راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات سایه

(پیر پرنیان اندیش)

جدال پیر و جوان

در رادیو ایران

 

 

گلهای جاویدان برنامه شماره 130 را می شنویم. مجموعه ای از بزرگان در آن هنرنمایی کرده اند: کسایی، عبادی، بنان، تجویدی، جلیل شهناز. سایه خوشبختانه حوصله دارد و باید از این فرصت استفاده کنیم.

 

استاد! چند بار اشاره به باندبازی در رادیو کردید و گفتید عده ای هم با شما مخالف بودن. یک کم در این موضوع صبحت کنید.

 

در رادیو یه مناسبات نقدی و جنسی وجود داشت. نقدی و جنسی که می گم به معنی دقیق کلمه است. یه روز آقای فرازمند که مدیر تولید رادیو بود زنگ زد به اتاق من که جناب آقای ابتهاج!- خب من فرازمندو از قدیم می شناختم و به من «تو» می گفت، فهمیدم کسی پیشش هست و جلوی او داره حرف می زنه- جناب آقای ابتهاج! اینجا یک بانوی محترمی هستند، می خوان چند دقیقه خدمت شما برسند. اجازه می فرمائید؟ گفتم: تورج! چرا با من این جوری حرف می زنی؟ بگو بیاد دیگه، پرسیدن نداره. گوشی رو گذاشتم. من به پیشخدمت نمی گفتم کاری انجام بده. خودم ده تا نوار می زدم زیر بغلم و از این استودیو به اون ساختمان می رفتم.

چند دقیقه بعد که نوار به بغل داشتم می رفتم پایین دیدم جلوی در یه خانوم جوون، خوش قیافه، که من دورا دور اونو به اسم می شناختم و چند تا تصنیف هم خونده بود، ایستاده. گفت: منو آقای فرازمند فرستاده... گفتم: بله خانوم. اگه حرفتون مختصره همین حالا بفرمایید، من در خدمتتون هستم. اگر کار مفصلی دارین برین پیش خانم انصاری، منشی من بود، من ده دقیقه دیگه بر می گردم.

گفت: من حرفمو همین جا می گم. گفتم بفرمایید. گفت درسته که من از شوهرم جدا شدم ولی این دلیل چیزی نیست. قرار بوده من یه تصنیفی رو بیام به خونم. یعنی play back بکنم؛ این طور بود که ارکستر می زده، بعد اینها می اومدن گوشی می ذاشتن و می خوندن. حالا چند ماهه هی می رم می آم و می گن تلفن بکنین. تلفن می کنم می گن اینجا که نمی شه و بیرون می خوان با من قرار بذارن و خلاصه از این حرف ها.

حالا من هی سرخ و زرد می شم. بهش گفتم خانوم حتما شما درست می گین ولی اجازه بدین من سابقه این کار رو نگاه کنم، بهتون خبر می دم. سابقه این کارو خواستم. رادیو یه فرمی داشت، بالای صفحه دست راست نام آهنگ، نام آهنگساز، نام خواننده، نام شاعر. نام شعر و فلان. تو بخش خواننده، چهار تا اسم رو خط زده بودند، پنجمی اسم این خانوم بود؛ یعنی معامله با چهار نفر سر نگرفته بود! دیدم شعرش رو شورای قدیم شعر؛ ابراهیم صهبا و نیر سینا و اینا تصویب کرده بودن. یه شعر پرت و پلای معمولی بود البته عیب فاحشی نداشت ولی مفت نمی ارزید. مثل کارهای معمولی دیگه رادیو. آهنگ هم دیدم که تصویب شده. گفتم: فردا این خانوم بیاد کارشو اجرا بکنه. گفت ما فقط چهارشنبه ها وقت play back داریم. گفتم اولین چهارشنبه بگید بیاد.

تو اتاقم نشسته بودم. من همیشه در اتاقمو باز می ذاشتم چون می دونستم که پشت درهای بسته چه اتفاقاتی می افته! همیشه در اتاق باز بود. داشتم کارمو می کردم که دیدم کسی به در می زنه. سرمو بلند کردم دیدن اون خانومه. هول شدم چون اصلا یادم رفته بود قضیه اونو. گفتم: لابد باز سرگردان شده. پرسیدم: چی شد خانوم؟ گفت: خوندم. گفتم: ان شاء الله خوب شده. گفت: شما باید بپسندین. گفتم: نه خانوم. این باید بره شورای موسیقی، گوش می کنن. اگه خوندن شما ایراد داشته باشه بهتون می گن که دوباره بخونید. اگر نه که تصویب می کنن و می ره برای پخش. ان شاء الله کارهای دیگه بخونید. گفت اگه شما دستور بفرمایید، گفتم: نه خانوم، من آهنگی ندارم به کسی بدم، آهنگسازها خودشون به خواننده ها آهنگ می دن. خلاصه او همین طور جلوی در وایستاده بود. من بهش نگفتم بفرمایید تو. من دیدم نمی ره و اصلا باورش نمی شه. بعد به یه حالتی گفت: فرمایشی ندارید؟ باور نمی کرد که تموم شد! خداحافظی کرد و رفت.

یا یک خانوم یه نامه نوشت. من از ترس این که این نامه به دست کسی نیفته، بردمش خونه و تو خونه پاره ش کردم. نوشته بود من فلانی هستم و آقای فلانی، از معروف ترین نوازنده ها و آهنگسازان رادیو، هنوز هم دلم نمی آد اسمشو بگم. پنج هزار تومن از من گرفته تا این آهنگو به من داده و بعد به من فلان پیشنهادو کرده و من دلیلی ندارم که برای یه آهنگ برم بغل آقا بخوابم و می خوام برم دادگستری. خب این آبروی همه رو می برد؛ یه هنرمند مشهور و سرشناس که زن و بچه هم داشت. من سعی کردم تا اونجا که ممکنه نذارم این اتفاق ها بیفته. متاسفانه خیلی این مسائل تو رادیو رواج داشت.

یا مفاسد مالی که واقعا بیداد می کرد. مثلا می دیدم فلان تصنیف فلان خواننده در شبانه روز پونزده بار از رادیو پخش می شد و اون تصنیف رو به سر زبون ها می انداخت. اون کسی که این نوارو در آورده، به اپراتور رادیو پول می داد تا فلان آهنگو پخش کنه. ببینید اخبار رادیو مثلا ساعت دو شروع می شد و از ساعت دو تا سه بعد از ظهر فقط خبر بود. یه وقتی هست که خبر چهل- پنجاه دقیقه طور می کشید و گاهی هم ده دقیقه بود اخبار. از دو و ده دقیقه تا سه بعد از ظهر رادیو موسیقی پخش می کرد. موسیقی پیش بینی نشده هم بود؛ یعنی اپراتور که اون روز کشیک بود می رفت آرشیو یه مقدار نوار می گرفت، می ذاشت دم دستش که اگه اخبار زودتر تمام شد، پخش کنه. بعد من صاحب این نوار، می گم آقای ابتهاج اپراتور! وقتی می خوای آهنگ بخش کنی، این نوارو پخش کن. یک پولی هم می داد.

یا تو برنامه های موسیقی رادیو، مثل برنامه گلها؛ تو اون هم تجارت می شد. اول کسی که برنامه های گلها رو انتخاب می کرد و برای پخش می داد، رفیق آقای فلانیه. شما می دیدین که شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه از فلان آقا داره پخش می شه. وقتی من رفتم رادیو دیدم اصلا خبری از بنان و این آدم ها نیست. نشستم یه برنامه هفتگی نوشتم؛ شنبه: بنان، یکشنبه: فلان خواننده که فقط سلیقه من نباشه که بنانو دوست دارم پس فقط بنان پخش بشه؛ شنبه ها، یک و نیم تا دو بعد از ظهر باید بنان پخش بشه.

همین مسئله اصلا گرفتاری شد. می اومدن می گفتن آقا اینها که دیگه کارهای گذشته است. من گفتم بله. اصلا موسیقی ما همینه. خلاصه سهمیه بندی کردم. بعد هم ناچار شدم بشینم همه برنامه های قدیمی رو گوش کنم که غلط های فاحش نداشته باشه. این طوری انتخاب کردم. همه این کارها هم برام دشمن درست می کرد... اصلا گاهی ساواک پشت سر یک خواننده بود!

 

مشخصا کی استاد؟

 

خانم {...} خواننده... یه روز آقای تجویدی اومد تو اتاق من گفت: آقای ابتهاج می تونید یه دقیقه به شورای موسیقی تشریف بیارید. رفتم اونجا. جواد معروفی و حبیب الله بدیعی و آقای تجویدی نشسته بودند تو شورا. گفت این نوارو گوش کنید... گذاشت تو دستگاه. «مرغ سحر» بود. خواننده خانم {...} (لبخند معناداری می زند). گفت نظرتون چیه؟ گفتم: تصنیف «مرغ سحر» کار مرتضی خان نی داووده، شعرش از ملک الشعراء بهاره. این در دوره رضا شاه و محمد رضا شاه پخش ممنوع بوده، جنبه سرود ملی پیدا کرده و از کارهای جاودانی موسیقی ما شده و با این تصنیف نباید شوخی کرد. این خانم ملودی رو غلط خونده، شعرو غلط خونده، بد خونده و اصلا دیگه مرغ سحر نیست.

 

معروفی گفت: چقدر شما دقت داری، ذوق داری، پیر شی. تجویدی هم گفت آقا ما همین نظر شمارو اینجا نوشتیم. شما زیر این کاغذو امضا کن. گفتم: نه آقای تجویدی، این کار شوراست. گفت: نه آقا، عیبی نیست. اصرار کرد. عاقبت گفتم: باشه و امضاء کردم. تا امضاء کردم، تجویدی گفت: آقای ابتهاج! برای امضای ما که هیچی، برای امضای شما هم تره خرد نمی کنن! (لحن عصبانی استاد تجویدی را نشان می دهد). گفتم: نه آقای تجویدی من با کسی شوخی نمی کنم. گفت: باشه. چشمتون روز بد نبینه! من جمعه داشتم باغچه رو آب می دادم، دیدم تو رادیو فریدون فرخ زاد اومد و طبل زدن که: خانم {...} (صدای شوخ و شنگ فریدون فرخزاد را تقلید می کند)... خب خانم {...} برای ما چی آوردین؟ گفت: دو تا آهنگ دارم- آخه خواننده ها خودشون رو صاحب آهنگ می دونن!- آهنگ فلان و مرغ سحر. من گفتم: وای، من فردا چطور برم رادیو و تجویدی رو ببینم. تلفن کردم به پخش رادیو. یه اپراتوری اونجا بود. گفتم: کی گفته که این آهنگ رو پخش کنی؟ گفت: آقا چرا سر من داد می زنی. من یه اپراتورم، هر نواری به من بدن پخش می کنم. گفتم: ببخشید شما درست می گی. تلفن کردم قطبی نبود. تلفن کردم فرازمند نبود. خلاصه شنبه قطبی رو پیدا کردم. گفتم من دیگه نمی تونم کار کنم. آدم هایی که قبلا به من گفتن برای امضای تو هم تره خرد نمی کنن، من دیگه چطور می تونم با اون ها کار کنم. گفت: حق داری ولی بذار من خودم به این کار رسیدگی کنم.

عاطفه خانم! از سال 55 تا 57 من این قضیه رو دنبال کردم، قطبی دنبال کرد ولی به هیچ جا نرسیدیم. (پوزخند بلیغی می زند!)

یه روز این خانم {...} با یه آقایی اومدند به اتاق من! از قضا تجویدی هم تو اتاق من نشسته بود. این خانم گفت که آقای ابتهاج! شما چرا با آهنگ من مخالفت کردین؟ با خنده گفتم: ا... مگه شما آهنگ هم می سازید؟! فورا جو رو شکستم. گفت: اون آهنگی که من خوندم. گفتم: مگه شما خواننده اید؟! بور شد. گفتم: خانوم جان، شما از جون این موسیقی چی می خواین؟ هر کی از ننه اش قهر می کنه می آد خواننده می شه. داد زدم که از جون موسیقی چی می خواین که هر کی از راه می رسه خودشو همه کاره اون می دونه... خب تجویدی هم نگران شد که یکی به این صراحت حرف می زنه و هم لذت می برد که یکی هست که این حرف ها رو می زنه. خانم {...} هم دید که حریف من نمی شه، گفت: پس اجازه بدین من بیام تو کلاس های شما شرکت کنم؟ گفتم: نه خانوم! (فریاد می زند)، این برای خواننده هاست. اون موقعی کلاس آواز داشتیم که شجریان و ادیب خوانساری تدریس می کردن. گفتم: اون هایی که خواننده هستن می آن برای دوره تکمیلی. ما برای مبتدی که صدا هم نداره که کلاس نداریم. خیلی تندی و حتی بی انصافی کردم. خلاصه گذاشت رفت و تو دلش گفت: ول معطلی!

 

فریدون فرخ زاد هم زیر نظر شما بود؟

 

نه، ولی می شناختمش که برادر فروغه. اون موقع یه پسر جوون بود که جلوی آینه هی موهاشو شونه می کرد (می خندد).

 

آیا در بین مدیران رادیو و تلویزیون هم مخالف داشتید؟

 

بله... تورج فرازمند که دوست قدیمی من بود و از ده ها سال پیش، دوست مشترک من و نادرپور بود، یکی از مانع های اصلی کارهای من تو رادیو بود.

 

چرا مگه منافع اونو به خطر می انداختید؟

منافع خودش رو نه ولی منافع آدم هایی که با او مربوط بودن رو به خطر می انداختم دیگه. می رفتن می گفتن این که نمی شه! روش کار من منافع خیلی ها رو به خطر می انداخت.

 

مثلا چه کسانی رو؟

 

همه اون هایی که تو رادیو مناسبات گسترده نقدی و جنسی داشتند. اون ها دشمن من بودن.

 

عاطفه: استاد! باز خاطره ای از دشمنی ها و مخالفت ها دارید؟

 

اوه... فراوون! تا دلتون بخواد.

 

عاطفه: لطفا تعریف کنید.

 

- لبخند می زند، یک استکان چای می نوشد و کمی به موسیقی گوش می کند...

 

در شلوغی های پیش از پیروزی انقلاب، دوست من احمد لنکرانی هر روز به من می گفت: سایه یک قفلی به در خونه ات بنداز. خونه من یه در نرده ای داشت که دستو از لای نرده می کردی تو و درو باز می کردی. من هم می گفتم: احمد جان! ما که چیزی نداریم. دزد اگه بیاد یه چیزی باید بذاره و بره. ولی احمد هر روز تاکید می کرد. تا این که یه روز رفت یک زنجیر خیلی کلفت و قفل بزرگ آورد و انداخت به در.

گذشت تا انقلاب شد و شب ها ساعت دو- سه بعد از نصفه شب یه زنی به خونه ما زنگ می زد و فحش های چارواداری عجیب و غریب می داد. من همه اش در فکر بودم که این کیه. بالاخره یه شب شناختمش. گفتم: د... خانم {...} شما چرا؟ تند گوشی رو گذاشت و دیگه تلفن نکرد!

 

عاطفه: خانوم {...}؟!

 

بله.

 

- با یک نگاه و صدای پر از حسرت و درماندگی می گوید:

 

در صورتی که من چقدر صدای {...} رو دوست دارم. هنوز هم!... ما یه دوستی داشتیم به اسم رسول اردهالی، فرش فروش بود، اهل ذوق بود. او با بعضی از این اهالی موسیقی که با من مخالف بودن معاشر بود. اردهالی به احمد لنکرانی گفته بود که این ها تصمیم گرفته بودن تو شلوغی های انقلاب بیان خونه منو آتش بزنن. احمد هم نگران بود چون به هر حال تو او خونه زن و بچه زنگی می کردند.

 

عاطفه: چرا با شما انقدر بد بودن؟

 

به خاطر همین اختلافی که سر موسیقی با من داشتن؛ یه بار هم آلما اومده بود رادیو، تو استودیو شماره 8 ضبط داشتیم. همین خانم {...} هم اونجا بود. ما مشغول کار خودمون بودیم. بعد فهمیدم که خانم {...} به آلما گفته که آقای ابتهاج با فلان خانم ارتباط داره. واقعا کار به اینجا کشیده بود و می خواستن تو زندگی خونوادگی من هم اخلال کنن! (پکی عمیق به سیگار می زند) حالا این از این طرف ولی شما خیال می کنید دوستان من با من چه کار می کردن؟ یادتون باشه یه روز اینو هم براتون بگم.

 

استاد! چند بار از شورای موسیقی و شورای شعر اسم بردید، یه توضیحی در باره شورای موسیقی بدید.

 

من وقتی اومدم، شورای موسیقی رادیو رو دو قسمت کردم، چون همیشه بینشون دعوا می شد. گلاویز می شدن باهم. مثلا مرحوم حنانه با حبیب الله بدیعی دعواش می شد. من اومدم یه شورای موسیقی ایرانی درست کردم که آقای تجویدی توش بود و آقای معروفی بود و آقای حبیب الله بدیعی و بعد هم یه شورا درست کردم برای کارهایی که از بیرون می اومد و یا گاهی در رادیو ساخته می شد. فریدون ناصری، مرتضی حنانه و فریدون شهبازیان تو این شورا بودن که اینا کارهای پاپ رو بررسی می کردن.

بعد تو شورای شعر من اومدم شهیار قنبری رو آوردم تو شورای شعر. خود قنبری باور نمی کرد. (لبخند می زند).

من همیشه به جوون ها باور داشتم و حاصلش رو هم می بینید دیگه؛ شجریان، لطفی، علیزاده، مشکاتیان، شکارچی و این بچه ها که قبلا کسی بهشون محلی نمی ذاشت.

 

استاد! قدیمی های رادیو چه عکس العملی در برابر جوانگرایی و کارهای نو شما در رادیو داشتن؟

 

بعضی از قدیمی ها، اصلا توجهی به کار ما نداشتن؛ اصلا راستشو بخواید ملاکشون این حرف ها نبود؛ ملاکشون این بود که از لحاظ مادی چی بهشون برسه. آقای مهرتاش نامه ای به من نوشت که خیلی ممنون از این که چکی فرستادید و یادی از من کردید و از این حرف ها. هیچ نگفت: شما فلان کارو کردین و فلان کارو نکردین. این طوری بود که اگه از شما آهنگی می ذاشتم راضی بودید، اگه نمی ذاشتم ناراضی بودید. یک خودبینی حقیرانه ای بود واقعا. اصلا دیوانگی بود تو رادیو کار کردن.

البته آدم هایی مثل معروفی، تجویدی، همایون خرم دغدغه موسیقی داشتن و جوون هایی مثل علیزاده، لطفی و باقی بچه ها که اصلا جز موسیقی به چیزی فکر نمی کردن... غرق موسیقی بودند. لطفی یک دینار از رادیو پول نگرفت.

 

پیش اومد اساتید قدیمی پیشنهادی بهتون بدن، مشورتی بدن؟

 

هیچ!

 

چرا؟ اونها نمی گفتن یا شما پذیرا نبودین؟

 

نمی گفتن. اصلا دغدغه شون نبود این کارها ولی جوون ها چرا؛ با کارهای ما پیوند داشتن. شیوه من این طور بود که حرف همه رو می شنیدم ولی کار خودمو می کردم. البته حرف من حاصل جمع حرف همه اون ها می شد. چاره ای نداشتم. برای این که خیلی حرف ها فقط از روی مسائل شخصی بود. یارو دیشب با یکی عرق خورده بود، صبح اومد و می گفت فلانی خوب ساز می زنه، می خوام با اون برنامه ضبط کنم. من توصیه هیچ کسو قبول نکردم. حتی شهریار. امتیاز بزرگ من تو رادیو این بود که همه می دونستند من نه رشوه بگیرم و نه رشوه ده.

 

عاطفه: قضیه توصیه شهریار چی بود؟

 

شهریار نامه ای نوشت که سایه جان فلان کس آدم خوبیه، ازش تو رادیو استفاده کن؛ یه آدم معتاد قراضه که رنگ صورت مثل موم بود، درویش فلان. می خوند و می زد. پرت و پلا! من هم ترتیب اثر ندادم. حالا شهریار می خواد ناراحت بشه از من خب بشه، چی کار کنم؟ به درویش گفتم به آقای شهریار سلام برسونید.

 

پیش اومد اساتیدی مثل کسایی، شهنار، عبادی پیشنهادی بهتون بدن یا انتقادی از کارهاتون بکنن؟

 

هیچ.

 

استاد! یه توضیحی هم در باره شورای شعر رادیو بدین؟

 

وقتی من رفتم به رادیو، یه شورای شعری بود که سیمین [بهبهانی] و عماد خراسانی و آقای ابراهیم صهبا و دکتر نیرسینا و آقای شهرآشوب [محمود ثنایی متخلص به شهر آشوب متوفی 1361] توش بودن. این آقای شهرآشوب شعر می گفت و شعر خوبی هم می گفت؛ با حال و خیلی سوزناک. آدم خیلی بی آزاری بود و خیلی هم احساساتی. یه کتاب به اسم شبگیر چاپ کرده بود و یه روز هم به من گفت که آقا شما اسم کتاب منو رو کتاب خودتون گذاشتید. گفتم: ببخشید من هیچ توجه نداشتم که شما همچین کتابی داشتید، سختم بود که بهش بگم کتابتو ندیدم و شعرتو نخوندم و یا حتی بگم کتاب من سال ها قبل از کتاب شما منتشر شده!

 

چطور آدمی بود؟

 

آدم بدی نبود. یه آدم شوریده بود که خیلی بد زندگی می کرد. لباس مرتبی نداشت و هشیاری و ناهشیاریش رو نمی شد تشخیص داد. حالا بگذاریم. این آقای شهرآشوب بعد از مدتی دیگه نیومد.

 

از نیرسینا بگید.

 

نیرسینا آدم شسته رفته ای بود. شاعر بود و تصنیف هم می ساخت و تو رادیو سلطنت می کرد و ظاهرا رئیس شورای شعر هم بود؛ دکتر نیرسینا، نیرسینا از دهن ها نمی افتاد. اسمشو که می بردن هم جا می زدن.

 

چرا؟

 

برای این که تصنیف می ساخت (خنده معناداری می کند) و روی تصنیف دیگران هم اظهار نظر می کرد و دست می برد و با گستاخی عوض می کرد.

 

 

دانش ادبی و ذوق داشت؟

 

ذوق نمی دونم داشت یا نه ولی ظاهرا دانش ادبی داشت.

 

از شعر و تصنیف هاش خوشتون می اومد؟

 

هیچ... اصلا.

 

 

شما ازش خواستین نیاد؟

 

اصلا او شان خودش نمی دونست که حالا زیر نظر کسی دیگه کار کنه.

 

با ابراهیم صبها مشکل داشتید؟

 

نه... ولی خب معلوم بود که من از کی خوشم می آد و از کی خوشم نمی آد.

 

سابقه آشنایی داشتید با او؟

 

بله... بله از قدیم. خب صهبا در تمام انجمن ادبی ها بود و همه بهش احترام می کردند. البته با خنده و تمسخر. با هفتاد و دو ملت ارتباط داشت به خصوص با وزرا و وکلا. واقعا نمونه بود در شعر بد ساختن. هنرش بیشتر در بدیهه سرایی بود؛ همین شعرهای خنک. بیشتر یه نوع کلام موزون می ساخت و خیال می کرد شعره. ولی خب گاهی نکته سنجی های جالبی داشت؛ یه بار یک مصرع خیلی قشنگی به کار برد. یادم نیست این مصراع مال کیه. یه روز از سیمین بهبهانی خواستن شعر بخونه، سیمین هی من و من کرد و گفت یادم نیست و فلان. خیلی طول و تفصیل داد. صبها گفت: ا... تا بند قبا باز کنی صبح دمیده است. این قدر به جا این مصرع رو خوند که حد نداشت...

صبها آدم عجیب و غریبی بود. بهش می گفتند شعر بخون. می گفت همین الان ارتجالا شعری گفتم و بعد دست می کرد از جیب کتش یه کاغذ ماشین کرده در می آورد. (غش غش می خندد). صهبا به من و کسرایی حسودی می کرد. خب تو مجلس ها خیلی به ما توجه می کردند؛ جوان بودیم، یه ریخت و قیافه ای هم داشتیم و شاعر هم بودیم به اصطلاح، او حسودی می کرد. حتی به زبون می آورد. کسرایی هم سر به سرش می ذاشت که آقای صهبا یکی از اون شعرهای ارتجالی تونو برامون بخونید.

 

شما عذرشو از رادیو خواستید؟

 

نه آقای عظیمی! به خدا، به حضرت عباس نه. خودش نیومد. خب دید که ما نمی تونیم باهم کار کنیم، فطرتا نمی تونیم با هم کار کنیم.

 

به جای این سه نفر کی ها رو آوردین؟

 

فریدون مشیری و بعدا شهیار قنبری. البته تمام شعرها و آهنگ هایی رو که قبول می شد و رد می شد، خودم کنترل می کردم و کلی با فریدون جر و بحث می کردیم که فریدون ناسلامتی تو خودت شاعری، چرا این شعرو قبول کردی؟!

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده 502  -  10 اردیبهشت 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت