راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

چهره‌های درخشان – مریم فیروز – 4
زخم هائی کهنه
بر پیکر توده ایها

 

موهای مشکین داشت و نامش مشکین بود. زنی بود که نمی شد او را پیر خواند. موهای مشکین پرچین و شکنش دور و بر چهره بازش را گرفته بودند. چشمان سیاه گیرائی داشت. در جوانی نمکین و خوشگل بوده و اکنون خانمی بس خوشرو و با نمک بود. تنها یک پسر داشت. از زندگی زناشوئی نه تنها خوشی ندیده بود بلکه با درد فراوان این دوران را گذرانده بود و تنها خوشی و تنها امیدش همین پسر بود. او هم از گروه مادرانی بود که در دوران رضاشاه زندان قصر برایش کعبه آرزوها شده بود. پس از برکنار شدن دکتر مصدق و کودتای زاهدی او را دیدم. چه پژمرده و چه شکسته بود. گمان کردم که بیمار است.

 

مشکین خانم - موهای مشکین داشت و نامش مشکین بود. زنی بود که نمی شد او را پیر خواند. موهای مشکین پرچین و شکنش دور و بر چهره بازش را گرفته بودند. چشمان سیاه گیرائی داشت. در جوانی نمکین و خوشگل بوده و اکنون خانمی بس خوشرو و با نمک بود.

تنها یک پسر داشت. از زندگی زناشوئی نه تنها خوشی ندیده بود بلکه با درد فراوان این دوران را گذرانده بود و تنها خوشی و تنها امیدش همین پسر بود.

او هم از گروه مادرانی بود که در دوران رضاشاه زندان قصر برایش کعبه آرزوها شده بود. پسر جوان او را در بند و زنجیر کرده بودند. چند سالی او، پس از شهریور و برچیده شدن دستگاه دیکتاتوری، از دیدن فرزندش بهره ور گردید. نمی توانم به گویم که او پسرش را دوست می داشت، نه! او، او را می پرستید. اکنون تنها مانده بود. یگانه فرزندش از او برای سال‌های زیاد و شاید برای همیشه دور شده بود و به دیاری دوردست رفته بود. راست است آنجا از گزند و آزار در امان بود، اما مادر که او را نمی دید و تنها در امید دیدار او زندگی می کرد.

بزرگترین دلخوشی او رادیو بود. اتاق کوچک بسیار تمیزی در خانه‌ای کرایه کرده بود. همه چیز در این چهار دیواری برق می زد و رادیو مقامی بس ارجمند در اینجا داشت و شاید تنها چیزی که بزرگ و با ارزش بود همین رادیو بود. زندگی، خوشی، امید این مادر وابسته به این رادیو بود. هر شب صدای پسرش را می شنید.

عاشقی را پندارید که چشم به در است که تا معشوق از در درآید. چه می کند؟ از بام تا شام می چرخد، پاک می کند، همه چیز را آماده می کند تا پرستیده اش از در برسد و سر جلوی پای او بیاندازد و خاک پای او را سرمه چشم کند.

این گفته‌ها را هر بچه مکتبی شنیده و در کشور ما اینها هزاران معنی پیدا می کند. راست است سر از بدن جدا نمی شود، اما به راستی زیر پا می افتد. راست است خاک را کسی به چشم نمی کشد، اما آن دلباخته سر و روی خود را به پای آن عزیز میمالد و از این کار خوشی دنیا را می برد. این مادر هم تمام روز را با یک امید می گذراند. نزدیک غروب هر جا بود، به هر قیمتی شده خودش را به خانه می رساند، سر و رو را صفائی میداد، موهای سیاه را شانه می زد، بله، همه جا پاک و تمیز است. روبروی رادیو می نشست. هنگامی که صدا بلند می شد، چهره مادر روشن میگردید. هر کس می توانست ببیند که او جانش، همه چیزش بسته به این صدا است که همانند قشنگ ترین و زیباترین نغمه‌ها برای مادر بود و او سرا پا گوش می کرد و شاید گفته‌ها را هم از بر می کرد که بتواند شب و فردا برای خود بازگو نماید. گاهگاه می دیدم که جملاتی از رادیو می گوید. هنگامی که این صدا شنیده نمی شد و گوینده دیگری بود، می دانستم که از او پیامی خواهد رسید و گاه بدون این که منتظر این پیام بشوم خود به دیدار او می رفتم.

زلف‌های سیاه قشنگش مانند همیشه از دو ور به زیر روسیری کشیده شده بودند، اما آرامش دیگر در سیمای او نبود و هراسان مرا به گوشه اتاق می کشید و می گفت: "صدای او دو روز است که شنیده نمی شود." پس از چند دقیقه آرام می گرفت و با خنده شیرینی می گفت: من که می دانم جای او خوب است، اما مادرم و گذشته از این روز بدون شنیدن این صدا بسیار سخت می گذرد و دیگر از شب نمی گویم که برای من چه جهنمی می شود.

آرام می گرفت، لبخند شیرینش چهره پرش را ساده تر می نمود و گر چه کوشش می کردم او را از این کار باز دارم، اما می بایستی او چای درست کند. این دو استکان چای که او و من با هم می خوردیم چه خوشمزه بود.

راست است زندگی او، خوشی او این صدا بود و می دانستم که چند هفته و یا چند روزی که این صدا به گوش او نمی رسید، مادر با همه دل قایمش باز با هزاران نگرانی دست به گریبان است و هنگامی که از نو صدا شنیده می شد، او می درخشید، خنده اش چون خنده دختر جوانی پر آهنگ و زیبا بود. او گاه گاه به دیدارمان می آمد و میدانستم که خوشی او در آین است که از پسرش برایمان بگوید، از بچگی او، از درس خواندنش. او چون شاعری در وصف کردن زبردستی داشت. کوچک ترین پیش آمدها را به یاد داشت.

برای شنونده تماشای چهره او لذتی بود. تو گوئی چراغی از درون او به سیمایش می تابد، رویش می درخشید، با لهجه کمی مازندرانی سخن می گفت، مهر و شادی از صدای او میتراوید و او ندانسته چون هنرمند زبردستی گذشته دلپذیری را در جلوی چشمان می آورد و هر چند دقیقه یک بار می گفت او با هوش است، اکنون چند زبان می داند و شنیده ام فلان زبان را هم می خواند یاد بگیرد و یا فلان کار را پی گرفته، اندک اندک خاموش می شد و روشنائی که رویش را گلگون کرده بود از میان می رفت. آرام می گرفت و ناگهان پیر می شد. نگاه پر از خواهش خود را بلند می کرد و با صدائی بسیار خفه و پست می پرسید: "آیا می شود که دوباره او را ببینم؟"

زن بسیار با شخصیت و چشم و دل سیری بود. حزب به او کمک می کرد. او خود هرگز چیزی نمی خواست. انسان می بایستی خیلی کنجکاو باشد تا ببیند که او خیلی چیزها ندارد. او همیشه می گفت:

"چرا بیش از این بخواهم؟ همین کمکی که به من می شود بس است، او تندرست باشد و این امید را داشته باشم که او را دوباره خواهم دید، من دیگر چیزی نمی خواهم."

روزی نامه‌ای به من داد. کمی سرخ شده بود و گفت: آیا ممکن است که این نامه را به او برسانید؟ اما آنرا بخوان.

نامه‌ای بود بسیار کوتاه، نامه یک مادر که همه جان و دل خود را لابلای چند کلمه گنجانیده بود. رنج خود، دلباختگی خود، امید خود را با این جمله کوتاه می خواست به گوش او برساند:

"آیا می شود که نزد تو بیایم؟"

این بزرگ ترین و یگانه آرزوی او بود و با همین آرزو خود را زنده نگاه می داشت.

پس از برکنار شدن دکتر مصدق و کودتای زاهدی او را دیدم. چه پژمرده و چه شکسته بود. گمان کردم که بیمار است. او آرام گفت: "میدانم که دیدار او خیلی سخت تر شده، اما دور ما هم خواهد رسید."

هنگامی که خبر مرگ او را شنیدم!... راستی آیا برخورده اید که تا چه اندازه این واژه ی "مرگ" کوتاه و سنگین است؟ سه حرف است، اما خاموشی همیشگی را در بردارد و نیستی است. یک عمر پر از خوشی و درد، یک زندگی پر از آرزو و نا امیدی، یک دل پر از مهرو وفا برای همیشه در یک آن نیست می شود و از همه این دردها و خوشی ها، از همه این آرزوها و رنج‌ها چه می ماند؟ یادی برای چند نفری. اما نه، باز چیز دیگری هم برای ما می ماند. این مرگ به هنگام و یا نا به هنگام نمی تواند همه چیز را از میان به برد، خاموش کند، چراغ زندگی از مرگ هم می گذرد و به دست دیگران می رسد و زندگی دنبال می شود و به کاشتن و ساختن و پیش رفتن می پردازد.

داشتم می گفتم هنگامی که شنیدم که او دیگر نیست، او، مشکین خانم با موهای پرچینش، با خنده روشنش برای همیشه رفته، بی اندازه دلتنگ شدم و به یاد گفته او افتادم"... دور ما هم خواهد رسید"

او نگفته بود دور من، بلکه برای همه مردم آرزوی روزگاری بهتر کرده بود و می دانست که خواهد رسید. این گفته او مرا دلداری می داد. نه تنها برای نبودن او، بلکه دل گرمم می کرد که راه پر نشیب و فرازی را که ما در پیش گرفته ایم دنبال کنم و با بردباری بیشتر، با دردها و رنج‌های فراوان این راه روبرو بشوم. او راست می گفت:

دور ما هم خواهد رسید. چه او و من باشیم و چه نباشیم!

او به حمام رفته بود و با دلی پر از درد به خانه برگشته بود و امید داشت که شب صدای عزیزش را بشنود تا کمی جان به گیرد و نیرو ذخیره کند. بر سر صندوق خود می رود و شاید می خواسته است که آنرا باز نماید، سر خود را روی آن می گذارد و چشم فرو می بندد.

زدگی می گذرد و بر روی یادها چه خوش و چه دردناک پرده‌ای می افکند.

سال‌ها گذشته بودند. روزی در شهر لایبزیک دختر کوچکی که تازه راه افتاده بود به دیدارمان آمد. موهای سیاه پر از چین و شکنی داشت و هنگام راه رفتن برای این که به زمین نخورد خیلی با وقار و سنگین و رنگین قدم برمیداشت. او شاید یکساله بود، با چشمان سیاه و دهان بسیار کوچکش عروسکی می مانست. او همانند زنی دانا، سرد و گرم چشیده که آزموده‌های زیاد اندوخته است به سرکشی اتاقها پرداخت. از این گوشه به آن گوشه رفت، سری به آشپزخانه زد و نگاه کنجکاوش را به هر چیز دوخت و من دلخوش بودم که همه جا مرتب و تمیز است و این خانم بزرگ کوچولو ایراد زیادی از من نخواهد گرفت.

او سرگرم کار خود بود و ناگهان دیدم که مشکین خانم جلویم است، کوچک کوچک که نمی تواند سخن بگوید. او را نگاه می کردم. چهره آرام و دوست داشتنی او که گردا گردش موهای سیاه پرچین ریخته بود، سیمای آن مادر را زنده می کرد. این دخترک نوه مشکین خانم بود و می دانستم که اگر آن مادر بزرگ از میان ما رفته، دل روشن او در سراسر وجود این "روشنک" می تپد، زنده است و می درخشد.

 

 

 

   راه توده  360      11 اردیبهشت ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت