راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

چهره های درخشان- مریم فیروز

"نوشین"

پدر تئاتر نوین ایران

در گرداب افسردگی مهاجرت

 

 

زندگی دور از میهن و محیطی که در آن بار آمده ایم سخت است. برخورد و احساسات، اما بهتر است بگوئیم غریزه‌‌ها چیره می‌شوند و با آن‌‌ها در افتادن خیلی دشوارتر از گذشته است.

خوشبختانه در عده زیادی از دوستانی که در مهاجرت هستند این کوشش برای پایداری، برای نلغزیدن به چشم می‌خورد و هر کدام از آن‌‌ها به شکلی با این دوری و انتظار می‌کوشند کنار بیایند. نمونه‌‌های زیادی از این رادمردان و زنان ارجمند وجود دارد که با کار، خود را مشغول داشته و با آموختن می‌کوشند که از قافله انسان‌‌ها دور نیافتند و نیروی معنوی خود را حفظ نمایند و هر چه بیشتر خود را آماده برای کار و مبارزه بسازند. جوانانی هستند که ناگهان از هر آن چه برای آن‌‌ها زندگی بوده دور افتاده اند، اما خود را نباختند. زندگی را آن گونه که برایشان پیش آمده و در جلویشان هست با چشمان باز نگاه کردند و در گردابی که در آن افتاده بودند فرو نرفتند. کوشیدند و می‌کوشند که باز ارزش خود را با کار و شخصیت خود در محیط امروزی زندگیشان نشان دهند و بکار ببرند. کامیاب هم شده اند و باز در خیلی از جرگه‌‌های دانش و علم نام ایرانی را سر بلند نگاه داشته اند. بعضی از این رادمردان به اندازه‌ای با فروتنی و بزرگواری دست به این کار زده اند که انسان از شناختن آنان سربلند می‌شود. امید در دلشان پایدار است و آن‌‌ها هم چون نو آموزی نه تنها به یاد گرفتن زبان‌‌های سخت و ناآشنا پرداختند، بلکه در رشته‌‌های علمی متخصص شده اند و امروز استاد مهندس و دکتر مهندس مثلا در ذوب آهن و یا سایر رشته‌‌ها می‌باشند. نه زندگی را به هدر داده اند و نه نیروی مبارزه را. زنده و سرشار از زندگی، امید به آتیه، بزرگوار و با گذشت، همان سرباز فداکاری هستند که بودند و هر آن آماده می‌باشند که باز این زندگی نو ساخته را هم کنار بگذارند و آن راهی را که نهضت و مبارزه در جلوی پای آن‌‌ها می‌گذارد، بپذیرند.

نمی خواهم نامی از این‌‌ها بیاورم. من به خود چنین اجازه‌ای را نمی‌دهم و آن را گستاخی می‌دانم. اما از یکی برایتان خواهم گفت که روش انسانی و پایداری او در این گیرو دار برایم قابل ستایش است. این رفیق گرامی عبدالحسین نوشین است که بعضی از دوستانش او را به شوخی عبدالحسین خان هم می‌نامند. بدبختانه این رفیق گرامی دیگر نیست و نام و یاد او را باید در گذشته برد چون خود جزو درگذشتگان در آمده است. نام او را همه شنیده اند و همه او را می‌شناسند. او را پدر تاتر نو در ایران نامیده اند و زحمات او در این راه بر همه روشن است. هنر دوست و هنر پرور بود.

او را از همان آغاز که به حزب توده ایران روی آوردم شناختم. قد بلند او، بینی از سالک کج شده و چشمان جوان و چقدر گویای او هر کس را متوجه خود می‌ساخت. او همیشه راست توی روی طرف نگاه می‌کرد و سخن می‌گفت. گاه انسان ناراحت می‌شد، چون این نگاه با گفته‌‌های او خیلی همآهنگی نداشت. چشمان او دنبال می‌کردند، جویا بودند، می‌خواستند بدانند و زبان او داستانسرائی می‌کردند. انسان نمی‌دانست که او داستان می‌گوید تا بتواند بهتر با چشمانش طرف را بشناسد و یا این که راستی این نگاه برای نیرو بخشیدن به گفتار بود.

از دوستان نزدیک صادق هدایت بود و ساعت‌‌ها این دو نفر می‌توانستند با شوخی داستان‌‌ها بسازند. هر یک با یک گفتار نو و یا فکری تازه شاخ  و  برگی بر داستان می‌افزود و گاه از این میان معجونی در می‌آمد که بسیار هم زیبا و گیرا می‌شد. نوشین خودش از زندگی و آن چه در این سال ها، چه در ایران و چه در مهاجرت از مردم و همکارانش دیده بود داستان هائی بس شیرین داشت که خود آن‌‌ها را با قیافه‌ای جدی و چشمانی جویا می‌گوید. امیدوارم به زودی روزی برسد که این‌‌ها را بنویسند و در اختیار همه به گذارند. اوراقی بسیار زیبا از زندگی امروزی خواهد بود.

نوشین از یادآوری سن و سال بیزار بود و دوستانش با حساب دو دو تا چهارتا می‌خواستند او را وادار نمایند که او بپذیرد که دیگر بله، سن و سالی دارد و‌‌‌‌‌‌ بی خود خود را جوان می‌پندارد.

تازه از زندان فرار کرده بودند. در ایران شبی در خانه دوستی بودیم و نوشین هم بود و مانند گذشته آن‌‌ها که می‌دانستند پای سن او را به میان کشیدند. ناگهان نوشین رویش را به من کرد و گفت:

"من که از دست این برو بچه‌‌های‌‌‌‌‌‌ بی ادب خسته شدم، دیگر می‌خواهم سن واقعی ام را بگویم و تنها به خاطر تو این کار را خواهم کرد." من هم فوری به خود گرفتم و شاد شدم که چنین خاطری برای نوشین دارم که می‌خواهد نگفتنی‌‌ها را بگوید او دنبال کرد:

"اگر راستش را بخواهید گوش کنید، من 39 الی 40 سال دارم." داد و فریاد از هر گوشه‌ای بلند شد. همه اعتراض کردند. اما نوشین خونسرد و آرام رویش را به من کرد و گفت:

"تو که باور می‌کنی و حرف مرد هم یکی است و از این بالاتر هم نخواهم رفت."

سال‌‌ها گذشت. در مهاجرت او را دیدم. همان قد کشیده، اندام ورزیده و جوان و همان نگاه کنجکاو و همان گفتار، و البته چون حرف مرد یکی است تا به آن روز هم سر حرف خود مانده و سنش حتی یک ماه هم بالاتر نرفته بود.

نوشین نه تنها مانند دیگران از نبرد همگانی دور افتاده، بلکه از کار خود و از هنرش ناگزیر دست کشیده بود. او زندگی، نیرو، استعداد و شخصیت خود را در راه تآتر، زنده و نو کردن آن در ایران به کار برده بود و برای رسیدن به همین هدف، برای روشن کردن مردم و هنر را در اختیار مردم گذاشتن به حزب توده ایران روی آورد. او با ایمانش به انقلاب و به سوسیالیسم، خود و هنر خود را در اختیار حزب گذاشت و می‌کوشید که از این راه بر آگاهی مردم‌‌‌‌‌‌ بی افزاید. او می‌دانست که باید مردم ایران بیدار شوند و آگاه، و یکی از راه‌‌ها برای رسیدن به این بیداری تاتر است.

نوشین گروهی همآهنگ به وجود آورد. او خود کارگردان، بازیگر، راهنما و همه چیز بود و با کامیابی هم روبرو شد. تآتر را از پستی و ابتذال بیرون کشید و مردم هم با دلبستگی زیاد به او و کارش به تماشای تآتر او می‌رفتند و اکنون برای این که برای مردم و برای هنر ارجمند نبرد کرده باید دست از تآتر بکشد و زبان خود یعنی بازی روی صحنه و گفتار با مردم از روی صحنه را خاموش نگاهدارد.

نوشین مردی نبود که ناله و زاری کند و یا شکوه نماید. او قد را راست نگاه می‌داشت و سر را بلند، اما گاه خواهی نخواهی در گفتار او دل او هم نمایان می‌شد. روزی در مسکو چنین گفت: هر گاه به تآتر می‌روم و صحنه گیرائی را تماشا می‌کنم و یا هنرمند زبردستی را می‌بینم که با چه نیرو و هنری نقش خود را بازی می‌کند تا اعماق دلم می‌سوزد و به راستی درد می‌کشم.

در این آن چشمان او و گفتار او همآهنگی داشتند. او مرا نگاه می‌کرد، اما دور، خیلی دور از من زندگی و آرمان‌‌های خود را تماشا می‌کرد که از دست داده است و در چشمان او مانند صدایش درد نهفته بود. اما نوشین کسی نبود که خود را به دست افسوس و اگر، وای و چرا به سپرد. مردانه از همان روز نخست که پا به زندگی مهاجرت گذاشت کوشید که راه برای خود پیدا نماید و نگذارد که زندگیش تهی و‌‌‌‌‌‌ بی هدف بگذرد. نه تنها زبان روسی را به خوبی حرف می‌زد، بلکه آن را یاد گرفته مانند بچه مکتبی، شب و روز کار کرده و همیشه کتابچه کوچکی در جیب داشت، در میان راه، در اتوبوس، در مترو به فرا گرفتن واژه‌‌های نو و دشوار روسی می‌پرداخت. او از پا نیفتاد و با دلبستگی سرشاری که به ایران و سربلندی آن داشت و آتیه آن را از گذشته آن جدا نمی‌دانست به شناختن ایران و تاریخ آن پرداخت و از یاد گرفتن و آموختن هم چون دانش آموزی نهراسید. گرچه تنها به خاطر من او در بیست سال پیش بیش از 40 سال نداشت و هنوز هم این خاطر پایدار بود، اما او دست به کاری زد که کمتر جوان بیست ساله‌ای به خود چنین اجازه‌ای را می‌دهد.

او برای شناسائی شاهنامه و واژه‌‌های آن زبان ایران باستان را آموخت و کتابی در باره واژه‌‌های این زبان که در شاهنامه وجود دارد نوشته است. او دانشمندی بود بس ارجمند، همان طور که هنرمندی عالیقدر بود.

نوشین هرگز برای کار شخصی سر فرود نیاورد. با هر چه بود و هر چه داشت زندگی کرد. کسی که می‌توانست با هنر خود زندگی بسیار مرفهی داشته باشد، با کار خود به عنوان دانشمند زندگی کرد و شخصیت خود را به زیر پا نیانداخت. نوشین دست از شوخی و خنده هم بر نداشت. با زندگی و دشواری هایش هم تنها می‌توان با خنده دست و پنجه نرم کرد. کسی که روزی مهمان او بود برایم گفت:

"صبح که از بستر بیرون آمدم دیدم که نوشین در حمام خم شده و روی کف حمام به دنبال چیزی می‌گردد و گاه گاه با گفتاری هم تند و هم نرم کسی یا چیزی را می‌خواند و چون غیر از من دراین خانه کسی دیگر نبود از او پرسیدم چه می‌خواهی و به دنبال چه می‌گردی؟ نوشین سر را بلند کرد و گفت: هان توئی، امروز در شانه کردن موهایم و حاضر و غایب کردن آن‌‌ها دیدم شکن شکن نیست، دارم به دنبالش می‌گردم."

هنگامی که او را در برلن دیدم خیلی خیلی مودبانه پرسیدم آیا شکن شکن، چین چین و دیگران سلامتند؟ او هم خیلی جدی گفت: بله، می‌گوئی نه نگاه کن. و سر‌‌‌‌‌‌ بی مو را نشان من داد. ببخشید البته یک چیزهائی روی مغز دیده می‌شد و من‌‌‌‌‌‌ بی ادب نفهمیده بودم و او بدون این که خود را از تک و تا بیندازد با همان قیافه و نگاه جدی گفت:

راستی از تو خواهشی دارم. مرا به یک آرایشگاه راهنمائی کن. دلم می‌خواهد با موهای من با نرمش و مهربانی، با گرمی و احساسات رفتار شود. در مسکو همین جوری من را کوتاه می‌کنند، نه، راستی می‌خواهم که دستی پر نوازش بر روی موهای من بلغزد. و ناگهان سرش را به این ور و آن ور تکان داد. و آن چنان این کار را استادانه کرد که برای یک آن من بر روی دوش‌‌های او خرمنی از مو دیدم که به راستی می‌بایستی با نوازش و مهرورزی با آن‌‌ها رفتار شود.

او را تماشا می‌کردم و می‌خندیدم، اما او مرا با نگاه کنجکاو و جدیش برانداز می‌کرد، تو گوئی که نمی‌توانست بفهمد و بداند که چرا این خواست او مرا به خنده آورده است.‌‌‌‌‌‌ بی اختیار به یاد صادق هدایت افتادم و بلند گفتم: علت شادی چیست؟ این بار او بود که خندید.

نوشین چون خود انسان و بزرگوار بود، جوانمردی، بزرگواری و گذشت را در دیگران بسیار می‌پسندید و ارجمند می‌داشت. روزی در مسکو در بیمارستان به دیدارم آمد با همان قامت راست تانشدنی، قیافه خندان و چشمان جویایش. از هر دری گفتیم. او از بیماری خود گفت من از دردهایم، تا سخن بدین جا رسید که داستان زیر را برایم نقل کرد:

"... بله، در بیمارستان بستری بودم و سرهنگی هم با من هم اتاق بود. سرهنگی که سراسر نبرد بزرگ لنینگراد را به چشم دیده و خود در آن شرکت داشته بود و البته‌‌‌‌‌‌ بی جهت نبود که نشان‌‌های پایه اول سینه او را پوشانده بودند. اما در آن روزها قبای بیماران را برتن داشتیم. این مرد برای من بسیار گیرا بود زیرا دنیا دیده، سرد و گرم چشیده، از نبرد و جنگ‌‌های خونین گذشته و بسیار انسان بود. روزی از او پرسیدم چه خاطره‌ای از جنگ داری یا بهتر است بپرسم چه چیزی در این سال‌‌های هولناک در تو بیشتر اثر گذاشته است. آیا می‌توانی برایم بگویئ؟ سرهنگ کمی آرام گرفت. یک موج گرم سیمایش را پوشاند تو گوئی پرتو آتشی به رویش افتاده است. چشمانش پر از مهربانی و شگفتی بود. او گفت: بله می‌توانم برایت ده‌‌ها پیشامد بگویم که هر یک از آن‌‌ها انسان را به لرزه در می‌آورد و بزرگی، گذشت و جانبازی مردم را نشان می‌دهد. همین هائی که تا دیروز برایت ناآشنا بودند. اما می‌خواهم از میان همه این یادها یکی را برایت نقل کنم، زیرا بیش از هر پیش آمدی، بیش از هر بیباکی و از جان گذشتگی مرا تکان داد و آن چه در آن شب هولناک دیدم و شنیدم برای همیشه در دل و جانم نقش بسته است.

برای آنی چیزی نگفت. می‌دیدم که به زحمت جلوی اشک خود را می‌گیرد، اما خیلی زود آرام گرفت. سر را بلند کرد و درسیما و چشمان او افتخار و شگفتی خوانده می‌شد.

"شهر لنینگراد در محاصره فاشیست‌‌ها بود. همه جا را گرفته بودند. دورا دور شهر زیبای ما، آلمان‌‌ها حلقه زده بودند و آرزوی ویران کردن و از میان بردن این شهر را در سر می‌پروراندند و به این کار اطمینان داشتند... همه جا تاریک بود. من فرمانده گروهانی بودم. همه سربازان جوان بودند. هجده ساله، بیست ساله، بچه بودند، بچه هائی که برای رهائی وطن خود دست به سخت ترین نبردها زده بودند. آن‌‌ها همه تازه رسیده بودند و می‌بایستی امشب به جبهه بروند و در سنگرها کمین کنند و تا آخرین نفس بجنگند و نگذارند که آلمان‌‌ها یک قدم جلوتر بیایند. چراغ خیلی کوچکی سوسو می‌زد و تنها از این جوانان سایه هائی به چشم می‌خورد و من برای آن‌‌ها وظایفی که در پیش داشتند می‌گفتم و دستورات را می‌دادم. دلم خونین بود چون می‌دانستم که از این نبردهای خونین بسیار اندک هستند که دو باره برگردند. خود را هم چون پدری می‌دیدم که بچه هایش را به قربانگاه می‌فرستد. اما راه دیگری نبود. می‌بایستی همه برویم، آرام آرام دستورهایم را دادم. وظیفه بزرگ آن‌‌ها را چون فردی از کشور شوراها، چون کمونیست و چون انسان جانباز برایشان گفتم و پس از آن پرسیدم: اگر پرسشی دارید بگوئید... بچه‌‌ها پرسیدند، از کشور شوراها، از تاریخ آن، از نبردهای دوران انقلاب، از سلاح‌‌ها و از چیزهای دیگر. ناگهان یکی از آن‌‌ها که حتی رویش را در تاریکی نتوانستم به بینم پرسید:

"رفیق سروان، آیا شما می‌توانید به ما بگوئید که برسر رفیق تلمان رهبر حزب کمونیست آلمان چه آمد. آیا توانستند او را نجات دهند یا هم چنان زندانی است؟" در این تاریکی هنگامی که آن‌‌ها می‌رفتند که با آلمان‌‌ها بجنگند و برایشان روشن بود که مرگ در انتظار آن هاست، جوانی که شاید خانه و زندگیش به دست فاشیست‌‌های آلمانی از میان رفته و شاید همه کس خود را از دست داده است می‌پرسید که یک کمونیست آلمانی چه شده است. این پرسش چنان مرا تکان داد و دلم از شور و شوق نسبت به کشورمان، به حزب کمونیست ما که چنین انسان هائی را تربیت کرده، پر شد که شاید دقیقه‌ای گذشت تا توانستم به او پاسخ بدهم و گفتم:

رفیق عزیز، بدبختانه تا آنجا که ما می‌دانیم او هنوز در بازداشتگاه است...

نوشین هم سیمایش درگرگون شده بود. من هم دلم تپید و هر دو یکدیگر را نگاه می‌کردیم و هر دو از شوق و احترام نسبت به آن جوان و هزاران جوان دیگر که این گونه بار آمده اند همه چیز را از یاد برده بودیم.

چه خوبند این جوانمردانی که به زانو در نیامده اند. چه نیرو بخشند این انسان‌هائی که نیروی انسانی خود را از دست نداده اند. چه پر شورند این ایرانیانی که برای ایران و سربلندی آن همه چیز را از دست دادند، سر بر کف گرفتند و امروز هم برای بزرگداشت نام ایران و ایرانی کار می‌کنند، می‌آموزند و نبرد می‌کنند.

روشن شود چراغ دل ما ز دیگران

چون رشته‌‌های شمع به هم زنده ایم ما

(صائب تبریزی)

 

 

 

 

                        راه توده  397     30 بهمن ماه 1391

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت