راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

مرتضی کیوان- 2

خاطرات "سایه"

فکر نمی کردیم

غیر نظامی را

اعدام کودتائی کنند

 
 

 

یک شب غزل عماد خراسانی را می خواندم. «امشب ندانم ای بت زیبا چه می کنی»... سایه گفت:

من هم غزل به این وزن و قافیه دارم:

ای پر کشیده سوی اروپا چه می کنی

ای پا نهاده برسر دلها چه می کنی

متاسفانه فقط همین بیت از این غزل را به خاطر داشت. در اوراق سایه هم نشانی از این غزل پیدا نکردم.

به بینید کیوان یه مرتبه می گفت: من باید بروم به فلانی یه سری بزنم. می گفتم کجا می خوای بری کیوان نشستیم دیگه؟! می گفت: نه، او حالش خرابه باید برم. یک آدم عجیب و غریبی بود کیوان.

 

مقداری سکوت می کند و با فندکش که این روزها همان فندکی است که با آن اجاق گاز را روشن می کند، بازی می کند. بعد با لحنی جدی و قاطع می گوید: اینو هم بهتون بگم، کیوان با همه رفیق بازیش، آدم مستقلی بود. آدم حقه باز سازشکاری نبود؛ همه جا خودش بود؛ همه اینو می دونستن. تو هر نامه ای که به هر کس می نوشته حرف خودشو می زد بر خلاف عده ای که در هر مجلسی خودشونو یه جور نشون می دن به اقتضای اون مجلس؛ این مهمه که آدم خودش باشه و در عین حال مورد احترام و محبت مردم باشه... حیف شد که شما کیوانو ندیدید. اگه کیوان حالا بود 86 سالش بود!

با چه حسرت و تمنا و دریغی این جمله را می گوید. در طول این سال هایی که با سایه ارتباط داریم بارها و در حالات و زمان های مختلف این جمله را از او شنیدیم. یک روز پس از گفتن این جمله دردمندانه اضافه کرد:

اگه کیوان می دونست چقدر بهش محتاجم، چقدر بهش محتاجم...

و حرفش را نیمه تمام گذاشت و آرام آرام گریست... اقتضای وقت نبود که از سایه بخواهم جمله اش را تمام کند.

دستگیری کیوان

به سایه گفتم برای گفتگو به دیدار خانم پوری سلطانی به کتابخانه ملی رفتم.

- پوری از کیوان هم حرف زد

بله استاد!

پوری تنها دختر جمع ما بود. می اومد پیش ما و خنده معروفی هم داشت. (خنده استاد پوری سلطانی را تقلید می کند!) یه روز یادمه، تو خیابون سعدی، چهارراه سید علی به سمت دروازه دولت می رفتم، من به کیوان گفتم: کیوان، پوری این طور که با ما قاطی شده دیگه هیچ مردی انو نمی گیره! مگه این که یکی از ماها پوری رو بگیره!! که تصادفا سال بعد با کیوان عروسی کرد و چه عشقی هم میان این دو به وجود اومد.

- سایه دوباره به یاد خنده خانم سلطانی می افتد:

پوری خیلی جالب می خندید. با صدای بریده برید.

- و دوباره  خنده ایشان را بسیار نفیس تقلید می کند!! تا آنجا که به خاطر دارم آقای به آذین هم در "از هر دری" وصفی از خنده خانم سلطانی دارد.

پوری یک مقاله ای در مجله دنیا در سال 58 نوشته، دیدید؟

- مردی که به سلام آفتاب رفت، مقاله قشنگیه استاد

تو اون مقاله صحنه ایه که می ریزن تو خونه شون و کیوانو جلوی مادرش و خواهرش و زنش کتک می زنن.

- اشاره سایه به این قسمت از مقاله خانم سلطانی است:

 

"بازجویی تمام شده بود و صورت مجلس را آوردند پهلوی من که امضاء کنم. تو هشتی خانه ایستاده بودم. گفتم من این را امضاء نمی کنم. شما از اتاق ما چیز به دست نیاوردید. اتاق های آن طرفی اجاره دو دانشجو بوده است و ما از محتویات آن ها بی خبریم. آن را بردند پهلوی مرتضی او هم همین جواب را داد. ناگهان سیاحتگر(سرهنگ) و چند سرباز ریختند سر مرتضی با مشت و لگد و قنداق برسر و جان او کوبیدند. یک لحظه رفتم جلو، مادر مرتضی فریاد کشید و حالش به هم خورد، سراسیمه از صحنه دورش کردم و فاطی را کنارش نشاندم و برگشتم تو هشتی! مرتضی زیر ضربات آن ها تا می شد ولی هیچ صدایی حتی یک آخ او نشنیدم. ماجرای ژولیوس فوچیک و همسرش به یادم آمد. قرص و استوار ایستادم. فکر کردم کوچک ترین تظاهر من به بی تابی ضربه های دیگری بر او وارد خواهد آورد. بالاخره دست کشیدند و من بهت زده دیدم که مرتضی از میان آنها قد علم کرد. به نظرم رسید که سروی آراسته از زمین سربر کشیده و می رود تا به فلک برسد. او را در جیپی انداختند و بردند و من و فاطی و اختر، همسر مختاری و بچه اش را در جیپی دیگر. ما را یک راست پهلوی سرهنگ امجدی بردند. امجدی از من خواست صورت مجلس را امضاء کنم. گفتم نمی کنم و دلیلم را تکرار کردم، اشاره ای کرد و پس از چند دقیقه مرتضی را آوردند. دست هایش به پشت بسته شده بود و صورتش سیاه و کبود و باد کرده و خونین بود. مطلقا تشخیص داده نمی شد. در سکوت مطلق همدیگر را نگاه کردیم. من خفه شده بودم. ژولیوس فوچیک، ژولیوس فوچیک، ژولیوس فوچیک، ژولیوس فوچیک، ژولیوس فوچیک. این تنها چیزی بود که به مغزم می آمد و می رفت. از استقامت و خونسردی خودم به حیرت افتاده بودم. امجدی گفت باز هم امضا نمی کنی؟ گفتم باز هم نمی کنم. گفت ببریدش و مرتضی را بردند. و این آخرین دیدار ما بود که نگاهش هم چنان در جانم می خلد..."

 

- دردی عمیق چهره سایه را مچاله کرده. گونه هایش خیس اشک است... سیگاری می گیراند ولی نمی کشد. یک دو دقیقه با خودش کلنجار می رود. بریده بریده می گوید:

اصلا نمی شه باور کرد... کیوان بدون این که صداش در بیاد زیر مشت و لگد فقط خم شده بود و تحمل می کرد. شما اگه کیوانو دیده بودید... شما چهره کیوانو تجسم بکنین. اون نجابت؛ این احترامی که شما، بی اراده، وقتی با او رو به رو می شدید بهش می ذاشتین. اصلا تصور این که کسی دشنام به کیوان بده به ذهن نمی آد. بعد این آدم رو جلوی چشم مادرش، زنش، خواهرش گرفتن زیر مشت و لگد و او هم صداش در نیومد... پوری خیلی خوب تصویر کرده اون صحنه را.

 

- نیم ساعتی دنباله بحث را نمی گیرم تا سایه آرام شود...

استاد! از ایام تبعید کیوان به جزیره خارک، بعد از 28 مرداد خاطره ای دارید؟

نه او که تبعید بود و من هم یه مدتی حدود شش ماه رشت بودم.

از ایام قبل از دستگیری کیوان بگید

ما یه مدتی کیوانو می دیدیم اما نمی دونستیم خونه ش کجاست. او یه خونه دو طبقه اجاره کرده بود؛ طبقه بالا یه زن و شوهری زندگی می کردن که شوهره جزو شورای افسران حزب توده ایران بود. طبقه پایین هم کیوان با مادر و خواهرش و پوری زندگی می کرد. یادمه یه روز از دوستی آدرس خونه کیوانو پرسیدم. باهاش کاری داشتم. یه آدرس پرتی به من دادن. من رفتم به اونجا، دیدم همچو آدرس نیست. شروع کردم با صدای بلند سایه سایه گفتن. (غش غش می خندد) می دونستم اگه کیوان بشنود هر جا باشه می آد بیرون. اما سری از در بیرون نیامد. بعدا بهش گفتم. خندید و گفت: نه ما اون محله نیستیم. این صداقت رو داشت. یا یادمه عید نوروز، یه روز کیوان تو کافه شمیران قرار گذاشت و از ما پذیرایی کرد. پول چایی و شیرینی ما رو داد. انگار رفته بودیم خونه اش عید دیدنی.

یادتون هست چطور خبر دستگیری کیوان رو شنیدین؟

هیچ یادم نیست... ولی فکر نمی کردم که یه آدم غیر نظامی رو اعدام بکنن. اولین بار بود در این کشور چنین اتفاقی می افتاد.

تیرباران کیوان بازخورد مشهودی داشت؟

بین اونایی که کیوان رو می شناخت بله... اما اون موقع جامعه نسبت به مرگ کیوان عکس العملی نداشت. بعدها ما این قضیه رو گفتیم و گفتیم و یاد اونو زنده نگه داشتیم.

- تلفن زنگ می زند. «سلام، قربان شما» معمولا سایه با این عبارت به آشنایان و دوستان جواب می دهد. حرفش که تمام می شود از او می خواهم به حرف کیوان برگردیم. خاطره ای به یادش می آید:

مطیع الدوله حجازی... همون نویسنده معروف که آینه و هما این چیزها رو نوشته؛ نویسنده رومانتیک رقیق احساساتی متظار به نیکی و خیر و از این حرف ها؛ (این صفات را با تانی خاصی می گوید، طوری که از لحنش ناباوری استباط می شود) خودش هم با یه صدای نازک و زنانه و ملایم حرف می زد (صدای حجازی را تقلید می کند). خب من همه کتاب هاشو خونده بودم. یه زمان هم از کاراش خیلی خوشم می اومد. با حجازی تو خونه شهریار آشنا شدم. خیلی هم به من احترام می ذاشت. یه احترام فوق العاده و خیلی هم تحبیبی؛ یعنی تحت تاثیر حرف ها و رفتار محبت آمیز شهریار نسبت به من بود. یادمه حتی به من گفت یه عکسی هم باهم بگیریم. وقتی دستگیری کیوان پیش اومد، او موقع حجازی سناتور بود.

 

- سایه ناراحت می شود و سیگاری می گیراند...

 

چه کار بدی کردم! خوب بود کیوان نبود. اگه بود چی به من می گفت؟... تو خیابون داشتم می رفتم، به سرم زد زنگ بزنم خونه حجازی. من تو خیابون شاهرضا، رو به روی لاله زار نو یه تلفن عمومی بهش زنگ زدم: ا... آقای سایه! احوالتون چطوره، چند وقتیه زیارتتون نکردم. شما هم بی لطف شدین. گفتم: آقای حجازی! من می تونم شما رو ببینم؟ گفت: بله، همین حالام من در خدمت شما هستم. خوب یادمه. خونه اش تو خیابون ویلا، کوچه پردیس بود. پا شدم رفتم اونجا. وارد خونه شدم دیدم شصت هفتاد نفر تو یه سالن بزرگ نشسته اند. از این جلسات ادبی بود. خودش هم اول اتاق جلوی در نشسته بود. با من روبوسی کرد و خوشامد گفت. بعد گفت من در خدمتتون هستم اگه امری با من دارید بفرمایید.

گفتم آقای حجازی! من یه رفیقی دارم به اسم مرتضی کیوان که یه مادر پیر و خواهر جوون داره، حالا من زیر گوشش آهسته دارم این چیزها رو می گم. حرفم تموم نشده با صدای بلند گفت: دختر جوون، چهار پایه می ذاره زیر پاش و دستش رو مشت می کنه و شعار می ده، می گه زنده باد مرده باد، آخه، مامانی، چرا؟ این دختر جوون رو بدین به آل آقا باهاش کیف بکنه (لحن هرزه و هتاک حجازی را تقلید می کند)... آل آقا یه نویسنده ای بود که کله طاس هم داشت.

وای!... شما فکر کنین... داره دشنام می ده دیگه. من همون لحظه فکر کردم وای من به کیوان چی بگم؟... پا شدم از خونه اومدم بیرون. تو همون کوچه پردیس زار زدم به گریه (به گریه می افتد) که من چطور چنین توهینی به کیوان کردم. تقصیر من بود دیگه. اونجا بود که فهمیدم آدم ها چه جور با چیزی که می نویسن، با چهره ای که از خودشون به دنیا نشون می دن فرق می کنن.

عاطفه خانم! اگه شما از من بخواین چند تا از تلخ ترین خاطره های زندگیم رو بگم، یکیش همینه. شک دارم هیچ قضیه ای چنین نفرتی در من ایجاد کرده باشه. من با این که پرهیز دارم از اشخاص به بدی اسم به برم ولی دلم می خواد یه روزی اشکار به همه دنیا بگم که این فرد چنین موجودی بوده... تو کتاب هاش خیر محض و خوبی مطلقه ولی در واقع چنین دنائتی!

 

 

 

                        راه توده  429     25 مهر ماه 1392

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت