راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات "سایه"

(پیر پرنیان اندیش)

شاهرخ مسکوب

مقدمه ای بود

بر رستم و اسفندیار

 

 

 

- از سایه خواهش کردم که بسپرد به خانم آلما که کتاب "روزها در راه" شاهرخ مسکوب را برایم بیاورد. خانم آلما لطف کردند و کتاب را برایم آوردند. تا به دیدار سایه و خانم آلما رفتیم، از روزها در راه گفتم...

 

کتابو تموم کردید؟

 

بله استاد! یک نفس خوندمش. خیلی نفیسه

 

سرش را به نشانه تائید تکان می دهد:

 

عاطفه خانم! شما هم خوندید؟

 

- هنوز نه.

 

حتما باید بخونید... کل ماجرا اینه که شاهرخ یه دختر معلول داشت، داره... دختره هنوز هست... مشکله ها! (لبخند می زند.) اگه بگیم دختر داشت یعنی حالا نداره و اگه بگیم دختر داره، پدر نیست که دختر داشته باشه. چه جوری باید بگیم؟ هیچ وقت فکر کردین این مسئله رو چه جوری باید گفت؟

 

بله... این یاداشت ها حرف هاییه که مسکوت با دخترش می زنه و قضایای دیگه در حاشیه این ماجرا پیش می آد. در لحظاتی زبان درخشان می شه. آنقدر درخشان که حد نداره، اصلا شعر می شه، ولی یک عصبیت و بدبینی و گاهی کینه ورزی در باره بعضی اشخاص و حوادث هم نشون می ده. اصلا از این قطب به اون قطبه؛ مثلا به همون شدتی که از کوارتت های بتهوون ستایش می کنه، فلان کتابو رد می کنه، دور می ریزه؛ تعادل نداره. در مورد اشخاص هم همین طوره؛ از بعضی دوستانش خیلی درست تعریف می کنه و برخی رو کاملا رد می کنه. می دونید دیگه، شاهرخ زندگی خیلی بد و سختی داشت. برای امرار معاش تو پاریس، تو یکی از محله های حومه پاریس عکاسخونه باز کرده بود و خونه اش هم تو همون پستوی مغازه بود؛ یک جای تنگ و باریکی که بعضی از آشناهای ما رفته بودن و دیده بودن.

 

- ظاهرا سایه به نقدهای صریح و کوبنده مسکوت به حزب توده و برخی رهبران و وابستگان آن اشاره دارد.

 

شما به خونه اش تو پاریس نرفتید؟

 

نه! با این که شاهرخ رو هم تو آلمان و هم فرانسه دیدم، به محل کار و زندگیش نرفتم.

 

 

از کی با مسکوب آشنا شدین؟

 

فکر کنم حوالی سال 1330 بود.

 

خیلی با هم محشور بودین؟

 

تقریبا دیگه، بله.

 

مسکوب جزو حلقه کیوان بود؟

 

بله، نمی دونم اما کجا بود اون موقع، چون تو جمع ما خیلی نبود. الان حتی یک تصویر تو ذهنم نیست که شاهرخ تو یک کافه ای با ما بوده باشه. ما البته شاهرخو می دیدیم. حتما لای سفرهایی که می اومد به تهران، اصفهان بود و کارهای سیاسی تشکیلاتی داشت.

 

یادتون هست اولین چیزی که ازو خوندین چی بود؟

 

اون چیزی که یادم مونده مقدمه رستم و اسفندیاره که خیلی از اون خوشم اومده بود، به نظرم جزو کارهای خوب شاهرخه.

 

از سوگ سیاوش چی؟

 

نه، از این کتاب به اندازه مقدمه رستم و اسفندیار خوشم نیومد... از همه کارهاش ضعیف تر به نظر من اون کتابش در باره "حافظه، در کوی دوست" که به نظرم انشاء اومد.

 

به نظر شما رهیافت درستی نسبت به حافظ نداشت؟

 

- تأمل کنان می گوید:

 

کی می تونه این حرفو بزنه؟ به تعداد آدم هایی که حافظ می خونند حافظ وجود داره، واقعا نمی شه گفت.

 

ذوق شعریش چطور بود؟

 

بله، شعرو می فهمید، تا حدی تشخیص می داد، حدشو حالا نمی تونم تعیین کنم، ولی می دیدم که از شعر خوب لذت می بره و بی شک بعدا ذوقش پرورش هم پیدا کرد.

 

آقای مسکوب در مصاحبه ای که با آقای بنی عزیزی داشته تو کتاب کارنامه ناتمام گفته که شما ازش خواستید شعر «ستایش» رو چاپ کنه و اون قبول نکرده.

 

- سایه با تعجب می گوید:

 

نه این حرف اصلا درست نیست، شاهرخ استعدادی در شعر گفتن نداشت. من فقط یک بار به مسکوب گفتم شعر «ستایش» رو بخون من ضبط کنم و سال ها این نوار پیش من بود تا این چند سال اخیر که شاهرخ اومد در تهران، اون نسخه خودمو بهش دادم. فکر کنم تو کتاب روزها در راه به این مطلب اشاره کرده. ولی شعر خیلی خام ابتدایی ایه. چیز قابل چاپی نیست. سمبل ها باهم نمی خونن؛ ماهی ها تو دریا یک کارهایی می کنن، سمبل ها خوب انتخاب نشده ان. زبان زبان شاهرخ نیست؛ خیلی زبان خام و ابتدایی ایه؛ البته بعضی جاها زبان بعدی شاهرخ یک سرو کله ای نشون می ده اما چیز قابل چاپی نیست. پارسال یکی از دوستان مسکوب برای من یک مقدار نوشته آورد و گفت: این شعرهای مسکوبه ببینید اگه قابل چاپ است، چاپ کنیم. بعد تلفن کرد بهش گفتم: اگه شما از دوستان شاهرخ هستید این ها را چاپ نکنین، اما اگه می خواین لطمه ای به او بزنین چاپش کنین. خوشبختانه اون ها هم منصرف شدن. مسکوب اصلا یک جور شیفتگی به هر هنری داشت، به موسیقی هم شیفتگی زیادی داشت.

 

مسکوب بعد از دوره زندان تلقی خیلی منفی نسبت به حزب توده پیداکرد.

 

اه... بله بله.

 

رابطه اش با شما چطور شده بود، همچنان دوست بودید؟

 

بله دوست بودیم، منتها خیلی آزار دهنده بود.

 

از حزب پیش شما هم انتقاد می کرد؟

 

انتقاد نمی کرد، فحش می داد؛ فحش های چاروداری خیلی مستهجن. شاهرخ وقتی از زندان اومد بیرون خیلی بد زبان شده بود و این بد زبانیش هم تا مدت های مدید باهاش مونده بود. اصلا نمی شد باور کرد که این الفاظ از دهن شاهرخ بیرون می آد. بعد هم یک چیزهای فرضی رو با چنان قاطعیتی می گفت که من خلاف اونو می دونستم ولی ناچار بودم هیچی نگم چون حق نداشتم.

مثلا توی خونه من، می گفت که خسرو روزبه فلان فلان شده، خودش فهرست اسم افسرها رو به حکومت داده و حالا یه جایی نشسته و داره کیف می کنه. در صورتی که روزبه همون لحظه تو اون اتاق نشسته بود؟

 

پس بعد از زندان به خونه شما هم می اومد؟

 

بله... فراوون. یادش به خیر. تو اون خونه دزآشیب، شب ها تا صبح زیر کرسی می نشستیم و راجع به حافظ بحث می کردیم.

 

یه نکته جالب و عجیب اینه که مسکوب می گه وقتی در زندان شکنجه می شده دو تا ناظر بیرونی داشته که باعث می شده مقاومت کنه و کسی رو لو نده؛ یکی مادرش بود و دیگری مرتضی کیوان!

 

-         با لحنی قاطع و محکم می گوید:

 

چرا عجیبه آقای عظیمی، کیوان بعد از پنجاه سال هنوز اثرشو روی آدم ها داره، به شما گفتم که شاملو آخرین حرفی که قبل از مرگش می زد چی بود؟ حالا اون موقع که شاهرخ زندان بود همزمان با قضیه کیوان بود. بعد از پنجاه سال هم تاثیر کیوان رو آدما مونده.

 

به نظر شما مهمترین نقطه قوت تو کارنامه مسکوب چیه؟

 

اندیشه کردن در شاهنامه بیشتر. خب مسکوب با اساطیر به خصوص یونانی خیلی انس و الفت داشت و چند تا کار هم ترجمه کرده بود.

 

دوست داشتید این ترجمه ها رو می خوندین؟

 

بله بله.

 

در باره خوشه های خشم بگید؟

 

خوشه های خشم جزو اولین کارهای او بود که با عبدالرحیم احمدی ترجمه کرد.

 

 

احمدی هم که توده ای بوده دیگه؟

 

بله، ببینید آقای عظیمی! اصلا شما هر آدمی رو که در اون روزگار بوده و سرش به تنش می ارزه پیدا بکنید، اگه توده ای نباشه باید ذکر بکنید که توده ای نبوده تصادفا. (بر تصادفا تاکید دارد) به ندرت هم می تونین چنین کسی رو پیدا بکنین؛ یا توده ای بودن یعنی موظف بودن و تشکیلاتی بودن یا علاقمند بودن و در کنار حزب و موازی حزب راه می افتادن. خیلی نام های مشهورو می توان ذکر کرد. از خانلری گرفته تا صادق هدایت، از نیما گرفته تا فلان آدم مثلا.

 

به نظر شما چرا روشنفکرها اون روزها اینقدر به حزب توده گرایش داشتن؟

 

ببینید، جوونها، به خصوص، دنبال حرف نو هستن. در زمان جوانی من، به خصوص بعد از کتاب های مرحوم کسروی، حتی دیوان حافظ و سعدی نشانه ارتجاع بود و اون موقع ارتجاع اصلا بدترین کلمه بود... اصلا آدم هایی که هیچی سرشون نمی شد. روزنامه رهبر، ارگان حزب توده ایرانو پول می دادن و می خریدن و طوری تاش می کردن که اسم روزنامه معلوم باشه و می ذاشتن تو جیب کتشون و تو خیابون راه می رفتن؛ یعنی ما مترقی هستیم، نو هستیم، ما این زمان هستیم... ای بسا نگاه هم نمی کردن به روزنامه و شاید مخالف هم بودن ولی این نشانه ترقی خواهی و روشنفکری بود...

یه علت این استقبال بی چون و چرای تمام جمع روشنفکرها به این افکار همین بود... برای این که نو بود، مترقی بود. یه علت هم آبرو و حیثیتی بود که اتحاد شوروی به دست آورده بود، با پیشرفت های سریع اقتصادی و پیروزی عظیم (با تکیه و تاکید «عظیم» را بیان می کند) در جنگ [جهانی دوم]... امروز برای اتحاد شوروی شریک درست کردن و می گن آمریکایی ها آلمانی ها رو له کردن و انگلیسی ها فلان کردن... در صورتی که اونا کاری نکردن؛ استالین هی به اونا می گفت: یه جبهه جدید، یه جبهه دوم باز کنید تا فشار هیتلر بر ما کم بشه، اونا می گفتن می کنیم و نمی کردن. در واقع می خواستن شوروی تا اونجایی که ممکنه چلونده بشه و تضعیف بشه طوری که بعد از جنگ چیزی از اتحاد شوروی باقی نمونه. حالا کار نداریم.

خلاصه یه اقبال بی چون و چرا از طرف هر کس که می خواست مترقی به حساب بیاد به حزب توده ایران وجود داشت.

 

با عبدالرحیم احمدی آشنا بودید؟

 

بله... بله. گاهی می اومد تو جمع ما. جزو دوستان درجه چندم کیوان بود. قصه می نوشت و ترجمه می کرد، در حد متوسط دیگه... کیوان هم به همه توجه داشت. انگار وظیفه الهی خودش می دونست که به هر کس که استعدادی داره توجه کنه...

 

- سایه سکوت می کند و به فکر فرو می رود. احساس می کنم سبک سنگین می کند که مطلبی را بگوید یا نگوید.

 

آقای عظیمی! این احمدی خصوصیت عجیب و غریبی داشت... این آدم در حالت عادی، آدم آرام معقول مودبی بود اما وقتی مست می کرد یک نهاد ابلیسی از خودش نشون می داد که وحشتناک بود، یه آدم دیگه ای می شد؛ آدم بد، خشن، کینه توز. یه چیزهایی بروز می داد که حیرت می کردی. من خیلی سر این رفتارهاش تو مستی باهاش دعوا کردم. وقتی مست می شد خیلی بددهن می شد و رکیک و چاروداری حرف می زد و مردم آزار می شد. مثلا یه دفعه می زد تو صورتت. من بارها دستشو گرفتم و گفتم این دفعه این کارو کردی می کشمت!

 

آقای به آذین هم یه اشاره ای به این مطلب تو از هر دری کرده.

 

ا... به آذین نوشته اینو؟!... ولی خیلی وحشتناک بود. احمدی شوهر خانم شمسی ناظمی بود. اینا سه تا خواهر بودند؛ شمسی و قدسی و فخری، فخری زن معقولی بود و یادمه سال سی که من بیست و چهار ساله بودم، او سی و شش هفت سالی داشت. اگه اشتباه نکنم کیوان، قدیما یه توجهی به فخری داشته... احمدی، مقاماتی در حزب داشت و بعدها برگشت و رفت رئیس دانشگاه شد که همه ازش برگشتن.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  518   5 شهریور  1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت