راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

یادداشتی هائی

از زندان دهه 60

آنها که تا پای جان

به راه حزب

و انقلاب رفتند

 
 

 

نه فکر کنید که علی رضا مواد غذائی دراختیارش بود، نه همه اینها را برای ما در ذهن خود به تصویر می کشید و تعریف می کرد .

گفتم ای کاش محمد رضا دلیلی گنجینه اسرار حزب بود با آن توانی که در مقاومت داشت. این یکصد کیلو پوست و استخوان شلاق را تاب می آورد، قپانی را تاب می آورد, زیر بازجوئی در حضور مسئول وزیر رابطینش هرگونه ارتباط یا شناختی از آنها را انکار می کرد. می گفتند شاهد (نام مستعارش بود) من مسئول تو بودم. محمد رضا انکار می کرد و شلاق می خورد. بعد ها پرسیدیم محمد این چه لجاجتی بود؟ می گفت زورم می آمد به سادگی حرف بزنم و از آنها راضی نبودم که حرف زده بودند. عکس فرزندانش را که به زندان آورده بودند باشوقی عاشقانه می نگریست، لپ دخترش را لقمه می کرد و میبوسید. می گفت مثل هلو شده. هلو، هلو . یار غار کیوان مهشید شده بود.

ابولفضل بهرامی نژاد شوخ طبع بود تا آن حد که زیر بازجوئی وقتی ناصر بهرامی نژاد را با او روبرو کردند با شوخ طبعی گفت . ناصر راستش را بگو حاج خانم عضو سازمان مخفی نبود؟ گویا مراسم و مجالس مذهبی مادر ناصر همیشه براه بود .

ساسان قندی که ساسان قند و عسلش می خواندیم با آن چشم سیاه درشت چهره محجوب کودکانه و روح شاعرانه اش با خاطرات بسیاری که باید در اذهان دیگران هم برجای  گذاشته باشد. امیدوارم روزی در باره او بگویند. شرمی در حرکاتش بود، در رابطه با آنان که مسئولشان بود. احساس می کرد که از او ویژه ترند اما او بود که سر بلندی را بر سر دار برد. با عشقی بی پایان به زندگی، از همسرش با حسرتی یاد می کرد که انگار هرگز سیرش ندیده بود.

مرتضی باباخانی را به زیر بازجوئی برده بودند. بازجو گفت "مادر فلان،  تو بودی که آن جاسوس را اینطرف آنطرف میبردی؟"(کیانوری را) بابا خانی گفت تا تو ثابت نکنی مادر من کجا خطا کرده کلامی از   زبان و دهان من  نخواهی شنید.

حسن صراف شده بود عصای رحیم شمسی که آرتروز تمام بدن داشت. حسن رحیم را با دستی که به گردنش بود تقریبا به کول می کشید. روزی رحیم را به عنوان پیر مردی با تجربه نزد سه جوان توده ای که سر بند در اتاق در بسته بودند بردند تا آنها را نصیحت کند تا از خر شیطان پیاده شوند. بعد از مدتی که رحیم را بر گرداندند، کف راهرو ولو شد و با خنده رندانه ای گفت مرا آدم حساب نکردند.

حسین صفوی نیا با آن اندام نحیف و گردن درازش ورزش گردن می کرد. می گفتی حسین تو این گردن را تا خسته نکنی دست بردار نخواهی بود؟  می گفت: گردن من که جانی ندارد، کمی قوی کنم که طناب دار را تاب بیاورد. می ترسم طناب دار را که این حرامزاده ها به گردنم بیندازند سر از تنم جدا شود."

مرحوم سید رضا طاهری با 75 تا 80 سال سن به سختی خودش را جا به جا می کرد. می گفت حتی آجرهای خانه من توده ای ها هستند. اعدام انوشه کمرش را شکست .

مرحوم سرهنگ ژیانفر از نظامی های سال 32 با قدی بلند، موهای سفید پرپشت و شق و رق راه رفتن نظامی وارش احترامی خاص را بر می انگیخت. پسرش را قبل از انقلاب در حالی که از زندان آزاد شده بود در تصادف اتومبیل کشتند. پسرش از فدائیان خلق بود. خودش می گفت کار ساواک بود.

مجید منبری بچه جنوب شهر، با قد و قامت کوتاه و گردنی که در شانه ها فرو رفته بود پهلوانان سنتی را تداعی می کرد با همان مرام پهلوانی که سر فرود آوردن در مرامش نبود. در اعدام های سال 67 پاسدار مامور اعدام ها گفت "حالا یک قهرمان توده ای می خام که پیش قدم بشه، ببینم توی شما مرد پیدا میشه" آنکس که پا پیش گذاشت مجید بود. با مرامی که مجید داشت این پا پیش گذاشتن برای اعدام از او دور از انتظار نبود .

محمد حسین خانی کارگر با آن قد بلند، صورت محجوب و کودکانه اش تابلو تمام عیار اعتقاد به حزب و آرمانهایش بود.

حسین راسخ آن روز های سیاه را در مثنوی بلندی اینگونه سروده بود :

بهار آمد بهار بی بهاری

بهاری پر ز بیم و بی قراری

بهاری بی گل و بی بلبل آری

نه بید و نه نبید و جویباری

بهارا ای که تو بسیارگشتی

زهر جائی تو داری سر گذشتی

شنیدی یک چنین بد سرنوشتی

تو دیدی مثل این اردیبهشتی

و......الخ

امیدوارم این مثنوی در جائی ضبط و نشر یابد. یادگاری ازآن روزگار تلخی که هر یک از رفقا به شکلی از سر گذراندند .

امیرنیک آیین (هوشنگ ناظمی زاهدانی) داستانی تعریف می کرد از تبارش و گیلانی بودن خودش و اینکه اجدادش از زاهدان به زنگبار کوچیدند، بازگشت پدر بزرگش به گیلان و تولد خودش در گیلان که شنیدنی است. شاید روزی روایت او نوشته شود .

اگر هر یک از رفقای جان بدر برده برگ بر این خاطره بیفزایند که می توانند، گنجینه ای خواهیم داشت از زندگی ومنش انسانی  مردان و زنانی که زندگی خود را در راه مردم و انقلاب و حزب گذاشتند .

 

(بخش اول این گزارش دریافتی را که در شماره 418 راه توده منتشر شد را می توانید از اینجا نیز بخوانید:

 

 

 

 

                        راه توده  41    17 مرداد ماه 1392

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت