راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

از کتاب "پیر پرنیان اندیش"

(گفتگوی چند ساله میلاد عظیمی

و عاطفه طیه با هوشنگ ابتهاج- سایه)

خسرو روزبه

در خانه من

پنهان بود!

 

 

 

عاطفه: استاد! من از این شعرتون خوشم می آد:

نگاه چشم بیمارت چه خسته ست

کبوترجان! که بالت را شکسته ست

کجا شد بال پرواز بلندت؟

سفید خوشگلم! پایت که بسته ست؟

خیلی شعر صمیمی و موثریه. به خصوصی این "سفید خوشگلم" که خیلی خوبه. ما که بچه بودیم برادرم کلی کبوتر داشت که خیلی هاش سفید بودن.... شما هیچ وقت کبوتر داشتین استاد!

 

سایه: بله! خیلی زیاد.... پسر همسایه ما کفتر باز بود؛ علی آقا. من و اون کلی کفتر داشتیم و کفتر هم خیلی دوست داشتیم. یک روز چندتا کفتر من پر زدن رفتن رو بام نشستن. همسایه دیوار به دیوار بودیم دیگه. دیدم پر زدن رفتن طرف خونه علی آقا. طبقه دوم ما یک دیوارهای چوبی داشت که درزش باز بود، انگار الوارها رو با هم میخ کرده باشند، یک بالکن مانندی بود. رفتم دیدم کفتر من رفته رو بام اینها نشسته. علی آقا گفت: بیا بیا بیا بیا، کفر من رفت تو لانه کفترای اون و اون هم کفتر منو گرفت. من اون کفتر رو خیلی دوست داشتم. من نشستم زاز زار گریه کردم که کبوترم منو گذاشته رفته. (چشمای سایه پر اشک شده) یعنی اولین احساس بی وفائی... البته بچه بودم و نمی فهمیدم بی وفائی یا با وفائی چیه. ولی برای اولین بار احساس کردم بی وفائی رو. یک اتفاق فرخنده هم افتاد. متاسفانه مثل همه حوادث فرخنده زشته. من در همه کار افراط می کردم و ده تا کبوترم شد بیست تا، پنجاه تا و صدتا و چهار صدتا و هشتصد تا و تمام خونه پر از کثافت کبوتر شده بود. بعد مادرم یک روز کبوترها رو از من خرید؛ یک مقدارشو بخشید و یک مقدارشو سربرید.... من فهمیدم که به کبوترهام خیانت کردم. برای اولین بار مفهوم خیانت تو ذهنم شکل گرفت. اگه می گم اتفاق فرخنده برای اینکه این حادثه باعث شد که دیگه این کارو نکنم (غرور و فخر در چهره و صدای سایه محسوس است) تا امروز که پیش شما نشستم برعهدم هستم.

من بر همان عهدم که با زلف تو بستم

پیمان شکستن نیست در آئین مردان

همین حادثه باعث شد که من هیچ وقت کسی رو لو ندم و واقعا واقعه فرخنده ای بود. همه آینده منو این حادثه ساخت.

من کبوترهامو فروختم. یک مقدار شو کردن تو گونی بردن و یک مقدارشو هم سر بریدن. من همون جا فهمیدم که چی کار کردم! (لبخندی تلخ می زند)

آقای عظیمی! در یه زمانی جان آدمهائی دست من بود که اگر یک میلیارد می خواستم به من می دادن؛ بعد از 28 مرداد وقتی خسرو روزبه تو خونه من زندگی می کرد، اگه من می گفتم این آدم تو خونه من هست، هرچی می خواستم بهم می دادن. شاه و اشرف و بقیه با کینه ای که از روزبه داشتن اگر می گفتم یک میلیون بدین- یک میلیون او موقع- می دادن. از اون طرف هم اگر اونو تو خونه من پیدا می کردن سرم به باد بود. شوخی نداشت.....من اینو به کبوترهام مدیونم.

جلد اول صفحه 32

 

 

 

                        راه توده  400     21 اسفند ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت