راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات "سایه"

(پیر پرنیان اندیش)

سایه "کیوان"

از ایران

رخت نخواهد بست!

کیوان ستاره شد!

 

استاد! اگه اجازه بدین امروز چند تا سئوال در باره کیوان به پرسم- این درسته که بعد از قضایان کودتای 28 مرداد، حزب توده ایران دستور داده بود به اعضاش که اگه ازتون خواستند تنفر نامه امضا کنید، این کارو بکنید؟

 

بله بله، یک دوره ای همچین دستوری دادن.

 

 

- قبل از اعدام کیوان بود؟

 

- یادم نیست دقیقا... ولی یک موقع دستور حزبی بود که به اعضاش دستور داده بود که اصل اینه که شما زنده بمونین و آزاد بشین ولو به صورت ابراز تنفر باشه این کارو بکنین. البته همون موقع دو تا نظر بود و اختلاف ایجاد شد که چرا حزب چنین دستوری داده.

 

 

- به نظر شما دستور عاقلانه نبود؟

 

- ببینید... یک روز یکی از دوستای ما حرف خیلی خوبی زد. گفت: ما مسئول شکنجه هستیم، برای این که ماییم که باعث ایجاد شکنجه شدیم. برای این که وقتی یکی رو شکنجه می کنند و او می بره و می شکنه و کوتاه می آد، ماییم می گیم های فلانی شکسته شد، کوتاه اومد و اله شد و بله شد، ما همیشه می خوایم آدم ها پهلوان باشن. یعنی غیر انسان باشن، فوق انسان باشن... آقا جان! این پوسته (پوست دستش را نشان می دهد) شما یک خورده ناخنت را بهش فشار بدی درد می آد (درد را با تاکید می گوید) اصلا تن آدمی برای این کار ساخته نشده. شما یک دست رو بیار اینجا و دست دیگر تو این طرف (حالت قپانی را نشان می دهد)؛ قپانی بهش می گن بعد دستبندی هست که هی فشرده می شه، یه جایی هست که دیگه غیر قابل تحمل می شه؛ یعنی اگه دستتو به شکنن آسون تر از این وضعیته. همین میزو در نظر بیارین حساب شده که اگه روش کاسه و بشقاب بذارین تحمل می کنه. حتی شما برین روش این لامپو عوض کنین، با این که میز برای این کار نیست، تا این حد تحمل می کنه. اما اگه شما یک پتک بردارین و بزنین به این میز، خوب می شکنه دیگه. اونوقت شما می گین که چرا شکست این میز. بدیهیه وقتی شما سیگارو روی تن یکی خاموش می کنین، نمی تونه تحمل کنه... می میره خب... مگه وارطان نمرد؟

 

- سایه لحظاتی سکوت می کند. سیگاری می گیراند و با لحنی دردمند این بیت ها را می خواند.

توبه کردی زانچه گفتی ای حکیم

این حدیثی دردناک است از قدیم

توبه کردی گرچه می دانی یقین

گفته و ناگفته می گردد زمین

تائبی گر زانکه جامی زد به سنگ

توبه فرما را فزون تر باد ننگ

سینه می بینید و زخم خون فشان

چون نمی جویید از خنجر نشان

 

- از سایه می پرسم :

 

بهتر نبود که کیوان تنفر نامه رو امضا می کرد و زنده می موند؟

 

- خیلی جدی پاسخ می دهد:

نه خیر! نه خیر! اگه این کار رو می کرد دیگه کیوان نبود... همه چیزو نابود می کرد. ضمن این که اونا به یک تنفر نامه راضی نبودند. کیوان کار بر عکس کرد. رفقاش گفتند: ما همه نظامی هستیم، کم ترین مجازات ما اعدامه، تو غیر نظامی هستی فقط کوتاه بیا.

چند سال بهت حبس می دن. کیوان گفت: باهم اومدیم و با هم هستیم و باهم می ریم.

 

- صدای سایه وقتی جمله کیوان را می گوید سرشار از غرور است.

 

یه بار یکی از زندان اومد بیرون و یه پیغام بدی برای من آورد. گفت کیوان گفته که به سایه بگو: من از تو هیچ چیز نگفتم... اصلا مثل این که دارن به من دشنام می دن. نمی تونم تصور کنم چرا کیوان این پیغامو داد؟ خب نگفته معلوم بود که چیزی از من نمی گه... چند وقت بعد هم تیربارانش کردن. اصلا تا اون زمان غیر نظامی ها رو تیرباران نمی کردن حداکثر به دار می کشیدن... واقعا همه چیز کیوان استثنایی بود حتی مرگش هم...

 

- دو سه دقیقه فقط سیگار می کشد...

 

کسی نقل می کرد، از آقای ایزدی نامی که پزشکیار زندان بود. یه افسری بود با درجات پایین نظامی. شب اعدام کیوان، این {= ایزدی} اومده که زندانیانو به بره برای تیرباران. منتها توی این افسرهای نظامی دستگیر شده سرهنگ و سرگرد بودن... می گفت: بعضی از اون افسرها که منتظر اعدام بودن، دستپاچه بودن و کیوان رو کرده به اونها می گه شما همه تون می دونستین این راه به کجا ختم می شه. این سرنوشت طبیعی ماست. همه ما می دونستیم به کجا می ریم. این دم آخر آبروی خودتونو حفظ کنین و آبروی راه و روش خودتونو حفظ کنین. مرد باشین وایسین و بعد هم خودش راه افتاده جلوی اونها و رفته به سمت محل تیرباران.

 

- سایه وقتی این جملات را می گفت به یاد این بیت افتاد:

 

در این دو دم مددی کن مگر که برگذریم

به سربلندی از این دیر پست، ای ساقی

 

آره... کیوان به او آقای ایزدی، پزشکیار، گفته یه مقدار مهلت بده که کارامونو انجام بدیم... پشت یک کتابی نوشته، که این کتابو بدین به یک جوانی تو زندان. یا کتشو در آورده گفته بدین به فلانی و بعد اون وصیت نامه عجیب رو نوشته... دیدین اون وصیت نامه رو؟ به خط کیوان؟

 

- بله استاد! چاپ شده

 

کیوان وقتی چیزی می نوشت مثلا رو «اما» تشدید می ذاشت. ویرگول، نقطه، علامت سوال، علامت تعجب می ذاشت. روزنامه که می خرید و می خوند غلط گیری می کرد. قلم همیشه لای انگشتاش بود. به این نامه توجه کنید: اون صبح واقعه این آدم که داره می ره اعدام بشه، خطش کوچک ترین لرزش نداره؛ نقطه گذاشته، ویرگول گذاشته، اصلا باور کردنی نیست... یه ظرایفی تو این وصیت نامه هست که خیلی جالبه. پوری، پیش از ازدواج دردهای شدید زنانه داشت که دکتر بهش گفته بود، شوهر بکنی خوب می شی. پوری و کیوان 27 خرداد 33 ازدواج کردند. دوم شهریور دستگیر شدند و 27 مهر سال 33 کیوان اعدام شد. یعنی این زن و شوهر، دو ماه باهم زندگی کردند و با یه عشق عجیب و غریبی هم زندگی کردند. شما نمی تونید تصور کنید... در اون روزهایی که با کیوان تو خیابون می رفتیم و می خواست آینه و شمعدان و لوازم عروسی تهیه بکنه، برای شما گفتم شاید، همه حرکاتش صعودی بود، حرکات این آدم پروازی بود؛ تو خیابون راه می رفت انگار داره پرواز می کنه. من تا امروز کسی رو ندیدم که این طور احساس سعادتشو منعکس کنه. اصلا پوستش از سعادت برق می زد و از خوشبختی متشعشع می شد. باور کردنی نیست.

این نکته است که مسئله رو مهم می کنه؛ یک وقتی هست که ما زندگیمون انقدر پریشان و سخته که واقعا گاهی مرگ یک راه نجاتیه که از این همه نکبت و بدبختی خلاص بشی. کیوان موقعی با اراده خودش از زندگی دست بر می داره که در اوج سعادته؛ یک عشق عجیب و غریبی که میان این زن و مرد بود، همین حالا هم در پوری این عشق رو می بینید؛ وقتی از کیوان حرف می زنه مثل دختر بیست ساله ای که تازه عاشق شده حرف می زنه منتها یک عشق پخته با احترام، یه عشق استثنایی واقعا.

حالا کیوان تو اون صبحی که چند دقیقه بعد تیربارانش می کنند، می خواد به این دختر جوانی که فقط دو ماه زنش بوده بگه که برو شوهر کن، زندگی کن. ولی نمی تونه بگه برو شوهر کن چون کیوان خودشو مالک زنش نمی دونه. کیوان اصلا به مغزش نمی گذره که به زنش بگه من به تو اجازه می دم که بعد از من بری شوهر بکنی؛ این حرف یعنی من مالک توام دیگه. یا از او خواهش می کنم بری شوهر بکنی یعنی دارم بزرگواری می کنم. تو اون لحظه آدم به این چیزها می تونه فکر کنه؟ ببینین چی نوشته تو وصیت نامه: نوشته پوری جان از تو خواهش می کنم که به فکر دردهای قدیمی باش یعنی شوهر بکن. اون موقع که چند دقیقه بعد تیرباران می شه، آدم چنین ظرافتی به خرج می ده! خیلی عجیبه. این یه روحیه مافوق بشریه...

پوری سال ها سیاه پوش کیوان بود... من و پوری دو پاره وجود کیوان هستیم گاهی که می نشینیم و حرف می زنیم جفتمون می زنیم به گریه. پوری اون چهره انسانی کیوان رو تو زندگی خصوصی بهتر و بیشتر از ماها دیده...

 

- سایه دو باره یاد صحنه دستگیری کیوان و مچاله شدنش در زیر باران مشت و لگد می افتد و به درد اشک می ریزد:

 

چطور تونستن دست رو کیوان بلند کنن؟!...

 

- چند دقیقه می گذرد...

 

استاد! شما چطوری از اعدام کیوان باخبر شدید؟

 

- لبخند تلخی می زند...

 

- من صبح پا شدم. اون موقع خونه ام تو دزاشیب بود. داشتم صورت می شستم که آماده بشم برم دروازه دولت محل کارم تو شرکت سیمان. رادیو، ساعت هفت صبح، داشت خبر می گفت. یه دفعه گفت که: امروز سرهنگ مبشری، سرگرد فلان، فلان، فلان، یازده نفر رو گفت و آخرش هم گفت مرتضی کیوان تیرباران شدند. من در سکوت و خونسردی و آرامش کامل، مثل مومیایی هایی که حرکت می کنه، لباسمو پوشیدم و از خونه اومدم بیرون، رفتم میدان تجریش تو یه استیشن سوار شدم، رفتم محل کارم.

آقای طاهری، که تو دفتر عموم کار می کرد، خبرو شنیده بود. خب کیوانو بارها دیده بود اونجا، طاهری سرشو پایین انداخته بود و منو نگاه نمی کرد. من همین طور عادی ولی ساکت نشسته بودم. بعد نزدیکی های ظهر، مریم فیروز به من زنگ زد و گفت: سایه جان! ظهر بیا پیش ما. رفتم دیدم همه رفقای ما اونجا جمعن و همه هم سراشون پایین!... من همین طور ساکت نشستم. صابخونه ناهار آورد که من پا شدم رفتم کنار پنجره ییرونو نگاه کردم و اونجا شروع شد (به گریه می افتد). بغضم ترکید...

اول مریم اومد و به من دلداری داد که همه ما مثل تو هستیم و این دردو داریم. خودتو نگه دار، تحمل داشته باش. خودش هم گریه می کرد... بله.

 

- سایه دو باره گریه مفصلی می کند... کمی که آرام می گیرد عاطفه می پرسد:

 

- کیوان چه تاثیر مشخصی بر زندگی شخصی و هنری شما داشت؟

 

- با لحن قاطع بلافاصله می گوید:

 

کیوان همه اعتقادات و مبانی رو که من به اون پابند بودم مهر امضا زد و منسجم کرد و بهش ثبات و قوام داد. مثل یک فرشته موکلی همیشه با من هست و مراقب منه. مگه حرف مسکوب رو نخوندین که می گه تو زندان دو نفر با من بودن: یکی مادرم، یکی کیوان. منتها من با مسکوب خیلی فرق دارم. کیوان یه تایید شبانه روزی داره بر معتقداتی که من دارم که معتقدات سیاسی اجتماعی فرع اون معتقداته؛ اینی که گفتم «ما عشق و وفا را از تو آموخته ایم» یه واقعیته.

ضرورتی نداره من این حرفو بگم... دفعه اولی که رفتم سر خاک کیوان، درست مثل یه آدم مذهبی با او قرار گذاشتم که هیچ وقت به او خیانت نکنم (به گریه می افتد) و در همه حال یک چنین نگهبان شریقی داشتم که منو از لغزش های درونی و بیرونی مراقب می کرد.

 

عاطفه: آیا شما هم تو روزهای زندان به کیوان فکر می کردید؟

 

- زیاد. ولی یه چیزی بدون رودرواسی بهتون بگم. اونجا تو زندان دیگه من خودم بودم. یعنی من به اونجایی رسیدم که دیگه به نگهبان احتیاج نداشتم. دیگه کیوان نبود که منو نگه می داشت، خودم بودم یعنی اون چیزی که کیوان می خواست بودم (بودم را با تکیه و تاکید می گوید) و دیگه به نگهبان احتیاج نداشتم. واقعا هم حالا دیگه به نگهبان احتیاج ندارم... این حالا که می گم از نو جوانی منه؛ یعنی چنان در من منعقد شده این باورها که جزو ذات و سرشت من شده و در این باره با هیچ کس مدارا نمی کنم.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  495  -  7 اسفند 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت