راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

کودتای 1299- بخش دوم

مصدق و سید ضیاء

وسط مجلس یکدیگر را بوسیدند!

 

این بخش دوم از گزارشی است که درباره زندگی سیاسی سید ضیاء الدین طباطبائی تهیه کرده ایم. مردی که کودتای 1299 را با کمک انگلیس ها سازمان داد، صدراعظم احمدشاه شد و رضاخان میرپنج را وزیر جنگ کابینه خود کرد تا درگام بعدی، سلطنت قاجاریه را سرنگون و خود بنیانگذار سلطنت پهلوی شود. رضاشاه به سوگندی که پشت قرآن خورده بود وفا کرد و قصد جان سید ضیاء و سه ژنرال دیگری را که همه با هم دست به کودتا زده بودند نکرد. سید ضیاء از ایران خارج شد و پس از سرنگونی رژیم رضاشاه در شهریور 1320 به ایران بازگشت تا نقش آفرین رویدادهای دیگری شود که در بخش دوم می خوانید.  دراین بخش با مجلس چهاردهم که تاریخی ترین مجلس بعد از انقلاب سقوط رضا شاه است آشنا می شوید و صراحت بیان دکتر مصدق منتخب اول این انتخابات از تهران درباره انگلیسی بود کودتای 1299. همچنان که با تسلط سید ضیاء به فن بیان و نظری که درباره اواخر دوران سلطنت قاجارها داشته است. او با صراحت می گوید که انگلیس ها نگران تاثیر انقلاب اکتبر در ایران بودند و طرفدار یک حکومت قلدر که توان برخی اصلاحات را نیز داشته باشد.

 

 

بازگشت سید به ایران بعد از 22 سال

 

 

روزی که سید ضیاء الدین طباطبایی (از صدراعظمی برکنار شد و برای رویاروی قرار نگرفتن با رضا خان) از ایران رفت، تصور می کرد پس از چند ماه یا خیلی دیرتر، پس از یکی دو سال به ایران باز گردد و با تجربه ای بیشتر، نقشی مهم تر در سیاست ایران بر عهده بگیرد، اما حال و هوای سیاست در منطقه عوض شده بود. انگلیسی ها هم گمشده خود را یافته بودند؛ نظامی قدرتمندی که می توانست هم مفاد عهدنامه 1919 را به صورتی ظاهر پسند پیاده کند و هم با انجام یک رشته اصلاحات، سدی در برابر اتحاد شوروی بوجود آورد.

به این علت بود که مهاجرت سید ضیاء 22 سال به طول انجامید. انگلیسی ها بعد از دو سه سال او را به فلسطین بردند و شاید اگر وقایع شهریور بیست پیش نمی آمد او سال ها در آنجا می ماند. بعد از سوم شهریور 1320، ورود سربازان روس و انگلیس به ایران و خروج رضاشاه از کشور، نام سیدضاء الدین طباطبایی بار دیگر بر سر زبان ها افتاد. با استعفای رضاشاه از سلطنت، کسانی که به علت مخالفت با او به زندان افتاده بودند آزاد شدند، سیاست پیشگانی که از کشور تبعید شده بودند به وطن بازگشتند. هر کس که به نوعی از شاه سابق ضربت خورده بود اسم و رسم پیدا کرد و از دولت و ملت طلبکار شد. در چنین وضعی طبیعی بود که سید ضیاء الدین طباطبایی هم بلافاصله به ایران باز گردد. ولی چنین نشد. سید با دیگر بازیگران سیاسی آن زمان تفاوت داشت.

در تمام دوران 20 ساله حکومت رضاشاه اسمی از سید ضیاء الدین طباطبایی در کتاب ها، در مجله ها و حتی در تواریخ رسمی دیده نمی شد. نسل جوان مطلقا شناختی از سید ضیاء نداشت. بعد از حوادث سوم شهریور همین بی اطلاعی آن ها را مشتاق می کرد روزنامه نویسی را که سد اشراف، سلطنه ها، دوله ها، ملک ها و مالک ها را شکست و آن ها را که تا آن زمان فکر می کردند زندان فقط محل فقرا و محرومین است به زندان انداخت و در 29 سالگی یکسره از روزنامه نویسی به نخست وزیری رسید، بشناسند. سید برای آن نسل یک قهرمان بود، یک قهرمان ناشناس. اما ظاهرا انگلستان تمایلی به بازگشت سید به ایران نداشت. آن ها رضاشاه را برده بودند، محمدرضا شاه را به تخت نشانده بودند و از این تغییر و تبدیل راضی بودند. اگر سید می آمد، ممکن بود همه چیز را به هم بریزد. با شناختی که انگلیسی ها از روحیات سید ضیاء داشتند، می دانستند بازگشت او با جنجال و آشوب و غوغا همراه خواهد بود. در آن زمان آن ها صلاح نمی دانستند ایران بیش از آنچه که هست گرفتار آشوب شود.

تا با قدرت گرفتن حزب توده ایران، آن هم در شرایطی که هیچ فرد یا گروهی نتوانسته بود با آن به مقابله برخیزد، انگلیسی ها را به فکر سید انداخت. دو سال بعد از شهریور 20 آن ها به این نتیجه رسیدند که در میان سیاست پیشگان داخل ایران هیچ کس مرد میدان مبارزه با حزب توده ایران نیست و اگر این حزب به قدرت برسد، منافع آن ها در میدان های نفتی جنوب به خطر خواهد افتاد.

به عنوان شروع کار، "مظفر فیروز" سفری به فلسطین کرد. مصاحبه او با سید ضیاء الدین طباطبایی 4 صفحه از روزنامه «اقدام» را پر کرد. در بالای این مصاحبه عکسی از سید ضیاء چاپ شد که سید در آن با سبیل باریک و قیطانی (به اصطلاح آن زمان دوگلاسی)، موی صاف و روغن زده، کت و کراوات مرتب که به هنرپیشه های آمریکایی بیشتر شباهت داشت تا مردان سیاسی ایران آن زمان، همه را دچار حیرت کرد.

این مصاحبه مفصل انعکاس عجیبی پیدا کرد. تمام نسخه های روزنامه در همان ساعت اول به فروش رسید، چاپ دوم و سوم هم منتشر شد و تمام شد. مردم، بویژه جوانان می خواستند با افکار و عقاید روزنامه نویسی که 22 سال قبل در 29 سالگی کودتا کرده بود و حکومت را در دست گرفته بود آشنا شوند. سید در آن مصاحبه مانند همه سیاستمدارانی که قصد دارند راه را برای رسیدن به قدرت و مقام هموار کنند، به منظور جلب توجه مردم سخنان دلنشینی در باره پیشرفت کشور و خوشبختی و رفاه مردم گفته بود. سخنان او آن قدر فریبا بود که همه تصور می کردند به محض آن که او قدم به وطن بگذارد، کشور تبدیل به گلستان خواهد شد.

به دنبال این مصاحبه، کتاب هایی هم در باره سید ضیاء منتشر شد و روزنامه های دست راستی و مخالف حزب توده ایران شروع به چاپ مقاله هایی در باره این سید سیاستمدار تبعیدی کردند.

با این زمینه سازی ها بود که وقتی سید صیاء الدین طباطبایی در روز هفتم مهرماه 1322 به تهران رسید، با استقبال پرشور هزاران نفر مواجه شد.

اما... سید ضیاء الدین طباطبایی از همان روز اول ورود، عده زیادی از امیدواران را ناامید ساخت. قبل از آمدن سید به ایران، عکس هایی که از او در روزنامه ها چاپ شده بود مربوط به دوران روزنامه نگاری و نخست وزیری او بود. در این عکس ها سید به صورت جوانی کم سن و سال باریک اندام، خوش پوش و خوش فرم، با ته ریشی بر چهره و کلاه پوستی صاف و استوانه ای برسر دیده می شد. اما تصاویری که در روز اول ورود او به تهران و روزهای بعد در مطبوعات چاپ شد به کلی با آن تصاویر و حتی تصویری که مظفر فیروز از او چاپ کرده بود تفاوت داشت.

سید ضیاء الدین طباطبایی سال 1322 مردی نسبتا چاق بود، در نتیجه قامت متوسط او کوتاه به نظر می رسید. موهایش بلند بود، آنقدر بلند که به مخالفانش اجازه می داد آن را «گیس» بنامند. او کلاه پوست بدقواره ای بر سر داشت که با کت و شلوار بد دوخت او تناسب داشت؛ این ظاهر سید بود. اما افکار و اندیشه های سید دست کم دو نسل از زمان عقب تر بود، و او را از همان روز اول ورود نشان داد و باعث ناامیدی روشنفکران شد.

در آن زمان در ایران نظیر سایر کشورهای جهان رسم بود که همه مردم کلاه بر سر می گذاشتند؛ نو جوانان «بره»، کارگران «کپی» و مردم عادی «شاپو». از روز بعد بیشتر طرفداران سید از هر مقام و مرتبه شاپوها را برداشتند و کلاه پوست بر سر گذاشتند.

اولین کتاب سید که «نبرد من» او محسوب می شد، «شعائر ملی» نام داشت. سید در این کتاب کم صفحه تمام افکار و عقاید خود را که بیشتر آن ها نشانه عقب ماندگی بود گنجانده بود.

سید ضیاء الدین طباطبایی اصطلاحات خاص خودش را داشت که از همان روز اول ورود به تهران می گفت و می نوشت. مریدانش هم به طور دائم آن ها را می گفتند و می نوشتند. این ها باعث شده بود که مخالفان سید کتاب او را «عنعنات ملی» بنامند و او را دست بیندازند. آن ها آنقدر در این زمینه تبلیغ کرده بودند که بسیاری از مردم تصور می کردند نام اصلی کتاب او «عنعنات ملی» است! «شعائر ملی» دیگر تجدید چاپ هم نشد.

سید ضاء الدین طباطبایی از نظر به کار بردن اصطلاحات فارسی و عربی بر سر دو راهی بود.

ثروتمندان و مالکان که در زمان نخست وزیری سید ضیاء الدین طباطبایی بعد از کودتا خطر اعدام را پذیرفتند ولی حاضر نشدند پولی به خزانه دولت واریز کنند، این بار از وحشت به قدرت رسیدن حزب توده ایران، کیسه ها را شل کردند و هر چه توانستند پول در اختیار سید نهادند، به طوری که سید باشگاه مجلل «ایران» را به عنوان محل حزب «وطن» و بعدها «حزب اراده ملی» انتخاب کرد. او که در جوانی با اشراف و دوله ها و سلطنه ها و ملک ها جنگیده بود، اکنون با حمایت همین دوله ها و سلطنه ها و ملک ها و «ممالک» ها حزبی در برابر حزب کارگران و کشاورزان و ستمکشان (حزب توده ایران) تاسیس کرد.

 

رویارویی دکتر مصدق و سید ضیاء الدین طباطبایی

 

دوره مجلس شورای ملی در آن زمان دو سال بود. دوره سیزدهم که بعد از شهریور 20 و در زمان جنگ دوم بوسیله محمدعلی فروغی تنفیذ شده بود، در سال 1322 به پایان رسید و انتخابات دوره چهاردهم در بهمن ماه سال 1322 انجام گرفت. این دوره یکی از دوره های مهم مجلس ایران است. در این دروه 8 نماینده حزب توده ایران از شهرهای شمال به تقی فداکار از اصفهان به مجلس راه یافتند. تقی فداکار مانند یک قهرمان ملی از اصفهان بدرقه شد تا در مجلس مستقر شود. او بزرکترین سازمانده تشکل های کارگری اصفهان بود.

سید ضیاء الدین طباطبایی از یزد به وکالت رسید و دکتر مصدق نماینده اول تهران شد. با آن که تصور می شد در این مجلس جنگ بزرگ بین فراکسیون حرب توده ایران و سید ضیاء درگیر شود، دکتر مصدق به جنگ سید ضیاء رفت. او با مخالفت با اعتبار نامه سید ضیاء الدین طباطبایی، کودتای 1299 و عواقب بعدی آن و همچنین انتخابات دوره چهاردهم یزد را مورد حمله قرار داد.

سخنانی که در روزهای 16 تا 18 اسفند ماه سال 1322 بوسیله این دو مرد مشهور تاریخ معاصر ایران ایراد شد، از جمله مهم ترین نطق های تاریخ مشروطیت به شمار می رود. دکتر مصدق در آغاز جلسه اعلام کرد اگر نماینده های حزب توده ایران که با اعتبار نامه سید مخالفت کرده بودند (دکتر راد منش و تقی فداکار) مخالفت خود را پس نگیرند او صحبت نخواهد کرد. اعضای فراکسیون حزب توده ایران که از قدرت بیان، میزان محبوبیت و نفوذ کلام دکتر مصدق در جامعه اطلاع داشتند مخالفت خود را پس گرفتند. آنگاه دکتر مصدق جریان کودتا را مطرح کرد، سپس به انتخاب سید از یزد و اعمال نفوذ دولت و خارجی ها در انتخابات پرداخت. او گفت:

«سید ضیاء را بعد از 22 سال که نسیا و منسیا بود مردم یزد از چه نظر انتخاب کردند؟»

آنگاه با اشاره به کودتا گفت:

«کدام وسیله به آقای سید ضیاء الدین طباطبایی روزنامه نگار امکان داد قشونی را که تحت فرمان و سرپرستی کلنل «اسمایلز» انگلیسی بود تحت اختیار خود درآورد و به وسیله آن کودتا کند؟»

دکتر مصدق کودتا را کار انگلیسی ها دانست و گفت:

«اقا مثل نهر کوچکی است که به رود تایمز متصل شده باشد. هر قدر آب از نهر پیش برود بر توسعه نهر می افزاید. به همین سبب بود که وقتی تلگراف احمدشاه در باره رئیس الوزرایی آقای طباطبایی مدیر روزنامه رعد به فارس رسید، من آن را اجرا نکردم و تلگراف را از مردم مخفی نگه داشتم و چون شاه و رئیس الوزرا در انتشار آن تاکید کردند، گفتم بدهید اداره تلگرافخانه آن را منتشر کند و خودم از ایالت فارس استعفا دادم و از آن منطقه خارج شدم. آقا [سید] امروز از آزادی مطبوعات صحبت می کنند، ولی وقتی رئیس الوزرا شدند مطبوعات را تعطیل کردند و رجال را به زندان انداختند.»

بعد از نطق مفصل و موثر دکتر مصدق، سید ضیاء الدین طباطبایی پشت کرسی خطابه رفت و طی نطقی که چندین ساعت به طول انجامید و شباهت زیادی به سرمقاله های روزنامه «رعد» داشت، گفت:

«خدا را شکر که زنده ماندم تا در روزهای محنت وطن ندای هموطنان را شنیده، جان بی مقدار خود را در طبق اخلاص نهاده تقدیم نمایم. پس از بیست و سه سال غربت از ایران، پس از بیست و سه سال عزلت و انزوا و آوارگی امروز افتخار دارم در این محوطه ای که خاطره های شیرین و تلخ و فراموش نشدنی از آن دارم حضور پیدا کنم.

پس از مراجعت به ایران در خیال این نبودم که وکیل شوم یا وزیر شوم یا رئیس الوزرا شوم یا رئیس شوم، اما خبر وکالت بنده از یزد مرا تکان داد. بعد از انتخاب از یزد دوستان من نگران بودند، من هم نگران بودم، ولی نگرانی من از این بود که مبادا اعتبار نامه من با سکوت و خاموشی بگذرد و مجبور شوم از یکی از دوستانم خواهش کنم با اعتبار نامه من مخالفت کند، زیرا اگر مخالفت نمی شد من نمی توانستم حقایقی را در اینجا بیان کنم...»

و آنگاه حمله به دکتر مصدق را آغاز کرد. او که تعمدا همه جا دکتر مصدق را با عنوان مصدق السطنه مورد خطاب قرار می داد، گفت:

«یکی از افتخارات من این بود مقدماتی را فراهم آوردم که روزنامه نویس، رئیس الوزراء شود و ایران از دست سلطنه ها و دوله ها و ملک ها و ممالک ها نجات پیدا کند... روزنامه نویس ها بودند که این بت ها را شکستند. این خدمت را من به ایران کردم. برای آن که بدانید چرا این مسئولیت [کودتا] را به عهده می گیرم، وضعیت قبل از کودتا را باید در نظر بگیرید. مملکت ایران در اشغال قشون خارجی بود. در بعضی از ایالات یک تشکیلاتی بود که با حکومت مرکزی مشغول جنگ و ستیز بود. خزانه مملکت خالی بود. عده ای از افراد قشونی و ژاندارمری و امنیه و نظمیه که حدود چهل هزار نفر بودند حقوقشان هشت ماه و ده ماه عقب افتاده بود. چندین هزار مهاجر از گیلان و مازندران آمده بودند که می بایست از خزانه دولت زندگی کنند و چون در خزانه دولت پولی نبود، همه ماهه وزرا و رئیس الوزراهای ایران باید ماهیانه به اسم (موراتوریوم) گدایی بکنند... شاه ایران مرحوم احمد شاه از شنیدن خبر رفتن انگلیس از ایران هراسان شده بود و می خواست ایران را ترک کند. وقتی گفتند چرا می خواهی به اروپا مراجعت کنی، گفت در امان نیستم. اگر قشون انگلیس برود چگونه می توانم در پایتخت خودم که قشون پلیس و ژاندارم ده ماه است مواجب نگرفته اند زندگانی کنم؟ اگر متجاسرین به من حمله کنند چه کنم؟ احمد شاه مرحوم به سفارت انگلیس ملتجی شد. از وزیر مختار انگلیس تقاضا کرد قشون انگلیس حرکت خودش را از ایران به تعویق بیندازد. چون مجلس مبعوثان انگلیس بودجه اقامت قشون را تصویب نمی کرد، احمد شاه گفت حالا که قشون انگلیس نمی تواند در ایران بماند من می روم. گفتند نباید بروی. گفت حالا که نباید بروم پس در تهران نمی مانم. مذاکره تغییر پایتخت به میان آمد و تهران گرسنه، تهران بیچاره، تهران خواب آلوده، دوله ها و ملک ها و سلطنه های غفلت کار و سیاسیون نادان، همه خواب بودند و سرنوشت ایران در اقیانوس تلاطم و بدبختی واژگون بود. آن وقت بود که سید ضیاء الدین، همان سید ضیاء الدین که در 18 سالگی خون خود را وقف ایران کرده بود و اکنون 38 سال زیادی زندگی می کند، سید ضیاء الدین آن روز به فکر شما بود، به فکر زن و بچه شما بود. به فکر تهران، به فکر مملکت، به فکر ایران افتاد، از خود گذشت [کودتا کرد] و بالاخره رئیس الوزرا شد. بله آقای مصدق السلطنه، این چیزها را دوله ها و ملک ها و سلطنه ها نمی فهمند. این نکته را یک روزنامه نویس می فهمد...»

 

سرانجام در روز 18 اسفند 1322 در باره اعتبار نامه سید ضیاء الدین طباطبایی رای گرفتند. از 86 عده حاضر، 57 نفر به اعتبار نامه او رای مثبت دادند، در نتیجه اعتبار نامه سید تصویب شد. دکتر مصدق به او تبریک گفت، حتی سید را در آغوش کشید. دو مرد سیاسی، دو رقیب، دو دشمن روی یکدیگر را بوسیدند.

 

 

 

 

 

                        راه توده  480     15 آبانماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت