راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات سایه (پیرپرنیان اندیش)

شهریار – 5

سقوط شعر شهریار

از زمانی که

 بازگشت به تبریز

 

 

- سایه ناگهان هوای شهریار به سرش افتاد... و نواری شنیدیم از شعر خوانی نفیس شهریار در خانه سایه...

 

خراب از یاد پائیز خمارانگیز تهرانم

خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب تهرانم

خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی

گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم

خیال رفتگان، شب تا سحر در جانم آویزد

خدایا این شب آویزان چه می خواهند از جانم

 

شهریار از وقتی که از تهران به تبریز برگشت دیگه افول، بلکه سقوط شعرش شروع شد... البته تا آخر عمر هم لحظات شاعرانه و انفجارهای عاطفی تو شعرش بود. بهش گفتم: شهریار هر چی خوب بود کنار گذاشتی و هر چی بد بود گرفتی. غش غش می خندید... می گفتم: آخه شهریار آدم ساز و می ذاره کنار و خرقه زهد می پوشه (قریب به مضمون، نص کلام سایه از اوجیات فوق طاقت بشری است!) اونم می خندید.

این شعر بعد از همین توبه مضحک شهریار ساخته شده. از عاشق بودن و موسیقی و اینا توبه کرده و گفته این ها مانع رسیدن به حقه. (با لحن خاصی این جمله را می گوید!) فقط یک آدمی مثل شهریار می تونه این حرفو بزنه (با قاطعیت تمام این جمله را می گوید)... دلش تنگ می شه؛ برای سازش، برای تریاکش. می گه:

 

نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من

نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم

گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی

که من واخواندن این پنجه پیچیده نتوانم

 

عجیبه!... شهریار تا آخر عمرش دلش پر می زد برای سازش. من می دونم چه حسرتی می کشید... اما خیال می کرد معصیت می کنه... بابا! اگه خدایی باشه تو اون دنیا می خوابونه تو گوش شهریار که فلان فلان شده مگه موسیقی رو من نیافریدم!...

 

- چند لحظه ای سکوت می کند. خشم و خروشش که آرام می گیرد لبخند می زند و سرش را تکان می دهد...

 

کار ما هم شد مثل او رشتی کمونیست؛ یه کمونیست رشتی مرد و اونو بردن پیش خدا، هی می گفت:

آو... تو بودی؟! (با لهجه رشتی). آو... تو بودی؟!

 

- بلند بلند می خندیم...

 

تو همین شعر این بیت درخشان خلاصه اون شعر «زورق» رمبو است:

 

چه دریایی، چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن

به زورق های صاحب کشته سرگشته می مانم

 

- دستگاه پخش صورت را روشن می کند... شهریار شعرش را با آواز خسته سوخته خود می خواند... سایه می خندد، گریه می کند، کیف می کند، غصه می خورد؛ با شهریار می خواند و چون کشتی بی لنگر در دریایی «یادهای انبوه» کژ و مژ می شود. عشق به شهریار مثل آب گوارا از بن جان و دلش می جوشد و از چشمش سرازیر می شود. جاهایی که شهریار بغض می کند، سایه انگار که در کنار شهریار نشسته با او دعوا می کند که:

 

آخه مرد! این چه کاری بود که با خودت کردی!؟ مگه دیوانه بودی؟

 

-         شهریار می خواند:

 

شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی

به اشک توبه خوش کردم که می بارد به دامانم

به بحرانی که کردم آتشم شد از عرق خاموش

خوشا آن آتشین تبها که دلکش بود هذیانم

از این شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین

چه می گویم نمی فهمم! چه می خواهم نمی دانم

 

نوار که تمام می شود، سایه دو سه دقیقه ای سکوت می کند... و با صدای غمزده می گوید:

 

نمی دونم... شاید هم که شهریار روغن ریخته رو نذر امامزاده کرده. به دیوانش نگاه کنید؛ وقتی از تهران رفت روز به روز پس رفته. شور جوانی اش تحلیل رفته. شاید خودش متوجه این مسئله شده و توبه رو بهانه کرده... نمی دونم! شهریار خیلی خوب شعر رو می شناخت ولی در باره شعر خودش عاجز بود. چون عاطفی نگاه می کرد به شعر... این توبه اش هم مثل همه کارهاش عجیب بود.

 

- دو باره سایه در قبض فرو رفته و الان باید سئوالی از او به پرسم که کمی فضا را تغییر دهد.

 

استاد! شما هیچ وقت به فکرتون نرسید که اجمالا توبه ای بکنید؟

 

- نگاهی از سر حیرت و عتاب و ملامت به من می اندازد و با خنده ملایم پر معنایی می گوید:

 

از چی توبه کنم؟ (سرش را تکان می دهد)... خدا نصیب نکنه!... شما هم دیگه دیوانه شدی آقای عظیمی؟

 

شهریار بعد از توبه (با یه لحن خاصی می گوید توبه) دیگه شعرو هم به یه معنا کنار گذاشت و دیگه شعر عاشقانه نگفت. می گفت این ها همه حجابه (حجاب را با لحن بسیار خاصی می گوید) نمی دونست که:

 

بی این لب و چشم بخت خندیدن نیست

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  487   11دیماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت