راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بخش نهم- در 26 صفحه

یادمانده هائی از

پیوند حزب توده

ایران با انقلاب 57

علی خدائی

 

 

53 -

 

میروم تا دیگران بمانند

 

 

-  تعداد پیام ها و سئوال ها زیاد بود و همه می خواستند بدانند چرا این گفتگو متوقف شده.

 

همه را دیده و خوانده ام. حق دارند. اما واقعیت اینست که در درجه اول، انتخابات (88) و حوادث پس از آن مانع ادامه این گفتگو شد. به چند دلیل. اولا خود شما هم درجریان بودید که قرار شد پیش از انتخابات همه نیروی خودمان را بگذاریم روی انتخابات. راه توده این بار هم بر خلاف خیلی از نیروها و نشریات و افراد که هنوز در فضای سالهای آخر دوران خاتمی بودند و شرکت مردم درانتخابات را حداقل با این وسعت حدس نمی زدند، معتقد بود این انتخابات تبدیل به بزرگترین و مهم ترین انتخابات تاریخ جمهوری اسلامی خواهد شد. ما تکلیفمان را با این انتخابات خیلی زود روشن کردیم. فکر می کنم در اسفند ماه گذشته، یعنی سه ماه پیش از برگزاری انتخابات، با این یقین که آقای موسوی به صحنه خواهد آمد و جای خالی آقای خاتمی را پر خواهد کرد، خودمان را برای ورود به صحنه آماده کردیم. ما از همان ابتدا محکم و بدون تزلزل اعلام کردیم که از آقای موسوی باید همه جانبه حمایت کرد و به همین دلیل، نه تنها وارد برخی بحث های انحرافی در باره ایشان و دوران نخست وزیری اش و حوادثی که در جمهوری اسلامی روی داد نشدیم، بلکه این بحث ها را هدایت شده توسط خود حکومت هم دانستیم.

 

-  منظور کدام بحث هاست؟

 

همان بحث هائی که وسط دعوا می خواستند نرخ تعیین کنند و آقای موسوی را روی صندلی اتهام قتل عام زندانیان سیاسی در سال 67 بنشانند.

به هر حال اسناد و نوشته ها و موضع گیری های راه توده در این باره در شماره های پیش و پس از انتخابات هست و نیازی به بیان دوباره آنها در اینجا نیست. فقط می خواستم بگویم یکی از دلائل عقب افتادن این گفتگوها، انتخابات و بویژه حوادث کودتائی پس از آن بود که شما خودتان هم شاهد بودید و دستتان در کار بود و دیدید که چه وقت و انرژی از همه ما صرف این رویداد شد و همچنان هم ادامه دارد. آنچه اهمیت فوری دارد، رویدادهای بسیار مهم داخل کشور است. خاطرات و یادمانده ها را همیشه می توان گفت و منتشر کرد.

دو نکته دیگر را هم در این باره می خواهم بگویم. اول این که انتخابات و کودتائی که اتفاق افتاد و جنبشی که در سراسر کشور جریان دارد، آنقدر عظیم و مهم است و پیگیری خبرها آنقدر برای مردم جدی است که گاهی انسان احساس می کند کسی وقت خاطره خوانی ندارد. اگرچه من سعی کرده ام خاطره گو نباشم، بلکه دراین یادمانده ها حوادث امروز را به رویدادهای دیروز پیوند بزنم. در اینجا یک اعتراف هم می خواهم بکنم و آن هم اینست که بقول معروف "پشت آدم که باد خورد" بازگشت به پیش از این باد خوردن دشوار است. این هم یکی از دلائل تأخیر در این گفتگوها بود که البته دلیل فرعی است و نه اصلی. این که ما بتوانیم به این گفتگو، مثل گذشته بصورت منظم ادامه بدهیم، بستگی به رویدادهای ایران و فرصت همه ما دارد.

 

-  اصلا به کجا رسیده بودیم؟

من شماره های آخر گفتگوها را مرور نکرده ام، اما خوب بخاطر دارم که به فردای آن شبی رسیده بودیم که من از سفارت سوریه در تهران خارج شده و حوالی میدان آرژانتین از اتومبیل دبیردوم وقت سفارت سوریه "ایاد" پیاده شدم. لحظات سخت تنهائی و بیم از شناخته شدن، نگران چشم های جستجوگر امنیتی که در خیابان ها بدنبال شکار می گشتند. در آن روزها من هم درست مثل همه توده ایهای دیگر به هر کس و هر چیز در خیابان ها شک داشتم. ساعات زیادی نمی توانستم در خیابان بچرخم و درعین حال، هیچ پناهگاهی نداشتم. نزد هیچیک از اقوام نمی خواستم بروم و دوستان و آشنایان هم به همچنین. یقین داشتم که خانه خودم، خانه ای که مادرم در آن زندگی می کرد، خانه برادران همسرم، خانه پدرهمسرم زیر نظر است. این یقین بی پایه نبود. بعدها به من گفتند که با احتمال دست یافتن به من، حتی آنها را، تا مدتها تعقیب خیابانی می کردند. در خیابان ها هم نمی توانستم سرگردان بچرخم. بی پناهی در چنین شرایطی، احساسی است که تنها کسانی که آن را پشت سر گذاشته اند آن را درک می کنند.

یگانه پناهگاهی که هنوز می شد به آنجا رفت خانه حاج برهان، آن انسان شریفی بود که قبلا برایتان درباره اش گفته بودم. سوار تاکسی شدم و رفتم بطرف سه راه زندان در جاده قدیم شمیران. وقتی رسیدم از سر خیابان تلفن کردم و دانستم همه چیز عادی است. در واقع هم نمی توانست غیر عادی باشد، زیرا حاج برهان نه سیاسی بود و نه با حزب کاری داشت. دامادش از قدیم بازیگر سریال های تلویزیونی بود و از بعد از انقلاب مثل خیلی های دیگر سرگردان و بیکار. کمتر از نیمساعت در آنجا ماندم و سپس با خانم سالمندی که از گذشته با هم آشنا بودیم و هنوز ضروری نمی دانم نام ایشان را بیآورم، در خانه او بود از خانه بیرون آمدیم.

خانه حاج برهان را ترک کردیم. همراه با آن خانم عزیز و فراموش نشدنی که چادر سیاهی به سر کرده بود، در آن شرایط احساس امنیت در خیابان ها بیشتر بود. باید جائی را برای یک شب یا چند شب پیدا می کردم. به خانه مادر یکی از آشنایان آن خانم که او نیز فراموش نشدنی است، در شمال تهران رفتیم. دقیقا بخاطر ندارم کدام منطقه شمیران بود. شاید قیطریه. خانه بزرگ و دو طبقه ای بود. صاحبخانه بسیار مهربان بود و به همان اندازه هم از مسائل سیاسی دور. بسیار دور.

هیچ روزنه ای وجود نداشت که بدانم موج دستگیری ها تا کجا پیش رفته، اما با لُو رفتن محل سلاح ها در خانه پدری من، قطعی بود که پرتوی و یا هاتفی و یا هر دو را دستگیر کرده اند.

 

- آنها محل سلاح ها را میدانستند؟

 

بله. فکر می کنم قبلا کاملا برایتان تعریف کرده بودم. کیانوری فقط می دانست که در خانه قدیمی پدری من اسلحه جاسازی شده است. از جزئیات هیچ خبری نداشت و سلاح ها هم طوری جاسازی شده بود که امکان نداشت بدون راهنمائی کسی که از محل جاسازی با خبر است، بتوان به آنها دسترسی پیدا کرد. در واقع سلاح ها زیر گاراژ روباز درانتهای خانه همسایه جاسازی شده بود که هر شب سه اتومبیل پشت سر هم در آنجا پارک می شد. من از این محل، تا قبل از انقلاب برای جاسازی آثار و کتاب های حزبی که از خارج ارسال می شد استفاده می کردم و بتدریج آنها را از طریق شبکه نوید توزیع می کردیم. یک حفره کوچک از زیر پله های خانه پدر من به این محل کم ارتفاع اما عمیق راه داشت. آن همسایه هم حاج طلائی از تجار بزرگ آهن بود، که بعد از انقلاب بدلیل ارتباط های گسترده قدیمی که با مذهبیون، روحانیون و بازاریهای بزرگ داشت، خودش تبدیل به یک قطب حکومتی شد. قطر دهانه این حفره شاید 40 سانتیمتر بود که بعد از جاسازی سلاح ها، هاتفی با دقت بسیار که برای خود من هم شگفت آور بود، آن را با آجر و یک لایه کاغذ قلعی بست و رویش را هم سیمان و کچ کشید. بنابراین، چون کیانوری اطلاعی از محل جاسازی نداشت، زیر شکنجه و بازجوئی هم نمی توانست در این باره چیزی بگوید. می ماند هاتفی و پرتوی و حدس من درست بود، چون بعدها در دادگاه نظامی ها و سازمان مخفی حزب، پرتوی در پاسخ به حجت الاسلام ریشهری درباره سلاح ها گفت "ساعت 3 و نیم صبح همراه برادرها، رفتیم به خانه پدری خدائی و من محل جاسازی سلاح ها را نشان دادم". البته، بعدها به من گفتند که آنشب آقایان آن خانه را به امید پیدا کردن محل جاسازی سلاح ها با مته سوراخ سوراخ کرده بودند. حتی یخچال خانه را آبکش کرده بودند. فکر می کنم قبلا برایتان گفتم که ما نمی خواستیم این سلاح ها را نگهداریم و کیانوری هم طرفدار تحویل دادن آنها بود، اما هر چهار نفر میدانستیم که به محض آغاز انتقال این سلاح ها به داخل اتومبیل در محله و یا به محض رسیدن به هر کمیته ای که می خواستیم آنها را تحویل بدهیم، آقایان یا می ریختند در همان محله ما را با سلاح ها دستگیر می کردند و یک داستان تبلیغاتی درست می کردند و یا  در همان کمیته مورد مراجعه بی اعتناء به حسن نیت و یا تصمیم سیاسی حزب، یا آورنده سلاح ها را بازداشت می کردند و یا تحت تعقیب و شناسائی قرار می دادند تا به بقیه برسند. به همین دلیل تصمیم گرفته شد تا فراهم شدن شرایط مناسب تحویل، آنها را در هر کجا که هست تکان ندهیم و فقط جاسازی اساسی کنیم. مقداری از این سلاح ها در شبکه پرتوی بود که جاسازی شده بود و آن مقداری هم که نزد من به همین شکل و شیوه ای که گفتم جاسازی شده بود. همه آنها هم سلاح هائی بود که درجریان حمله به پادگانهای ارتش، درجریان روزهای سقوط رژیم شاه توسط توده ای ها بیرون آورده شده بود.

آن بعد از ظهر نزدیک به غروب، در خانه آن مادر مهربان، علیرغم همه مهربانی ها و پذیرائی هائی که او سعی داشت بکند، برای من شاید تلخ ترین غروب زندگی بود. درست یادم نیست، چند لقمه ای که خوردیم چه بود. آن که مرا به این خانه آورده بود، امیدوارتر از من بود و تصور نمی کرد آواری که فرود آمده چنان عظیم باشد که من تصور می کنم. البته بخشی از این خوش بینی اش بدلیل بی خبری اش از آن اطلاعاتی بود که من داشتم و حتی کلمه ای از آن را به وی نگفته بودم و البته انصافا بگویم که او هم سئوال نمی کرد.

از طبقه پائین صدای صحبت و خنده آهسته چند مردی که بعد از شام بساط تریاک را پهن کرده بودند، همراه با بوی تریاک تا طبقه بالا می آمد. صحبت هایشان مفهوم نبود، بویژه که با لهجه غلیط کرمانی حرف می زدند. خبر نداشتند دو غریبه ای که "مادر" در طبقه بالا آنها را جای داده کیستند و تا چه وقت می مانند.

صاحبخانه اتاق نه کوچک و نه بزرگی را که یک تخت دو نفره در آن بود، دراختیار من گذاشته بود و اتاق دیگری را دراختیار همراه من. در اتاقی که دراختیار من گذاشته شده بود، یک تلویزیون سیاه و سفید که روی چهار پایه ای که وصل به تنه اش بود قرار داشت. روشن بود، اما صدای آن را بسته بودیم، گهگاه، آهسته چند کلامی با هم رد و بدل می کردیم که عمدتا درباره پیدا کردن یک جای مطمئن برای روزهای آینده بود. من اغلب این جمله را تکرار می کردم "باید فهمید چه کسی باقی مانده". نه او حوصله داشت و نه من. نه من می خواستم درباره یورش صحبت کنم و نه او سئوال می کرد. برنامه های عادی از تلویزیون پخش می شد و من در انتظار بخش اخبار، گاهی به فاصله 5 تا 10 دقیقه به صفحه آن نگاهی می انداختم تا ببینم بخش خبر شروع شده یا نه؟ در یکی از این فاصله ها، ناگهان کیانوری را دیدم که مچاله، با پیراهنی تیره، گردن فرو رفته در میان دو کتف، چشم هائی که نگرانی در آنها دو دو می زد، بشدت لاغر و تکیده روی صفحه تلویزیون است. زودتر از من، آن خانم همراهم پرید و صدای تلویزیون را بلند کرد. خودش بود، اما کالبدی شده بود بی روح. بر خلاف عادت همیشگی، دست هایش تکان نمی خورد و به کمک آنها حرف نمی زد. دقیقا بخاطر ندارم، چند دقیقه حرف زد، اما میدانم کوتاه بود. چیزهائی می گفت که زیرشکنجه وادارش کرده بودند بگوید! از چند محور بعنوان محورهای اشتباه حزب گفت و سپس دوربین چرخید و سفره ای را روی زمین نشان داد که روی آن سلاح هائی را چیده بودند که از سه جاسازی حزبی بیرون آورده بودند.

 

- ا ز شکنجه خبر داشتید؟

 

من در گفتگوهای قبلی برایتان گفتم که یکبار "ایاد" در میان دو یورش، از قول "شبارشین" که اتاشه نظامی سفارت اتحاد شوروی به من اطلاع داده بود که زیر شکنجه های هولناک از  رهبران حزب اعتراف و فیلم گرفته اند. یکی از کسانی را که زیر این شکنجه از او فیلم و اعتراف گرفته اند، "ستاری" و یا "یعقوبی" صدا می کنند. فراموش کرده ام کدامیک از این دو اسم را گفته بود.

بنابراین، از شکنجه اطلاع داشتیم، اما جزئیات آن را نمی دانستیم، تا آن که پس از سالها نامه کیانوری به خامنه ای بدستمان رسید و تازه فهمیدیم چه کرده اند زیر شکنجه با رهبران حزب.

من همینجا بگویم که یکی از ماندگارترین فعالیت های راه توده، بدست آوردن همین نامه، انتقال آن به خارج از کشور و انتشار آن بود. ما از این نامه زمانی اطلاع پیدا کردیم که هنوز ارتباط های اینترنتی در ایران برقرار نشده بود و طبیعی است که کار به آسانی امروز نبود. این یگانه سند مکتوب و معتبری بود و همچنان هست، که برای اولین بار فاش ساخت در میان دو یورش اول و دوم به حزب توده ایران، چه بلائی بر سر رهبری حزب در زندان توحید یا همان کمیته مشترک زمان شاه آوردند و در سالهای پس از آن نیز آنها در زندان اوین و زیر دست اسدالله لاجوردی و امثال رحیم پور ازغدی که حالا ادای تئوری پرداز را در می آورد و عضو شورای انقلاب فرهنگی است و یا دیگران و دیگران چه کشیدند.

هر انسان با انصافی که این نامه را خوانده و یا بخواند و از این طریق، تنها با بخشی از آنچه بر رهبری حزب ما در زندان رفت آشنا شود، آنوقت در مقایسه با زندان و بازجوئی دیگران عمیق تر متوجه می شود که آن اعترافات و خودزنی هائی که در سیمای جمهوری اسلامی به نمایش گذاشته شد، حاصل چه جنایاتی بود. شکنجه ای که رهبری حزب ما شد، شاید تنها با شکنجه های دوران تیمور بختیار، پس از کودتای 28 مرداد قابل مقایسه باشد. من در مقاطع مختلفی دچار حیرت شده ام که چطور یک کسی می تواند خود را توده ای معرفی کند، اما در انتشار و بازانتشار برخی مطالب و اسناد که تماما در خدمت دفاع از حزب است خودداری کند. یکی از این مقاطع، مربوط به همین نامه است. البته طرف صحبت من مهاجرین است، والا در ایران ما میدانیم که چطور این نامه را تکثیر کردند و دست به دست چرخاندند و همچنان می چرخانند. من وقتی می گویم کار تبلیغاتی حزب ما در مهاجرت واقعا لنگ است، دلائل بسیاری دارم، که ماجرای سکوت در برابر این نامه، یکی از آن دلائل است. شما اگر مراجعه کنید به راه توده دوره اول در سال 1361 و 1362 و نامه مردم های اوائل این مهاجرت، یعنی سالهای 62 و 63 که زیر نظر حمید صفری منتشر می شد، می بینید که چقدر استدلال شده که رهبری حزب را زیر شکنجه به تلویزیون آوردند، اما سند و مدرکی دراختیار نبود که ارائه شود. در تمام آن سالها، همه مخالفان و دشمنان و حتی کسانی که با حزب رقابت می کردند مدعی روحیه ضعیف رهبری حزب و شکستن بدون شکنجه آنها در زندان بودند و بارها و بارها در این باره مقاله و مطلب نوشتند و منتشر کردند. حتی نهضت آزادی ایران که من جزوه معروف آنها در همین باره را دارم. بعد از آنکه اعتراف گیری بصورت سیستماتیک شامل حال تقریبا تمام سازمان های سیاسی و شخصیت های سیاسی شد، چه موقعیتی مناسب تر از این موقعیت بود که ما این بار، بصورت مستند، یعنی همین نامه کیانوری که ما آن را با خط خود او در اختیار داریم، ضد حمله تبلیغاتی را شروع کنیم؟ ما در راه توده کردیم، اما شاهدید که دیگران نکردند. وقتی خود با خویش چنین می کنیم، آنوقت چگونه می توانیم انتظار داشته باشیم که فلان سازمان سیاسی وجدانش را قاضی کرده و بنویسد که رهبری حزب توده ایران را زیر سخت ترین شکنجه ها بردند؟ معلوم است که سکوت می کنند و از کنار آن عبور می کنند و به روی خودشان نمی آورند. و تازه، اطمینان داشته باشید که آن شکنجه و فشاری که به رهبری حزب ما در زندان آوردند، به رهبری و کادرهای هیچ حزب و سازمانی وارد نیآوردند. حتی به کادرهای مجاهدین خلق که در دهه 60 به دام افتاده بودند. دلیل آن هم از روز آشکارتر است. در ارتباط با مجاهدین خلق و یا افرادی از آنها که در تلویزیون ظاهرشان کردند، نیازمند آن جنجال تبلیغاتی نبودند که در ارتباط با حزب بودند. حزب ما مدافع انقلاب و کاشف خط امامی بود که در واقع خط انقلاب بود، به همین دلیل نمی توانستند به دلیل حمایت از انقلاب و خط امام آنها را به تلویزیون بیآورند و آن تبلیغات را بکنند. در عین حال که نیازمند توجیه یورش به حزب در میان رهبران و بدنه حاکمیت خود جمهوری اسلامی هم بودند، که از سیاست حزب ما در برابر انقلاب و رهبری وقت جمهوری اسلامی اطلاع داشتند. بنابراین، باید با بهانه هائی مانند  "جاسوسی" و "کودتا" این یورش را توجیه می کردند و به همین دلیل برای گرفتن اعتراف به آن چیزی که اساسا وجود نداشت، هرچه از دستشان برآمد در زندان با رهبری حزب ما کردند. در زیر همین شکنجه و در همین دوران بعضی ها کشته شدند، بعضی ها خودکشی کردند و بعضی ها نیمه فلج شدند، که به همه آنها کیانوری در نامه اش اشاره می کند.  بله، اگر مثلا موسی خیابانی و یا مسعود رجوی را می گرفتند، قطعا با آنها همین کاری می کردند که با رهبری حزب ما کردند، اما چنین نشد و نکردند. خیابانی در درگیری نظامی کشته شد و رجوی هم از چنگشان فرار کرد و رفت خارج. حتی بعدها، که اعتراف گیری شامل حال رهبران و وابستگان به ملی مذهبی ها و یا نهضت آزادی و یا روشنفکران و نویسندگان غیر سیاسی شد نیز با آنها چنان نکردند که با رهبری حزب ما کردند. شما خاطرات مهندس عزت الله سحابی از زندان جمهوری اسلامی را بخوانید و یا خاطرات و نوشته های امیرانتظام و یا آقای ملکی، اولین رئیس دانشگاه ملی را بخوانید. با هیچکدام از این افراد، حتی در دورانی که شکنجه سفید (روحی) و شکنجه جسمی شدند، این شکنجه ها قابل مقایسه با شکنجه رهبری حزب ما نبوده است. آنها را دستبند قپانی نزدند و از سقف آویران نکردند! شما می دانید که شکنجه "تابوت" را هم با رهبری حزب ما آغاز کردند و منوچهربهزادی پس از این شکنجه، تا مدت های طولانی دچار اختلال روانی شده بود. البته، اضافه کنم که شماری از افراد رهبری سازمان اکثریت مانند انوشیروان لطفی هم وحشیانه شکنجه شدند. و باز میدانید که فیلم های زیادی از زندانیان سازمان های دیگر هم گرفته اند که در همان دوران در حسینیه اوین نمایش داده اند اما از تلویزیون پخش نکردند.

آن چهره وحشت زده و تکیده، چشم های بی روح، سر در گردن فرو رفته و دست های بی حرکت کیانوری که آنشب در تلویزیون ظاهرش کردند تا بگوید ما در چند محور خیانت کردیم، حاصل آن شکنجه ها و آن دورانی بود که کیانوری در نامه اش به خامنه ای می نویسد.

 

-  وقتی از سیاست غلط تبلیغاتی صحبت می شود، ما که یاد "نامه مردم" می افتیم!

 

اجازه بدهید وارد مصداق ها نشویم. بهرحال این یک بحث درونی است که نباید زیاد بیرونی شود. مسیری طی شد تا به اینجا کشیده شده است. اشاره ام به همین نامه کیانوری به خامنه ای و یا جلوتر از آن، تخطئه مقاله تحلیل مفصل کیانوری تحت عنوان "سخنی با توده ای ها" است. بنابراین، ما خیلی از مسائل را باید مرور کنیم تا برسیم به این فرصت سوزی ها و ادامه اش که رسید به آن اطلاعیه فاجعه بار نامه مردم درباره کنار کشیدن خاتمی و به میدان آمدن میرحسین موسوی در انتخابات 22 خرداد. اطلاعیه ای که در آن تفاوتی میان میرحسین موسوی و احمدی نژاد ندیده بودند!

بحث را برگردانیم به همان شب ظهور کیانوری در سیمای جمهوری اسلامی که یقین دارم، ضربه بزرگی بود به همه توده ایها بیرون و درون زندان. در تمام هفته های پس از انتخابات 22 خرداد و شوهای دادگاه کودتا و ردیف کردن امثال بهزاد نبوی و تاج زاده و میردامادی و بقیه با لباس های زندان، من پیش چشمم آن اعترافات تلویزیونی و ضربه هولناک روحی را که به توده ایها وارد شد مجسم کردم و می کنم. میدانم که دیگر این اعترافات از تاثیر گذاری افتاده، نه تنها بدنه احزاب و سازمان ها، بلکه طشت حاکمیت و این اعترافات  پیش مردم از بام افتاده، اما دروغ است اگر بگویم دلهره نمایش های تلویزیونی با شرکت زندانیان پس از کودتای 22 خرداد را نداشتم. گفتگوی ما هم درست در همان مقطعی متوقف شد که با کودتای 22 خرداد و دستگیری ها و در هم شکستن امثال ابطحی و عطریانفر، حجاریان و برخی های دیگر همزمان شد. و باز هم تاکید می کنم که آنچه که با اینها کردند، هرگز آن نبود که در آغاز دهه 60 با رهبری حزب توده ایران کردند و تمام تلاش و کوشش و افشاگری را باید کرد که آن فاجعه نتواند در باره زندانیان کودتای 22 خرداد تکرار شود.

من در آن شب هولناک، علاوه بر بغض و کینه ای که گلویم را گرفته بود، بیش از پیش نگران به دام افتادن خودم شدم. نمایش سلاح ها و حرف های کیانوری حجت را بر من تمام کرد که همه رهبری حزب را گرفته اند و رفقای سازمان غیر علنی و نظامی های توده ای که اطلاعات آنها در اختیار پرتوی و کیانوری بوده، یا دستگیر شده اند و یا بسرعت در حال دستگیری آنها هستند. من مانده بودم، با اطلاعات و ارتباط هائی که تنها خودم از آن با خبر بودم. یکبار دیگر رسیده بودم به آن پیشنهاد درستی که در جلسات 4 نفره – کیانوری، پرتوی، هاتفی و خودم- کرده بودم. یعنی مخالفت با تمرکز سازمان غیرعلنی حزب که شامل حال نظامی های توده ای هم می شد. بر اثر یک اتفاق و یک پیش بینی ابتدائی – به هیچ وجه دلم نمی خواهد بگویم تیز بینی و یا چیزی شبیه آن- یعنی رفتن به یک سفر چند روزه به همراه پدرهمسرم به دام نیفتاده بودم و این همان نکته گرهی است که در آن مخالفت با تمرکز سازمان غیر علنی به آن اندیشیده بودم. اگر آن سازمان و اطلاعات آن در ده یا بیست شاخه و سر شاخه تقسیم شده بود، آنوقت در صورت تکرار اتفاقی که برای من افتاد و یا شانسی که من آوردم، ضریب نجات عده ای و باقی ماندن عده ای بیشتر می شد.

 

-  چه پیش بینی؟

 

من درگفتگوهای قبلی برایتان گفتم که دو یا سه روز قبل از یورش دوم، از طریق کیوان مهشید خبر گرفته بودم که برای 2 هزار زندانی در زندان های توحید و عشرت آباد و اوین جا باز کرده اند و یورش دوم به حزب قریب الوقوع است. درباره جزئیات این خبر، در آینده و درصورت منتفی شدن برخی ملاحظاتی که اکنون باید رعایت کرد، بیشتر صحبت خواهم کرد. فعلا همین مقدار کافی است. من این اطلاع را در یک تماس تلفنی با خانه ای که هاتفی شماره آنجا را برای تماس های فوری دراختیار من گذاشته بودم دادم. البته بصورت سربسته و مطابق قراری که با هم داشتیم. یعنی استفاده از کلمه "مهمانی" و "سفر" به جای دستگیری و یورش. من در همان تماس تلفنی و پیام تلفنی گفتم که تهران را برای چند روز ترک می کنم. سپس رفتم به خانه ای که سیاوش کسرائی در آن پناه گرفته بود. در قالب یک طنز و لُودگی به او هم فهماندم که همین شب ها یورش دوم شروع می شود و بهتر است جابجا شود و هر نوع ارتباط خانوادگی اش را قطع کند. آنشب چند نفر به دیدارش رفته بودند و من در آن جمع نمی توانستم دقیق تر از این صحبت کنم، و او کاملا متوجه منظور من از آن گزارش کوتاه طنز گونه شد و فکر می کنم همان شب یا فردای آن شب محلش را تغییر داد. زمان دقیق این جابجائی را نمی دانم، اما میدانم که محل و پناهگاهش را تغییر داد. من صبح فردای روزی که این پیام را دادم، تهران را ترک کردم و شب دومی که در تهران نبودم یورش دوم شروع شد. هنوز هم نمی دانم هاتفی آن پیام تلفنی من را شنید یا نه. میدانم که شب دستگیری از سفر آذربایجان به همراه جوانشیر و انوشیروان ابراهیمی بازگشته بود. اما نمیدانم آنها هم مثل من تهران را برای چند روز ترک کرده بودند تا ببیند در غیاب آنها در تهران چه پیش می آید و یا برای یک منظور دیگری به این سفر رفته و شب بازگشت، درست افتادند در تله اطلاعاتی سپاه.

من حالا، بعد از آن نمایش کوتاه تلویزیونی و تمام شدن حجت بر خودم، تنها به خود پاسخگو نبودم، بلکه زندگی عده دیگری هم در دست من بود و باید به آن هم پاسخ می دادم. حذف من، یعنی بقای کسانی که در آن شب ها و روزها منتظر بودند بدانند آوار یورش بر سر آنها هم فرود خواهد آمد؟ رفیقی که بنام "بابک" می شناختند به دام افتاده؟ اگر دستگیر شده دهان باز کرده؟ بچه های من؟ بچه های دیگران؟ همسر من؟ همسر دیگران؟

هربار به زندگی و اطرافیان خودم فکر می کردم، زندگی و اطرافیان دیگران هم با یک علامت سئوال در برابرم ظاهر می شد.

صاحبخانه، خیلی زود رفت که بخوابد. بوی ملایم تریاک هنوز در فضا پخش بود، اما صدای آنها که تریاک را کشیده بودند دیگر شنیده نمی شد. کسی که همراه من به این خانه آمده بود و در واقع مرا به این خانه آورده بود، خیلی زود روی همان تخت دو نفره ای که گوشه اتاق بود به خواب رفت. یگانه صدائی که در اتاق می پیچید، نفس های بلند او بود. من پشت یک میز کوچک، پشت به پنجره و رو به دیوار نشسته و به آینده فکر می کردم. به این که چه باید بکنم؟ و چه راه حلی باید پیدا کنم.

درست نمی دانم ساعت چند بود، اما از 12 شب گذشته بود که تصمیم قطعی خودم را گرفتم. تمام قرص هائی را که در یک قوطی کوچک در این روزها همراه داشتم در لیوان آبی که روی همان میز کوچک بود ریختم. آن را از آب پارچی که کنار میز بود تا نیمه پر کردم و در انتظار آب شدن قرص ها، روی یک کاغذ کوچک، چند کلامی نوشتم. نوشتم  «من می روم، تا دیگران بمانند. برای آن که صاحبخانه گرفتار مشکلی نشود، خواهش می کنم جسد من را شبانه گوشه یک پیاده رو و یا زیر یکی از درخت های منطقه بگذارید و خودتان بروید. بابت این مزاحمتی که ایجاد کردم، از همه اهل این خانه و دوست همراهم عذر می خواهم. به آن دنیا باور ندارم، اما اگر دنیائی بود و یکدیگر را دوباره دیدیم، جبران این زحمت را خواهم کرد!»

این تقریبا متن آن نامه بود. نامه ای که در افغانستان شنیدم در اختیار یکی از رفقای خوب فدائی اکثریتی است و در یک محلی در ایران جاسازی کرده است. چطور به دست این رفیق فدائی رسیده بود، خودش باندازه یک گفتگوی دیگر وقت می برد و بازگوئی آن هم ضرورتی ندارد.

بعد از نوشتن این چند خط، قرص های داخل لیوان را که تقریبا وا رفته و متلاشی شده بودند را با انگشت سبابه دست راستم چند بار هم زدم و سپس محتویات لیوان را تا پایان سر کشیدم.

قرص ها بسیار قوی بودند و تعداد آنها هم البته زیاد. محتوای لیوان خیلی سریع اثر کرد. نمیدانم چه مدت، شاید 10 دقیقه بعد، همانجا که نشسته بودم، سرم را گذاشتم روی میز و دیگر هیچ چیز نفهمیدم.

این شب، صبحی داشت که از ساعت 7 بامداد شروع شد، اما من هیچ چیز آن را بخاطر ندارم. همه را از قول همراهم برایتان تعریف خواهم کرد.

 

 

 

 

54-

 

"لب گوری ها"ی بیمارستان سینا

 

 - پیام های زیادی رسیده که چرا یادمانده ها دچار وقفه می شود؟

 

حق با خوانندگان راه توده است، اما از آنجا که این یادمانده ها نیازمند تمرکز و شرایط روحی لازم برای به یادآوردن و بازگوئی آنها دارد، طبیعی است که در یک دوره ای این دو شرط فراهم نباشد. بویژه بخش های اخیر یادمانده ها که برای خود من یادآوری آنها بسیار سنگین است. امیدوارم همه خوانندگان راه توده این را درک کنند. می گویم همه، زیرا یقین دارم بسیاری از خوانندگان راه توده آن را، پیش از آن که من بیان کنم درک کرده و می کنند. آنچه بین دو یورش و بویژه پس از یورش دوم بر همه ما گذشت، یکی از دردناک ترین فصول انقلاب 57 است. چه بیرون و چه در داخل زندان. خاطرات شادروان به آذین را مرور کنید، ببینید این انسان شریف و میهن دوست، مترجم برجسته معاصر و دبیر و بنیانگذار کانون نویسندگان ایران، چند بار در سلول انفرادی طولانی مدت خود، مرگ خویش را آرزو می کند و چند بار به فکر خودکشی می افتد. ما وقتی بین دو یورش از اقدام به خودکشی "رحیم عراقی" و انتقالش به بیمارستان مطلع شدیم، هنوز نمی توانستیم ابعاد فاجعه در زندان توحید یا همان کمیته مشترک زمان شاه را که حالا شده موزه عبرت عمیقا درک کنیم. یا اقدام به خودکشی آصف رزم دیده و چند تن دیگر را. ابتدا تصورمان این بود که می خواسته اند با این اقدام به بیرونی ها خبر بدهند که همه زیر شکنجه‌اند و جابجا شوید و یا خواسته اند خود را با اطلاعاتش از بین ببرند. اما بعدها مطلع شدیم که فاجعه بزرگتر و عمیق تر از این حرف ها بوده است. بازجوهای سپاه فقط اطلاعات نمی خواستند، بلکه زیر شکنجه اعتراف به دروغ می خواستند، اعتراف به کودتائی که حتی به ذهن رهبری و اعضای حزب نرسیده بود می‌خواستند، زیر تازیانه خواندن نماز اجباری را می خواستند، شلاق زدن افراد به یکدیگر را می خواستند، برای تهدید زندانی ها، خانواده های آنها را به زندان می آوردند و دهها و دهها فاجعه دیگر. زیر چنین فشار هولناکی، که شاید تاریخ مکتوب ایران به یاد نداشته باشد، آصف رزم دیده در حمام زندان توحید دست به خودکشی زد، کیومرث زرشناس سر خود را به توالت زندان کوبید تا کشته شود، کسانی شیشه عینک های خود را شکسته و بلعیده بودند تا بمیرند و یا با آن رگ دست هایشان را زده بودند، رحمان هاتفی رگ دستش را با دندان جوید. خوشبختانه انگشت شماری زنده ماندند و گفتند در زندان توحید با رهبران و کادرها و اعضای حزب توده ایران چه کردند و چگونه انتقام انقلاب 57 را از توده ایها گرفتند. یکی از همین انگشت شمارها به من گفت که صدای هاتفی را، روزی که فردای آن جنازه خون آلودش را از سلولش بیرون کشیدند شنیده که هنگام بازگرداندنش از بازجوئی، در راهروی بند فریاد می کشد "مردم! ببینید با ما چه می کنند."

 

-  پس شایعاتی که درباره خودکشی او وجود دارد، درست است؟

 

بله. چرا با جویدن رگ ها، مگر وسیله دیگری در سلول پیدا نمی شده؟

 

خیر. چنین وسائلی در زندان در اختیار زندانی زیر بازجوئی و شکنجه نمی گذارند. حتی کمربند برای نگهداشتن شلوار هم به زندانی زیر شکنجه و بازجوئی که بشدت لاغر شده و شلوار به پایشان بند نمی شود هم نمی دهند. بنابراین، شایعه خودکشی هاتفی در سلول انفرادی با حلق آویز کردن خودش کاملا پوچ است. این همان ادعای مضحكی است که در باره دکتر زهرا بنی یعقوب که در بازداشتگاه همدان بر اثر ضربه مغزی کشته شد مطرح کردند و گفتند خودش را با روسری اش دار زد و بعد هم در گزارش پزشکی قانونی مشخص شد که اصلا خفه نشده، بلکه با ضربه مغزی کشته شده است. تاریخ جمهوری اسلامی مملو از دروغ و ریا و تزویز است و این هم یکی از آنهاست.

بهرحال، بحث این بود که یادآوری برخی مسائل برای خود من هم سخت و متاثر کننده است، آن هم در شرایطی که باید تمام ذهن و انرژی را صرف اوضاع امروز ایران و جنبش مردم کرد.

 

-  این درست است، اما حوادث بعد از انتخابات 22 خرداد و بازداشت ها و دستگیری ها، اعترافات دادگاهی و بقیه مسائل مربوط به آن، توجه عمومی را متوجه زندان و زندانیان سیاسی کرده و گفتن وقایع دهه 1360 در زندان ها، برای مردم بسیار قابل درک تر.

 

با شما کاملا موافقم. فرصت مهمی در اختیار ما قرار گرفته تا به مردم بگوئیم با توده ایها در زندان ها چه کردند و به همین دلیل هم، شما خودتان شاهد بودید که هنگام بحث درباره منتشر کردن و یا منتشر نکردن خاطرات شادروان به آذین، من اصرار داشتم که حتما بخش های مهم این خاطرات که مربوط به مشاهدات ایشان از زندان است را منتشر کنیم و مسئولیت پالایش و ویراستاری آن را هم  پذیرفتم.

اما باز گردیم به آن صبح نیمه اردیبهشت ماه 1362 که من نیمه شب مرگ را انتخاب کردم و در یادداشتی کوتاه، از کسی که همراهم بود خواستم، صبح زود جنازه ام را در یک پارک، کنار یک درخت گذاشته و برود. من همیشه فکر می کردم و هنوز هم فکر می کنم که تهران زیباترین بهار و پائیز را دارد و اردیبهشت دل انگیزترین ماه بهاری است. خانه ای که در آن بودم، کنار یکی از پارک های زیبای شمال تهران قرار داشت و من برای خواب ابدی، زیر سایه یکی از درخت های دور از چشم همین پارک را انتخاب کرده بودم، اما شیرزنی که همراه من بود، انتخاب خودش را بر انتخاب من ترجیح داد. من این بخش را از قول او می توانم بگویم، زیرا 6 روز را در بیهوشی بودم و هیچ چیز، مگر سایه های کمرنگ آن بعد از ظهری که چشم باز کردم را به یاد ندارم.

 

«... آنقدر خسته بودم که نتوانستم صبح زود از خواب بیدار شوم. حدود 8 و نیم صبح بیدار شدم. سرم را گرداندم ببینم تو بیدار شده ای یا نه، اما دیدم پشت میز خوابیده ای، اما در یک حالت غیر عادی. تقریبا تا سینه روی میز خم شده بودی و هر دو دستت بصورت کشیده روی میز بود. آهسته صدایت کردم، اما جواب ندادی، بلندتر صدا کردم و باز جواب ندادی. بسرعت از تختخواب پائین آمدم و خودم را رساندم بالای سرت. بلافاصله چشمم به یادداشت کوتاهی که نوشته بودی افتاد. خیلی کوتاه بود. ابتدا فکر کردم مرده ای، اما وقتی دستت را گرفتم هنوز گرم بود. نمی دانستم چه کنم. فورا کاغذ را برداشتم و از اتاق آمدم بیرون. زن صاحبخانه را صدا کردم. تازه میز صبحانه را چیده بود. به استقبالم آمد که برویم برای صبحانه. من دستش را گرفتم و گفتم: آقائی که همراه من است، مثل اینکه سکته کرده، باید برسانمش به بیمارستان. خیلی دستپاچه شد. دلداریش دادم و گفتم نمرده، فقط باید بردش بیمارستان. فورا پیشنهاد کرد تلفن کنیم به بیمارستان. من گفتم نه. این آدم سیاسی است و این روزها وضع شهر خراب است. دردسر برای شما درست می شود. شما فقط کمک کنید او را ببریم بیرون. در این فاصله از طبقه پائین شوهرش آمد بالا. با آنکه سیاسی نبود، خیلی زود فهمید چه اتفاقی افتاده است. برای خلاص شدن از شر دردسر، فورا پیشنهاد من را تائید کرد. تو را از پشت میز بلند کردیم. مرتب زانو می زدی و ما سه نفری زیر بغلت را گرفتیم و به کمک هم تو را آوردیم به حیاط و روی صندلی عقب اتومبیل خواباندیم. اتومبیل که از خانه بیرون آمد و وارد خیابان شد، من از راننده خواستم که کنار پارک... نگهدارد. پرسید برای چه؟

گفتم برای اینکه گرفتار دردسر نشویم، بهتر است او را زیر یکی از درخت های پارک بگذاریم. زود از پیشنهاد من استقبال کرد. می خواست هرچه زودتر از ماجرا فاصله بگیرد.

تو را از اتومبیل خارج کردیم، اما او حتی حاضر نشد وارد پارک شود، بلکه تا کنار پارک، زیر یک درخت در پیاده رو به من کمک کرد که تو را ببریم. آنجا، تو را پشت به درخت نشاندیم. او مثل برق و باد رفت و من ماندم و تو. خوشبختانه رفت و آمد خیلی کم بود. چند عابری که از کنار ما گذشتند با کنجکاوی صحنه را برانداز کردند. زنی نیمه مسن با چادر مشکی که با یک دست شانه های یک مرد جوان و بیهوشی، که تقریبا روی زمین ولو شده بود را به سمت درخت فشار میداد تا کاملا نقش زمین نشود.

میان دو تصمیم مانده بودم. یا طبق وصیتی که کرده بودی تو را بگذارم و بروم و یا برای نجاتت فکر بکنم. ابتدا خواستم وصیت خودت را عملی کنم. یعنی بگذارمت و بروم. اما هنوز جان داشتی و اگر دست سپاه و کمیته می افتادی و شناسائی ات می کردند و می بردند تا ابد خودم را نمی بخشیدم. زورم نمی رسید تو را به داخل پارک ببرم. درهمین حال دو دلی و نگرانی بودم که یک تاکسی خالی رسید. با علامت دست من ایستاد. از راننده اش خواهش کردم کمک کند تا تو را سوار کنیم. مرد جا افتاده و انسانی بود. خیلی راحت با کمک او تو را دوباره روی صندلی عقب اتومبیل خواباندیم و خودم کنار راننده نشستم. گفتم کرایه دربست را می دهم. پرسیده چی شده؟

 و من گفتم غش کرده. پرسید نسبتی دارید؟ گفتم برادر کوچکم است. پرسید کجا بروم؟ بی اختیار گفتم خیابان تخت طاووس.

اصلا نمی دانم چرا این آدرس از دهانم بیرون آمد. شاید به این دلیل که نیمساعت و شاید بیشتر وقت داشتم فکر کنم. یادم افتاد مطب دکتر الهی در خیابان تخت طاووس است. خیلی دوست و صمیمی بودیم. از خیلی سال پیش. هم با خودش و هم با همسرش. پیش خودم گفتم می روم از او کمک می گیرم. رسیدیم به محل. به راننده گفتم "صبر کن تا من بروم از شوهرم پول بگیرم و برگردم."

پله ها را چند تا یکی رفتم بالا. خوشبختانه مریض نداشت. از اوضاع آن روزها کاملا خبر داشت. وحشت زده پرسید "چی شده؟"

گفتم، چیزی نیست. فلانی را می شناسی؟

گفت، اسمش را شنیده ام اما خودش را ندیده ام.

 گفتم خودکشی کرده و در حال مرگ است. آمده ام از تو کمک بگیرم.

 پرسید حالا کجاست؟

گفتم روی صندلی عقب یک تاکسی.

پرسید تاکسی کجاست؟

گفتم جلوی در!

پرسید، حالا می خواهی چکار کنی؟

گفتم نمی دانم. خودش وصیت کرده بگذارمش زیر یک درخت در یک پارک و بروم. تو چه می گوئی؟

گفت، زیر درخت صلاح نیست، با همان تاکسی ببر بیاندازش توی سد کرج.

نمی دانم در چشم های من چه دید، که زود و با نرمی گفت: پول می خواهی؟

گفتم: نه. کمک می خواهم.

سرش را انداخت پائین و بعد از چند لحظه سکوت رفت به یک اتاق دیگر.

- بعضی اسامی را نمی گوئید و بعضی را می گوئید.

 

بله. آنها که از جهان رفته اند را نام می برم اما بقیه را نه، که دلیلش آشکار است.

 

نا امید بازگشتم به خیابان. تاکسی همانجا بود که از آن پیاده شده بودم و راننده اش چشم به در ساختمان. وقتی دوباره سوار شدم. پرسید: خانم پول گرفتی؟

گفتم: بله. شما نگران پول نباش. باندازه یک روز بهت پول می دهم.

پرسید کجا بروم؟

گفتم برویم به طرف امیرآباد.

به زمان احتیاج داشتم که بتوانم فکر کنم. حوالی بیمارستان هزارتختخوابی "...." به ذهنم رسید. میدانستم آدم دست و پا دار و جسوری است. به راننده گفتم کنار یک کیوسک تلفن نگهدارد. همین کار را کرد. پیاده شدم و به او تلفن کردم. همسرش خانه بود. گفتم یک کار خیلی فوری برایم پیش آمده و احتیاج به کمک دارم.

گفت: چرا نمی آئی.

گفتم: می آیم. اما ... خانه است؟

گفت: رفته نان بخرد و تا 5 دقیقه دیگر بر می گردد.

گفتم: دوباره تلفن می کنم.

گوشی را گذاشتم و برگشتم سوار تاکسی شدم. به راننده گفتم از خیابان جمهوری برود به سمت خیابان فروردین. نمی خواستم از مقابل دانشگاه تهران رد شویم. داخل خیابان فروردین که شدیم به راننده تاکسی گفتم یک کناری پارک کند. نگاهی به من انداخت و نگاهی به صندلی عقب اتومبیل و پرسید: تکلیف این آقا چه می شود؟

گفتم: چیزی نیست، عادت دارد، غش می کند و بعد از مدتی به هوش می آید. خانه اش اینجاست، الان برادرش را صدا می کنم تا با هم او را ببریم خانه.

خوشبختانه «...» از پشت پنجره، من و تاکسی را دیده بود و سراسیمه آمد پائین. با دلهره پرسید چه شده؟ بلائی سرت آمده؟ گفتم: من نه! آن که بلا سرش آمده روی صندلی عقب تاکسی است. کمک کن که بیآوریمش بیرون و تاکسی را رد کنیم. همسرش هم خودش را رساند به خیابان. و سه نفری تو را کشیدیم از تاکسی بیرون. سبیل راننده تاکسی را «...» حسابی چرب کرد و تو را هم انداخت روی پشتش و رفتیم داخل خانه. ماجرا را تعریف کردم. همسرش «...» که چند سال پرستار بود، گفت کارش تمام است. شوهرش با همان خونسردی قابل ستایشی که داشت گفت: شماها مشغول صبحانه شوید تا من یک فکری بکنم. رفت به یک اتاق دیگر. من و همسرش دراین فکر بودیم که با جنازه چه کنیم؟ 15ـ 20 دقیقه ای درآن یکی اتاق با تلفن صحبت کرد و برگشت. برای خودش یک چائی ریخت و گفت: من تماس هائی گرفتم و ترتیب کار را دادم.

من با عجله پرسیدم چه ترتیبی؟ چکار می خواهی بکنی؟

گفت: قرار شد، ببریم، بی سر و صدا کنار دیوار ضلع (یادم رفته کدام ضلع) بیمارستان "سینا" بگذاریمش و برویم. بقیه اش را خودشان می دانند چه کنند. من خواستم کنجکاوی کنم، اما او فقط یک جمله گفت و خواست که بیشتر سئوال نکنم. گفت: پزشک کشیک از بچه های اکثریت است و بقیه اش را خودشان میدانند چه کنند.

با خیالی آسوده برای خودش چای ریخت، اما همسر مهربانش که حالا سالهاست در امریکا زندگی می کند، لیوان چای را ازدستش گرفت و گفت: جنازه اش را می خواهی ببری؟ داره تموم می کنه! من هم تائیدش کردم و دوتائی چادر انداختیم سرمان.

باز تو را گذاشتیم کول «...» و راه افتادیم. اتومبیلش مقابل خانه پارک بود. یکبار دیگر تو را خواباندیم روی تشک عقب اتومبیل و راه افتادیم. بسیار دقیق، مطابق آنچه به او گفته بودند عمل کرد. تو را کنار دیواری که یکی از درهای ورودی بخش سوانح بیمارستان به آن نزدیک بود روی زمین خواباندیم. ما را برگرداند به داخل اتومبیل و خودش رفت داخل بیمارستان. خیلی زود بازگشت و سوار شد. من خواستم حرکت نکند تا ببینیم تو را به داخل بیمارستان می برند یا نه؟ اما ... با تندی گفت: لازم نیست کسی را ببینید و بشناسید!

ما راه افتادیم و من زدم زیر گریه. انگار تا آن موقع وقت گریه نداشتم. فقط برای تو گریه نمی کردم، به حال خودم، به حال همه مان گریه می کردم. برای انقلاب چه جانی کنده بودیم و حالا خنجر را در سینه مان فرو کرده بودند.

دوباره بازگشتم به خانه «...» بساط صبحانه هنوز پهن بود. همسرش با عجله چای تازه دم کرد و با همان عجله از من خواست تا جزئیات را تعریف کنم. تو را چند بار دیده بود و می شناخت، اما چیزی بیش از همین شناخت معمولی از تو نداشت. البته من هم زیاد نمی دانستم. بعدها بیشتر دانستم. پا به پای هم گریستیم. شوهرش تلفن کوتاهی کرد و به ما خبر داد که تو را بردند داخل و بعنوان ناشناس در دفتر بیمارستان ثبت کردند، اما احتمال زنده ماندنت کم است. این هم بهانه دیگری شد برای بیشتر گریستن!

من یادداشت کوتاه تو را از کیفم بیرون آوردم و به آنها نشان دادم. گفتم یا باید داد به خانواده اش و یا یک جای محفوظی نگهداشت. گفت پیش ما باشد بهتر است. من نپرسیدم "ما" یعنی کی؟

 

- این همان نامه ایست که گفتید دست یکی از رفقای اکثریت بود؟

 

بله. این نامه نزد یکی از رفقای اکثریت بود که اتفاقا بعدها او هم آمد به افغانستان و همدیگر را دیدیم. از رفقای آذربایجانی سازمان اکثریت بود و شاید هنوز هم باشد.

در باره آن روزهائی که در بیمارستان سینا گذشت، غیر از نیم روز آخرش که خودم تقریبا می توانستم ببینیم و بشنوم اما بسیار گنُگ و تار، همین رفیق اکثریتی برایم تعریف کرد. او از قول همان پزشک فدائی کشیک سوانح بیمارستان سینا نقل کرد که من را می برند داخل و چون هیچ مدرکی در جیبم پیدا نمی کنند، به توصیه همان پزشک، بعنوان ناشناس ثبت می کنند و به قسمتی منتقل می کنند که در بیمارستان معروف بوده به "لب گوری ها". با همان لباسی که تنم بوده، روی یک تخت فنری می خوابانند. گویا سه روز یا چهار روز روی همان تخت بوده ام. چون امیدی به زنده بودنم نبوده، به خودشان زحمت نداده بودند که مرا جابجا و یا دنده به دنده کنند و یا حتی زیرانداز ضخیمی روی فنرها بیاندازند. همین فنرهای تخت و ادرار باعث زخم و خوردگی پاشنه های پا، باسن و دو کتف من می شود که قسمت باسن چون عمیق تر از بقیه نقاط بوده، جای آن هنوز باقی است. آن پزشک فدائی هم برای این که موقعیت خودش را از دست ندهد، به درستی زیاد حساسیت نشان نمی دهد، اما دورا دور مواظب بوده و وضع مرا هم به رفقای رابط خودش گزارش می کرده است.

 

-  خود شما او را دیدید؟

 

در دوران بیهوشی که کسی را نمی دیدم، اما روز آخر فکر می کنم او را مثل یک شبح دیدم. البته از فاصله حدود 50 متری. من نمیدانستم او کیست؟ من کجا هستم؟ و چه شده؟ بعدها که این مسائل را برایم تعریف کردند، حدس زدم آن پزشک لاغر و جوانی که روز آخر از دور سری برای «...» و همسرش که آمده بودند من را از بیمارستان ببرند تکان داد، همان رفیق فدائی بوده است. احتیاط در روابط و آشنائی ها در آن دوران بسیار مراعات می شد، که حق هم همین بود. من این انضباط رفقای فدائی را بعدها در دو خانه امن آنها که نگهداری شدم و در نوع مناسبات و رفت آمد "مجید" که همین عبدالرحیم پور است که ابتدا تاشکند بود و حالا در یکی از شهرهای آلمان زندگی می کند و در مناسبات بسیار دقیق و حساب شده انوشیروان لطفی دیدم که در همین خانه های امن رفقای فدائی به دیدن من آمدند و درباره مسائل آن روزها – مخصوصا با انوشیروان لطفی- تبادل نظر کردیم که بموقع خودش برایتان خواهم گفت. مسائلی که مربوط به برخی فعالیت های پراکنده و احساساتی رفقای توده ای بعد از یورش ها بود و از درون آن سرانجام کمیته داخلی بیرون آمد و ادامه آن که برایتان خواهم گفت.

-  بالاخره شما را از آن اتاق یا بخش "لب گور" بیرون آوردند؟

 

بله. گفتم که دقیق نمی دانم 3 روز یا 3 روز و نیم و شاید بعد از 4 روز که امید به زنده ماندن من تقویت شد، من را منتقل کردند به بخش زنده ها. در یک سالنی که شاید 10 تا 12 تخت داشت و به دست اغلب آنها که روی تخت ها خوابیده بودند "سرم" وصل بود. من بخشی از لحظات هوش و بیهوشی را که توام بود با انواع کابوس ها یادم هست.

فکر می کنم حالا شما هم با آنچه اول این گفتگو گفتم با من موافق باشید. یعنی دشواری یادآوری آن روزها و آن دوران.

 

55 -

 

اعلام انحلال حزب

 

-  چندین پیام درباره جلسه بنیانگذاری انتشار دوره دوم راه توده رسیده.

 

اینها را دیدم. اما این مسائل به گفتگوی الان ما، حداقل بصورت مستقیم ارتباط ندارد، مگر زمانی که برسیم به مسائل مربوط به دوران مهاجرت، فعالیت حزبی در افغانستان، پلنوم های کمیته مرکزی حزب که درآن ها حضور داشتم، سرنوشت برگماری های غم انگیز به عضویت کمیته مرکزی و هیات سیاسی حزب در مهاجرت و برکناری های غم انگیزتر در همین مهاجرت از ترکیب کمیته مرکزی و رهبری حزب. از ابتدای این مهاجرت تاکید من همیشه بر کم اهمیت بودن مهاجرت و ضرورت توجه عمده روی مسائل داخل کشور بوده. بحثی کهنه و چندین ساله میان خود من و رفیقمان خاوری. یا مسائل مربوط به دوران پروستوریکا و فروپاشی تشکیلات حزبی در باکو و مینسک که در آن موقع من از افغانستان خارج شده و در دبیرخانه حزب در کشور چکسلواکی بودم و اتفاقا پرونده پر مکاتبه و گزارش ماجرای قطعنامه باکو و اختلافات خانه شماره 4 در مینسک را رفیقمان خاوری برای بررسی به خود من داد.

 

- حتما در این هفته سیل پیام ها برای اطلاع بیشتر از این مسائل می رسد. مخصوصا درباره قطعنامه باکو و مینسک.

 

شاید و شاید هم نه. چون خیلی ها رفته اند دنبال کار و زندگی شان و دیگر پیگیر حوادث آن سالها نیستند. بهرحال ماجرای قطعنامه باکو و مینسک، خودش یک فصل پر تنش در این مهاجرت بود که در اوج پروازهای گورباچف با بال شکسته اش روی داد. من هرگز آن صبح بسیار زود را فراموش نمی کنم که خاوری از سفر مینسک و باکو بازگشته و جلسه دبیرخانه را تشکیل داد تا به مجموعه گزارش هائی که با خودش در یک پرونده آورده بود رسیدگی شود. در پایان گزارش شفاهی که داد، نظر ما حاضران در جلسه را خواست. من سکوت نسبتا طولانی جلسه را شکستم و گفتم: شما روی من، در کنار خودتان حساب کنید!

باحتمال خیلی زیاد من این مجموعه گزارش ها و نامه ها را در یک پوشه که به من تحویل داده شد، به همراه گزارشی که پس از بررسی برای هیات سیاسی نوشتم دارم و همیشه هم خوشحالم که هرچه را می خواستم محفوظ بماند، محفوظ نگه داشته ام. برایتان بعدها خواهم گفت که تمرد من از تحویل بسیاری از اسنادی که دراختیار داشتم تا چه حد تمرد درست و حساب شده ای بود. افرادی آمدند و پس از مدتی رفتند و اگر من این اسناد را تحویل داده بودم، حالا هرکدامش یکجا، دست یک عده ای بود. البته خیلی هم گله می کردند و حتی انتقاد می کردند که فلانی وقتی مسئولیت را تحویل داده اسناد و مدارک را تحویل نداده و من هم همیشه گفته بودم، آن اسنادی که برای ادامه کار است تحویل داده شده و آنچه به ادامه کار مربوط نیست، ضرورتی ندارد تحویل این و آن داده شود که معلوم نیست چقدر ظرفیت دارند و اساسا تا چه وقت در حزب می مانند و در و پیکر خانه شان به روی چه کسانی باز است و یا باز نیست. الان که گذشته را مرور می کنم و به یاد می آورم که برخی مدعیان دو آتشه حزب در آن روزها و سالها چگونه رفتند دنبال کار و زندگی دیگری، از آن روش خودم احساس رضایت می کنم. ما به این فصول خواهیم رسید. به فشارهای سنگین و حتی جنگ روانی که با من کردند و به نوع دیگری هنوز هم ادامه دارد خواهیم رسید. عجله نکنید، آسیاب به نوبت! البته، معنای این آسیاب به نوبت آن نیست که عده ای تصور کنند من حالا برایشان درباره نقش این و یا آن فرد در خانه شماره 4 صحبت خواهم کرد و وقت خودمان را صرف بچه بازی های مهاجرتی در یک مجموعه آپارتمانی محدود و بسته خواهم کرد. این که چه کسی لنگه کفش ها را شب ها می شمرد و برای خودشیرینی گزارش تهیه می کرد و یا چه کسی متهم به چه ارتباطی بود و یا نبود. مشکل و مسئله ما به هیچ وجه اینها نیست. این مسائل خاص محیط بسته در مهاجرت است، بویژه در کشورهای سابق سوسیالیستی. مسئله اصلی و همیشگی ما اتخاذ سیاست واقع بینانه و منطبق با شرایط روز ایران، دفاع از رهبری در خاک خفته حزب، تاریخ حزب و معرفی سیاست حزب در جریان انقلاب و پس از انقلاب 57 است. طبیعی است که همه چیز بی اشتباه پیش نرفت، اما اشتباهات آنهائی نیست که با کمال تاسف بارها در نامه مردم بعنوان انتقاد و تبری از سیاست گذشته حزب مطرح شده و یا بریده های حزبی و دشمنان حزب آن ها را مطرح می کنند. مثل ماجرای ولایت فقیه و یا شناخت از آیت الله خمینی و ضرورت انتقاد از او و یا حزب و دولت بازرگان و از همین دست مسائل که بنظرم بیش از هرچیز یا ناشی از کینه ورزی نسبت به حزب است و یا تحت تاثیر مهاجرت و عملکرد حاکمیت کنونی. همچنان اعتقاد دارم اشتباهات اصلی ما روی امور سازمانی، تعلل در برخی تصمیمات مهم تشکیلاتی و تمرکز بیش از حد اطلاعات حزبی نزد زنده یاد کیانوری و پرتوی بود. البته، طبیعی است که مشی و دیدگاه سیاسی حاکم بر حزب هم روی این اشتباهات سازمانی موثر بود، اما آن سیاست در مجموع خود دقیق ترین سیاستی بود که ما می توانستیم در برابر انقلاب و جمهوری اسلامی داشته باشیم و هیچ نوع ارزیابی از آن سالها بدون پرداختن به نقش چپ روی ها و ماجراجوئی های سازمان مجاهدین خلق، چریک های فدائی خلق، گروه های کوچکتر چپ و ماجرا جو، حوادث نظامی کردستان، نقش سازمان های مشکوکی مانند "فرقان" و یا نفوذی های حجتیه و ساواک شاه در دستگاه حکومتی ممکن و منطقی نیست.

 

-  بازگردیم به بیمارستان سینا.

 

بله. از آن شب یا روزی می توانم شروع کنم، که بسیار گیج و منگ چشم باز کردم و نمی دانستم کجا هستم؟ چه شده؟ و چرا از یک تخت به یک تخت دیگر منتقل می شوم. در واقع هنگام همین انتقال از یک تخت به تخت دیگر چشم باز کردم و همه جا را سفید دیدم. لباس پرستارها، لباس کسان دیگری که روی تخت ها خوابیده بودند، نور تند لامپ های مهتابی که ملافه های سفید را براق می کرد. بعد از آنکه جان سختی سرنوشت، بر جان باختگی من غلبه کرده بود، من را از بخش لب گوری ها و  از روی تخت فنری به بخش زندگان و یک تخت معمولی منتقل کردند و هنگام همین انتقال برای دقایقی چشم باز کردم و آن سفیدی فضا برای همیشه در ذهنم ماند.

نمی دانم چه مدت بعد از این انتقال، دوباره چشم باز کردم و این بار طولانی تر. به اطرافم نگاه کردم. شاید 20 تا 30 تخت در یک سالن بزرگ که بعضی ها خالی بود و روی بعضی ها بیماران، یا خوابیده بودند و یا نشسته. تشنگی و دشواری تنفس اولین کشف من از موقعیت جدید جسمم بود، اما توان بیان آن را نداشتم. دو سوراخ بینی ام پر از دلمه های خونی بود که درجریان رد کردن لوله از بینی ام بوجود آمده بود و حالا که آنها را بیرون کشیده بودند راه تنفس با بینی نداشتم. نمی دانم چند بار به هوش آمدم و دوباره از هوش رفتم، اما میدانم فاصله هوش و بیهوشی مرتب زیاد می شد و من دقیق تر می توانستم اطرافم را ببینم. در یکی از همین فاصله ها، «...» را دیدم که همراه همسرش با یک دسته گل از در وارد شدند و بسرعت آمدند به طرف من. من آنها را از قبل می شناختم، اما نمی دانستم کجا هستم و آنها برای چه آمده اند و ماجرا چیست؟ بعدها دانستم که آنها مرا تا پشت در بیمارستان سینا منتقل کرده بودند.

 

- سر زده آمده بودند؟

 

نه. آن پزشک فدائی که در همان بخش کار می کرد و همه کارهای انتقال به داخل بیمارستان و نجات من را ترتیب داده بود، یا خودش مستقیما و یا از طریق دوستان فدائی اش زنده ماندن من را خبر داده بود و تاکید کرده بود هرچه زودتر مرا از بیمارستان ببرند. من این مسائل را بعدها فهمیدم.

آن روز، آنها بسرعت آمدند به طرف من. همسر "..." واقعا مثل یک هنرپیشه تئاتر من را روی تخت بغل کرد و تا آنجا که بخاطرم مانده، بلند بلند گفت:

"داداش جون! چرا اینکار را کردی؟ به درک که رفته، بهترین زن را برات می گیریم، از اولش هم گفته بودم بدرد تو نمی خوره."

بعد شوهرش به هوای بوسیدن من سرش را گذاشت زیر گوشم و گفت:

"اسمت احمد است. خودت را کشته بودی. اما نمردی. اینجا بیمارستان سیناست. به هیچ سئوالی جواب نده، پرستارها اگر پرسیدند بگو چون زنت بهت خیانت کرده بود خودکشی کردی. فردا می آئیم، اگر بتوانی روی پا بایستی می بریمت."

بعد سرش را از زیر گوشم برداشت و هر دو، روی دو لبه چپ و راست تخت نشستند و هر کدام یک دست من را در دستشان گرفتند. لبخند می زدند. ... خونسرد بودند، همسر "..." ریز ریز گریه می کرد.

 

- کاملا به هوش آمده بودید؟

 

نه هنوز. آن دو را بخاطر آورده بودم، اما حافظه ام به عمق نمی رفت، انگار اراده رفتن به گذشته و باز تولید آن را نداشت. انگار همه چیز از ابتدا شروع شده و هرچه آنها می گویند، همان است و نه غیر از آن.

این لحظات چنان در ذهن من خالکوبی شده، که پس از اینهمه سال می توانم آن را دقیقا بخاطر بیآورم. شاید آن دو هم که شنیده ام حالا سالهاست با دو سرنوشت و جدا از هم زندگی می کنند این لحظات را بخاطر داشته باشند. حتی شاید این گفتگوی ما را هم هر دو و یا یکی از آنها بخوانند و شاید هم نخوانند. نمی دانم. شاید هم همین هفته ها یک پیامی از آنها هم برسد. روزگار را چه دیده اید؟!

نمی دانم چه مدت کنار من روی تخت نشسته بودند، فقط، شوهر چند بار آهسته از من پرسید: حرف های من را فهمیدی؟ و بار آخر که توانستم آهسته بگویم: "آره! منو از اینجا ببرید بیرون." خیالش راحت شد و با خونسردی و صدائی که دیگران هم بشنوند، به همسرش که هنوز لب تخت نشسته بود گفت:... برویم. انشاء الله فردا دیگه حالش خوبه و می آئیم می بریمش خانه و براش یک زن خوشگل هم می گیریم!

هر دو بلند شدند. "..." رفت به طرف میز بلند و نیم دایره ای که در فاصله حدود 10 متری من بود و محل کار پرستارها. شنیدم که از آنها پرسید فردا می توانند من را مرخص کنند یا نه؟ و در این فاصله همسرش به هوای بوسیدن پیشانی من و خداحافظی آهسته پرسید: همه چیزهائی که "..." گفت را فهمیدی؟ یکبار دیگر آهسته گفتم: "آره! زودتر منو از اینجا ببرید!" و او هم گفت: فردا بر می گردیم. اگر بتوانی روی پایت بایستی می بریمت.

آنها غروب آمده بودند، چون وقتی رفتند، پخش شام شروع شد. من هیچ چیز نمی خواستم جز آب، اما نه می توانستم بلند این را بگویم و نه پرستاری می آمد که به داد تشنگی ام برسد. یادم هست که یکبار لوله سورنگ را از دستم بیرون کشیدم و آن را گذاشتم در دهانم. یک کسی از تخت های کناری داد زد: "می خواد دوباره خودشو بکشه". پرستار آمد و با عصبانیت لوله سُرنگ را از دهان من در آورد و من توانستم آهسته بگویم: آب!

رفت و با یک پارچ بلور آب و یخ بازگشت. این آب یخ به این دلیل در خاطر من مانده که باعث یک برونشیت خفیف در من شد که هنوز هم زمستان ها عوارض آن به سراغم می آید. لیوان اول را به کمک او سرکشیدم و بقیه پارچ آب را بتدرج خودم و بی کمک او.

در همان حال نیمه هوش و نیمه بیهوشی سئوالات و فضولی های توام با دلسوزی بیماران تخت های دیگر درباره دلیل خودکشی و خیانت زنم و چگونگی مطلع شدن من از این خیانت شروع شده بود، که من فقط سکوت می کردم.

من هرگز نتوانستم بفهمم ساعات آن شب چگونه گذشت، روز بعد چه وقت آغاز شد و چه وقت از نیمه گذشت. تمام مدت چراغ های مهتابی پرنور آن سالن روشن بود، چند پرستار میان تخت ها در رفت و آمد بودند و گهگاه از پشت آن پیشخوان سفید و بلند، صدا بوق نه چندان بلند تلفن بلند می شد و پرستار یا شاید کشیک بخش و یا شاید پزشک کشیک پای تلفن احضار می شدند. من تقریبا بطور کامل به هوش آمده بودم، سُرنگ را از دستم در آورده بودند، چشم به در ورودی، در انتظار "..." و همسرش بودم.

بالاخره آمدند. مثل دیروز با لبخندی بر لب و آهسته و خونسرد. با پرستارها خوش و بش کردند و رسیدند بالای سر من. من این بار نیم خیز شده و روی تخت نشستم. "..." پرسید از دیروز تا حالا، از تخت پائین آمده ای؟ پاسخم منفی بود و از هر دو خواهش کردم کمک کنند که ازتخت پائین آمده و بایستم. مرتب زانو می زدم، اما به کمک آنها به تخت تکیه داده و نقش زمین نمی شدم. درست مثل بچه ای که برای اولین بار بخواهد بایستد. هم آنها و هم خودم و شاید هم آن پزشک جوان فدائی مسئول یا کشیک بخش، همگی می خواستند و من هم می خواستم که از بیمارستان بروم بیرون. این امتحان برای ایستادن شاید نیمساعتی طول کشید و بالاخره شلوار و پیراهن من را یکی از پرستارها آورد و من همانجا پیراهن سفید و بلند بیمارستان را به کمک آن زن و شوهر از تنم در آورده و لباس خودم را باز هم به کمک آنها پوشیدم. ضعف شدید و ناتوانی برای ایستادن را، زخم های پاشنه هر دو پا کامل کرده بود. آنها با خودشان یک جفت دمپائی قهوه ای رنگ کفش ملی آورده بودند، که پنجه های بدون جوراب پاها را در آنها فرو کردم. بازوی من را از دو طرف گرفتند و یکبار دیگر اسم جدیدم "احمد" و جمله شب گذشته را بعنوان دلیل خودکشی برایم تکرار کردند و سپس هر سه به طرف آن میز نیم دایره راه افتادیم. در همان فاصله 10- 20 متری چند بار زانو زدم، اما آنها تعادلم را نگهداشتند تا رسیدیم جلوی پیشخوان. برای اولین بار پزشک فدائی را از نزدیک دیدم، که با شتاب خودش را رساند به ما که مقابل پیشخوان ایستاده بودیم. پرستار یک دفتری را باز کرده بود و دنبال اسم من می گشت تا جلوی آن امضاء کنم و مرخص شوم. پزشک فدائی به محض رسیدن، به شوخی و جدی، به من نهیب زد که "احمد آقا! مرد حسابی! آدم برای زن هم خودش را می کشه؟" و بعد هم با اشاره دست پرستارها را نشان داد و گفت: دو هفته دیگر بیا، هر کدامشان را خواستی نامزد کن! و سپس همه زدند زیر خنده. من در سکوت کامل، جلوی اسم احمد، در دفتری که پرستار مقابلم باز کرده بود، یک نیم دایره و سپس یک خط منحنی در پائین آن کشیدم و کنارش نوشتم احمد.

از بیمارستان خارج شدیم. "..." گفت، کنار همین ستون با "..." بایست تا من ماشین را بیآورم. بسرعت با اتومبیلش که یک بنز نسبتا قدیمی بود بازگشت. من با کمک آنها سوار شدم و روی صندلی عقب اتومبیل دراز کشیدم.

ساعت، شاید حدود 3 یا 4 بعد از ظهر بود. اما چه روزی از اردیبهشت ماه؟ یادم نیست. قطعا نیمه دوم اردیبهشت 62 بود.

 

-  حافظه شما هم فعال شده بود؟

 

نه. به هیچ وجه. من فقط همه چیز را از روز قبل به یاد داشتم و البته زن و شوهر را هم می شناختم بی آنکه گذشته مناسبات با آنها را به یاد بیآورم. فکر می کنم، ابتدا دور میدان 24 اسفند را گشتیم و سپس رفتیم به طرف خیابان نواب یا جیحون. کمرکش یکی از این دو خیابان "..." همانطور که رانندگی می کرد، ناگهان و بی مقدمه گفت: عموئی را هم آوردند تلویزیون. گفت حزب منحل شده!

این جمله و این خبر، نقش پتکی را داشت که من را برای بار دوم به هوش آورد. باور کنید، انگار در یک لحظه همه دریچه های بسته حافظه من به روی گذشته باز شد. انگار کلید حافظه من را زدند. همه چیز را بخاطر آوردم، مگر فاصله میان روز بعد از خودکشی تا بعد از ظهر دیروز که آن زن و شوهر به دیدنم آمدند.

نیم خیز شدم و به حالت نیمه نشسته پرسیدم: چه وقت؟ "..." خواست ادامه بدهد، اما همسرش با تندی به او گفت: حالا وقت این خبر بود؟

و من که از پنجره اتومبیل خیابان را نگاه می کردم، آهسته سرم را به بهانه دیدن درخت های میان خیابان و پیاده رو بالا بردم و بی صدا گریستم. برای آن همه مظلومیت توده ایها، آن همه صداقت و پیگیری حزب در دفاع از انقلاب و برای آنها که هنوز بدرستی نمی دانستم زیر چه فشاری به تلویزیون آورده شدند. بعدها، یعنی چند سال بعد، جسته و گریخته خبرهائی در باره آن فشار هولناک شنیدم، تا آن که نامه کیانوری به خامنه ای بدستم رسید. نامه ای که تا پیش از درگذشت کیانوری آن را بارها و بارها خواندم، اما از در اختیار داشتن این نامه تا زمانی که او درگذشت و امکان انتشارش  فراهم شد، با هیچ احدی صحبت نکردم. مثل آخرین عکس های کیانوری در کنار مریم در خانه میدان سنائی که چند سال پیش از درگذشت او- همان سال های اول دولت خاتمی- توانستم بدست بیآورم اما برای در خطر قرار نگرفتن روزنامه نگاران جسور و جوانی که آنها را به من رسانده بود، تا پس از درگذشت کیانوری آنها را حفظ کردم و با هیچ احدی درباره اش صحبت نکردم شاید یکی از گله های دکتر فرهاد عاصمی که در آن دوران با هم زندگی می کردیم و راه توده را منتشر می کردیم، همین مسئله بود. این که چرا داشتن این نامه و این عکس ها را به او که تا این حد به هم نزدیک بودیم نگفته بودم. اما، من اصول را مراعات کرده بودم و برای حفظ این اصول با هیچکس تعارف نداشته و ندارم.

 

-  منطور همین عکس های پیری کیانوری است؟

 

بله. همین چند عکسی که از دوران کهولت کیانوری است و حالا همه جا هست و همه سایت ها و نشریات آن را منتشر می کنند بی آنکه بگویند و یا بنویسند از روی راه توده کپی کرده اند. این عکس ها هم چند سال دراختیار من بود و هیچکس از آن خبر نداشت. مثل آخرین عکس های مریم فیروز و یا فیلم آخرین دیدار و گفتگو با مریم فیروز که آن هم به ابتکار و سازماندهی خود من تهیه شد و تا درگذشت مریم فیروز، باز هم هیچکس از آن خبر نداشت، مگر آن کسی که در تهران آن را تهیه کرد و برای من فرستاد. اینها همه بخشی از فعالیت های راه توده است که جزئیات کار و هویت افرادی که درآن نقش داشتند همچنان نزد من محفوظ است.

 

- این گفتگوی آخر با رفیق مریم که واقعا یک سند تاریخی است. مخصوصا آنجا که با اشاره به بعضی از حزب بریده ها می گوید، من یک عمر توده ای بوده ام، حالا بیایم بزنم زیرش، یعنی گه زیادی خوردم؟ نخیر. من توده ای بوده ام، توده ای هستم و توده ای می میرم. حتی در آن 10 سالی که در سلول انفرادی بودم و زیر فشارهای سخت (شکنجه و شلاق) گفتم من توده ای هستم.

 

 

چه خوب این جملات را حفظ هستید! بله. آن گفتگو در همان خانه ای با مریم انجام شد که سالها با کیانوری در آن زندگی کرده بود و آخرین عکس های کیانوری هم که راه توده برای اولین بار منتشر کرد، همگی در همین خانه از او گرفته شده بود. از میان این عکس ها، من آن عکس کیانوری که کنار یک قاب عکس قدیمی و یک چراغ روی میزی نشسته و دو دستش را به هم گره زده بسیار دوست دارم و آن را بزرگ کرده، قاب کرده و در اتاقی که در آن کار می کنم به دیوار آویزان کرده ام. مثل آن طرحی که شادروان اردشیر محصص از رحمان هاتفی کشیده و من اصل آن را دارم. همان که تا حالا چند بار در راه توده منتشر شده. از ویژگی های هنری این طرح که حتما خیلی ها به آن دقت کرده اند اینست که محصص توانسته طرحی از هاتفی بکشد که شما وقتی به آن خیره می شوید، جوانی و سالمندی هاتفی را یکجا می توانید بینید و یا تصور کنید. اگر تا حالا دقت نکرده اید، یکبار دیگر آن را ببینید و دقت کنید. در این طرح یک هاتفی 40 ساله و یک هاتفی 60 – 70 ساله که پشتش خمیده شده را می توانید ببینید. یعنی در سن و سالی که اگر تا الان که ما با هم صحبت می کنیم زنده مانده بود این سن و سال را داشت. این طرح محصص، بنظر من که دو کتاب قطور از مجموعه دو شیوه طرح و نقاشی او، مربوط به پیش و پس از انقلاب 57  را دارم و بارها آن را ورق زده ام، یکی از طرح های ماندگار محصص است. متاسفانه کینه ورزی نسبت به حزب توده ایران، چشم های بینای هنری کسانی را که ارزش کارهای محصص را می‌شناسند هم کور کرده است. یکی از دلائل سکوت درباره این طرح محصص، همین است. من این طرح محصص از هاتفی را هم که از دیدن آن سیر نمی شوم، قاب کرده و در کنار عکس کیانوری به دیوار اتاقی که در آن کار می کنم آویخته ام.

 

- برگردیم به خروج از بیمارستان سینا

 

راست می گوئید. یکباره دچار احساسات شده و از موضوع پرت افتادم. بهرحال، داشتم می گفتم که من و همه ما، بعد از انتشار و اطلاع از نامه ای که کیانوری به خامنه ای نوشته بود، تازه فهمیدیم با امثال عموئی و حجری و کیانوری و بهزادی و شلتوکی و بقیه در زندان چه کرده بودند. تیم اطلاعاتی سپاه پاسداران که مسئولیت بسیاری از جنایات پس از کودتای 22 خرداد با آن است، در فاصله دو یورش اول و دوم به حزب توده ایران، با کمک کارشناسان ساواک شاه که به خدمت گرفته بود، مرتکب آن جنایات علیه رهبری و کادرهای حزب توده ایران شد. این نامه کیانوری را اگر چندبار هم تا حالا خوانده باشید، باز هم هر چند وقت یکبار دوباره بخوانید؛ و چه افسوس که ما امکان رادیوئی نداریم تا آن را وسیعا به گوش مردم برسانیم. از آن تاسف بار تر این که حتی خیلی از سایت هائی که با ادعای گرایش به حزب توده ایران منتشر می شوند هم آن را منتشر نکردند. نقد مشی تبلیغاتی و مشی سیاسی"نامه مردم" هم که ماشاء الله آنقدر پرحجم است که چاپ نکردن این نامه در آن گُم می شود.

آنروز چند بار کنار چند باجه تلفن متوقف شدیم تا "..." به کسانی تلفن کند. بار آخر که از باجه تلفن بیرون آمد و پشت فرمان اتومبیل نشست، به همسرش گفت: یک روز جلوتر از قرار قبلی او را از بیمارستان بیرون آورده ایم و امشب مهمان خودمان است. همسرش پرسید: یعنی می بریم خانه خودمان؟

 "..." گفت: نه. خانه خودمان صلاح نیست. رفت و آمد ما زیاد است. می بریم پیش "... " تلفن کردم و گفتم امشب مهمان برایتان می آورم.

زود رسیدیم و یا من در افکار خودم غرق بودم و گذشت زمان را متوجه نشدم. هم محله و هم کوچه ای که وارد آن شدیم نسبتا شلوغ بود. نمی دانم کدام محله بود و هرگز هم سئوال نکردم. من نیم خیز شده و چند دقیقه ای محله را برانداز کردم. قطعا از محلات درجه سوم تهران بود. ماه محرم بود و چند خانه آنطرف تراز خانه ای که اتومبیل ما در مقابل آن توقف کرد، تکیه زده بودند و جوان های لباس مشکی، درست با همان انگیزه های خودنمائی دوران نوجوانی خودمان برای دخترهای محل مقابل تکیه مانور میدادند. "..." به همسرش گفت صلاح نیست او را با این وضع زیربغلش را بگیریم و ببریم داخل خانه. شک برانگیز است. پیاده شو و برو داخل خانه، در بزرگ حیاط را باز کن. چند دقیقه بعد، در آهنی حیاط خانه باز شد و ما با اتومبیل وارد حیاط شدیم. خانه ای یک طبقه و تازه ساز، در حد محله های درجه سوم و تازه آباد شده جنوب غربی تهران. من همچنان روی تشک صندلی عقب دراز کشیده بودم. "..." گفت: الان پیاده ات نمی کنیم، چون ماشین را آورده ایم داخل حیاط و ممکن است همسایه های دو طرف کنجکاو شده باشند و بخواهند فضولی کنند که چرا ماشین را آورده ایم داخل و در کوچه پارک نکرده ایم. تو همینجا دراز بکش تا برگردیم.

من همیشه این دقت رفقای فدائی در کار مخفی را ستوده ام و بی انصافی است اگر یکبار دیگر هم آن را بازگو نکنم. از قبل از انقلاب هم که با رفقای منشعب آنها در ارتباط بودم همین نظم را تا حد وسواس داشتند و بعد از انقلاب هم به همچنین. به مهاجرت و افت و خیزهای آن توجه نکنید. اینها می گذرد. البته توجه کنید که بحث من شامل مسائل نظری و سیاسی نمی شود، بلکه درباره وسواس آنها در کار مخفی گفتم.

رفتند داخل خانه. شاید 15 دقیقه بعد زن و مرد جوانی که پس از ورود من به داخل خانه، خودشان را زن و شوهر معرفی کردند، آمدند داخل حیاط  و از کنار پنجره ماشین عبور کردند. هر دو در مرز 30 – 35 سال بودند. همان شب، بعد از جمع کردن سفره، زن گفت که توده ایست و شوهرش گفت که فدائی است. این گره خوردگی توده ایها و فدائی ها و رابطه عاطفی آنها نسبت به هم، در آن دوران، بسیار جالب و کارساز بود. بنظرم این رابطه عاطفی قوی تر از رابطه سیاسی و بهتراست بگویم "سیاست واحد" بود. من این را در افغانستان هم خیلی زود متوجه شدم.

چند دقیقه بعد، زن که چادر نماز گلدار سفیدی به سر داشت، دوباره بازگشت و از کنار ماشین رد شد و با لبخند به داخل آن نگاه کرد و سری به علامت سلام و یا خوش آمد تکان داد و بعد رفت آنطرف ماشین و دری را که من سرم را به آن تکیه داده بودم باز کرد. خیلی آهسته گفت: رفیق سعی کن بشینی و آهسته پیاده شوی.

من از ماشین پیاده شدم، اما قدرت حرکت نداشتم. شوهرش که از داخل توالت گوشه حیاط اطراف را می پائید فورا خودش را به من رساند و دست انداخت دور کمرم و درعرض چند ثانیه وارد خانه شدیم. زن جوان به محض رسیدن به داخل خانه چادر را برداشت و انداخت روی یک صندلی و با کمک شوهرش بعد ازآن که من را نشاندند روی یک مبل، فورا یک تشک کنار اتاق نشیمن پهن کرد و گفت: این جای شماست. می خواهید بخوابید؟ پاسخ من مثبت بود. من هنوز منگ بودم. "..." گفت: من می روم پرستار اصلی را بیآورم! صاحب خانه گفت من هم می آیم. همسرش گفت: موقع برگشتن، سر راه چند دست چلوکباب بگیرید! دو پسر بچه 6- 8 ساله صاحبخانه از کوچه، گرسنه بازگشته بودند. مادرشان با اشاره دست من را نشان داد و گفت: این عمو امشب مهمان ماست. ماشین بهش زده، سر و صدا نکنید، باید بخوابد. ظاهرا بچه ها به رفت و آمد عموهای ندیده و نشناخته‌ای که می‌ آمدند و می رفتند عادت داشتند، چون هیچ کنجکاوی نکردند، حتی وقتی مادرشان گفت توی کوچه به کسی نگوئید ما مهمان داریم.

تشک من را طوری پهن کرده بودند که حیاط را از در دو لته و قدی اتاق نشیمین که رو به آن باز می شد می دیدم. هر چند وقت یکبار چشم باز می کردم و حیاط را که با خارج کردن اتومبیل از آن، خیلی بزرگ شده بود نگاه می کردم. وقتی که دیگر هیچ اثری از آفتاب در آن ندیدم، در خانه باز شد و دو مردی که بدنبال چلوکباب و پرستار اصلی رفته بودند، خوش و بش کنان بازگشتند. زنی که بدنبالش رفته بودند، توی پاشنه در اتاق نشیمن، به محض دیدن من چادر مشکی را از سرش برداشته و پرت کرد یک گوشه و با حیرت و خوشحالی گفت: علی! زنده ماندی.

از آن شب هول انگیز که با هم کیانوری در هم شکسته و مچاله شده را در تلویزیون دیده بودیم، تا این لحظه او را ندیده بودم و آن روزی را که او مرا اینسو و آنسو می کشید و بین انداختن به سد کرج، گذاشتن زیر درخت پارک... و خواباندن کنار در بیمارستان سینا، سومی را انتخاب کرده بود اصلا به خاطر نداشتم.

 

- راستی میدانید که چقدر پیام رسیده و در باره این زن سئوال کرده اند؟

 

بله. اما من گفته بودم که با توجه به موقعیت افراد در داخل کشور، بموقع خودش در باره او بسیار سخن خواهم گفت. پیش از کودتای 28 مرداد، جوان ترین بازیگر تئاتر در ایران بود. این را برای آشنائی با سن و سالش برایتان گفتم.

از توقف یک شبه در این خانه کمی برایتان خواهم گفت و بعد، از دوران انتقال به دو خانه امن تشکیلات مخفی سازمان اکثریت خواهم گفت.

 

 

56 -

 

فدائی ها در انتظار یورش بودند

 

- همانطور که قابل حدس بود، پیام های زیادی رسیده درباره رفیق کیا و سمپاتی شما نسبت به ایشان.

 

بله. چقدر هم زیاد رسیده و البته بعضی ها هم بیشتر قضاوت ها و پیشداوری های احساساتی کرده بودند تا منطقی. من نه تنها در گفتگوی قبلی، بلکه همیشه سعی کرده ام در ارتباط با نقش شادروان کیانوری در حزب توده ایران، باندازه اطلاعات و آگاهی خودم منصف باشم. این که من و یا شما و یا راه توده نسبت به ایشان سمپاتی داریم، من فکر می کنم همه توده‌ای هائی که توده‌ای باقی مانده اند این سمپاتی را دارند. اما این که مواضع سیاسی و حزبی ما ناشی از این سمپاتی باشد، خیر. این قضاوت غلطی است. شما هم از زبان من در این گفتگوها شنیده‌اید و هم در مطالب دیگری که در راه توده منتشر شده بارها خوانده و شاهد بوده اید که منصفانه ترین و دقیق ترین انتقاد را ما نسبت به ایشان داشته ایم. البته باز تاکید می کنم این انتقاد در حد اطلاعات و دانسته های ما و من است و آیه آسمانی نیست که ما برای همه نازل کرده باشیم. ما اینقدر می فهمیم که گفته و نوشته ایم. طبیعی است که مواضع انتقادی ما با کسانی که چشم دیدن حزب توده ایران را ندارند و یا کسانی که بهر دلیل از حزب توده ایران رفته اند متفاوت است. بحث و انتقاد ما یک بحث و انتقاد درون خانگی است. آنها که کیانوری را بهانه کرده و سنگ و کلوخ بسمت حزب توده ایران پرتاب می کنند حسابشان، حساب جداگانه ایست. من همانطور که چند بار دراین گفتگوها اشاره کرده ام معتقدم در عرصه سازمانی زنده یاد کیانوری اشتباهات مهمی کرد. از جمله در زمینه تمرکز رهبری سازمان غیر علنی حزب توده ایران. و یا رهبری حزب و بویژه شخص وی در سالهای اول انقلاب در زمینه تبلیغات و سیاست، روی افراد حاکمیت زیاد سرمایه گذاری کرد که دراین زمینه نمونه های مهمی را در پرسش و پاسخ های کیانوری می توان پیدا کرد. و تازه، بخاطر داشته باشید که برخلاف همه تبلیغاتی که می کنند، تصمیمات در رهبری حزب دسته جمعی گرفته می شد. حتی در زمینه تبلیغاتی. من نمونه ای را تاکنون برای شما نقل کرده ام. از جمله در باره بیانیه 8 ماده ای آیت الله خمینی، که دو برداشت در رهبری حزب وجود داشت که یکی از آنها خوشبینانه بود و زنده یاد منوچهر بهزادی از آن دفاع می کرد و یکی هم بدبینانه که کیانوری از آن دفاع می کرد. همین اختلاف نظر و تعلل برای تصمیم نهائی باعث شد که مسئله خارج کردن بخشی از رهبری حزب – 17 عضو هیات سیاسی، دبیر کمیته مرکزی و عضو کمیته مرکزی- ازکشور گرفتار تعلل و دو دستگی شود و ما ضربه اول را پیش از قطعی شدن همین تصمیم خوردیم. بنابراین، اینطور نیست که همه سیاست حزب را کیانوری تعیین می کرد. شخصا اعتقاد دارم و در جلسات متعددی با رفیق جوانشیر شاهد بودم که او تا چه میزان به این سیاست باور داشت و آن را، از همان هفته های اول بازگشت به ایران توضیح می داد. و یا مثلا رفیق طبری که تمام پایه های تئوریک این سیاست را تدوین کرده بود.

می خواهم بگویم، نقد اگر منصفانه و مستدل و توأم با آگاهی و اطلاع مستقیم باشد، طبیعی است که درسی است برای آیندگان، اما اگر مبنای آن احساسات و کینه توزی باشد و دنبال کسی گشتن که کاسه کوزه ها را سر او بکشنند، طبیعی است که اگر جوهری از حقیقت هم در آن باشد، این حقیقت گمُ می شود و کسی به آن توجه نمی کند. نمونه دیگری را بگویم. رهبری وقت حزب و بویژه کیانوری در برخورد با گروه ها و سازمان های سیاسی، در آن سالها زیاد روی کردند. از ادبیات اتهامی استفاده کردند. اینها غلط بود. یعنی همین ادبیاتی که هنوز در همین نامه مردمی که در خارج منتشر می شود شاهد استفاده از آن هستیم، آنهم در ارتباط با خود ما، یعنی منتشر کنندگان راه توده. این ادبیات غلط بود و غلط هست. این و آن را تربچه پوک معرفی کردن، متهم کردن عبدالرحمان قاسملو به انواع وابستگی ها. و خلاصه از این نوع مسائل که درست نبود. اتفاقا خود کیانوری هم فکرمی کنم در کتاب خاطراتش اشاره به این داوری های شتابزده در آن سالهای اول انقلاب کرده است. مخصوصا در باره بابک زهرائی که گروه طرفدار تروتسکی را رهبری می کرد و در زندان جمهوری اسلامی مدت ها با هم در یک بند می افتند و خیلی هم از رفتار و شخصیت او تعریف می کند. درحالیکه در آن سالهای اول جمهوری اسلامی با همین بابک زهرائی برخوردهای تند تبلیغاتی کردیم. مرعوب کردن حریف با استفاده از هر شیوه تبلیغاتی غلط بود. تا اسم فلان کسی که در امریکا و یا انگلستان تحصیل کرده و به ایران بازگشته بود می آمد، فورا جبهه می گرفتیم. چه در حاکمیت بود و چه در سازمان های سیاسی و حتی در درون حزب خودمان. مثلا شما یادتان هست که اول انقلاب چه جنجالی راه انداخته بودند که دکتر یزدی "گرین کارت" دارد، پس جاسوس امریکاست. البته این را بیشتر خود مذهبی ها برای ایشان در آورده بودند و ما هم مثل اکثریت مطلق کسانی که این را می گفتند نمی دانستیم "گرین کارت" چیست. فکر میکردیم لابد برگ سبز عبور ویژه ایست که امریکا برای از ما بهتران صادر می کند. در درون حزب خودمان هم همین مسئله بود و برای از امریکا آمده ها حساب جداگانه باز می کردند. حتی اگر از انگلستان، آلمان و یا دیگر کشورهای اروپائی تحصیل کرده و به ایران آمده بود ولی در طول دوران تحصیل و اقامت در اروپا ارتباط سازمانی مستحکم با حزب نداشت. در حالیکه دیدیم در جریان دستگیریها و زندان، بسیاری از همین افراد تا قتل عام 67 پای اعتقاد و ایمانشان ایستادند و بودند کسانی که از اروپای شرقی هم آمده بودند اما استواری اعتقادی همین افراد را نداشتند. می خواهم بگویم، اینها همه تجربه است و باید از آن برای آینده استفاده کنیم.

 

-  میدانید زهرائی چه سرنوشتی پیدا کرد؟ اعدام شد؟

 

خیر، اعدام نشد و تا آنجا که می دانم مدتی بعد از آزادی از زندان از ایران خارج شد و احتمالا در امریکا زندگی می کند و دیگر در این عرصه ها فعال نیست. من می خواهم بگویم، حتی در ارتباط با بنی صدر و جلوتر از او، در رابطه با مهندس بازرگان و نهضت آزادی و ملیون هم ما در ابتدای انقلاب دچار همین زیاده روی شدیم که صحیح نبود. ما می توانستیم اختلاف نظر سیاسی را حفظ کنیم و بیان کنیم، اما با پرهیز از اتهام و ضمنا با کلامی مناسب تر. حتی در ارتباط با انشعاب در سازمان فدائیان ما با اقلیت این سازمان که مخالف نزدیکی و پیوند با حزب توده ایران بود از همین ادبیات اتهامی و غلط استفاده کردیم. یادتان هست؟ اسم آنها را گذاشته بودیم فراکسیون "هلیلرودی- کشتگر". درحالیکه اینطور نبود و مسائلی که در رابطه با این دو مطرح می کردیم جنبه های اتهامی داشت نه سیاسی.

می خواهم بگویم از یکطرف زیاده روی کردیم در حمایت از افرادی که درحاکمیت بودند و از طرف دیگر زیاده روی کردیم در مقابله با مخالفان سیاسی خودمان. تعادل لازم را نداشتیم. که امیدوارم همه از این اشتباه درس گرفته و از آن پرهیز کنیم.

البته این را هم همینجا بگویم که از این ادبیات فقط حزب توده ایران استفاده نمی کرد. سازمان ها و گروه های دیگر بمراتب تندتر و مهاجم تر این ادبیات را به کار می گرفتند. شما مراجعه کنید به اعلامیه ها و نشریات سازمان مجاهدین خلق و دیگر گروه ها و سازمان های کوچک تر چپ در آنها سالها و نمونه ها را ببینید. منتهی معتقدم حزب ما با وزن و اعتبار و تجربه ای که داشت بهتر بود، از این ادبیات، حتی در همان حدی که قابل قیاس با دیگر گروه ها و سازمان ها نبود استفاده نمی کرد. همینجا بگویم که دستگاه تبلیغاتی حاکمیت هنوز هم از همین شیوه با مخالفان سیاسی اش استفاده می کند.

پس می بینید که ما هم انتقاد می کنیم، حتی به نقل از خود کیانوری هم برایتان گفتم که با همه یکدنگی که روی نظراتش داشت تلویحا از برخی روش های تبلیغاتی آن سالها انتقاد کرد. اما جنس این انتقادی که ما مطرح می کنیم با جنس آن انتقادی که توأم است با کینه توزی علیه حزب توده ایران تفاوت دارد. و با حرف ها و ادعاهای برخی منتقدان که می خواهند اصل سیاست درست و علمی حزب توده ایران در دفاع از انقلاب و سالهای اول تاسیس جمهوری اسلامی را زیر علامت سئوال ببرند تفاوت می کند. تمام مسئله در همینجاست. بعضی انتقادها و حرف ها هم ناشی از کم اطلاعی و نداشتن آگاهی مستقیم از فعالیت های حزب در سالهای اول انقلاب است. مثل این که نبریده و ندوخته یکباره می نویسند رای به قانون اساسی و ولایت فقیه اشتباه بود. اصلا نمی دانند ماجرا چه بود؟ حزب چه کرد؟ مسائل پشت پرده چه بود؟ و دردآور است که این مسائل را در همین نامه مردم در این چند سال اخیر مطرح کردند. کار در نامه مردم بدست عده ای سپرده شده که در آن سالها بسیار جوان و بسیار درحاشیه بوده اند و نمی دانند چه گذشت. این نه انتقاد است و نه ایراد که رفیق خاوری هم مستقیم در جریان مسائلی که در داخل کشور در آن سالها در جریان بود نیست، چون در ایران نبود و خیلی زود به ماموریت خارج از کشور فرستاده شد. من هم کانون اطلاعات نیستم. در حد ارتباط ها و فعالیتی که داشتم در جریان مسائلی قرار داشتم که به آنها اشاره می کنم.

اگر ادامه گفتگوی قبلی را شروع نکنیم، این نوع حاشیه ها تبدیل می شود به اصل مسئله.

 

-  موافقیم اما بهرحال این حاشیه ها هم خیلی مهم است. مثلا درباره عکس های خانوادگی که در کتاب

خاطرات کیانوری منتشر شده خیلی ها سئوال کرده اند.

 

من دراین باره می خواستم بموقع خودش صحبت کنم، اما حالا که مسئله را طرح کردید، مختصر می گویم. من وقتی، پس از متلاشی شدن اتحاد شوروی و حکومت های اروپای شرقی در آلمان تقاضای پناهندگی دادم، به یکی از اردوگاه های پناهندگان در بخش شرقی آلمان منتقل شدم که از لایپزیک دور نبود و به همین دلیل فرصت خوبی پیش آمد که به دیدار دکتر اختر کامبخش خواهر بزرگ کیانوری و همسر زنده یاد کامبخش بروم که سالها در این شهر زندگی می کرد. زنی که در واقع اگر پایه گذار جنبش جدید زنان و تشکیلات دمکراتیک زنان ایران نبود، از پایه گذاران آن بود. این یک فرصت طلائی بود برای من که گذشته ها را دنبال کنم. از این دیدارها و آپارتمان کوچک شادروان کامبخش و شرح استقرار رفقای رهبری حزب در لایپزیک؛ بعد از جنگ دوم، بموقع برایتان از قول اختر کامبخش خواهم گفت. دراینجا فقط این نکته را می گویم که درهمان دیدارها اخترخانم که او را در پلنوم 18 (اولین پلنوم بعد از یورش ها به حزب) در بخش اسلواک جمهوری چکسلواکی دیده و با هم از نزدیک آشنا شده و بینمان پیوند عاطفی برقرار شده بود، به من گفت که کیانوری از تهران تلفن می کند. ابتدا من خیلی تعجب کردم، چون هنوز کیانوری زندان بود. همین را به اخترخانم گفتم و او گفت میدانم و خودش هم می گفت که از زندان تلفن می کند. هم برای احوالپرسی تلفن می کرد و هم تاریخ دقیق بعضی رویدادها را می خواست بداند که من اگر حفظ بودم می گفتم و اگر نبودم می گفتم چند روز دیگر تلفن کند و در این فاصله می گشتم و آن تاریخ و یا اسامی را پیدا می کردم و بهش می گفتم. کیا گفت که سرگرم نوشتن خاطراتش است. بعد هم از من خواست که عکس های قدیمی و بچگی خودش و کامبخش را برایش به آدرس افسانه دختر مریم خانم در تهران پست کنم. بعضی عکس ها را به این آدرس فرستادم.

منبع اصلی آن عکس های قدیمی که درکتاب خاطرات کیانوری می بینید اینجا بود که برایتان گفتم. بقیه مسائل مربوط به اختر خانم بماند برای موقع خودش.

 

- ایشان هم عضو رهبری حزب بود؟

 

گفتم که خواهش می کنم اجازه بدهید بموقع خودش در این باره صحبت کنیم، الان اگر وارد این مسائل بشویم، چون خیلی هم کشدار است، از بحث اصلی دور می افتیم.

 

-  بسیار خوب. باز گردیم به تهران و آن خانه اولیه ای که از بیمارستان به آن متنقل شدید.

 

من در این خانه تنها یک شب ماندم و هرگز محبت های آن زن و شوهر و بویژه بانوی خانه را که به معنای واقعی کلمه توده ای بود فراموش نکرده ام. نام هیچکدام را به یاد ندارم و اصلا یادم نمی آید که یکدیگر را جلوی من صدا کرده باشند، اما نام ها چه اهمیت دارند؟ آنچه می ماند نه نام ها، بلکه خصلت ها و حوادث است. آنجا خانه ای نبود که رفقای فدائی برای من در نظر گرفته بودند. من را یک روز زودتر از بیمارستان بیرون آورده بودند و موقتا به این خانه برده بودند. فکر می کنم روز تولد یکی از دو فرزند صاحبخانه بود. آنها که من را بدون پیش بینی به آن خانه برده بودند با صاحبخانه فامیل نزدیک بودند. زیاد مراعات سر و صدا و شادی را نمی کردند. بویژه که ایام سوگواری بود و من نگران همسایه ها بودم. فقط چند بار از صاحبخانه بدلیل بهم خوردن جشن و شادی شان عذر خواهی کردم و دو بار هم گفتم زیاد سر و صدا نکنند، چون اگر به هر بهانه ای کمیته محل مراجعه کند و من را در آنجا شناسائی کرده و بگیرند گرفتاری بزرگی پیدا خواهند کرد. این هشدار من را زیاد جدی نمی گرفتند به این دلیل که هیچکدام نمی دانستند وضع و موقعیت من چیست. حتی آن خانمی که من را در شهر به دندان کشیده و اینطرف و آنطرف برده بود هم از موقعیت من و مسائل سازمان غیر علنی و عضویتم در کمیته مرکزی با خبر نبود.

بهرحال آنشب صبح شد و حدود ساعت 10 صبح یکبار دیگر ماشین را آوردند داخل حیاط خانه و من به آن منتقل شدم. آن زن و مردی که من را از بیمارستان بیرون آورده بودند در قسمت جلو و من به همراه آن خانمی که مرا در شهر به دندان کشیده بود و زن صاحبخانه ای که شب را در آنجا گذرانده بودم در قسمت عقب اتومبیل جای گرفتیم. هیچکدام نمی دانستند من کجا برده می شوم؛ فقط باید یک قرار را اجرا می کردند. به من گفتند: رفقای ما شما را تحویل می گیرند و منتقل می کنند به یک خانه امن سازمانی. دیسپلین را واقعا مراعات می کردند. به شما گفتم که همیشه این دیسپلین سازمانی رفقای فدائی در آن سالها را ستوده ام. حوالی میدان فردوسی، راننده به بقیه گفت که باید پیاده شوند و یک گوشه ای بایستند تا باز گردد. من یقین دارم که همه کسانی که این دوران و این مراحل را به نوعی و شکلی طی کرده اند، رابطه های عمیق عاطفی این روزها و این دوران را که سریع هم برقرار می شود درک می کنند. هیچ کلامی برای آن نمی توان پیدا کرد. فرقی نمی کند که توده ای باشند و یا فدائی، مجاهد و یا اقلیتی و یا هر سازمان و حزب دیگر. این احساس یک احساس مشترک است و من اطمینان دارم که درجریان کودتای 22 خرداد هم یکبار دیگر همین احساس، در میان مردم برقرار شد.

بهرحال، وداع سخت اما سریعی انجام شد و سپس ما راه افتادیم. در یکی از خیابان ها منشعب از خیابان انقلاب که می شد از آنجا دروازه دولت را دید، شاید خیابان فرعی کنار سینما کسری بود که اسمش را الان یادم نیست. از پیچ شمیران به طرف دروازه دولت، یک خیابان فرعی قبل از خیابان فرعی "نصرت". راننده، اتومبیل را کنار خیابان پارک کرد و گفت: از اینجا با هم خداحافظی می کنیم. این آخرین دیدار و دیده بوسی من با مردی بود که ترتیب انتقال من به بیمارستان سینا را داده بود. گفت: من می روم یک چرخی در خیابان بزنم، رفقا می آیند و شما را با یک اتومبیل دیگر می برند. آنکس که می آید، می پرسد: هتل سینا خوش گذشت؟

او رفت و به فاصله شاید 5 دقیقه یک زن و دو مرد تا مقابل شیشه پهلوئی سمت پیاده رو اتومبیل جلو آمده و یکی از مردها، در اتومبیل را باز کرد و با لهجه غلیظ آذربایجانی گفت: هتل سینا خوش گذشت؟

خیلی خونسرد و البته با خوشروئی کامل اشاره به زن و مردی کرد که همراهش بودند و گفت: شما پیاده شوید و سوار ماشین اینها شده و بروید.

من بسیار سخت می توانستم راه بروم. پاشنه های هر دوپا زخم بود و فقط پنجه های پا را می توانستم در دمپائی فرو برده و روی پنجه ها راه بروم. آنها زود متوجه این وضع شده و به همین دلیل مرد رفت و اتومبیلش را از آنسوی خیابان آورد کنار اتومبیلی که من در آن بودم نگهداشت و سپس به کمک زن پیاده شده و روی صندلی عقب اتومبیل دوم پخش شدم. زن فورا کنار راننده نشست و حرکت کردیم. آن مرد که این زن و شوهر را به من معرفی کرد را، بعدها دیدم. در جریان عقب نشینی رفقای اکثریت از ایران، او هم، که با نام "ابوالفضل" صدایش می کردیم، همراه همسر و دختر خردسالش آمد افغانستان و گهگاه آن روزهای سخت را مرور می کردیم. چقدر این نوع زندگی و ارتباط ها درعین برانگیختن عمیق عواطف، بی رحم هم هست. آنقدر که انسان نباید بپرسد حال فلانی چطور است؟ فلان کس را میدانید چه بلائی سرش آمد؟ از ایران خارج شد؟ دستگیر شد؟ نمی دانید در زندان چه بلائی سرش آمد؟ ارتباط دارید؟ سر موضع ماند؟

من یکی از دلنشین ترین و صادقانه ترین کتاب های خاطرات که قصه پرغصه همین لحظات و دوران است را کتاب سروان غلامعباس فروتن می دانم. این کتاب با نام "افسانه ما" اوائل انقلاب در ایران چاپ شد، اما بسیار کم شمار و بعد هم دیگر تجدید چاپ نشد. کتاب انتقادهائی نسبت به کار سازمانی حزب در دوران بعد از کودتای 28 مرداد دارد و شاید به همین دلیل هم در آن سالها زیاد جلب توجه نکرد. من این کتاب را به کمک یکی از دوستانم که آن را در کتابخانه اش در تهران داشت توانستم چند سال پیش بدست بیآورم که تجدید تایپ و ویراستاری شد و در راه توده هم منتشر شد. بسیار صمیمی نوشته شده و هنوز هم فکر می کنم این کتاب می تواند یکی از زیباترین و مهیج ترین فیلمنامه ها بشود. او که یکی از اعضای شبکه افسری سازمان نظامی حزب بوده، بعد از لو رفتن سازمان نظامی حزب در جریان کودتای 28 مرداد در زندان مریض می شود و کم کم به این فکر می افتد که خود را بیش از آنچه هست به مریضی بزند و این کار را می کند تا در یک فرصت طلائی موفق می شود از بیمارستان زندان فرار کند. او خود را به شهر می رساند و می رود خانه رفقائی که داشته، اما همه رفقایش با شک و تردید با فرار او برخورد می کنند و از او فاصله می گیرند. تنها می ماند، آنقدر که سرانجام، چند ماه بعد دوباره به دام می افتد و زیر چنگال فرمانداری نظامی تیمور بختیار قرار می گیرد و این بار پدر صاحبش را در زندان در می آورند.

سرنوشت عجیبی هم پیدا کرد. بعد از سالها از زندان بیرون آمد و تا سال 1375 زنده بود و در شیراز حسابدار یک شرکت بزرگ بود. در این سال، در خیابان با ضربه چوبی که از پشت به سرش کوبیدند کشته شد که هنوز معلوم نیست یکی از قربانیان قتل های زنجیره ای شد و یا قربانی اختلافات مالی درون این شرکت. بهرحال این نکاتش آنقدر مورد بحث من نیست که شرح این دوران فرار از زندان و خانه به خانه گشتنش. به همه کسانی که این خاطرات را نخوانده اند توصیه می کنم آن را در بخش آرشیو راه توده بخوانند.

از رابطه های عاطفی عجیب و تعریف نشدنی دوران سخت گریز و فرار و پناه گرفتن در خانه ها برایتان داشتم می گفتم که یاد کتاب سروان فروتن افتادم. در این دوران ها، خیابان ها، مغازه ها، چهره آدم هائی که از کنار شما می گذرند و دوستانی که شما را در پناه گرفته اند، سبزی فروش محل، فلان دوست دانشگاهی که او را هنگام عبور از کنار پیاده رو می بینید ... همگی متفاوت است با دوران زندگی معمولی.

میزبانان جدید من زن و شوهر بودند و چند روز بعد، در یک نجوای غم انگیز که در دل شب با هم می کردند فهمیدم زن حامله است و نگران سلامت فرزندی که معلوم نبود چه سرنوشتی خواهد داشت. زن پرستار بود و در بیمارستان مشمول تصفیه های بی رحمانه مکتبی شده بود و مرد نیز چند ماه پیش از او بیکار شده بود. تصور می کنم معلم بود و او هم مشمول تصفیه های مکتبی شده بود.

ما به حوالی سرچشمه و پامنار رسیده بودیم، که مرد، درحالیکه اتومبیل را به سمت یکی از خیابان های منشعب هدایت می کرد، با خواهش و کمی با خجالت گفت: رفیق! اگر ممکن است از اینجا به بعد چشمتان را ببندید. من کمی بیشتر در صندلی عقب اتومبیل فرو رفتم و با لبخند گفتم: یک روزهائی من رفقای منشعب شما را با همین شرط می بردم به خانه امن خودمان و حالا نوبت شماست.

کمی با کنجکاوی از توی آینه مقابلش عقب اتومبیل را نگاه کرد، اما اجازه کنجکاوی به خودش نداد و سئوالی نکرد. اتومبیل از خم چند کوچه و خیابان که من هیچکدام را نمی دیدم گذشت و بعد از آنکه در یک گوشه ای متوقف شد، مرد، آهسته گفت:

ما دو اتاق و یک انباری در یک خانه ای که پائینش صاحبخانه زندگی می کند داریم. می بخشید که جا خیلی تنگ است. از حیاط عبور می کنیم و می رویم به طبقه بالا. زن صاحبخانه مریض و بستری است و تا ظهر که دخترش از مدرسه می آید تنهاست. ما زود از حیاط عبور می کنیم و می رویم بالا. شما فقط کمک کنید زود از حیاط عبور کنیم. تا رسیدن به خانه هم اگر می شود دور و بر را نگاه نکنید.

سپس آنها زودتر و من بدنبال آنها از اتومبیل پائین آمدم و آهسته و کشان کشان در میان آن دو راه افتادم. کوچه ای کم عرض، در محله ای قدیمی و جا افتاده. جلوی در خانه که رسیدیم، پیشنهاد کردم دم پائی را در بیآورم تا بلکه راحت تر بتوانم راه بروم. هر دو استقبال کردند و زن فورا خم شد و دم پائی های من را از روی زمین برداشت و زیر چادرش گرفت و وارد حیاط نسبتا بزرگ خانه شدیم. از خانه های قدیمی ساز تهران بعد از جنگ دوم و یا قبل از جنگ دوم بود. یک ضلع آن تعدادی اتاق که پنجره به حیاط داشتند و در پایان همین ضلع پله هائی باریک برای رفتن به طبقه دوم. برای رفتن به این طبقه ابتدا 7- 8 پله ردیف اول باید طی می شد، سپس 5 یا 6 پله ردیف دوم شروع می شد و به دو اتاقی ختم می شد که طبقه دوم بود و در اجاره آنها. در پاگرد همین دو ردیف پله، مستراح کوچکی قرار داشت که در اختیار مستاجر بود. مستراح صاحبخانه در گوشه حیاط و در فاصله کمی از حوض پرآب وسط حیاط قرار داشت، که روزهای بعد، صدای قلقل آفتابه ای که شوهر و پسرها و دختر آن زن بیمار به نوبت در آن فرو کرده و با عجله در می آوردند را می شنیدم.

 

من در دهه 50، روزهای جمعه، اغلب صبح بسیار زود می رفتم توچال و حدود ساعت 11 که جماعت تفریح کنان بالا می آمدند باز می گشتم. تقریبا بازگشت را با دو و جهش روی سنگ ها پائین می آمدم. آن روز این دو ردیف پله، آه از نهادم در آورد تا رسیدم به مربع یک متر در دو متر میان دو اتاق طبقه دوم. زن پرده بلندی را که جلوی در یکی از دو اتاق آویزان بود کنار زد و هر سه وارد اتاق شدیم. من بدشواری یک گوشه نشستم. سه چهارم اتاق را یک تختخواب کم عرض دو نفره گرفته بود. زن با عجله یک متکا از زیر ملافه ای که روی تخت کشیده شده بود بیرون کشید و مرد یک پتو از اتاق دوم آورد و چهارتا کرد تا من روی آن بنشینم. متکا را هم گذاشتند زیر دستم که به آن تکیه کنم.

هر دو روبروی من نشستند و به نوبت، هر کدام بخشی از شرایط و موقعیت خانه را تعریف کردند:

 

صاحب خانه کاسب است. دو پسر بزرگ دارد. صبح ها هر سه با هم می روند بازار. زن صاحبخانه سرطان پیشرفته دارد و بسیار درد می کشد. شب ها صدای ناله اش در حیاط می پیچد. دخترش 14- 15 ساله است. دبیرستان می رود، اما خیلی سر به هواست و سر و گوشش می جنبد. معمولا یکی از ما دو نفر در خانه هستیم و کسی هم بالا نمی آید، اما اگر یکوقت هیچکدام ما نبودیم، شما پرده جلوی در را کنار نزنید. نباید بدانند نفر سومی در اینجا هست. مشکل همین دختر است که خیلی هم فضول است و مرتب به هوای خرید نان و آدامس و سبزی خودش را می رساند به کوچه.

 

این آغاز زندگی جدید من نزد زن و شوهر جوان فدائی بود که نمی دانم در موج دستگیری فدائی ها چه بر سرشان آمد. از ایران خارج شدند و یا در یک گوشه ای از ایران پناه گرفتند. دو اتاق امن، که امنیت اقتصادی از آن پر کشیده بود. همانطور كه گفتم زن پرستار بود و در کشاکش تصفیه های مذهبی در بیمارستانی که در آن کار می کرد و مرد چند هفته ای بود که تصفیه شده و بیکار شده بود. معلم بود. اینها را خودشان به من نگفتند، بلکه در آن مدتی که در آنجا بودم بتدریج شنیدم و متوجه شدم. این درد مشترک همه فدائی ها و توده ای های جوان و سالمند در آن سالها بود. آشکارا در محل کار و زندگی شان، با صداقت از انقلاب دفاع کرده بودند و بسرعت انگشت نما شده و در لیست تصفیه هائی قرار گرفته بودند که انجمن های اسلامی ادارات و کارخانه ها و بیمارستان ها و مدارس تهیه می کردند. یقین دارم که آنچه درباره زندگی این زن و شوهر و خانواده دیگری که بعدا برایتان تعریف خواهم کرد می گویم، بیان زندگی بسیاری از توده ایها و فدائی ها در سالهای اولیه بعد از انقلاب است.

ناهار آن روز آش نذری بود که در محل پخش کرده و یک کاسه هم به آنها رسیده بود که چند قاشقی هم من خوردم. شب عدسی و فردا لوبیا با رب گوجه فرنگی. شب ها نان و چای شیرین و روزهای بعد نیز باز عدسی و لوبیا و به همین منوال. آه در بساط نداشتند. دو بیکار شده که حالا یک دست دیگر هم در سفره شان دراز شده بود. شب ها، آنها روی تخت یک نفره و نیمه ای که متکای آن را به من داده بودند می خوابیدند و من زیر پایشان، روی زمین با خوابی بسیار سبک تاریکی شب را در انتظار روشنائی صبح می گذراندم. زن چون پرستار بود، شستشو و پانسمان زخم های میان دو کتف و پاشنه دو پای من را خیلی زود شروع کرد و پانسمان باسن من را به خودم واگذارکرد. می گفت بهترین درمان روزی دو بار حمام گرم است. اما حمامی در آن خانه نداشتند.

شاید شب دوم بود که نیمه های شب با صدای گریه و نجوای بسیار آرام زن بیدار شدم. داشت برای شوهرش تعریف می کرد که کار اخراجش تمام شده و حقوق این ماهش را هم نمی دهند. می گفت که نگران سرنوشت کودکی است که در شکم دارد. می گفت با ادامه نان و لوبیا و عدسی بچه را از دست خواهد داد. مرد دلداری اش می داد و می گفت: مادرم گفته تا وقتی کار پیدا کنم کمکمان می کند، غصه نخور. تازه خواهر خودت هم که گفته کمکت می کند. این سرنوشت تلخ بسیاری از توده ایها و فدائی ها در آن سالها بود.

صبح روز بعد، باز هم با لبخند و خوشروئی سفره نان و چای صبحانه را پهن کردند و زندگی مشترک بی آن که کلامی اضافه بر آنچه مجاز بود رد و بدل شود ادامه یافت. زن آب چای و دیگ لوبیا و عدسی را روی پریموسی که در محوطه آزاد بین دو اتاق قرار داشت جوش می آورد و می پخت و سفره همانجائی پهن می شد که من شبها آنجا می خوابیدم. زیر پای تخت. هیچ کتابی نداشتند. گفتند هرچه کتاب داشتند از خانه برده اند بیرون. روز سوم یا چهارم، مرد با یک هندوانه به خانه بازگشت. ظاهرا صبح ها می رفت بدنبال کار و سر راه چند قرار خیابانی هم اجرا می کرد. او که باز می گشت، زن می رفت به دیدن خانواده اش و شاید قرارهای سازمانی. هوا رو به گرمی می رفت. خرداد بود. زن هندوانه را از شوهرش تحویل گرفته و گفت که می برد آن را بیاندازد توی حوض که خنک شود و مرد زانو به زانوی من نشست و گفت: امروز یکی از رفقای رهبری سازمان می آید اینجا برای دیدار شما. اسمش "مجید" است. از رفقای قدیمی سازمان است.

حوالی 2 بعد از ظهر "مجید" به همراه مرد خانه آمد. ریزه نقش بود و چابک. تا نشست، ابتدا جورابش را در آورد تا خنک شود. زن با سینی و هندوانه و چاقو وارد اتاق شد و فورا پرده را پشت سرش چند بار به دو لته در اتاق نزدیک کرد. هندوانه را مرد برید و کار تقسیم آن که تمام شد، سهم خود و زنش را برداشت و هر دو با هم از اتاق بیرون رفتند تا من و مجید اگر حرفی داریم که لازم نیست آنها بشنوند، تنها بمانیم.

گفتگوی من و مجید زیاد طول نکشید. هم من حال و روز جسمی مناسبی نداشتم و هم او گفت که چند قرار دیگر دارد و باید زودتر برود. گفت که رفقای رهبری سازمان می خواهند بدانند شما چه مسئولیتی در حزب داشتید و چرا خودکشی کردید؟

من برای نخستین بار گفتم: من عضو مشاور کمیته مرکزی حزب هستم. عضو رهبری سازمان نوید بودم و دارای اطلاعات و ارتباط هائی بودم که با نبودن من و گرفتار نشدنم عده ای سالم می مانند. هنوز هم اعتقاد دارم بهتر بود، کارم تمام می شد.

مجید فورا پرسید: پس شما مهرگان (رحمان هاتفی) را می شناسید؟

من گفتم: از سال 47.

مجید می خواست بداند چه اطلاعاتی در باره یورش به حزب دارم و من گفتم این بحث را بگذارید برای یک وقت مناسب تر. پرسید از بچه های منشعب کدامشان را می شناسم. من خیلی کوتاه گفتم که از پیش از انقلاب در جریان مذاکرات انشعاب و انتقال علی – هوشنگ معزز- بودم.

پرسید: چیزی برای مطالعه در اینجا دارید؟

گفتم: رفقا هرچه کتاب داشته اند از خانه برده اند بیرون.

با تکان دادن سر تائید کرد و گفت دستور پاکسازی را اجرا کرده اند. و سپس به ساعتش نگاه کرد و گفت: من عجله دارم و باید برود سر یک قرار دیگر. اگر از اینجا منتقل نشدید، بر میگردم و مفصل تر صحبت می کنیم. من درباره این دیدارمان با رفقا صحبت می کنم. فکر می کنم جای شما را بزودی عوض کنند.

چند گاز، تا مرز سرخی و سبزی به بریده باریک و نیم دایره هنداوانه زد و سپس به همان چابکی که جوراب هایش را کنده بود، آنها را به پا کشید و با یک روبوسی برق آسا، رفت به آنطرف پرده تا همراه مرد خانه بروند بیرون.

سالها بعد، دانستم "مجید" نام مستعار عبدالرحیم پور بود که ظاهرا مسئول تشکیلات سازمان در آن دوران بود. او را دیگر ندیدم زیرا بزودی از آن خانه به خانه دیگری نقل مکان داده شدم، اما 16- 17 سال بعد یکدیگر را در مراسم ختم یکی از کادرهای سازمان اکثریت که براثر سرطان در گذشته بود در برلین دیدیم. از آن تیزی و چابکی تقریبا هیچ چیز باقی نمانده بود. نه فقط آب زیر پوستش رفته بود، بلکه سیل حوادث اعتقادات گذشته اش را هم برده بود.

فردای آن روز مرد به من خبر داد که از آن خانه منتقل می شوم به خانه ای دیگر. قرار انتقال برای ظهر پنجشنبه، یعنی دو روز دیگر گذاشته شده بود. اما دراین میان یک واقعه خنده دار، انتقال بی سر و صدای من از آن خانه را نه تنها یک روز جلوتر انداخت، بلکه تبدیل به یک مهمانی هم کرد!

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  517   29 مرداد 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت