راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

چهره های درخشان- مریم فیروز

زندگی مخفی

اعصاب پولادین

می خواهد!

 
 

ما و پزشکان

 

یکی از پرسش‌هائی که از ما می شود این است: آیا در این سال‌ها کسی از شما بیمار نشد و اگر شد چه کردید؟

پاسخ دادن برای ما دشوار نیست. پر روشن است که همه کم و بیش بیمار شدند، همه ناگزیر شدند گاه و بی گاه به خانه پزشک بروند و همه می بایستی درمان شوند.

در حزب پزشکانی بودند که از دوران دانشکده به صفوف حزب پیوسته بودند و در سال‌های کار پنهانی هم به حزب وفادار ماندند. یکی از وظایفی که آن‌ها با جان و دل انجام می دادند رسیدگی به بیماران مخفی بود. این گروه که بسیار هم اندک بودند از هیچ مهربانی و کمکی کوتاهی نکردند. درمان می کردند، می پرسیدند، به خانه خود راه می دادند و بیماران خود را گرامی می داشتند و هیچ گونه انتظاری هم نداشتند، بلکه خودشان هم از جیبشان کمک می کردند و دارو را رایگان می دادند. به اندازه ای این چند نفر با همه ما با انسانیت رفتار کردند که خاطره آن‌ها برای همه ما بسیار ارجمند است. گذشته از این پیش می آمد که ما به پزشکان متخصص نیازمند می شدیم. در این صورت پیش از این که خود به کسی رجوع کنیم با یکدیگر در میان می گذاشتیم و در پی راه و چاره ای درست بر می آمدیم و همیشه هم ناگزیر می شدیم که به سراغ پزشکان سرشناس برویم و هرگز هم از آن‌ها بدی و روی ترش یا بی احترامی ندیدیم.

در همه این دوران چند ساله یک بار گفته شد که پزشکی برای رهائی خود و سبک تر کردن بار خود مهمانی را که بیش از اندازه به خانه او می رفته و در آنجا روزها و شب‌ها می گذرانده به پلیس معرفی کرده و بدبختانه گویا آن مهمان را در خیابان گرفتند. البته این گفته ای است و در آتیه می توان این موضوع را هم روشن کرد. اما شنیدم که آن پزشک به حق یا ناحق نتوانست تا مدتی درایران بماند، زیرا همکاران او بدون این که چیزی به زبان بیاورند با او با چنان بی اعتنائی رفتار کردند که او ناگزیر شد بنام درمان یا تحقیق علمی به اروپا برود تا روزگار به گذرد و گرد فراموشی روی این پیش آمدها بنشیند و آن گاه برگردد.

این یگانه باری بود که چنین چیزی گفته شد، اما دیگران در نهایت بزرگواری با یک یک ما رفتار کردند. گاه می دانستند که بیمار آن‌ها کیست و بدون این که به روی خود بیاورند او را درمان می کردند و گاه هم دانسته و بدون پرده پوشی بیمار محکوم را می پذیرفتند. این‌ها کسانی بودند که سوگند یاد کرده بودند که به بیمار برسند و از سر او پاسداری نمایند و چنین هم کردند.

چند پیش آمد را که خودم با نزدیکانم شاهد آن‌ها بوده ایم برایتان به گویم.

شوهرم پس از فرار از زندان و در نتیجه آب بد زندان یزد همیشه از درد و ناراحتی کیسه صفرا می نالید. یکی از پزشکان جوان عضو حزب به او پیشنهاد کرد که با هم نزد پزشک متخصصی بروند و نام او را هم گفت. کیانوری او را نشناخت و هر دو شاد بودند که پزشک هم او را نمی شناسد و قرار شد که آخر وقت هنگامی که دیگر در مطب او کسی نیست به آنجا بروند.

روز داشت تاریک می شد که باهم رفتند و من هم نگران که چه پیش خواهد آمد. آیا کسی آن‌ها را نخواهد دید؟ آیا به راستی در مطب کسی دیگر نخواهد بود؟ چاره ای هم نداشتم. می بایستی صبر کنم تا برگردند و یا خبری برسد. برگشتند و برایم این داستان را گفتند:

"هر دوی آنها در اتاق انتظار ایستاده بودند. پس از چند دقیقه پزشک در اتاق کار خود را باز می کند و خیلی رسمی آن‌ها را می خواند. اما ناگهان چشمش به کیانوری می افتد. با آغوش باز خنده کنان و شاد به سوی او می دود و او را در آغوش می گیرد و تند تند می گوید:

کیان جان! قربان تو، تو کجا بودی؟ چه خوب کردی آمدی، دلم برایت تنگ شده بود!

کیانوری که آنی مبهوت مانده بود پس از دیدن او، او را می شناسد که بارها با هم به کوه پیمائی رفته بودند و روزهای خوشی را با هم گذرانده بودند و اکنون همان رفیق بزم و گردش با این که از زندگی، محکومیت و زندانی شدن او آگاه بود، با روئی چنین گشاده و گفته‌هائی چنین گرم از او پذیرائی می کرد و روشن است که از این پزشک بزرگوار کسی کلمه ای در این باره نشنید و تا آنجائی که در توانائیش بود کمک کرد و درمان نمود.

چیزی نگذشت که به کیانوری توصیه شد که برای درمان این درد خوب است که لوزتین را عمل کند و در بیاورد. این دیگر کار دشواری بود، زیرا او نمی توانست در بیمارستان بستری شود و با خطراتی که عمل لوزه در این سنین دارد باید جراحی زبردست این کار را بکند و اجازه هم بدهد که او در خانه بستری شود. پس از بررسی بسیار به یکی از سرشناس ترین جراحان تهران رجوع شد و با او به بهانه‌هائی چند چنین قرار گذاشتند که برای عمل سر شب به سراغ او بروند. او هم پذیرفت. خواهی نخواهی عمل ساعتی طول می کشد و آن طور که کیانوری برایم گفت در همه این دقایق این جراح یک بار هم تو روی او یا در چشم او نگان نکرد و با نهایت دقت و تمیزی کار خود را انجام داد و او را به خانه فرستاد. این برای ما روشن بود که او شوهرم را شناخته است اما نخواسته است آشنائی بدهد و همان نامی را که به او داده اند پذیرفته است. ما هم از او بسیار سپاس گذاریم که بدون پرسش و کنجکاوی کار خود را کرد زیرا می دانید، این پافشاری که باید بیمار حتما سرشب بیاید و نمی تواند در بیمارستان بستری شود، سوء ظن هر کس را بر می انگیزد و به خصوص اگر سرشب این بیمار گرفتار و مسافر هم با قیافه ای آشنا از در درآید.

*****

زندگی پنهانی بیش از هر چیز از انسان اعصاب می خواهد و بیش از هر چیز هم بر آن‌ها فشار می آورد. دلهره هر آن، نگرانی برای دوستان و عزیزان، خطری که در هر گوشه ای به کمین نشسته است، شب و روز ما را با دلشوره و عصبانیت همراه کرده بود و این خود اندک اندک سبب بیماری گوناگون می گردید.

خود من سال‌ها گرفتار درد معده بودم و ناگزیر شدم به پزشکان متخصص رجوع کنم. البته برای من این کار خیلی آسان تر بود. نخست این که اگر هم گرفتار می شدم آن روزها خطر مرگ مرا تهدید نمی کرد. دوم این که با چادر می توانستم همه جا بروم و در هر مطبی مدتی با بیماران دیگر بنشینم و یا بدو این که ساعت خاصی را در نظر به گیرم از پزشک وقت می گرفتم و بدون دردسر زیاد می رفتم. اما خواهی نخواهی پیش می آمد که باید به سراغ متخصص دلسوزی بروم. پس از مدتی درمان کردن روز به روز در نتیجه کار و زندگی بسیار اشفته درد معده من زیادتر می شد تا آن جائی که پزشک معالجم که مرا نمی شناخت خیلی روشن گفت که باید دقت زیاد بکنم زیرا شکل معده در عکس طوری است که می توان احتمال سرطان داد.

به راستی همین یکی کم بود. گرچه می دانستم که نباید آن قدرها سخت گرفت، اما شوخی کردن با بیماری کار عاقلان نیست به خصوص این که اطرافیانم با پافشاری زیاد کوشیدند که حتما به یکی از بزرگ ترین متخصصان رجوع کنم.

او مرا می شناخت، اما چاره ای نبود. از راه یکی از آشنایانم از او وقت گرفته شد و به او هم گفته شد که بیمار کیست و چه دردی دارد. او هم بدون کمترین تامل قرار گذاشت و ساعت خاصی را هم گفت. هرگز این روز از یاد من نمی رود. یاد دارم درست سه بعد از ظهر ساعتی که او بیمار نمی پذیرفت جلوی مطب او از تاکسی پیاده شدم و زنگ زدم. در همین آن اتومبیل بسیار زیبائی هم سررسید و مردی از آن بیرون آمد. از قیافه او شناختم که باید یکی از بختیاری‌ها باشد. آن روزها این آقایان خدا را بنده نبودند و به دیگران بزرگی می فروختند و خیال می کردند که مردم بردگانی چند می باشند که برای کرنش و تعظیم به آن‌ها آفریده شده اند. همه این باد و بروت برای این بود که ثریا زن شاه بود. این افاده و بزرگی فروختن نه تنها در من تاثیری نداشت و ندارد، بلکه احساس می کردم که تا اندازه این مردم کوچک می باشند و چقدر پستی می خواهد که انسان خود را با این وابستگی‌ها بزرگ بداند، وابستگی ای که تا چند سال پیش برای آن‌ها کمترین ارزشی نداشت. در زیر چادر به قیافه او، به قد کوتاه او که با اصرار می خواست بلند جلوه دهد، می خندیدم و ایشان بدون کمترین نگاهی به آن زن چادری، همین که در باز شد خودشان را جلو انداخته و به درون خانه رفتند. پیشخدمتی که در را روی ما باز کرد، از شنیدن نام او و دیدن آن قیافه دستپاچه شد و او را به اتاق راه داد و من هم در همان جا با خیال راحت نشستم. همان آن دکتر بیماری را که به او وقت داده بود به درون اتاق خود خواند. البته آن آقا فوری و بدون ذره ای تامل به درون رفتند. اما چند دقیقه ای نگذشت که بیرون آمدند. دکتر برای ایشان وقت نداشت و قرار دیگری گذاشته بودند. خیلی کوچک تر شده بود و شاید صدای دکتر را هم شنید که به پیشخدمت پرخاش می کرد که چرا کسی را که قرار نبوده راه داده است.

دکتر خیلی خونسرد، تو گوئی که مرا دیروز دیده، از من پذیرائی کرد و معاینات لازم را نمود و دلداری هم داد که سرطانی هم در میان نیست و دستورات لازم برای درمان هم داد. با یک دنیا سپاسگذاری از خانه او بیرون آمدم و باز هم بدون اندک ترسی روز دیگر مرا پذیرفت، تا نتیجه معالجات خود را ببیند.

این پزشک تنها شهامت داشت، شهامت اخلاقی. با این که با روش ما و نظریات ما مخالف بود، بیماری را می پذیرفت که محکوم سیاسی هم بود و فکر نکنید که او تنها با من چنین روشی داشت. او با همه این برخورد را داشت. هر کس می توانست به او رجوع کند و با دلی آسوده به سراغ او برود و از او کمک به خواهد و به سر نگاهداری او تکیه نماید. او مهربانی را به آن اندازه رساند که گویا روزی در یک مهمانی می شنود که من گرفتار شده ام. همان روز نگران به آشنای مشترکمان تلفن می کند و جویای من می شود و پس از این که به او گفته می شود که چنین نیست، او می گوید: "اکنون آرام گرفتم، چون خیلی نگران شده بودم."

راست است که ما باهم از گذشته آشنا بودیم، آشنائی دور و شاید چند باری یکدیگر را در بعضی از مهمانی‌های رسمی دیده بودیم، اما او برای یک محکوم سیاسی، یک زنی که در نبردی بزرگ درگیر بود نگران شده بود.

***

از اوان کودکی همیشه با سردرد دست به گریبان بودم و این درد برایم تازگی نداشت. اما روز به روز مرا رنجورتر و بیچاره تر می کرد به طوری که گاه هفته‌ها ناگزیر بودم بستری شوم و سفری هم برای درمان به اروپا رفتم و بدبختانه گذارم به سویس افتاد. چون فوری پس از پایان جنگ بود گرفتن روادید برای کشورهای دیگر سخت تر بود و گذشته از این وضع داخلی خود این کشورها هم هنوز آشفته بود. این بود که به سویس رفتم. اکثر پزشکان کشور بیمار را به عنوان انسانی که درد دارد و نیازمند به درمان است نگاه نمی کنند، بلکه او را موجودی می دیدند و شاید هم امروز می بینند که باید هر چه بیشتر از او پول در آورد. هرگز عمق این اصطلاح داشی خودمان را تا این اندازه که در سویس به آن پی بردم، درک ناکرده بودم "سلفوندن!" انسان خود را ماشین سلفوندن می دید و این جانب هم به این درد بزرگ گرفتار شدم. پس از سه ماه معاینات و چند عمل جراحی دست از پا درازتر، ببخشید با سردرد بیشتر به ایران برگشتم و روزی از بیچارگی به چشم پزشک رجوع کردم و او که امیدوارم پایدار و تندرست باشد به من عینک داد و سردرد برطرف گردید.

چند سالی گذشت و احساس کردم که از نو چشم من احتیاج به معاینه دارد، اما نزد کدام پزشک. این پرسش روزها آرامش مرا گرفت تا این که موضوع را با دوستی در میان گذاشتم. او نام پزشکی را برد و پرسید که آیا او را می شناسم؟ هر چه فکر کردم دیدم برایم آشنا نیست و قرار شد که او تلفن کند و وقت به گیرد. روز معین شده با هم رفتیم. این جانب چادر چیت سورمه ای به سر داشتم و قیافه ای بس مضحک و بی ریخت. در اینجا باید بیافزایم با وجود این که می بایستی خود را در این لباس به پوشانم و به راستی چادر بود که مرا نجات می داد، اما هرگز نتوانستم بپذیرم برای این که چادری هستم به من توهین به شود. بدبختانه هر جا که قدم می گذاشتم به خصوص مردان به خود اجازه می دادند که با لحن زننده ای با آن زن چادری گفتگو کنند و با بی اعتنائی با او رفتار نمایند. این روش مرا آتش می زد، به طوری که از یاد می بردم که چرا چادر به سر دارم و بی اختیار صدایم بلند می شد و به طرف سخت می گفتم و به روش او پرخاش می کردم. بارها با راننده تاکسی، فروشنده و رهگذرها در افتادم، اما همین که صدایم را می شنیدند و طرز گفتارم را، خیلی زود دست و پایشان را جمع می کردند و پوزش می خواستند. البته هر بار تصمیم می گرفتم که در آتیه دندان روی جگر به گذارم و صدایم در نیاید، اما نمی شد.

آن روز هم ما هر دو وارد شدیم. تا چشمم به او افتاد یاد قصه گوئی "ننه" افتادم که می گفت "ای دل غافل..." من که بی اختیار خنده ام گرفته بود زیر لب گفتم "ای دل غافل"  دیدی چه شد، من او را می شناسم و حتما او هم مرا خواهد شناخت، اما راه دیگری نبود، نمی شد فرار کرد. آرام به دوستم گفتم "او مرا می شناسد" نگاه او یک آن با بیم و هراس به روی من لغزید، اما چیزی نگفت. دکتر جلو آمد، با گرمی با آن دوست سلام و احوالپرسی کرد و از خانواده او جویا شد و پرسید: "چه شده، چه ناراحتی داری؟" دوست همراه من آرام و محجوب گفت: "این خانم ناراحتی دارند." دکتر نگاهی تند به من کرد و با بی اعتنائی زیاد گفت: "برو روی آن چهارپایه بنشین!"

این گفتار کار خود را کرد. عصبانی رفتم و روی چهارپایه نشستم و او همان طور با دوست من مشغول حال و احوال کردن بود. پس از چند دقیقه به سراغم آمد و پرسید "چه لازم داری، چشمت درد می کند؟"

پاسخ دادم "چشمم درد نمی کند، اما عینک برای خواندن لازم دارم." یک آن دکتر آرام ایستاد. نگاهش به من دوخته شده بود. روی من هم نیمه باز بود. برای معاینه چشم که نمی توان رو را پوشاند. بدون این که کلمه ای به گوید رفت و ورقه ای را آورد و به دست من داد. به زبان فرانسه ریز و درشت روی آن جملاتی چاپ شده بود و گفت "خواهش می کنم بخوانید."

من هم تبسمی کردم و بدون این که او را نگاه کنم ورقه را گرفتم. چه می شد کرد؟ او مرا شناخته بود و دور از جوانمردی بود که به گویم نمی دانم و یا بلند شوم و بروم و گذشته از این تا آن روز در چنین مواردی بزدلی و زبونی از خود نشان نداده بودم. خواندم. دکتر پس از چند پرسش به معاینه چشم پرداخت و آرام با من به فرانسه گفتگو می کرد. ناگهان پرسید "چند وقت است که چادر به سر می کنید؟" خندیدم و گفتم: "چند وقت؟ از اوان کودکی چادر به سر داشته ام" و این هم راست بود.

دکتر باز ارام گفت: "نه این طور نیست، شما چادری نیستید، اما بگذریم حالتان چطور است؟ آیا همگی خوب و تندرست می باشید؟ آیا می توانید با آسایش زندگی کنید؟ سخت نمی گذرد؟"

از این دلسوزی و محبت او دلگرم شدم و به او به نوبه خود دلگرمی دادم که چه خوب و چه بد زندگی می گذرد و نبرد در هر حال زیباست. دکتر برپاخاست و پرسید "نسخه را به چه نامی بنویسم؟" نامی گفتم و او نوشت و همان طور که سرش پائین بود گفت: "من شما را نمی شناسم و هرگز هم نشناختم."

می دانم، دکتر گرامی! شما مردمانی هستید بزرگوار و انسان. اطمینان دارم که مرا نمی نشناخته ای و با دلگرمی زیاد از محبت و انسانیت شما از خانه تو بیرون می روم و باز امیدم به مردم و مردمی بیشتر شده است و می دانم که در هر قدم با انسان‌هائی روبه رو خواهم شد که دست ما را می گیرند و از مرحله ای می گذرانند و کمکی که از دستشان برآید به ما خواهند کرد. هر چه کردم از من چیزی نپذیرفت. بیرون آمدم. او را دیگر ندیدم. چرا من هم بار چنین انسان‌هائی را سنگین کنم؟ چرا به سراغ او بروم و خطر را به در خانه او نزدیک نمایم؟ نه، یاد او و مهربانی او برایم کافی است. پس از آن شنیدم که او از هر کس که می شناخت و به او اطمینان داشت بدون این که به روی خود بیاورد سراغم را گرفته بود و جویای حالم شده بود. از او و از رفتار او بی اندازه سپاسگذارم.

 

 

 

 

                        راه توده  384     29 آبان ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت