راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

چهره های درخشان- مریم فیروز

انسان مهاجر

چه می تواند بکند؟

 
 

جز حرف عشق نیست سراسر میان ما

چون شمع یک سخن گذرد بر زبان ما

(کلیم کاشانی)

 

بارها و هزارها بار زندگی را به آب روانی مانند کرده اند که می‌گذرد و با خود هزاران چیز همراه می‌آورد و همراه می‌برد، از سنگ و سنگریزه گرفته تا خاک و خاشاک، از مرغ و ماهی گرفته تا موجوداتی که ما به چشم ندیده و نمی‌بینیم. همه چیز در آن هست، از خوب و بد، زشت و زیبا و همه با هم می‌روند و خود نمی‌دانند که به کجا و چرا. اما انسان شاید بتواند بفهمد که به کجا می‌رود و به چه دریائی با این آب خروشان که زندگی همگانی است سرازیر خواهد شد. شاید. زیرا پیش بینی یکساعت دیگر دشوار است چه رسد فردا و هر آن و هر دقیقه از هر گوشه ای، از زیر هر بوته و سنگی که در سر راه است هزار چیز بیرون می‌جهد که گاه رفتن را تندتر می‌سازد و گاه جلوی هر جنبش فردی را می‌گیرد. و انسان سرگردان، چون در گردابی در میان آب روان دورا دور، به دور خود می‌چرخد و سراسیمه به دنبال راهی می‌گردد تا شاید خود را به جریان برساند و چه بسا هستند که در میان گرداب برای خود گوشه‌ای پیدا می‌کنند که از جنجال به دور است و اندک اندک از جنبش می‌افتند و در پناهگاه خود می‌خزند. در این جوش و خروش زندگی و در این گرداب هائی که در آن هست هر آن با پدیده‌ای نو و با مردمی ناآشنا روبرو می‌شویم، باید با آن‌‌ها کنار بیائیم و یا با یاری آن‌‌ها گره‌‌ها را باز کنیم و حلقه‌‌های سنگین گرداب را بشکافیم.

گاه دست در دست دوستی می‌گذاری و دل به دریا می‌زنی و گاه به دنبال آن که نترس تر و‌‌‌‌‌‌‌‌ بی باک تر است می‌روی و گاه یکه و تنها در تلاشی و پیش می‌آید که روش و کردار یکی تو را راهنما می‌شود و گام هائی که او برداشته و راهی که او برای خود انتخاب کرده برای تو هم سرمشق می‌شوند و در پی آن بر میآیی که چنین راهی را بیابی تا شاید بتوانی در گرداب فرو نروی و بیدار و آگاه باشی، نیرویت را خوب حساب کنی و گوش به زنگ باشی که از اولین روزنه‌ای که پدیدار شود خود را به جریان زنده و پرخروش زندگی برسانی. هیچ زندگی‌ای سنگین تر و سخت تر از زندگی در گرداب نیست.

زنده ای، چشم داری و گوش، دلت در سینه ات می‌تپد، انسانی هستی با همه توانائیش که گاه ناچیز هم نیست، اما در حلقه‌ای افتاده‌ای که نمی‌توانی به این آسانی از آن بیرون بجهی و اگر غفلت نمائی فرو رفته‌ای و حلقه زیرین گرداب سنگین تر و سخت تر خواهد بود.

انسانی هستی با همه توانائیش که ناچیز هم نیست، اما در برابر پیش آمدهای گوناگون موجود کوچکی بیش نیستی. اما باز هم انسانی، می‌توانی بفهمی و بدانی و سختی‌‌ها را آن گونه که به راستی هستند ببینی و ارزیابی نمائی و گره‌‌ها را آن جوری که درهم پیچیده اند با دیده تیزبین بنگری و یک آن هم از تلاش در باز کردن آن‌‌ها و از گذشتن از آن‌‌ها باز نمانی.

 

انسان مهاجر از محیط خود دور افتاده است. چه می‌تواند بکند؟ میداند که این روزها و سال‌‌ها در گذرند، اما زندگی انسانی هم گذراست و چه زود هم می‌گذرد و هر کس در ته دل این آرزو را می‌پروراند و با این امید زنده است که به هدف خود برسد و از زندگی بهره ور شود. چگونه او می‌تواند خود را راضی کند که بنشیند و انتظار بکشد و تنها با گذشته دل خود را خوش نماید؟ نه، این نه آیین زندگی و نبرد است و نه راه جوانمردی.

چه بسا هستند که با همین زندگی خو می‌گیرند و ساعت‌‌ها گذشته را در برابر چشمان خود می‌آورند، از آن کم می‌کنند و بر آن می‌افزایند، افسانه سازهائی می‌شوند که خود را گول می‌زنند و با تکرار این یادها که گاه از آن چه که بود فرسنگ‌‌ها هم دور شده زندگی را نشخوار می‌کنند. این سخت است و باید از آن هراسید. یک راه در جلوی ما است: با زندگی مردمی که در میان آن‌‌ها می‌باشیم‌‌‌‌‌‌‌‌ بی آمیزیم، با درد و رنج آن‌‌ها همدردی کنیم و از خوشی و کامیابی آن‌‌ها بهره ور شویم و بالاتر از همه بکوشیم تا آنجائی که می‌شود از زندگی مردم و میهن خود دور نشویم و به دنبال آن‌‌ها باشیم. تنگ نظری‌‌ها و کینه توزی‌‌ها را کنار به گذاریم و بخواهیم که مردم خود را در تحولشان، در پیشرفت‌‌ها و گرفتاری هایشان، در خوبی و بدیشان بشناسیم و با آن‌‌ها باشیم. و بکوشیم که شخصیت انسانی خود را زیر پا نگذاریم و بکوشیم که در سراشیبی بیکاری و دلتنگی بدخواهی و پرمدعائی که در برابر ما گسترده شده است نغلطیم.

لنین که خود سال‌‌ها در مهاجرت زندگی کرده بود با این جمله از این دوران یاد می‌نماید: مهاجرت لعنتی!

اگر آن مرد بزرگ از مهاجرت تا این اندازه رنج برده و این دوران تا این حد بر او گران گذشته، وای بر دیگران که مردمی عادی می‌باشند.

اما مهاجرت امروز ما با آن روز تفاوت بسیار دارد. آن روز او از کشور خود به کشورهائی پناه می‌برد که نظام اجتماعی آن‌‌ها مانند کشور خودش بود. امروز دنیای بزرگ سوسیالیسم ما را می‌پذیرد و در هر کشور و در هر شهر این اردوگاه مهاجرین سیاسی همه گونه وسیله برای زندگی مانند مردم خود این کشورها در اختیار دارند. این کشورها مهاجرین را از خود دانسته و برای آن‌‌ها همه گونه وسیله زندگی و آموزش فراهم کرده اند. آن چه در این کشورها می‌تواند زندگی را بر مهاجرین آسان کند همین آموختن و کار کردن است. در آموزشگاه و دانشکده‌ای نیست که به روی خود مهاجرین و فرزندانشان باز نباشد و هر جا که بخواهند و بتوانند کار کنند کار برای آن‌‌ها هست و مانند مردم خود این کشورها از همه حقوق و مزایا برخوردار هستند و به راستی زندگی آرام و خوشی دارند و می‌توانند از فرهنگ و دانش مردم کشورهای سوسیالیستی بهره مند شوند. این است آن امکاناتی که در اختیار هر مهاجری برای پرورش فکری و اخلاقی گذاشته شده است.

در این چند سال که در مهاجرت زندگی می‌کنیم با آشنایان زیاد برخورد کرده ام. برای یکی‌‌‌‌‌‌‌‌ بی اختیار دلم می‌سوزد و روش دیگری مرا به شگفتی وا میدارد و این پرسش را در دل و مغز خود می‌خوانم: چرا انسان باید تا این اندازه در سراشیبی بلغزد؟ و گاه خود را هم در سراشیبی دیده ام، زیرا هر آن کس که در گذشته روش دیگری داشته و امروز در مهاجرت دیگر شده و از او پستی و ناجوانمردی دیدی فوری او را آینه خود بدان و خود در آن آینه با موشکافی و تیز بینی بنگر و چنین مپندار که تو از هر گزندی به دور مانده‌ای و همان طور صیقل خورده و بدون این که زنگی بر تو نشسته باشد هستی، شاید بتوانی خود را از لغزیدن و غلطیدن زیاد در سراشیبی اخلاقی حفظ نمائی.

 

 

 

                        راه توده  396     23 بهمن ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت