راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

چهره های درخشان- مریم فیروز

مردم چرا

و با چه انگیزه ای

به حزب توده ایران

ما می پیوندند؟

 
 

خاقانی

 

همین که می‌خواهم از مردم بگویم، از آنهائی که با من هیچ گونه آشنائی نداشتند و تنها در راه مشترک، یکدیگر را دیده بودیم و یا این که جوانمردی، بزرگواریشان آن‌‌ها را به یاری از ما برانگیخته بود بیچاره می‌شوم.

از هر گوشه و کنار، از دور و نزدیک در یاد من چهره‌ای می‌درخشد، سیمائی نزدیک می‌شود، همه می‌آیند دورا دورم می‌گیرند و بدبختانه نه می‌بینم که از همه آن‌‌ها نمی‌توانم بگویم اما آیا همه آن‌‌ها یکی نیستند، آیا آن‌‌ها از مردم ایران نیستند، از مردمی که شما هم هر روز می‌بینید؟ چرا در پی آن باشم که از یک یک آن‌‌ها بگویم. در هر چهره‌ای که در اینجا از آن گفته می‌شود یاد ده‌‌ها نفر در آن پدیدار است و از هر یک که در این برگ‌‌ها یادآوری شده مظهر رشته‌‌‌‌‌‌ بی پایانی است از انسان‌‌ها و جوانمردها.

در گیرو دار بزرگ، در این نبرد توده‌ای من که تنها نبودم. همه با این پدیده‌‌ها روبرو شده‌اند. همه می‌توانند از بزرگواری‌‌های‌‌‌‌‌‌ بی شمار و گذشت‌‌های‌‌‌‌‌‌ بی پایان بگویند. اما دلم می‌خواهد در اینجا از آنهائی که دست مرا گرفتند و مرا یاری کردند که از ایران بیرون بیایم، بگویم.

یکی دو نفر نبودند، زیاد بودند، هر کدام جداگانه بدون این که یکدیگر را بشناسند گوشه‌ای را گرفتند و هر آن چه را که برای راه افتادن نیازمند بودم برایم تهیه کردند. آن زن زیبای جوانی که توانست برای من پول تهیه کند و خود زار زار می‌گریست که شاید دیگر مرا هرگز نبیند، همیشه در برابر چشمانم می‌باشد. بدبختانه پیش بینی او تا به امروز درست در آمد و دیگر او را ندیدم و از او نشنیدم و آرزوی دیدارش را در دل و سر می‌پرورانم. آن مرد کارگری که حتی نمی‌دانستم و تا به امروز هم نمی‌دانم که عرب بود یا ایرانی و کمر همت بست که مرا از مرز بگذراند، همیشه با من است. یکی نبود، ده‌‌ها بودند که یاری کردند.

گذرنامه تهیه کردن کار آسانی نبود و هیچ گونه امکانی نداشتم. گذشته از این چگونه می‌توانستم عکس خودم را به شهربانی بفرستم. چه می‌شد کرد؟ دستور هم رسیده بود که باید بروم. با او آشنا شده بودم و او را من خاقانی می‌نامیدم، زیرا این نام را که به خیابانی داده بودند او با لهجه‌ای بس غلیظ می‌گفت و برای من آسان تر بود که او را خاقانی بنامم تا چیز دیگر. در هر صورت نامی که به روی او بود نام واقعی او نبود.

بگذارید از این رادمرد، از این کسی که من او را خاقانی می‌خوانم، بیشتر برایتان بگویم.

رفیق کیانوری مرا با او آشنا کرد. او راننده تاکسی بود. اندک اندک با او بیشتر آشنا شدم و گاهی که با تاکسی او به سر قرار می‌رفتم و یا او را برای کاری می‌دیدم از گذشته و آتیه، از زندگی می‌گفتیم.

شبی تاکسی اش راه نمی‌افتاد و او با خنده‌ای گفت: "این ماشین آن قدر کهنه است و زوارش در رفته که خودم هم ماتم که اصلا چگونه راه می‌رود، اما باز راهش خواهم انداخت." و به راستی هم همین طور شد. تاکسی با سرو صدا و خش و فش راه افتاد. راست است که من به سر قرار خودم نرسیدم و خوشبختانه کار مهمی هم نبود، اما پس از آن از این پیش آمد‌‌‌‌‌‌ بی اندازه شاد شدم، زیرا چون وقت داشتم توانستم بیشتر با او صحبت کنم و بدین گونه از او و زندگیش تا آن اندازه که به نام اصلی او کاری نداشته باشم بدانم.

او کمی کج به پشتی تکیه کرده بود و رل اتومیبل را در دست داشت و می‌راند و هنگامی که پرسیدم که آیا همیشه رانندگی کرده است نگاهی به من انداخت لبخندی دندان‌‌های سفید او را نمایان کرد و گفت: "راننده؟ نه، شاید دو سه سالی است که دست به این کار زده ام. در گذشته کارگر بودم. در آبادان کار می‌کردم و آن زمان غافل بودم و از مبارزه چیزی سرم نمی‌شد. رفته بودم آنجا که نان در بیاورم و بتوانم زندگی خودم و خانواده ام را تامین کنم.

کمی آرام گرفت. اخم‌‌های او درهم رفته و چهره‌ای خشک و خشن پیدا کرده بود. نشسته و منتظر بودم.

صدای او همانند چهره اش خشک و خشن گفتار را دنبال نمود: آره... هر روز در آبادان می‌دیدم جاهائی هست که روی در ورود آن‌‌ها نوشته اند: "سگ و ایرانی را در اینجا راهی نیست." هر روز این جمله بارها و هم چون شلاق به چشم و مغزم به همه وجودم می‌خورد... و نمی‌دانم چه چیزی مرا به طرف این نقاط می‌کشید. بارها این جمله را می‌خواندم و احساس می‌کردم که خون در مغزم می‌جوشد. ما در خانه خودمان، در کشور خودمان به این رسیده بودیم که چهار تا انگلیسی با ما چنین کنند و ما را هم چون سگ بدانند. بیچاره سگ، تازه این هم دروغ بود، زیرا آن‌‌ها سگ‌‌های خودشان را که، میان خودمان باشد، حیوان‌‌های قشنگی بودند به این جاها می‌بردند و هر بار با خنده‌ای پر زهر تو چشم ما ایرانی‌‌ها که آنجاها بودیم نگاه می‌کردند.

آنها هم چون زالو زندگی ما، دار و ندار ما را می‌مکیدند، به تاراج می‌بردند و جلوی چشم ایرانی‌‌های گرسنه و پاره پاره پوشیده بهترین زندگی را داشتند. آن‌‌ها می‌خواستند به ما نشان دهند که ما را هیچ می‌دانند. ما برای آنها هم چون سگی بودیم که با یک لگد می‌رانند، می‌زنند و یا این که استخوانی جلوی او می‌اندازند. اما این سگ باید زنجیر به گردن داشته باشد و بداند جایش کجاست. جایش توی حلبی آباد و حصیر آباد است. باید پا ببوسد، کفش بلیسد، خودش را به خاک بمالد تا آن تکه استخوان گیرش بیاید و تازه همه هم باید انگلیسی‌‌ها را صاحب بخوانند. صاحب جان و مال ما، صاحب زندگی‌مان، آن‌‌ها برای هوس خود می‌توانستند ما را از کار برانند، نانمان را ببرند، خفه مان کنند.

چه چیزها که از آن‌‌ها ندیدیم. می‌دانی که در خوزستان نخل نان است. مردم با خرما زندگی می‌کنند و این‌‌‌‌‌‌ بی همه چیزها برای این که بتوانند کارگر ارزان، کارگر مفت به دست‌‌‌‌‌‌ بیاورند نخلستان‌‌ها را می‌خریدند و همه این نخل‌‌های کهنسال و پر ارزش را از ریشه می‌کندند و مردمی را که از قبل آن‌‌ها زندگی می‌کردند‌‌‌‌‌‌ بی نان و توشه می‌ساختند تا وادار شوند که رو به کارخانه‌‌ها بیاورند و برای "صنار" مزد جان بکنند. همان تکه استخوانی که برایت گفتم.

خود این نامردها برای شنا کردن استخرهای بزرگ عالی در اختیار داشتند که در تابستان برای خنک کردن آب آن‌‌ها تکه‌‌های یخ بزرگ در آن می‌انداختند. دو قدم آن ورتر و بچه‌‌های کارگران ایرانی از بام تا شام زیر آفتاب سوزان خوزستان با دیک و بادیه، مشک و شیردان و هر ظرفی که فکر کنی صف بسته بودند تا از شیر آبی که در آنجا کار گذاشته بودند چند قطره‌ای آب برای زنده بودن و زندگی کردن به دست بیآورند. و خیلی چیزهای دیگر زورگوئی‌ها، بدرفتاری‌‌های هر روز جان و دل مرا می‌خوردند و حس می‌کردم که خونم می‌جوشد. آرزو می‌کردم که بروم خانه این‌‌ها را آتش بزنم، خودشان را به دست خودم خفه کنم. لگدشان بزنم، اردنگشان بزنم... اما باز می‌دیدم که از من یک نفر چه کاری ساخته است. یک نفر و دو نفر را می‌توانستم از بین ببردم، اما صدهای دیگر روش خود را دنبال می‌کردند و شاید هم خیلی بدتر بشوند.

دوستانی پیدا کرده بودم، با آن‌‌ها درد دل می‌کردم. می‌گفتیم و می‌شنیدیم دنبال راه و چاره بودیم. آنها مرا به اتحادیه کارگران راهنمائی کردند. زندگی برایم دیگر شد. مانند ماهی بودم که در دریا افتاده باشم. دیدم که تنها نیستم. زیاد هستند آن هائی که با همه جان و دل، با همه نیرو دست به کار زده اند. من هم با آن‌‌ها یکی شدم. آنقدر کردیم تا آن اعتصاب بزرگ آبادان را راه انداختیم. چه روزهای زیبائی بود، چه روزهای پر جوش و خروشی. همه چیز فلج شد، همه ماشین‌‌ها از کار افتاد، نیروی کارگران چه بزرگ بود و این نامردان دانستند که ایرانی دیگر بیدار شده است و راه نبرد را پیدا کرده است.

یکی از بهترین یادهای من همین روزهای داغ است و قیافه این صاحب‌‌ها که مانند موش کور دستپاچه شده بودند. از ترس توی لانه هایشان خزیده بودند و جرات نداشتند که خودشان را نشان دهند.

غرش هزارها کارگر که به راه افتاده بودند و خاموشی دستگاه‌‌های تصفیه خانه، شهر آبادان را زیر و رو کرده بود. تیراندازی کردند. ترساندند. اما ما پیش بردیم. این پیروزی، خودت می‌دانی زیاد طول نکشید. در سراسر ایران نهضت ما ناگزیر به عقب نشینی شد. آنها باز همه چیز را در دست گرفتند. اما دیگر آن افاده و بزرگ فروشی را از دست داده بودند. البته دشمن بودند و ماندند، دشمنی خونخوار که می‌ترسید... در اینجا خنده بلندی کرد و گفت:

"راستی به گذار برایت متلکی را که مردم برای انگلیسی‌‌ها درست کرده بودند بگویم: مرد لری زن و شوهری انگلیسی را راهنمائی می‌کرد که بعضی جاهای دیدنی را ببینند. مرد انگلیسی با فارسی دست و پا شکسته با آن لر حرف می‌زد و از او در باره زندگیش می‌پرسید. بیچاره مرد شکایت می‌کرد و می‌گفت: "ماده خری دارد که دیگر نمی‌زاید" انگلیسی نمی‌فهمید ماده خر چیست. بالاخره لر گفت "این الاغ صاب، آن یکی مام صاب!"

خنده او به اندازه‌ای گیرا بود که من هم در گوشه اتومبیل از تصور قیافه مام صاب از خنده مرده بودم، اما او گفتار خود را دنبال کرد:

چیزی نگذشت که کارگرانی که در آن اعتصاب و مبارزات فعالیت کرده بودند و می‌شناختند و شاید پیشرو بودند از کارخانه بیرون رانده شدند و هر کدام از ما به گوشه‌ای به دنبال نان رفتیم. من هم به کارخانه اصفهان رفتم و هم به مازندران، ولی در هیچ جا کاری که درخور ما باشد به ما ندادند، بله، کار دادند، اما حمالی بود. بدترین کارها به ما واگذار شد و کمترین مزدها را می‌گرفتیم. ناگزیر شدم که به تهران بیایم. رانندگی را آموختم چون دیگر می‌دانستم جای ما در هیچ کارخانه‌ای نیست. از ما می‌ترسیدند. پس از دست و پای زیاد برای رانندگی پهلوی یکی از این گردن کلفت‌‌ها استخدام شدم. روزی در خیابان در اتومبیل نشسته بودم که او آمد سوار شد. من از جایم تکان نخوردم. ناگهان صدایش را بلند کرد و داد زد:

"مردیکه! مگر کوری، مگر نمی‌بینی که من آمده ام چرا از جات تکان نخوردی؟ چرا در اتومبیل را برایم باز نکردی؟ من را می‌گوئی، از سر جام پریدم بیرون، نه برای این که در اتومبیل را برای او باز کنم، نه، بلکه در را قایم به هم کوبیدم و گفتم "مردیکه خودتی و هفت پشتت، خودت اتومبیل را بران" و رفتم. او در همان خیابان مانده بود. بیچاره داد می‌زد لااقل مرا به خانه برسان بعد برو اما اعتنا نکردم و رفتم. من راننده بودم و کارگر، مفت که پول نمی‌گرفتم. او خیال می‌کرد که نوکر گرفته. دست خالی بودم، رفتم راننده یک تاکسی شدم. آخر شب می‌بایستی مقدار معینی پول به صاحب تاکسی بدهم. حالا چه کار کرده باشم چه نکرده باشم. بعضی روزها می‌توانستم، بعضی روزها حتی با قرض می‌بایستی کمبود را بپردازم. زندگی راستی کلافه ام کرده بود. دیدم با این کار هم زندگیم نمی‌گذرد و روز به روز گرفتارتر می‌شوم. آمدم با هزار قرض و قوله این ماشین کهنه را خریدم. من که قرض داشتم بگذار دو سه هزار تومانی هم بیشتر به شود. آب از سر که گذشت چه یک نی چه صد نی" باز خنده او بلند شد... و گفت: حالا دیگر من هم صاحب ماشین شده ام. آقای خودم و نوکر خودم هستم. اما این لامذهب هم آنقدر کهنه است که هر روز یک ادائی در می‌آورد و اگر خودم از مکانیک کمی سررشته نداشتم هر روز می‌بایستی به گاراژی بروم و بیش از ارزش خودش برایش تعمیر کنم. اما خوب به هر جان کندنی شده نان بخور و نمیری در می‌آورم.

او با همان لبخند روشنی که داشت آرام گرفت و من او را نگاه می‌کردم. این کارگر با شخصیت و این راننده جوانمرد را، زیرا می‌دانستم که او هر شب تاکسی خود را برای کار حزبی در اختیار حزب گذاشته است و هرگز برای ساعت هائی که به این کار می‌پردازد و رفقا را از این ور شهر به آن ور شهر می‌برد و بر می‌گرداند، یک شاهی هم نمی‌گیرد و همیشه سر ساعت در هر نقطه‌ای از شهر که با او قرار گذاشته باشند حاضر است و در این ساعات اگر هم وقت داشته باشد از گرفتن مسافر چشم می‌پوشد. چون بیم آن دارد که مبادا به موقع نرسد و همیشه هم شاد و خندان است.

روزی عصر با او می‌رفتیم. ناگهان دیدم سرش را از ماشین بیرون کرد و با آن لهجه و گفتار خاص خودش گفت" "هان مادمازل می‌خوای به کودکستان برسانمت؟" بیرون را نگاه کردم. پیر زنی را دیدم دستمال به سر که همین جوری‌‌‌‌‌‌ بی پروا میان خیابان تند تند از این ور به آن ور می‌رفت، تو گوئی نمی‌دانست کجا می‌خواهد برود. او هم زد زیر داد و‌‌‌‌‌‌ بی داد و پرخاش:

"جوانمرگ شده،‌‌‌‌‌‌ بی حیا، مادمازل ننه ته" اما ما دیگر گذشته بودیم. خاقانی بلند بلند می‌خندید و من هم‌‌‌‌‌‌ بی اختیار با او می‌خندیدم. اما خود را ناگزیر دیدم که بگویم "آخر رفیق عزیز چرا با این زن بیچاره این طور حرف زدی؟ آیا درست است؟ او جای مادرت است." همان گونه خندان گفت:

آخر همین است. او جای ننه من است. اما نمی‌دانی این ننه‌‌ها چه بلائی به سر ما می‌آورند. می‌بینند که خیابان شلوغ است و از همه طرف ماشین می‌آید ناگهان می‌پرند وسط خیابان و گیج گیج می‌خورند و یا این که خدا نصیب نکند اگر بخواهند سوار شوند. خوب من به احترام ننه بودنشان سوارشان می‌کنم، می‌گوید برو پامنار، می‌روم آنجا که رسیدیم می‌گوید، ننه خدا عمرت بدهد چهار قدم پایین تر. همین جوری چهار قدم پایین تر، دو قدم آنورتر، کمی دست راست، یک ذره دست چپ، یک وقت می‌بینم نزدیک شابدوالعظیم هستیم و تازه لند لند کنان پیاد می‌شود و یک تومان قران قران می‌شمارد و می‌گذارد کف دست آدم.

او همه این‌‌ها را با خنده می‌گفت و باز افزود: حالا می‌بینی که حق دارم گاه و بیگاه سر به سرشان به گذارم.

گرفتاری خود را برای رفتن از ایران با او در میان گذاشتم. او پس از چند روزی مرا دید و گفت: "اگر نترسی می‌توانم ترا با کمک چند تن از دوستانم از مرز بگذرانم. پذیرفتم و دست و پای خود را جمع کردم. هیچ چیز همراه بر نداشتم. یاد دارم که حتی کفش برای خودم نخریدم. با همان پیراهنی که به تن داشتم و چادر و کیف به دست به راه افتادم.

رفتن تا کرمانشاه کار آسانی بود. مانند دیگران با یکدیگر در اتوبوسی نشستیم و راه افتادیم. شب را در این شهر گذراندیم. شهری که هر گوشه اش برای من خاطره‌ای در بر داشت و از گفتار لهجه مردم آن لذت می‌بردم، چون نوائی بود که از اوان کودکی در بیداری و خواب با من همراه بود. صبح زود باز با اتومبیل از کرمانشاه به راه افتادیم. در کوه‌‌ها در جای بسیار زیبائی پیاده شدیم. درخت‌‌های کهن سر به آسمان کشیده بودند. در آن تابستان سوزان اینجا بهشتی بود. هوا خنک، نسیم لطیف، صدای آب که از چشمه‌‌ها بیرون می‌ریخت زیبائی شگفتی به همه چیز و همه جا بخشیده بود و در دل فکر می‌کردم که چه زیبا می‌شد اگر در هر گوشه‌ای آسایشگاه‌‌ها و مهمانسراهای بزرگ ساخته می‌شد و از سراسر خاورمیانه برای گذراندن تعطیلات به اینجا می‌آمدند. در چادر پیچیده، در گوشه‌ای نشسته، هنوز از چنگ دشمن به در نرفته برای خودم خواب می‌دیدم و آرزوها در سر می‌پروراندم.

خاقانی مرا به نام خواهر خود به دوستانش معرفی کرده بود و نه من با کسی حرف می‌زدم و نه کسی از من چیزی می‌پرسید. شب دوم در تاریکی می‌بایستی از مرز بگذریم. در این ساعات طولانی که در گوشه قهوه خانه نشسته بودیم می‌دانستم که بدون دردسر خواهم گذشت. آن که باید رشوه بگیرد که نبیند و نداند رشوه اش را گرفته بود و آن که می‌بایستی مردانه با ما بیاید و راهنما باشد و برای ما هم چشم باشد و هم گوش، آماده بود.

پاسی از شب گذشته بود که راه افتادیم. دلم آرام بود زیرا هم خاقانی "برادرم" همراهم بود و هم آن مرد. می‌رفتیم. کسی چیزی نمی‌گفت و صدای پا به زحمت شنیده می‌شد. شبی بود آرام و آسمان‌‌‌‌‌‌ بی اندازه زیبا. من خود را به آن‌‌ها سپرده بودم و واهمه‌ای در دل نداشتم. به نقطه‌ای رسیدیم. آن مرد ما را گذاشت و رفت در تاریکی کسی را پیدا کرد و با او به گفتگو پرداخت. گفته‌‌های آن‌‌ها به گوش می‌رسید. عربی بود. پس از چند دقیقه‌ای برگشت و دو باره راه افتادیم. چنین می‌پنداشتم که در خواب می‌باشم. در دل شب با دو مرد ناشناس اما نه، چرا ناشناس؟ یکی از آن دو را می‌شناختم، گرچه نه نامش را می‌دانستم، نه ملیتش را و نه نشانیش را، اما آن انسان را می‌شناختم و به او اطمینان داشتم. احساس کردم که باید نزدیک مرز رسیده باشیم. آن نقطه‌ای که پس از گذشتن از آن من دیگر از خاک ایران برای مدت نامعلومی جدا خواهم شد و میهن و خانواده و هر آن چه زندگیم برای آن بوده و هست پشت سر خواهم گذاشت. دلم شور می‌زد. صدای تپیدن دل را در سینه خود می‌شنیدم.

باز برای بار دیگر برگی در دفتر زندگی من داشت بر می‌گشت. روزها و سال‌هائی که همه چیز آن‌‌ها در پرده‌ای پیچیده شده بود در پیش داشتم. باز تکه‌ای از زندگیم ناگهان از من بریده می‌شد و می‌بایستی از نو زندگی بسازم و به آن خو بگیرم.

روی من در زیر چادر خیس شده بود. بدون این که بتوانم و یا بخواهم جلوی خود را بگیرم اشک من سرازیر بود. خوشبختانه شب بود و تاریک، خوشبختانه چادر به سر داشتم و رویم پوشیده بود. سرم را پائین انداخته بودم و پهلو به پهلوی خاقانی می‌رفتم. ناگهان در چند متری روشنائی پدیدار شد و صدای آرام خاقانی به گوشم خورد. او می‌گفت: رسید، اکنون می‌توانیم در اینجا کمی بیاسائیم و پس از آن با اتومبیل به بغداد خواهیم رفت.

حتی در دل شب نتوانستم برگردم و تکه‌ای از ایران را ببینم و باز خاک آن را تماشا کنم. شاید این طور بهتر بود. راه برگشت نداشتم و درد مرا دیگران نباید ببینند.

به بغداد رسیدیم. همان روزی بود که در سراسر کشورهای عربی اعتصاب همگانی اعلام شده بود. چادر را از سر به دور انداختم و با خاقانی در خیابان‌‌های خلوت به راه افتادیم. همه فروشگاه‌‌ها بسته بودند. چرخ زندگی از کار افتاده بود. اولین نکته برنامه من که خرید یک جفت کفش بود به هم خورد. با شادی در خیابان‌‌ها می‌رفتم. بیداری مردم و نبرد آن‌‌ها در همه جا هست. و زندگی ادامه دارد و راه هم در برابر من باز است. دلم گرم بود.

هوای سوزان و سنگین بغداد زمین و زمان را دربر گرفته بود و آرامش سنگین تر و سوزان تر این شهر بزرگ هم مژده نبرد بزرگی را می‌داد که در پیش بود.

شاد و با امید زیاد از خاقانی خداحافظی کردم و آن رفیق عزیز را ترک نمودم. هنگامی که او دور می‌شد ایستاده بودم و او را تماشا می‌کردم. او برایم نمونه کامل جوانمردان ایران بود. خود ایران بود و هر چه دورتر می‌شد بزرگ تر و نیرومندتر جلوه می‌کرد. او جوان و زنده بود. یک بار رویش را برگرداند. لبخندی دندان‌‌های سفید او را نمایان کرد. ایران به روی من خنده می‌زد. او... خاقانی و هزاران خاقانی دیگر، ایران عزیز و جاویدان بودند. او به راه خود رفت و دیگر از او نشنیدم. امیدوارم که در هر جا که هست تندرست و کامیاب باشد و من هم راه زندگی در مهاجرت را در پیش گرفتم. راهی که آن روز برایم روشن نبود. هم زندگی را بسیار زیبا می‌دیدم و هم از آن کمی بیم داشتم. پس از این روز همه چیز برایم تازه و نو خواهد بود. چه باید بکنم و چه خواهد شد؟ با این پرسش‌‌ها سر راه ایستاده بودم و خواهی نخواهی به راه افتادم و رفتم...

 

 

 

 

                        راه توده  395     16 بهمن ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت