راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات

ایت الله طالقانی

از تقی ارانی

در زندان رضاشاه

 
 

مجله «یادآور» در مطلبی با عنوان شناختنامه‌ای آیت‌الله سید محمود طالقانی بخش هائی از خاطرات محمود دولت آبادی رمان نویس بزرگ ایران را درباره طالقانی و درباره دهه 1350 منتشر کرده است. آنچه را می خوانید برگرفته شده از همین گفتگوست:

 

دولت‌آبادی که سال ۱۳۱۹ در سبزوار متولد شده، در اسفندماه سال ۱۳۵۳ بازداشت شد.

«… از اواسط سال ۵۴، ۵۵ به بعد، کم‌کم فضای زندان دوگانه شد. این دوگانگی به آنجایی رسید که یکبار بچه‌هایی به من گفتند: «فلانی! برخی از دوستان می‌خواهند از ما جدا بشوند.» گفتم: «یعنی چی که می‌خواهند جدا بشوند؟ ما که همگی در زندان هستیم. چه جوری جدا بشوند؟» گفتند: «مثلاً این‌ها می‌خواهند سفره را جدا کنند» گفتم: «کار خوبی نیست. یعنی چه که می‌خواهند این کار را بکنند؟» گفتند: «به هر حال می‌خواهند این کار را بکنند. نظر شما چیست؟» گفتم: «من با مردم در هیچ سطحی مشکل ندارم. هر کس هر گرایش و آیینی که دارد، برای خودش محترم است، ولی من علاقه ندارم که سفره‌ام از کسی جدا باشد، اما اگر کسانی هستند که نمی‌خواهند با من هم‌سفره بشوند، این هم حق آن‌هاستیکی از کارهایی که این دوستان کردند و خیلی جالب نبود این بود که از قبل بنا گذاشتند که از چهارشنبه سفره را جدا کنند و نه مثلاً از فردا. سه‌شنبه ملاقاتی می‌آمد و زندانی در هر ملاقاتی می‌توانست ۳۰ تومان از خانواده دریافت کند. عده‌ای بودند که خانواده‌شان در تهران نبودند و بچه‌هایی که ملاقاتی داشتند، پول را می‌گرفتند و در جیب‌های لباس‌های زندان در اتاق‌ها می‌گذاشتند تا هر که به اندازه نیازش پول بردارد، مثلا برای خرید سیگار. من روزی دو سه نخ سیگار می‌کشیدم. فردا که سفره را جدا کردند، رفتم دست کردم توی جیبم و دیدم پول نیست. جیب‌ها را گشتم خبری نبود. قبلاً هم بنا شده بود که شهردار از بچه‌های مذهبی باشد. من خیلی حیرت کردم. رفتم توی اتاق بغلی و همه جیب‌ها را گشتم و پول نبود. سه تا اتاق – گمانم – این طرف بود به سمت انتهای راهرو، دو – سه اتاق هم آن طرف به سمت در ورودی. بالاخره پول پیدا نکردم

سراغ آیت‌الله طالقانی را گرفتم و نزد او گلایه کردم. به آقای طالقانی گفتم: آقا! این‌ها چه جور دوستانی هستند؟ ما همه زندانی هستیم و هرچه داریم مشترک است و این‌ها ناگهان همه چیز را مصادره کردند. آقای طالقانی گفت: متاسفانه جوانی است

برخوردهای همدلانه طالقانی آنچنان بود که در میان همه همبندانش او را جور دیگری می‌دیدم، دیدگاهی که از رفتار منحصربه‌فرد طالقانی نشأت می‌گرفت. با آقای طالقانی احساس دوستی پیدا کردم. ایشان کم قدم می‌زد و معمولاً کنار حیاط می‌نشست، من می‌رفتم پهلویش می‌نشستم. البته روابطم با همه آقایان خوب بود، ولی آقای طالقانی به طور کلی از لحاظ روحی و فکری، وضعیت متفاوتی داشت و بچه‌های دیگر هم که زندانی سابق بودند، مثل پاک‌نژاد و آقا رحیم و… با آقای طالقانی خیلی راحت بودند، به خصوص پاک‌نژاد. اساساً نگاهی که آقای طالقانی داشت، نسبت به مجموعه مردم مملکت فراگیر بود گاهی اوقات هم از پیشینه سیاسی و خاطراتش با ما صحبت می‌کرد. قاعدتاً می‌دانید که آقای طالقانی در دوره‌ای در زمان رضاشاه، در جوانی‌اش در قزل‌قلعه زندانی بود. باز هم لابد می‌دانید که آقای طالقانی در ماجرای آذربایجان هم با حکومت فرقه جنگیده بود، با این همه از این هم ابایی نداشت که نقاط مثبت هم‌زندانی‌های کمونیست خود در دوران رضاشاه را با ارج‌گزاری بیان کند. در دوره‌ای که دبیر حزب کمونیست ایران دکتر ارانی بود را به یاد می‌آورد و می گفت که در قزل‌قلعه زندان بودم و ارانی هم زندان بود. ما جوان بودیم و ارانی توی بند راه می‌رفت، به همه ما قوت قلب می‌داد…

 می‌گفت با اینکه ارانی در وضعیت خوبی نبود – احتمالا اشاره به اثرات شکنجه می‌داشت – ولی به ما نیرو می‌داد.

 

انشعاب مجاهدین آزارش می‌داد

«در آن دوره حس می‌کردم فکرش خیلی مشغول است، چون تعارضات در زندان زیاد شده بود و شکاف‌ها داشت باز می‌شد و طالقانی به عنوان یک شخصیت ملی از این بابت خیلی آزرده بود. به تنهایی هم نمی‌توانست این شکاف‌ها را پر کند، به خصوص اتفاقی که در گروه مجاهدین افتاد و انشعابی که شد، خیلی آزارش می‌داد.

می گفت: «یکی از این بچه‌ها را به زندان آوردند که در درگیری‌های آن انشعاب خرد و خمیر شده بود و احمد نام داشت به گمانم. یادم هست سعید سلطانپور خیلی به او می‌رسید، او را مداوا می‌کرد و با پماد بدنش را ماساژ می‌داد و باند زخم‌هایش را باز و بسته می‌کرد. می‌گفت که در یک عملیات تیر خورده و استخوانش از چند جایی هم شکسته بود. او را که به زندان آورده بودند، موضوع برای آقای طالقانی خیلی سنگین‌تر شد. من این را در رفتار و سکوتش حس می‌کردم، چون نمی‌توانست کاری بکند.

طالقانی چون در این شرایط می‌خواست به دور از جزمیت و جبهه‌گیری همه را فرا بگیرد تنها بود . این تنهایی و رفتار او در پایان سالی که مراسمی به نام سپاس برگزار شد، بروز پیدا کرد.

این سکوت و مقاومت در برابر موضع‌گیری علیه دیگران باعث شد از سوی گروهی از زندانیان کنار گذاشته شود. طالقانی در ردیف افرادی است که در تاریخ ما قربانی شفقت خود شدند. من با همه آقایان روحانی و غیرروحانی سلام و علیک داشتم ولی آقای طالقانی را دوست داشتم چون احساسی که به من منتقل کرده بود احساس بی‌طرفی بود و اینکه همه مردم ایران را در برابر پدیده‌ای می‌دید که فکر می‌کرد به ضرر همه است و آن هم دیکتاتوری و جهل بود.

از زندان که بیرون آمدم بیشتر سرم توی کارم بود و داشتم «جای خالی سلوچ» را می‌نوشتم و رگبار مسلسل‌ها را هم می‌شنیدم.

با انقلاب آیت‌الله طالقانی در کانون توجهات سیاسی بود. فرصت‌های پیش آمد برای دیدار با چهره‌های سیاسی همچون طالقانی، مهدوی کنی و مسعود رجوی اما من نمی‌خواستم در امور سیاسی به هر نحوی باشد. اینگونه گذشت تا خبر درگذشت طالقانی، مبهوتم کرد.

آن تنهایی و رنجوری‌ای که در ایشان دیده بودم، می‌دانستم که در آن هیاهوهای سیاسی و مطالبات و توقعات گوناگونی که ایشان در معرض آن بود دوام نمی‌آورد. انسانی با روحیه آقای طالقانی بیشتر عارف می‌شود وقتی مجال بیابد… آقای طالقانی اهل هیاهو و راه افتادن توی خیابان‌ها نبود؛ بیشتر توی خودش بود در زندان هم. وقتی خبر را شنیدم نیم ساعتی بهت‌زده بودم. در آنجا بود که حس کردم ای کاش بعد از زندان رفته بودم و یک بار دیگر ایشان را دیده بودم… طالقانی واقعاً شبیه هیچکس نبود.

 

 

 

 

                        راه توده  396     23 بهمن ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت