راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات "سایه"

(پیر پرنیان اندیش)

در سردترین

فصل های زندگی

یاد "کیوان"

آتش به پا میکند

 

 

کیوان؛ عاشق دوستی

 

 

- باز هم صبحت مرتضی کیوان شد و بازهم سایه خندید و گریست...

 

 

عاطفه از سایه پرسید: چرا «شماها» اینهمه کیوان رو دوست دارید؟

 

- اشک به چشمان سایه دوید... جویده جویده گفت:

 

اصلا نمی تونم توضحی بدهم، اصلا توضیح دادنی نیست. این جوونا بارها از من پرسیدند که این آقای کیوان («آقای کیوان» را با مکث و تانی خاصی بیان می کند. گویا این «آقای کیوان» برای او غریبه است، شاید برای او عجیب است که پیش از اسم مرتضی کیوان، عنوان «آقا» را بیاورد؛ سایه عموما «آقای کیوان» را «کیوان» صدا می زد و گاهی هم مرتضی کیوان و چند باری هم مرتضی گفته است) کی بوده که شماها که هیچ شباهتی با هم ندارین، روشون نشده بگن، بعضی شون هم گفتن که شماها که گاهی متناقض هم هستین و با این تفاوت های عظیمی که میان شما هست، چطور در باره یک آدم یک حرفو می زنین. این حرف درسته واقعا؛ از یک طرف آدمی مثل شاملو و از طرف دیگه کسی مثل محمد علی اسلامی ندوشن، از اون ور محمد جعفر محجوب، از طرف دیگه شاهرخ مسکوب، نجف دریابندری و خیلی های دیگه...؛ یک جمله اگه اشتباه نکنم نجف دریابندری گفته که کامل ترین توصیف در باره کیوانه. گفته: کیوان عاشق دوستی بوده... البته دوستی با تمام معانیش. درست هم گفته نجف. کیوان واقعا در دوستی تمام بوده و بی اونکه شما تقاضا بکنین بهتون خدمت می کرد.

برای شما گفتم فکر کنم... پس از سال ها دوست ما آقای جزایری پیداش شد. یه روز اومده بود دیدن من. گفت سایه فلان روز بیا بریم فلان جا. گفتم نه من باید برم پیش پوری، سالگرد کیوانه. جزایری گفت: «ا... پس منم میام، یه نامه ای از کیوان دارم که حقش اینه که بدم به همسرش». خلاصه، باهم رفتیم پیش پوری. اونجا تعریف می کرد که:

«اون موقع من در شرکت نفت کار می کردم در خوزستان، کیوان هم برای یه ماموریتی یه مدتی اومده بود خوزستان. یه روز با من داشت حرف می زد، گفت: فلانی پدر و مادرت کجان؟ گفتم: تهران هستن. کیوان گفت: هیچ از اونها خبری داری؟ گفتم: نه بابا! گفت: یعنی چی؟ یعنی نامه هم براشون نمی نویسی؟ این آقای جزایری می گه: آخه من با این همه گرفتاری های اداری و حزبی که دارم کجا وقت می کنم برم پستخانه کاغذ به خرم، پاکت به خرم، تمبر به خرم، نامه بنویسم. کیوان گفته: خیلی کار بدی می کنی، مردم می گن این توده ای ها چه آدم هایی هستند که حتی از پدر و مادرشون هم خبر نمی گیرن. این کار خوبی نیست و فلان. بعد می گه من فردا رفتم سرکار دیدم کیوان پیش از وقت اداری اومده، ده تا پاکت تمبر زده که آدرس پدرم روش نوشته، با ده تا کاغذ سفید توی اون پاکت ها گذاشته و رفته.»

همین جزایری تعریف می کنه که کیوان یک روز به من گفت که بیا به خواهرم انگلیسی یاد بده. می گه من بعد از سال ها فهمیدم که منظور کیوان این بود که یک پولی به من برسونه، چون می دونست که من بیکار شده ام و وضع مالیم خوب نیست و زندگی ام لنگه این کارو کرد. پول یک ماه رو هم پیش پیش به من داد. بعدا فهمیدم که درس دادنو بهانه کرده که پولی به من برسونه. در صورتی که کیوان کسی بود که خودش با قرض از دیگران زندگی می کرد. اصلا کارهای کیوان به هیچ کس نمی مونه.

من وقتی نوشته نجف رو در باره رفتار اون شب کیوان خوندم، که آب آورده و پاهای نجف رو شسته خیلی تعجب کردم که ا... من اصلا کیوان رو هیچ وقت این طور ندیدم. اصلا یعنی چه این کار... بعضی وقت ها آدم شانس می آره، همون هفته بعد نمی دونم چی داشتم می خوندم دیدم این یه رسم قدیمی ایرانیه یعنی منتهای مهمان نوازیه که شما به دست خودتون پای مهمانتونو به شورین، این نشون می ده که شما فوق العاده به مهمان محبت و احترام دارین.

 

- اشاره سایه به این بخش از گفتار استاد دریابندری است.

 

«وقتی رسیدیم [به خانه مرتضی کیوان] نصف شب گذاشته بود. از کوچه تنگ و تاریکی گذشتیم و از در یک خانه قدیمی که توی دالانش مقدار زیادی سنگ ساختمانی روی هم کوه کرده بودند وارد شدیم و از پلکان ناراحتی بالا رفتیم. اتاق کیوان روی پشت بام بود. اتاق پاکیزه ای بود، از آن اتاق هایی که باید کفش را در آورد و بعد وارد شد. با فرش قدیمی و کف شکم داده و یک قفسه کتاب و یک میز و صندلی؛ یک پرده قلمکار هم آن را از اتاق دیگری جدا می کرد. در آن اتاق دیگر گویا مادر و خواهر کیوان خوابیده بودند و کیوان با من خیلی آهسته حرف می زد که مزاحم خواب آن ها نشود. آن وقت کیوان چند لحظه ناپدید شد و با یک لگن ورشو و یک پارچ آب برگشت. گفت «می خواهم پاهایت را با این آب به شورم تا خستگی شان گرفته شود». گفتم «عجب فکری کردی». چون پاهایم حقیقتا خسته و دردناک بود. خواستم جوراب های عرق آلودم را در بیاورم. گفت: «نه، تو بنشین، جوراب هات را خودم در می آورم». من گوش نکردم و جوراب هایم را در آوردم، ولی او جلو آمد و لگن را زیر پاهای من گذاشت. گفت «آرام بنشین، من دلم می خواهد پاهایت را با دست خودم به شورم. خواهش می کنم این لطف را از من دریغ نکن». من حیران ماندم، ولی تسلیم شدم. کیوان آب خنک پارچ را روی پاهای من ریخت و با هر دو دستش پاهای من را مالش داد. با مالش دست او خستگی مثل شیری که از پستان بدوشند از پاهای من بیرون رفت. کیوان گفت «حالا پاهایت را چند دقیقه توی این آب بگذار»، و رفت حوله سفیدی آورد و پاهای مرا خشک کرد و پارچ و لگن را برداشت که به برد. گفتم «پاهای خودت را نمی شوری؟» گفت «نه، احتیاجی نیست». بعد مرا به طرف رختخوابی برد که بیرون اتاق روی پشت بام کاهگلی انداخته بودند. پیدا بود رختخواب هر شبه خود اوست. پیژامه پاکیزه ای به من پوشاند و مرا در آن رختخواب خواباند و خودش ناپدید شد. بله کیوان یک همچو آدمی بود.»

 

استاد! آقای دکتر اسلامی ندوشن نوشته بودند که کیوان یکی از معدود کسانی بود که من طعم دوستی خالصانه را با او چشیدم چون کیوان خودش را سراپا به دوستی می سپرد؟

 

درسته این حرف... واقعا کیوان همه وجودشو وقف دوستانش می کرد. کیوان شب و روز به فکر دوستانش بود. ما همیشه بهش می گفتیم کیوان تو مثل این که تو جیبت هزار تا گنجشک داری. مثلا کیوان می دید که من امروز اوقاتم تلخه، هر کاری می کرد تا من از این خیال بیرون بیام. مثلا می گفت: سایه شعر مثلا عنصری رو خوندی. اصلا یه حرف و موضوع پرت و پلا رو مطرح می کرد، بعد یک ورق از جیبش در می آورد. اون که نمی دونست من امروز اوقاتم تلخه. تو جیبش همه چی برای همه کس داشت. وقت می گذاشت یک ساعت دو ساعت تا من از اون حالت بیرون بیام؛ شوخی می کرد، شعر می خوند، قصه می گفت، دست بردار نبود. نه فقط برای من، برای هر کس دیگه.

 

یک دختری از دوست های ما، بعد از کودتای 28 مرداد سفر کرد به اروپا. کیوان با من اومد فرودگاه. ما اون دخترو بدرقه کردیم. با تاکسی که داشتیم بر می گشتیم من خیلی متاثر بودم و اشکم می ریخت. کیوان نگام کرد و گفت: ما باید وفاداری رو از تو یاد به گیریم. بعد هزار بازی درآورد تا منو از اون حالت در بیاره؛ حالت تاثر از این که دوستی به سفر رفته و جاش خالیه.

 

استاد! غزل «ای پر کشیده سوی اروپا چه می کنی» مربوط به این قضیه است؟

 

نه.

 

- یک شب غزل عماد خراسانی را می خواندم: «امشب ندانم ای بت زیبا چه می کنی»... سایه گفت:

من هم غزل به این وزن و قافیه دارم:

 

ای پر کشیده سوی اروپا چه می کنی

ای پا نهاده بر سر دلها چه می کنی

 

- متاسفانه فقط همین بیت از این غزل را به خاطر داشت. در اوراق سایه هم نشانی از این غزل پیدا نکردم.

 

ببینید یه مرتبه می گفت: من باید برم به فلانی یه سری بزنم. می گفتم کجا می خوای بری کیوان نشستیم دیگه؟! می گفت: نه، اون حالش خرابه باید برم. یک آدم عجیب و غریبی بود کیوان.

 

- مقداری سکوت می کند و با فندکش که این روزها همان فندکی است که با آن اجاق گاز را روشن می کند، بازی می کند. بعد با لحنی جدی و قاطع می گوید:

 

اینو هم بهتون بگم، کیوان با همه رفیق بازیش، آدم مستقلی بود. آدم حقه باز سازشکاری نبود؛ همه جا خودش بود؛ همه اینو می دونستن. تو هر نامه ای که به هر کس می نوشته حرف خودشو می زده بر خلاف عده ای که در هر مجلسی خودشونو یه جور نشون می دن به اقتضای اون مجلس؛ این مهمه که آدم خودش باشه و در عین حال مورد احترام و محبت مردم باشه... حیف شد که شما کیوانو ندیدید. اگه کیوان حالا بود 86 سالش بود!

 

- با چه حسرت و تمنا و دریغی این جمله را می گوید. در طول این سال هایی که با سایه ارتباط داریم بارها و در حالات و زمان های مختلف این جمله را از او شنیدم. یک روز پس از گفتن این جمله دردمندانه اضافه کرد:

 

اگه کیوان می دونست چقدر بهش محتاجم، چقدر بهش محتاجم...

 

- و حرفش را نیمه تمام گذاشت و آرام آرام گریست... اقتضای وقت نبود که از سایه به خواهم جمله اش را تمام کند.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  493  -  23 بهمن 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت