راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

33 سال سرکوب و زندان و اعدام

سرانجام به کجاخواهد انجامید؟

 

شکرالله پاک نژاد، یکی از معروف ترین زندانیان سیاسی دوران شاه بود. در فلسطین دوره دیده و به ایران بازگشته بود و گروهی که او را در ارتباط با آن دستگیر کردند گروه فلسطین نامه داشت. شهرت او به دلیل دفاع حقوقی و جسورانه ای بود که در دادگاه از خود و نسل جوان کشور که همه راه های فعالیت سیاسی را رژیم شاه به روی آن بسته بود کرد. (این دفاع را اخیرا راه توده منتشر کرد که می توانید از اینجا ببینید.)

در آن دادگاه محکوم به حبس ابد شد و تا آستانه انقلاب بهمن 57 در زندان شاه ماند. در جریان انقلاب ایران از زندان بیرون آمد و پس از تاسیس جمهوری اسلامی بنیانگذار یک جریان سیاسی شد بنام "جبهه دمکراتیک ملی" که دکتر "متین دفتری" خواهر زاده مصدق ، ناصر پاکدامن، بهمن نیرومند، منوچهر هزارخانی و چند تن دیگر “از بنیانگذاران آن بودند. این جبهه طرفدار اقدامات مسلحانه نبود اما حکومت مذهبی و در انحصار روحانیت را قبول نداشت. چند تظاهرات خیابانی در دورانی که مجاهدین خلق بی وقفه در خیابان ها حادثه آفرینی می کردند منجر به یورش حکومت به این تشکل شد. متین دفتری به دام نیفتاد اما شکرالله پاک نژاد دستگیر شد. زندانیان مذهبی که در زندان شاه ضعف نشان داده بودند (از جمله رهبران موتلفه اسلامی و شخص اسدالله لاجوردی که دادستان انقلاب مستقر در اوین شده بود) چشم دیدن امثال پاک نژاد که با وجهه مقاومت در شکنجه و زندان شاه بیرون آمده و به انقلاب پیوسته بودند را نداشتند و او پس از دستگیری به دست این گروه که زندان ها و شکنجه گاه ها و دادگاه ها و کمیته های انقلاب را قبضه کرده بودند افتاد. از این لحظه به بعد، شرح بخشی از ماجرای دستگیری پاک نژاد و اعدام او را از قول یکی از زندانیان اوین در دهه 1360 می خوانید. او با نام "احمد" این شرح را در فیسبوک خود نوشته است.
 

 

آخرین روزها و لحظات "شکرالله پاک نژاد" در اوین

اواسط آذر ماه ۱۳۶۰ زندان اوین .اوایل شب بود ، شبی از شبهای بلند آخر پاییزی. در اتاقی کمتر از چهل متر مربع، نزدک به هشتاد نفر تنک هم نشسته بودیم. بیشتر به حالت چمباتمه. من هم بیشتر وقتها کنار محمد بودم ، محمد رضایی . با او و چند نفر دیگر نزدیک به یک ماه پیش از اتاقی ۲۰ متری که به نام مسجد نامیده می شد و محل نگهداری زخمی های ناشی از گلوله و یا شکنجه بود، به این اتاق در طبقهٔ همکف بند یک منتقل شده بودیم . محمد از دانشجویان قدیم دانشگاه پلی تکنیک بود که سابقهٔ دو سال زندان را هم در زمان شاه داشت . او مجاهد بود و بلحاظ تشکیلاتی « زیر عضو » محسوب می شد ، حدود سه ماه قبل دستگیر شده بود و هنگام دستگیری گلوله به دستش اصابت کرده بود، و اینک در حال بهبودی .
در بچهٔ کوچک بالای در با صدایی باز شد. پاسداری مانند همیشه داخل اتاق را از نظر گذراند و در را باز کرد و گفت:
مسئول اتاق! واسهٔ اینا جا باز کن، و سپس چهار نفر را به درون اتاق هدایت کرده و در را بست و رفت.
آنها چشم بند هایشان را برداشتند. سه نفرشان جوان و چهارمی میانسال بود. حدود چهل سال داشت. اندامی تقریباً درشت داشت و کمی چاق بود، با موهای مجعّد، ریشی سیاه و توپی که رگه های سفیدی نیز در میان آنها دیده می شد. چشمانی درشت و سیاه و با چهره ای تقریباً سبزه، با غرور و وقار خاصی ایستاده بود .
او شکری بود. شکراله پاک نژاد.
در میان جمعیت نشستند .
کم کم شب به نیمه نزدیک می شد و زمان خواب، دو سه نفر با حدود نیم ساعت تلاش توانستند این تعداد را همچون ماهی های ساردین داخل قوطی کنسرو بخوابانند .
صبح روز بعد شکراله پرسید: چطور می تونم لباسامو بشورم؟
یکی توضیح داد: فقط در زمان ۲۰ دقیقهٔ دستشویی که هر هشت ساعت یه باره ، و یا صبر کنی تا ۲۰ دقیقه دوش هفتگی.
پیراهنش را که طرحی شطرنجی ریز داشت در آورد، تمامی روی یقه پوسیده و به آستر هم سرایت کرده بود .
آن زمان ملاقاتی در کار نبود ، اما تعدادی از طرف خانواه هایشان لباس و پول دریافت کرده بودند . آنها مازاد البسه خود را داده و در کیسه ی نایلونی نگهداری می کردیم و نامش را بیت المال گذاشته بودیم . مسئول اتاق از داخل کیسه زیر پوشی استفاده نشده را به شکراله داد و او هم با لبخند تشکر کرد و فوری بر تن کرد .
یک زندانی دیگر که در داخل زندان بعنوان سرگرمی آرایشگری یاد گرفته بود ، پیشنهاد کرد سر و صورتش شکری را اصلاح کند. شکراله خندید و گفت: فکر نمی کردم آرایشگر هم باشه.
البته همهٔ ابزار کار آرایشگر یک ماشین اصلاح دستی بود که پاسداری با گرفتن پول به اتاق داده بود. موهایش را اصلاح و ریشش را از کاملاً کوتاه کرد. در فرصت دستشویی هم سر و صورتش را با صابون شست و گفت: حالا یه کمی تر و تمیز شدم.
شب هنگام با یافتن شلواری، در همان فرصت دستشویی شلوار چرکش را هم شست و از پنجره داخل اتاق آویزان کرد .
روز سوم ورودش بود که صبح هنگام نامش خوانده شد. معمولاً صبح ها برای بازجویی و یا دادگاه می بردند. او در خلال دو روز برایمان گفت که حدود چهار ماه را در سلول بازداشتگاه توحید که همان محل کمیتهٔ مشترک ضد خرابکاری زمان شاه بود، گذرانده، بدون ملاقات و یا امکاناتی . سر و وضع نامرتبش هنگام ورودش به اتاق ما، به همین دلیل بوده است. از بازجویی ها و احتمالاً شکنجه ها هیچ نگفت. فقط با لبخند جریان دادگاهش را چنین شرح داد: روز های آخر بود که مرا به دادگاه بردند. وقتی چشم بندم رو برداشتم خودمو تو یه اتاقی کوچک یافتم، فقط میزی بود و یک صندلی که آخوندی روش نشسته بود. پرسیدم: پس به من گفتن دادگاه دارم؟ آخوند هم عصبانی شد و با فریاد به همهٔ گروه ها فحش داد و سرم داد زد و گفت: اینجا دادگاهه و من هم قاضی هستم ! سپس همانطور که داد می زد گفت: مسبب اصلی جذب جوانان به منافقین، کمونیست ها، پیکاریها ، توده ایها، امثال اینها بوده اند. در آخر داد و فریادش هم کلتی رو بیرون کشید و بطرف سرم نشانه رفت و گفت: به والله اگه از بالا نگفته بودند که تو را به اوین بفرستیم، همین حالا مغزت را داغان می کردم .

پس از آن که شکری را بردند، به سراغ پیراهنش رفتم، چون برایش طرحی داشتم. سپس تکهٔ بزرگی از پارچهٔ سفید کتانی یافتم که هنگام کمبود چشم بند مخصوص از آنها استفاده می شد. می دانستم دو سه سوزنی در اتاق هست. با صدای بلندی درخواست کردم. یکنفر فوری سوزنی را بمن داد و مشغول شدم. دوخت و دوز را در حد مبتدی از مادرم آموخته بودم. با دقت یقه را شکافتم، قسمت پشت سالم بود. به اندازهٔ دو برابر یقه ، از پارچهٔ کتانی به زحمت و با کمک دندانهایم بریدم. سپس آنرا دولا کرده و با نخ هایی که از همان پارچه کشیده بودم، مشغول دوختن شدم. به آرامی و با حوصله و دقت زیاد . نتیجهٔ کار عالی شد. حال یقه را پشت و رو کرده و به بدنه دوختم. شب هنگام که او را آوردند، پیراهن آماده شده بود. صبح روز بعد هم در فرصت دستشویی اولین نفری بودم که خودم را به آنجا رسانده و پیراهن را با آب گرم و صابون بخوبی شستم . تا عصر پیراهن خشک شده بود. آنرا تا کرده و به طرفش رفتم و گفتم: آقای پاک نژاد ، این پیراهن شماست. با تعجب پیراهن را گرفت و پشت و رویش را نگاه کرده و با خنده گفت: این همون پیرهن منه؟ تشکر کرد و ادامه داد: چرا اینقدر به خودت زحمت دادی؟ من که فرصت استفاده نخواهم داشت. گفتم: نه آقای پاک نژاد، شما یک شخصیت سیاسی شناخته شده هستید، بخاطر واکنش جهانی هم شده اینکارو نمی کنن. گفت: اینها براشون هیچ چیزی اهمیت نداره .
دیگر چیزی نگفتم، اما پیش خود کمی خجل و پشیمان شدم، چون من هم بلحاظ سنّی و هم در آن حدّ و جایگاهی نبودم که بخواهم به او روحیه و دلداری بدهم. چون اعتقادم همین بود، چرا که در زمان شاه هم محکوم به اعدام شده بود، اما حمایت جهانی و شخصیت های سیاسی و حتی فیلسوفانی چون ژان پل سارتر ، باعث شد که حکم اعدام به حبس ابد تقلیل یابد .

چند شب بعد اعلام شد. در حسینیه سخنرانی لاجوردی و توّابین شروع شد. رفتن اجباری نبود، اما وقتی شنیدم حسین روحانی یکی از رهبران سازمان پیکار هم از جمله توّابین است ، راغب به رفتن شدم چون برایم ناباورانه بود. از اتاقمان نزدیک به پنجاه نفر رفیم و حدود سی نفر باقی ماندند . درست بود ، وقتی با اجازهٔ پاسدار ها چشم بندم را برداشته و نشستم ، در ردیفی لاجوردی و توّابین ، حسین روحانی هم در کنار لاجوردی بود ، چند جوان دیگر و یک نوجوان شانزده هفده ساله طرفدار مجاهدین .

روز بعد محمد برایم گفت: وقتی اتاق خلوت شد، با شکراله گرم صحبت کردیم. در باره گذشته و حال و من چقدر افسوس خوردم که چنین فرصتی را بخاطر رفتن به حسینیه از دست داده بودم. شکری گفته بود که در روزهای آخر زندان شاه، وقتی سقوط رژیم قطعی شده بود، تصمیم گرفتم پس از آزادی و دیدن خانواده و اقوام، به یک شهرستان دور رفته و گمنام در میان مردم زندگی کنم، اما نتوانستم.

در آن تقریباً دو هفته ای که در اتاق ما بود، سه بار و هر بار از صبح او را برده و شب آورده بودند. بار سومش باصطلاح دادگاهش بود. مثل همهٔ دادگاهها، چند دقیقه ای و حکم هایی از قبل تعیین شده .
بالاخره آن شب شوم فرا رسید. درست در همان ساعت هایی که او را آورده بودند، نامش خوانده شد که حاضر شود. با تمام وسائلش، که چیزی نبود. چنین اعلامی و در چنین ساعات، نشانهٔ صد در صدی اعدام بود. سکوت بر اتاق حاکم شد. آنروز من با سه نفر دیگر شهرداران اتاق بودیم. یعنی نظافت، تقسیم غذا و شستن دیگ آن .
شکراله برخاست و ایستاد، نگاهی به جمع انداخت و خداحافظی کرد. سکوتی مطلق اتاق را فرا گرفته بود. تنفس ها مشگل، انگار همه در حال خفگی بودیم .
به عنوان نمایندهٔ اتاق برخاسته و به طرفش رفتم، دستش را فشردم و دو طرف صورتش را بوسیدم و در کنارش ایستادم. او با مهربانی نگاهم کرد و تقریباً آمرانه گفت: بشین جوون ، بعد با اشاره به در ادامه داد: الان میان، تو رو پیش من ببینن خیلی اذیتت می کنند .
بناگاه بغضی که تمام وجودم را فراگرفته بود، ترکید و با صدای بلند گریستم. یکی دو نفر دستم را گرفته و نشاندند. چند نفر هم تنک یکدیگر در جلویم نشستند که مانع دیدن پاسدار شوند. یکی هم پتویی به من داد و با شنیدن صدای در، آن را به سمت دهانم فشار دادم و بسختی صدایم رو خفه کردم. پس از بردنش آنقدر گریه کردم ، که دیگر نه اشکی ماند و نه رمقی . سکوت ادامه داشت و بغض ها، هیچکس قادر به سخن گفتن نبود، فقط من گریستم. شاید من به نمایندگی هر هشتاد نفر گریه کردم . مطمئن بودم تعداد زیادی دوست داشتند مثل من گریه کنند ، شاید به این دلیل که میتواند باعث تضعیف روحیهٔ جمع شود، اینکار را نکردند. برایم ثابت شده بود که همهٔ آنها علیرغم اختلافات سیاسی و یا ایدئولوژی، با گریستن مرد، به دلیل فرهنگ مرد سالاری برخورد نمی کردند .
نیمه شب صدای شلیک برخاست و بعد تیرهای خلاص .
این آخرین لحظه شکرالله پاک نژاد بود.

۲۸ آذرماه ۱۳۹۱ ـ احمـــــــــد
 

 

 

 

                        راه توده  396     23 بهمن ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت