ها شناخته شده، تنها شعر می گوید، منتشر می کند و مدام به سوی مرگ می رود. با گروهی مخفی ارتباط می گیرد. گروه که لو می رود (1309) می گریزد و به مسکو می رود. تنهائی تلخ او را سال ها بعد شاعر دیگری از سلاله او، یعنی "سیاوش کسرائی" تجربه می کند. فرخی به آلمان می رود و از آنجا تحویل ایران داده می شود، به شرط آن که کشته نشود: «اکنون شاعر زیر تیغ حکومت نشسته است» (ص 447) یا باید ساکت بماند و زنده و یا برزمد: (اینک او "فرخی"، به تنهائی تصمیم می گیرد که به عقیده خود وفادار بماند و به عنوان فرزند شایسته، آخرین فرزند شایسته کشور، پایداری کند و این مسیر مرگبار را تا پایان مردانه به پیماید:

نوشدارو شد برای نامداران مرگ سرخ            بس که در این شهر ننگین زندگانی تنگ بود» (ص448)

پیشنهاد خدمت در نظمیه را که رد می کند، دستگیرش می کنند. زندان قصر، بعد زندان موقت شهربانی: «در آن زمستان سرد، یکتا پیراهن، سیاه چال نمناکی را برای خود می خرد و در همین شهربانی، وقتی نمی تواند شعرهایش را به هیچ وسیله ای بیرون به فرستد، بر دیوارهای ستبر پلید می نویسد: پیش دشمن، سپر افکندن من هست محال... و روز بیست و سوم مهرماه سال 1318 سه نفر در آستانه سلول ظاهر می شوند. فرخی سرهنگ نیرومند، رئیس زندان و پزشک احمدی، جلاد بی سواد و تبسیج به دست رضا خان را می شناسد. پس آن حکم که سال ها در جیب داشت اینک اجرا می شود.» (ص 457)

و این همان سلولی است سال ها بعد ، طبری خود را در آن یافت. کمی آن طرف تر، سلول رحمان هاتفی بود و سال ها پیشتر خسرو گلسرخی از این بند به پای جوخه اعدام رفت. زندان شهربانی، نام کمیته مشترک گرفت و بعد از انقلاب به "بند 3000" معروف شد. زندانبان های جمهوری اسلامی می گفتند: اینجا اوین است و زندانیان قدیمی که با درو دیوار زندان شهربانی رضاشاهی، کمیته مشترک آشنائی داشتند و بوی زندان ها و سلول ها را می شناختند و با لمس دیوارها می دانستند در کدام زندانند، به زندانبان جوان و نوجوان، لبخند مرگ و تمسخر می زدند. زندانیان ریش بر چهره و کابل به دست نمی دانستند، اما آوازه خوانان قدیمی "آزادی" می دانستند در کنار این دیوارها گلوی کدام پرندگان ازادی با تیغ استبداد و دیکتاتوری آشنا شده!

 «... از اینجا بوی خون فرخی می آید... فرخی آخرین مرد از سلاله دلاوران مشروطیت، خون خود را یکسره با همه رزمندگان روزنامه نویس و شاعر پیوند زد.»

 سپانلو ادامه می دهد: «... اما، انگار از لحظه های کتاب او این فریاد بلند است: "آیا بس نیست؟" آیا سرنوشت قاتلان فرخی عبرت نشده...» 

روزنامه نگاران ایران، راهی را آغاز نکرده اند که فرخی در سال 1306 پا در آن گذاشت؟

 

 

 

                                راه توده  325        3  مرداد ماه  1390

 

بازگشت