راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

"صفرخان"32  سال

در زندان دندان روی جگر گذاشت!

 

آبان ماه، سالگرد آزادی و خاموشی ابدی یکی از معروف ترین زندانیان سیاسی دوران شاه است. صفر قهرمانیان معروف به "صفرخان". به جرات می توان گفت که هیچ زندانی سیاسی دوران شاه – مذهبی و غیر مذهبی- نیست که او را نشناسد. او با 32 سال زندان، قدیمی ترین زندانی سیاسی دوران شاه بود که با انقلاب 57 از زندان بیرون آمد. زمانی که از زندان بیرون آمد نه شهر را می شناخت و نه شهریان را. آشنائی جز زندانیان سیاسی که طی 32 سال گذرشان به زندان های قصر و اوین، قزل قلعه و اورمیه و برازجان افتاده اما اعدام نشده بودند نداشت. صفرخان آبان 1357 از زندان آزاد شد و آبان سال 1381 به درود حیات گفت. از خود انبوهی خاطره را در سینه زندانیان سیاسی دوران شاه برجای گذاشته و کتاب خاطراتی که در زمان حیاتش به همت علی اشرف درویشیان تهیه و تنظیم و منتشر شد. پس از خاموشی صفرخان، شاید یگانه روحانی زندانی دوران شاه که از صفرخان یاد کرد و با ذکر چند خاطره از دوران زندان مشترکش با  صفرخان، او را ستود شیخ مهدی کروبی بود!

 

آبان ماه 57 زیر فشار جنبش انقلابی که مانند سیل در خیابان ها جاری بود، در زندان های شاه باز شد و گروه گروه زندانیان سیاسی آزاد شدند. گفتند بروید به آغوش خانواده، اما آنها پیوستند به سیل جاری در خیابان ها. خانواده های آنها در خیابان ها جاری بودند.

باور مردم به اصلاح پذیری شاه و نظام شاهنشاهی چنان فرو ریخته بود که حتی زندانیان سیاسی آزاد شده نیز رهائی خود را یک عقب نشینی تاکتیکی رژیم ارزیابی کرده و به ادامه آن باور نداشتند. این را صفرخان نیز پس از بیرون آمدن از زندان، در خانه دخترش به من گفت. هیچ ایرانی که علیه استبداد شاه در خیابان ها فریاد می زد و یا جان سالم از زندان شاه به در برده بود، بر این تصور نبود که بار دیگر زندان ها پر خواهند شد و حتی شمار بسیاری از زندانیان سیاسی دوران شاه، درجمهوری اسلامی اعدام خواهند شد!

صفرخان  23آبانماه 57 به همراه جمعی از زندانیان سیاسی زندان قصر آزاد شد و در روزهای بعد نیز زندانیان دیگری که در تهران و یا در شهرستانها محبوس بودند آزاد شدند.

صفرخان، با شهرت قدیمی ترین زندانی سیاسی جهان، زمانی که از زندان به خانه باز گشت نه شهر را می شناخت و نه خیابان ها را. در 32 سالی که در زندان بود چهره تهران دگرگون شده بود. همسرش در غیاب او چهره در نقاب خاك کشیده بود. دخترش که یگانه فرزندش بود او را از مقابل زندان قصر به خانه خودش برد. نه بزرگ شدن دخترش را دیده بود و نه عروسی او را و حالا آخرین نوه اش پاورچین پاورچین راه می رفت و از مهمان تازه وارد غریبی می کرد.

صفرخان نه روی صندلی می توانست بنشیند و نه در میانه اتاقی که دخترش در اختیار او گذاشته بود. من در همین خانه به دیدار صفرخان رفتم تا با او مصاحبه کنم و در کیهان منتشر. سالها روی زمین و پشت به دیوار زندان نشسته بود. هنوز عضلات بدنش ورزیده بود. به روستائی چابکی می ماند که تازه از کار شخم زمین و یا درو گندم و کوبیدن آن با ورزو (گاو نر) به خانه بازگشته باشد. در زندان ورزش می کرد. چیزی شبیه ورزش باستانی، اما نه با میل، بلکه با دمبلی که خود ساخته بود! وصف این ورزش آلوده به سماجت صفرخان را به قلم مترجم و متفکر بزرگ معاصر ایران محمود اعتمادزاده ( به آذین) در کتاب "میهمان این آقایان" می توانید بخوانید.

 

آیت الله طالقانی هنوز آزاد نشده بود. علی بابائی، طاهر احمدزاده و مدیر شانه چی خانه طالقانی را در خیابان تنکابن (پیچ شمیران) آب و جارو کرده و منتظر آزادی آقا بودند. اعظم طالقانی چادر را به کمر بسته و میهماندار زنانی بود که در اتاق های خانه دو طبقه آیت الله طالقانی جمع می شدند. سینی چای را محمدرضا از طبقه اول تا طبقه دوم که اتاق پذیرائی اش را برای آیت الله طالقانی در نظر گرفته بودند می رساند. ابتدا سری به آنجا زده بودم و سپس راهی دیدار صفر خان شده بودم. سراغ آیت الله آزادی خواه و سنت شکن را از صفرخان گرفتم. گفت " آقای طالقانی در بهداری زندان است، قرار بود با من آزاد شود!"

 

صفرخان خسته ومبهوت بود. جوان رفته بود و پیر بازگشته بود. اغلب آنها که به دیدارش شتافته بودند به زبان آذربایجانی حرف می زدند. زبانی که من در اتاق شلوغ و فرو رفته در دود سیگار با آن بیگانه بودم. کوتاه پرسیدم و صفرخان کوتاه پاسخ داد. مجالی برای گفتگوی طولانی نبود. زندانیان گروه گروه آزاد می شدند و باید خودم را می رساندم به مقابل دو زندان قصر و اوین تا با زندانیانی که نام آشنا بودند مصاحبه کنم. من عازم اوین و قصر بودم و صفرخان چشم انتظار آنها که هنوز در زندان بودند. وقت تنگ بود.

 

می دانستم وقتی در زندان قصر به او گفته بودند "صفرخان آزاد شده ای" گفته بود "من وقتی بیرون می روم که همه رفته باشند". زندانی ها دوره اش می کنند، برایش دالان می بندند و می گویند: " خان! همه را آزاد می کنند. برو، ما هم پشت سرت می آئیم!"

حالا در خانه دخترش، کنار او که تاز از زندان به خانه رسیده نشسته بودم. من می پرسیدم و او جواب میداد.

 

گفتگوی کوتاه من با صفرخان در شماره سوم آبان روزنامه کیهان 57 منتشر شد. به یاد صفرخان و همه آنها که در سال 57 از زندان بیرون آمدند و اکنون در گلستان خاوران خوابیده اند و آنها که در بهشت زهرا یا امام زاده طاهر به زیر خاك رفته اند اما آرمان هایشان در فرزندان و نوه های صفرخان زنده است این گفتگو را بخوانید:

 

- صفرخان فکر می کردی شاه برود و شما از زندان بیرون بیائی؟

 

- من این آزادی را مدیون مردم هستم. اگر مردم نبودند بقیه عمرم هم در زندان می ماندم. برای این آزادی چه خونها که ریخته نشد و چه سینه ها که به گلوله سپرده نشد.

 

-  پرونده شما چی بود و چرا به حبس ابد محکوم شدید؟

 

- من 32 سال پیش، بعد از پنج سال فعالیت و مبارزه در میان دمکرات های آذربایجان که شکست ها و پیروزی هائی داشتند، دستگیر شدم و به زندان افتادم. مبارزه من علیه حکومت فئودالها بود ولی با آنکه این را می دانستند به حبس ابد محکومم کردند.

 

- هیچ وقت تقاضای عفو نکردید؟

 

- سال 55 من را با 60 زندانی دیگر که عده ای از آنها مذهبی بودند و از موتلفه اسلامی و عده ای هم غیر مذهبی و از گروه های چریکی برای نوشتن تقاضای عفو از زندان قصر به زندان اوین بردند و مراسم "سپاس آریامهر" گرفتند. از این جمع بعضی ها توبه کردند و مدح شاه را گفتند. مثل رهبران موتلفه اسلامی اما  من زیر بار نرفتم و بخاطر همین مدتها در بدترین شرایط در زندان اوین ماندم. گفتند، آنقدر اینجا میمآنی تا بپوسی. خندیدم و گفتم: من پوسیدنی نیستم!

اعتراض های من به زندانبانها باعث شد به سلول سبز در زندان اوین تبعید شوم. این زندانی است که در آن نمی توان شب و روز را تشخیص داد، هوایش را با پمپ عوض می کنند. مدتها در این زندان بودم. البته، این ماجرا مال سال 55 است. از گذشته های تلخ و پرمشقت نمی خواهم چیزی بگویم، در باره زندان برازجان که 25 سال زندگی مرا بلعید نمی خواهم هنوزحرفی بزنم.

 

- شما 32 سال شهر و زندگی مردم را ندیده بودید. وقتی از زندان آزاد شدید احساس غربت نمی کردید؟

 

- راست می گوئید. فکرش را بکنید؛ سالها گوشه زندان برازجان بدون ملاقات بودم. اگر شهر را نمی شناسم، اگر هیچ خیابانی را بلد نیستم و اگر هر لحظه تمام وجودم هوای کسانی را دارد که هنوز در زندانها هستند تعجب نکنید. همه زندگی من پشت سر من است. زندگی من در زندان است. بچه ها هنوز در زندانند.

 

- می گویند شما در زندان ها نقش صاحبخانه را داشتید؟ تجربه زندان و چگونگی زندگی در زندان را به جوان هائی که تازه به زندان می افتادند یاد می دادید.

 

- من نوجوان هائی را دیدم که هنوز موی صورتشان کامل در نیآمده بود و آنها را به جرم خواندن یک کتاب به زندان آورده بودند. از کجا شروع کنم و چه بگویم؟

 

- می توانید چند خاطره برای خوانندگان کیهان تعریف کنید؟ از احساس آزادی خودتان بگوئید.

 

-همه وجود من خاطره است. من الان از کسانی جدا شده ام که 25 سال با آنها در زندان بودم. افسران توده ای را می شناسی؟ ملت من را آزاد کرد. ملت بقیه زندانیان سیاسی را هم آزاد خواهد کرد. من همیشه به این نیرو ایمان داشتم و همچنان دارم. حتی در هولناك ترین لحظات که دوستانمان را برای شکنجه می بردند و ما فقط فریاد و نعره آنها را می شنیدیم امید را هرگز از دست ندادم. سینه من دفتریست که با مرکب خون همه خاطرات 32 سال گذشته خودم را در آن نوشته ام. شما می پرسید چه آرزویی دارم؟ من می گویم که خواست من آزادی تمام احزاب است و آزادی تمام زندانیان سیاسی. دولتی ها و امنیتی ها می گویند چریک ها باید در زندان بمانند. من امروز با مراجعه به همان دفتری که در سینه دارم می گویم کسی که اتهام قتل داشته باشد زنده نیست که در زندان باشد.

 

عکس: صفرخان در سال اول زندان و صفر خان پس از بیرون آمدن از زندان. گفتگوی من با صفرخان در همین شماره کیهان منتشر شد.

 

نقل از فیسبوک علی خدائی

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  477  بیست و چهارم مهر ماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت