راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

چهره های درخشان- مریم فیروز
سرگرد وکیلی و مرتضی کیوان
سرایندگان سرود زندگی و آزادی

سرگرد وکیلی را یک بار دیدم. شبی ما را دعوت کرد که با او و زن جوانش باشیم. از گذشته او تا اندازه شنیده بودم و می‌دانستم که این افسر جوان که دارای استعداد و هوش سرشاری است، در برابر راه ترقی و پیشرفت در ارتش، راه پر از دردسر حزب توده ایران را انتخاب کرد.(سرگرد وکیلی عضو رهبری سازمان نظامی حزب توده ایران بود که بعد از کودتای 28 مرداد اعدام شد.)

مرتضی کیوان را هرگز ندیدم و بدبختانه نشناختم. او افسر نبود. او جوانی بود شاعر و نویسنده، که سراینده زندگی و زیبائی هایش بود و از همین رو دلباخته آزادی بود و آن را برای مردم ایران آرزو می‌کرد. (کیوان نیز از قربانیان و اعدامیان توده ای پس از کودتای 28 مرداد است.)

 

کیوان

 

من مرتضی کیوان را هرگز ندیدم و بدبختانه نشناختم. او افسر نبود. او جوانی بود شاعر و نویسنده، او سراینده زندگی و زیبائی هایش بود و از همین رو دلباخته آزادی بود و آن را برای مردم ایران آرزو می‌کرد. او دانسته و آگاه که با خطری بزرگ همآغوش است پذیرفت خانه‌ای را که افسران برای کار خود می‌خواهند، بنام خود اجاره کند و زن نو عروسش را به آن خانه برد.

چقدر در حزب نو عروسانی بودند که زندگی زیبای خود را در میان آتش آغاز کردند و ساعات خوش و زیباترین روزهای زندگی را با دلهره و نگرانی همآهنگ ساختند.

کیوان، تازه به عروس دلخواهش رسیده بود و یک دنیا عشق و دلدادگی این دو جوان را به هم بسته بود. رشته هائی بس زیبا و توانا این دو انسان را روز به روز بیشتر به هم نزدیک می‌کرد. رشته هائی که مرگ هم نتوانست آن‌ها را از هم بگسلد، اما آن دو را، دست نابکاران از هم جدا کرد.

هم کیوان و هم زن جوانش به زندان رفتند. کیوان مردانه و بزرگوار، با دلی آکنده از مهر به میهن و یک دنیا غرور و از خود گذشتگی جزو گروه اول افسران شهید شد.

هر گاه به یاد کیوان می‌افتم در برابر چشمانم جوانمردان افسانه‌ای تاریخ ایران خود نمائی می‌کنند، آنهائی که به آیین عیاری و روش یاوری دیگران پیوستند و در این راه جان باختند و سر از دست دادند. کیوان از این مردم بود. او زندگی را به اندازه‌ای زیبا می‌دید که برای رسیدن به این زیبائی جان خود را در راه آن داد و خون خود را برای بارور کردن این امید در پایش ریخت. کیوان شاعر مردم دوست، عاشق زندگی و زنش، مرگ را هم با همان شور و شوق در برگرفت. زن جوانش نگران و پریشان در زندان به سر می‌برد و تشنه خبری از همه بود و این خبر رسید: "روزی هنگامی که گویا او را به حمام می‌بردند، با خنده به او می‌گویند: "شوهرت امروز به سزای خود رسید، او را کشتند."

شاید می‌خواستند در قیافته این نو عروس به عزا نشسته درد و غم را ببینند، اما تا آنجائی که شنیدم این زن جوان آرام ماند، شیون و واویلا نکرد. او برای همیشه کیوان را در دل خود زنده نگاه داشت.

باز شنیدم که یکی از دوستان کیوان هر سال روز شهادت کیوان به تعداد سال‌هائی که از مرگ این قهرمان گذشته به یاد او گل سپیده بر مزارش می‌گذارد و خاطره آن روزهای زیبا، اما چقدر کوتاه را در دل آن زن جوان چون گلی شاداب می‌سازد. بله، گل زندگی کیوان هر سال به دست دوستدارانش می‌شکفد و چه زیبا و چه پرشکوه است.

 

سرگرد وکیلی را من یک بار دیده بودم. شبی ما را دعوت کرد که با او و زن جوانش باشیم و از یک بار دیدار نمی توان انسانی را شناخت. از گذشته او تا اندازه شنیده بودم و می‌دانستم که این افسر جوان که از استعداد و هوش سرشاری برخوردار بود، در برابر راه ترقی و پیشرفت در ارتش، راه پر از دردسر حزب توده ایران را انتخاب کرده بود و در برابر زندگی پر آسایش و درجه‌های عالی زندگی پرماجرا و دشوار یک مبارز راه مردم را برگزیده بود و باز می‌دانستم که او با همه نیرویش برای برومند ساختن حزب کوشاست. او حتی برای این که بهتر بتواند به کار حزب برسد زندگی خانوادگی پنهانی داشت و کانونی برای خود نساخت و شاید تنها هنگام گرفتاری او خانواده اش دانستند که این جوانمرد صاحب زن و بچه می‌باشد.

گذشته از این، آنچه برای من در زندگی سرگرد وکیلی بسیار با ارزش است این است که او حتی در زندان و تا آستانه مرگ از یاد نبرد که او عضو حزب است و باید برای آن کار کرد. داستانی از سقراط حکیم خوانده ام که چه خوب با زندگی این جوانان جور در می‌آید.

می گویند هنگامی که سقراط محکوم به مرگ شده بود و مامورین می‌آمدند که جام شوکران را به او بخورانند، دوستی دوان دوان و سراسیمه خود را به او می‌رساند و می‌بیند که او نشسته است و از استادی نواختن تصنیفی را می‌آموزد. آن دوست یکه می‌خورد و می‌گوید دارند می‌آیند که ترا بکشند و تو تصنیف می‌آموزی و چنگ می‌نوازی؟ چه وقت این کار است؟ سقراط خونسرد جواب می‌دهد: "اگر اکنون یاد نگیرم پس دیگر چه وقت می‌توانم بیاموزم؟"

سرگرد وکیلی هم جزو آن مردانی است که تا آخرین دقیقه آموخت و آموزش خود را در اختیار حزب گذاشت. او از آزمایش‌های تلخ درس گرفت و به حزب خود راه درست را نشان داد.

در آخرین نامه‌ای که او از زندان برای کمیته مرکزی حزب به نام دکتر کیانوری فرستاده چنین نوشته بود:

"ما در این اواخر در جرگه‌های حزبی کتاب دیمیتروف را در باره فاشیسم مطالعه کردیم، اما نفهمیدیم و نتوانستیم ببینیم که فاشیسم دارد به ما نزدیک می‌شود و به زودی ما را در کام خود فرو خواهد برد..."

 

 

 

 

                        راه توده  377  دهم مهر ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت