راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

از کتاب چهره‌های درخشان مبارزان ایران، نوشته مریم فیروز
عمری که چون
برق و باد نگذشت!

 

سر به هم آورده دیدم برگهای غنچه را

اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد

(صائب تبریزی)

 

به مادرم

که بیش از بیست سال است از دیدار او محروم مانده ام، اما میدانم که چشم نگرانش مرا در همه جا دنبال می کند و دست پر نوازشش را برسرم می گذارد و دل پر مهر او همواره پاسدار من می باشد.

گفته شد که او دیگر نیست. او هست و تا هستم دارمش دوست.

 

چهره‌های درخشان

 

چه چیزی امروز مرا بر این داشته که این یادداشت‌ها را بنویسم؟ هر کس در یک دوره از زندگیش به جائی می رسد که بی اختیار گذشته اش را، پیش آمده‌ها و برخوردها را از جلوی چشم می گذرانم و از خودش می پرسد، چه کرده؟ چه بودم، چه آرزوها داشتم، چه نقشه‌هائی در سر می پروراندم؟ آیا توانستم به این آرزوها برسم؟ آیا از زندگی خود دلشاد می باشم؟ آیا دین خود را در برابر وجدانم، در برابر امیدها و آرزوهای خود برآورده ام و اکنون که برسر آن می باشم که نتیجه عمری را بررسی نمایم آیا به راستی از گذشته ام می توانم با خرسندی یاد کنم؟

برای من هم این پرسش‌ها پیش آمده و چون بخش بزرگ زندگیم را در پشت سر گذاشته و بخش بسیار کوتاهی از آن در جلویم است، اکنون باید هر آن چه وظیفه ام بوده انجام داده باشم.

آیا دلم آسوده است؟ آیا من هم همچون کارگری که آخر روز کارش را به پایان می رساند و خسته و کوبیده به خانه میرود تا بیارامد و میداند که کارش را کرده و ساعت آسایش او فراهم رسید است، می توانم در این ساعات آخر روز زندگیم با شادی به گذشته بنگرم و دست کم با دلی آسوده در پندار خود بخزم و آرام به روزهای آتیه به نگرم؟

 

راست است یک عمر، یک زندگی، غیر از یک روزگار است و به اندازه‌ای که سال‌ها که به تندی چند دقیقه گذشته اند، پر نشیب و فراز، پر از درد و رنج بوده اند که با دشواری زیاد می توانم خونسرد یاد آنها را زنده کنم.

دقایق زیبا و شاد آن هر اندازه که اندک بوده اند آن قدر روشن و تابناک می باشد که همانند چراغ هائی که راه‌ها و خیابان‌ها را روشن می کنند، آنها هم بر راه‌ها و پیچ و خم‌های زندگیم و بر سال هائی که گذشته اند پرتو افکنده اند و خوشبختانه با کمک آنهاست که می توانم از این گذشته، از این راه  دراز و پر از دردسر، جسته و گریخته، آن چه را وظیفه می نامم پیدا کنم و ببینم که آیا آن طور که شاید و باید آنها را انجام داده ام یا نه...

 

آن چه بیشتر از هر چیز دیگر به این گذشته شادی بخشیده، و بر رنج‌ها مرهم گذاشته و دردها را آرام کرده برخورد با انسان هایی است که در سخت ترین دقایق زندگیم با من همراه بوده اند و با مهربانی و گرمی به من جان داده اند و با کمک خود نیروی مرا دو چندان کرده اند.

هنگامی که سیمای نازنین آنها از پیرو جوان، از زن و مرد از جلوی چشمم می گذرد خود را ثروتمندترین انسان‌ها می شمرم و به راستی می بینم که از زندگی هر آن چه را خواسته ام به دست آورده ام و تا آنجایی که بازوان من توانایی داشته از خرمن انسانیت و بزرگواری خوشه برداشته ام. خود را خوشه چین این راه نمی بینم که جسته و گریخته با خم شدن و رنج کشیدن خوشه‌ای فرموش شده پیدا کند، بلکه خود را همانند آن کدبانو میبینم که خداوند گنج است و خانه اش از نعمت‌ها انباشه شده و واهمه‌ای از آتیه ندارد و نگران آن نیست که روزی دست خالی خواهد ماند.

 

به جرات می توانم به گویم که برای پیدا کردن انسان خوب، انسان بزرگوار نیازی نیست که در روز روشن چراغ برداری و بگردی، چون در شب تار، در سخت ترین روزهای زندگیم، آن روزهایی که از خانه‌ای به خانه دیگر فرار می کردم و دورا دورم را درد و گرفتاری گرفته بود و هر آن زندگی و شکنجه در انتظار یاران و خودم بود این انسان‌ها با دل گرمشان برسر راهم چراغ شدند و در هر قدم یاریم کردند و کمک کردند که از دشواری‌ها بگذرم. آیا آنها کسانی بودند نخبه؟ آیا بخت با من یاری کرده بود که به طور استثنایی با مردمی بالاتر و بهتر از دیگران آشنا باشم؟ آیا سحر و جادوئی در کار بود؟

 

اکنون که این واژها را می نویسم سیمای یک یک آنان، چشم‌های مهربانشان در جلویم می باشند.

نه! آنها بالاتر از دیگران نبودند. آنها مردمی بودند و هستند مانند دیگران که با هزاران گرفتاری دست به گریبان می باشند و هر روز برای زندگی مانند همه میدوند، رنج می برند، زور می شنوند، جوش می زنند، با جهت و بی جهت داد می زنند، پرخاش می کنند و با دیگران درست و یا نادرست در می افتند، از خود و از زندگی گاه بیزار می شوند، هم صفات خوب دارند و هم بد. همان طور که گفتم از مردم می باشند و در میان مردم. اما نخبه هستند چون احساسات انسانی آنها زنده است، مهربان و دستگیر هستند، جوانمردی و مهمان نوازی خوی آنهاست، از درد دیگری رنج می برند، مادر هستند، یار می باشند، دست و دلباز و بزرگوار هستند و دوستی و مهرورزی در خمیره آنهاست. پذیرفتن یک "فراری" برای اینها از این نقطه نظر نبود که باید بزرگواری کرد نه! آنها خانه شان به روی "فراری" باز بود، زیرا او را در فشار می دیدند، به او حق می دادند و راه او را راه درست می دانستند. آن که را که دستگاه دولتی دنبال می کرد، اینها کمک می کردند نه تنها برای این که از دستگاه بیزار بودند، بلکه از این رو که هر کس با این دستگاه در میافتاد هدف انسانی بزرگ کمک به مردم را دنبال می کرد، آنها هم که از مردم بودند این "فراری"، این محکوم را دوست می داشتند و پناه می دادند.

 

از این گفته‌های بی جان چه می توان به دست آورد؟ امروز به گذشته خود نگاه می کنم می بینم که وظایف بزرگی را انجام نداده ام. آیا می توانم آنچه این انسان‌ها برای من کرده اند روزی پاسخ دهم؟ آیا امید این را دارم که در آتیه این کار را بکنم؟ نه! زیرا هر آن چه از دست من برآید، باز کوششی است که برای آرامش دل خود و برای آسوده ساختن وجدان خود می نمایم، محبتی می کنم بس ناچیز و نارسا. در صورتی که آنان با کوچک ترین کمک خود با دستگاهی بسیار ستمکار و کینه توز در می افتادند و دانسته به پیشواز خطر می رفتند. وانگهی آیا آنها تنها برای من و یا دیگری این گذشت‌ها را می کردند؟

 

چقدر باید از انسان و انسانیت دور بود و خودخواه که چنین پندار بیجائی را به خود راه داد. آنها با کمک خود به جریانی، به نبرد بزرگی که شاید هم خیلی از پدیده‌های آن را نمی پسندیدند یاری می کردند. آنها دانسته و آگاه با بیباکی و مردانگی با جاسوس و ستمکار در می افتادند و سنجیده با وجدانی بیدار از "فراری" پذیرائی می کردند و در محیط گرم خانوادگی، در پرتو چراغ خود جایی برای او باز می کردند و از نان و آبگوشت ساده که بدون برو برگرد به خاطر مهمان به آن چیزی هم افزوده شده بود، به او سهمی می دادند و چه بسا شبها تا روز بشود در حالیکه مهمان با دلی آسوده در کنار کرسی آنها غنوده بود آنها از هر صدائی برای خاطر او برخود می لرزیدند و از هر خش و خشی بیدار می شدند.

 

در برابر این همه بزرگواری و گذشت چه می توان کرد؟ چگونه می توان یک هزارم این دستگیری را که شب‌ها و روزها ادامه داشت حتی یک بار و اگر هم برای ساعتی شده پاسخ داد؟ چنین خواستی هم درست نیست.

 

اما یک آرزو در دل دارم: از آنها بگویم، به همه سیمای آنها را بشناسانم، آنها را نه تنها در دل خود، بلکه در دل دیگران هم زنده نگاه دارم.

 

امروز در برابر من بزرگ ترین و با اررش ترین وظیفه این است که آن چه را که دیده ام بگویم و از مردم ایران، از انسان‌های واقعی که خوشبختانه کم هم نیستند سخن برانم.

 

یاد دارم در کودکی یکی از بزرگ ترین خوشی‌های ما این بود که از "ننه" به خواهیم که برایمان قصه به گوید. او هم پس از دقایقی چند که دم از خستگی می زد و می گفت حوصله ندارد و یا این که هنوز هوا روشن است و در روز قصه گفتن دربدری می آورد، در برابر نگاه‌های پر از خواهش ما و قربان صدقه تند تند ما تسلیم می شد و در کنار سینی چراغ می نشست و آغاز می کرد. ما هم سراپا گوش دورا دور می نشستیم. همه چشم‌ها به دهان او دوخته شده بود و همه در این اندیشه بودیم که اکنون ملک جمشید با چه مردانگی دلداده اش را نجات خواهد داد و با ترس برای هزارمین بار به رنج گران دختر گوش میدادیم و با نیروی پندار بچگانه خود کفش‌های آهنین و لباس آهنین را بر تن زیبای او می دیدیم و دلمان می سوخت و با خنده و فریاد از رهایی او شادی خود را نشان می دادیم.

 

هر اندازه از تردستی‌های عیاران می شنیدیم خسته نمی شدیم و پیشرفت‌های او و زبونی دشمن را که هر دو از آغاز برای ما روشن بود و اما باز با دلهره گوش می دادیم، با قهقهه و در ورجه ورجه خودمان همراهی می کردیم. ده‌ها بار ننه با لبخند آرامی که در گوشه لب داشت سینی چراغ را با دو دست در برابر جوش و خروش ما که از شادی بود، نگاه می داشت و آرام می گفت: "اگر این طور بکنید دیگر برایتان قصه نمی گویم". باز همه ما خاموش می شدیم و کوشش می کردیم آرام بمانیم و گوش کنیم.

 

همه ما با دلی آکنده از احساسات پرشور و با امید زیاد که ما هم روزی چنین با گذشت و جانباز خواهیم بود به خواب می رفتیم و داستان زیبا را در خواب دنبال می کردیم و هر روز آرزوی دیدار این چنین ملک جمشیدها و آن چنان گل خانم‌ها را می کشیدیم. در برابر مردانگی و مهرورزی اولی نفس هایمان بند می آمد و از خونسردی و دانایی دومی از شادی به رقص می آمدیم.

 

از دیو سیرتان بیزار بودیم و آرزو می کردیم که کاش بودیم و قهرمان‌های خود را کمک می کردیم، این را از بند و دیگری را از طلسم نجات می دادیم و از این که به خوبی و خوشی عشاق به هم میرسیدند ما هم خوش بودیم.

 

این آرزو که دیدار قهرمانان، پاکدلان و بزرگواران بود برای من برآورده شد. در زندگی هر روزی با این مردان بی باک و از خود گذشته، با این زنان خوددار و جوانمرد، با این مادران مهربان روبرو شدم و به چشم دیدم که طلسم دیو سیرتان تا چه اندازه سنگین و دردناک است و چه زیادند جوانمردانی که در راه شکستن آن به خاک رفتند و باز دیدم که دست خالی ولی پرمهر انسان‌ها با چه نیرویی این طلمس‌ها را درهم میشکست و در راه کمک به بندی‌ها تا چه اندازه توانا بودند.

 

آیا من توانایی "ننه" را در داستانسرائی و گفتن این سرگذشت‌ها خواهم داشت؟ آیا خواهم توانست که چشمان پر از خواهش بچه‌ها را به گفتار خود خیره سازم؟ آیا خواهم توانست سیمای این عزیزان را آنطور که بوده و هست جاندار، گرم، خندان، غمخوار، زنده جلوه دهم؟

من خود ناگزیر می گویم که کار بسیار دشواری است و در برابر آن خود را بسیار کوچک و ناتوان می بینم. اما باز هم برای من روشن است که هر اندازه که بد بگویم و هر اندازه گفتار من نارسا باشد، چون از جان و دلم برخاسته است و چون سخن از انسان هاست بی اثر نخواهد بود و اگر بتوانم دل شنونده و خواننده را از مهر این جوانمردان پر نمایم و جانبازی در راه انسانیت و فداکاری برای یاریٍ بندی و مبارز را هدف دلی جوان و پرشور بسازم به  آرزوی خود رسیده ام و من هم شاد و آرام در غروب زندگی پا را کنار کشیده و روندگان جوان پر جان راه جانبازی و از خودگذشتگی را تماشا خواهم کرد.

 

بگذارید برایتان بگویم. بگذارید نام این عزیزان را بنویسم. آنانی که دیگر نیستند، با نام خودشان و آنان که زنده هستند و زندگی و کار خود را دنبال می کنند با نام دیگر، زیرا بیم دارم دردسری برای آنان درست شود و دیوان از آدمی به دور زندگی را بر آنها سخت کنند.

 

با درد بسیار می گویم که هنرمند نیستم، توانایی نویسندگی ندارم، واژه‌هایی که من به کار می برم و گفتار من بسیار نارسا می باشند. تنها آنچه دیده ام خواهم نوشت و آن داستانی بس کوتاه و خشک خواهد بود. با این که میدانم هر یک از این انسان‌ها و روششان می تواند قهرمان داستان پرشوری باشد و باید و درخور آنهاست که زندگیشان را با زیبایی شرح داد، اما چه کنم که دستم از هنر خالی است و دم از عشق به آنها و حق شناسی نسبت به آنها مالامال و چاره‌ای ندارم مگر این که دل را آزاد بگذرم و از قلم پردازی و زیبایی جمله چشم بپوشم و از عزیزان شنونده و خواننده درخواست کنم که بر من کمبود سواد را به بخشند و آنها هم به گفتار من با جان و دلشان گوش دهند.

 

این پرسش را هم اکنون در چشم شما می خوانم، آیا در زندگی تنها با انسان‌های خوب و بزرگوار روبرو شده ای؟ آیا در این دوران سخت و پر ماجرا هرگز دنائت، پستی، تنگ نظری و بدخواهی ندیده ای؟

 

اگر چنین ادعائی بکنم بیجاست، در دورانی که ما زندگی می کنیم، با بدبختی‌های بیشماری که سراپای مردم ما را گرفته و این که میدانیم که برای به دام انداختن انسان‌ها از هیچ چیز فروگذاری نمیشود، همه جور مردمی هستند خوب و بد، جوانمرد و پست، دست و دل باز و تنگ چشم و از این دسته دوم هم بسیار دیده ام و با آنها برخورد فراوان داشته ام. چه بسا انسانی با سیمایی بس برازنده و گفتاری بس شیوا و روشی خوب هنگام آزمایش که می رسید خود را موجودی پست و کوچک نشان میداد. چه بسا مردمانی که دم از مردمی و مردم دوستی میزدند و فریاد آنها در این راه به آسمانها میرسید، اما همین که میبایستی از مردم دفاع کنند و با ستمگر درافتند و خود را شایسته آن گفتار نشان دهند، بدبختانی می‌‌شدند سراسیمه که برای نجات خود به هر خس و خاشاکی دست میزدند و پرستیده دیروز را امروز به لجن می کشیدند و پایه‌های مقدس یک زندگی را در یک آن از ریشه می کندند و به دور می انداختند.

 

آیا این‌ها ارزش این را دارند که نامی در این دفترچه از آنها برده شود؟ نه این که این دفترچه را بسیار ارجمند و والا بدانم، نه! اما چه کنم که آن را چهره‌های درخشانی نامیده ام و اینان را من جزو ستمکاران می دانم، این‌ها هم در جرگه دیو سیرتان جا دارند و چیزی که در آن‌ها نیست همانا چهره درخشان است.

 

هنگامی که روشنائی میتابد آیا ما در این اندیشه میافتیم که برویم و از لابلای خزه‌ها و برگ‌ها آن کرم بدبختی که خود را پنهان کرده بیرون کشیم و پستی او را در پرتو آفتاب و زیبائی روز و زندگی بیشتر نشان دهیم؟ این کرم‌ها که سیمای انسانی دارند همان بهتر که در خاموشی و تاریکی بمانند، همان بهتر که برای همیشه در زیر لجن و خزه زندگی خودشان بچرند تا به میرند.

 

چرا از آنها بگویم، بگذار خاموش در تاریکی خود فرو روند و بار سنگین ننگ زندگی را چند روزی بکشند تا بار سنگین وجود خود آنها برای همیشه از بین برود.

 

شاید روزی از آنها هم برایتان بگویم، زیرا زندگی از بد و خوب، از روشن و تاریک ساخته شده  و اگر به راستی به خواهیم آن را بشناسیم باید هر دو روی آن را دید. اما نه اینجا و نه امروز.

 

بیایید امروز از گل‌ها و ستاره‌ها بگوییم، از زیبایی یاد نماییم. چراغ برافروزیم، پدیده‌های دلکش زندگی را به یاد بیاوریم، به پابوس زندگان ابدی رادمردان و انسان‌ها برویم و از آنها و یاد آنها دلشاد شویم. زندگی را با همه زیبایی هایش، با همه خوبی هایش ببینیم و بچشیم و باز برای راهی که هنوز در پیش داریم توشه با خود برداریم.

 

دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست

چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

 (حافظ)

 

 

 

 

   راه توده  356      22 اسفند ماه 1390

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت