راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

شعبان جعفری - 4

استقبال از کاشانی

مثل استقبال از خمینی بود!

 

از فرودگاه مهرآباد تا پامنار، دنبال ماشین آیت الله کاشانی که از تبعید لبنان برگشته بود دویدم. مثل همین استقبالی که از خمینی شد. وقتی رسیدیم جلوی خونه، کاشانی گفت جعفری مردمو رد کن که بتونم پیاده شم و برم تو خونه. ما هم هی داد زدیم اما مردم نرفتند. خب اعصابم خراب شده بود. رفتیم بالای چارپایه گفتیم: ایهاالناس من هیچی، این سید خوار ک... رو له کردین! کاشانی خیلی بد دهن بود. گفت خواهر ک... خودتی. همین یک جمله نزدیک بود ما رو به کشتن بده. روزی که مصدق از مجلس بیرون آمد و گفت مجلس آنجاست که مردم هستند، من او را روی شانه ام بلند کردم! کاشانی گفت: جعفری! شاه می خواهد از مملکت برود، اگر برود عمامه ما هم رفته. برو نگذار برود. ما هم رفتیم و شد ماجرای 9 اسفند. روز 14 آذر با برو بچه ها راه افتادیم و همه دفاتر روزنامه های حزب توده را غارت کردیم و از دفتر "مردم" و "جمعیت هواداران صلح" چیزی باقی نگذاشتیم. شهربانی و ارتش بعدا منو تائید و تشویق کردند.

 

 

 

س- با آیت الله کاشانی، از کی آشنا شدید و چگونه جزو پیروان آیت الله کاشانی شدید؟

ج- از همون موقع هایی که به حساب تو کار مبارزه با توده ایها بودیم. البته گفتم من اون اولها دور کاشانی و مصدق و اینا اصلا نبودم. اون اول که به حساب با توده ایا اون کارا رو کردیم و روزنامه هام نوشتن، یواش یواش سر و کارمون کشید به حسین مکی. حسین مکی تو محل ما، تو خیابون ارامنه مینشست. مام خونه ش میرفتیم و میومدیم. تا حتی وقتی از لاهه برگشت تو فرودگاه مهرآباد اینو بلندش کردیم و چقدر راهو پیاده سر دست آوردیمش. اون که میخواست وکیل مجلس بشه تو انتخابات، خب ما کمکش کردیم. آخه تو محل وکیل شده بود و مردمم کمکش میکردن.

س- شما وقتی میگویید طرفدار آیت الله کاشانی بودید، منظورتان اینست که همیشه به دیدنش یا به خانه اش می رفتید؟

ج- مرتب! هم خونه اون و هم پیش شمس قنات آبادی هم [حجت الاسلامی که بعدا ملکه مادر همسر رضا شاه و مادر محمدرضا شاه را برای مدتی صیغه کرد] حائری زاده، حسین مکی، پیش اینا زیاد میرفتم. گاهی وقتام پیش مظفر بقایی یه سری میزدم. ما خود به خود میرفتیم پیش اینا، میرفتیم همین جور تو اینا قاطی میشدیم دیگه.

س- یعنی وقتی جلسه داشتند می رفتید آنجا مینشستید؟

ج- بله، همین.

س- آنوقت آنها به شما می گفتند چکار بکن، چکار نکن؟

ج- هیچ حرف بکن نکن نبود. بالاخره هر کاری همه میکردن مام میرفتیم و میکردیم. همین کارا رو میکردیم. خب پیش کاشانی که میرفتیم یواش یواش دیگه با مصدق و با دور و وریای مصدق و با اینا دیگه رابطه پیدا کردیم و رفتیم تو اینا. میرفتیم به حساب طومار درست میکردیم و از اینکارا. خیلی زحمت میکشیدیم. این بود تا اینکه من یه وقت من زندان بودم...

س- این دفعه چرا زندان بودید؟

ج- دیگه بودیم دیگه!

س- یادتان نیست چرا؟

ج- دقیقا یادم نیست ولی حتما در ارتباط با مبارزه با توده ایا بود.

س- مگر خرب توده بعد از تیراندازی به شاه منحل نشد؟

ج- چرا، ولی اونا که فعالیتشون رو قطع نکردن که! ما به طرفداری از کاشانی و مصدق باهاشون مبارزه میکردیم.

حرف دلمو میزنم دیگه. بیخودی حرف نمیزنم، اینه که ما اومدیم بیرون، دیدیم کاشانی تبعیده. بعد از چند وقت دیگه ش گفتن کاشانی میخواد از تبعید برگرده. این شد که ما رفتیم خونه کاشانی و اومدیم تشکیلات درست کردیم کاشانی رو بیاریمش.

س- ماجرای آن روز ورود آیت الله کاشانی را تعریف کنید. شنیدم او را عصبانی کردید، درست است؟

ج- والا میدونین این جوک نیست، عین حقیقته. حالا دوست دارین بگم خب میگم. برای شما جالبه: کاشانی ام مثل همین خمینی تبعید بود به لبنان. روزی که میخواست بیاد اعلام کردن کاشانی داره میاد. خانوم به جون شما، از دم فرودگاه مهرآباد که سابق سر آسیاب بود تا خونه ش طاق نصرت زده بودن. گاو و گوسفند و تا حتی شتر برای قربونی آورده بودن، به جون شما. منم اونوقت خب یوقور بودم دیگه، از دم فرودگاه مهرآباد پشت ماشین این همینجور لوکه میدویدم که مردم حمله نکنن، مردمو میزدم عقب. تا رسیدیم دم خونه ش و حالا این جمعیت، از در فرودگاه مهرآباد تا تو خود پامنار همینجور دو پشته وایسادن. وقتی خواست پیاده بشه مردم هجوم آوردن، نمیتونست پیاده بشه. گفت: جعفری مردمو رد کن. گفت: اینا رو بزن کنار نمیتونم پیاده بشم! منم خانوم از دم فرودگاه مهرآباد تا پامنار - -میدونین کجاست؟ سرچشمه - همینجور دویده بودم، به قرآن. خسته و مرده هیچ حالیم نبود، منگ منگ بودم. خلاصه، وقتی گفت: مردمو رد کن. منم حالا هی داد میزنم مردم نمیرن کنار. خب اعصابم خراب شده بود. رفتیم بالای چارپایه گفتیم: ایهاالناس من هیچی، این سید خوار ک... رو له کردین!

تا گفتیم: سید رو له کردین، به جون بچه م، آقام، خدا بیامرزدش، دهنش خیلی لق بود. همچی کرد: خوار ک... خودتی! ... پدرسوخته!

س- آیات الله کاشانی؟

ج- آره. آیت الله کاشانی خدا بیامرزدش بد دهن بود!

ج- خلاصه رفت تو، یعنی ما فرستادیمش رفت تو. مام رفتیم که فردا صبح بیایم منزل آقا. محمود مسگر بود و حسن عرب بود و عباس کاووسی بود و اون اسکندر امیری. درست یادمه، به جون بچه م، مثل اینکه حالا جلو چشممه: چند تا از این بر و بچه ها دنبال ما بودن. فردا صبحش گفتیم بریم خونه کاشانی. مام از همه جا بی خبر که نشستن و به آقا گفتن که: آره، این دیروز به شما فحش داده و حالا امروزم اومده اینجا شما رو بکشه. ما رفتیم تو خونه سلام کردیم. دیدیم اوضاع یه جور دیگه ست. گفتم: آقا سلام. سرشو اینجوری کرد [برگرداند] و بی جواب، حرف نزد. مام نشستیم. اون سید ممد پسرش و اینا اومدن دور و ورش. ما دیدیم خیلی وضع بد جوریه. به جون شما اینو که میگم بیخودی نمیگم. پامنار دکونا رو همه بسته بودن. ما گفتیم: آقا حال شما خوبه؟ سلامتین ایشاالله؟ گفت: خفه شو پدر سوخته! حالا نگو من که دیروز اونجا مثلا گفته بودم آقا رو فلان ... یه چیزی از دهنم پریده ... این ناراحت شده! سید ممد اومد گفت: چه مزخرفی گفتی به آقا دیروز؟ گفتم: بابا من که میدونی نوکر آقام. من آقا رو دوست دارم. مدتیه دنبال ایشون هستم. چقدر بالای ایشون مبارزه کردم. من که چیزی نگفتم ... خسته بودم! هیچی، خانوم دردسرتون ندم، روز بد نبین، ریختن سر ما. اول تو خونه یه عده ای ریختن سر ما. با اینا بزن بزن کردیم. من اونوقتا یوقور بودم. تا کارمون کشید تو پامنار. یه گزن زدن تو پای من. از اینجا تا اینجا [از سر زانو تا کشاله ران را نشان میدهد]

س- با گزن؟

ج- بله، با گزن کفاشی. اون تنها که نبود! یه گزنم زدن تو دستم، یه درفشم فرو کردن توی سفید رونم که از همه زخما کاری تر بود. درفش فوری میکشه. خلاصه با سیخ نونوایی و هر چی دستشون رسیده بود اومده بودن. نونوا مغازه شو ول کرده بود، کشکیه مغازه شو ول کرده بود. همه میزدن!

س- شما که از فرودگاه تا آنجا دویده بودید، این مزد دستتان بود؟

ج- آره گفتن این اومده آقا رو بکشه. بابا حالا هی میگم: من که چیزی نگفتم! من خودمم نمیدونستم چی گفتم که اینا اینکارا رو میکنن، هیچی نمیدونستم. خلاصه، خانوم دردسرتون ندم، تمام اهل پامنار ریختن سر ما. کاسب و ماسب و هر چی پاسبونه با باتون، به قرآن. خانوم، بند پای منو گاز میگرفتن که بخورم زمین تا بریزن منو بکشن. منتهاش من زمین نخوردم. اگه زمین خورده بودم مرده بودم. چند تا بر و بچه هایی که دنبال ما بودن همون اول در رفتن. ما حالا هی تقلا میکنیم تو همون خونه. اون تیمسار [سرتیپ عزیزالله] کمال که طرفدار کاشانی بود، اونم به یه مشت پاسبون ماسبون که اونجا بودن دستور داده بود که فلانی که میاد بزنیدش و ورش دارین بیارین.

خلاصه منو بردن بیمارستان سینا، به قرآن. یه دفعه ریختن تو بیمارستان سینا که اونجا منو بکشن، دیدن من هنوز زنده ام. یه عده طرفدارای من فهمیدن و اومدن اونجا، اونام تا اینا رو دیدن در رفتن. خلاصه دردسرتون ندم، بچه هامون از اونجا ما رو بردن بیمارستان رضانور سر خیابون قوام السلطنه. گفتن: اینجا بهتره، خصوصی تره، بیمارستان سینا صلاح نیست. ما رو خوابوندن. حالا بچه های ما فهمیدن، خبر شدن و اومدن، اومدن جمع شدن که برن اونا رو بزننشون. گفتم: نه هیچ کاریشون نداشته باشین. رفتیم خلاصه بیمارستان رضانور سه ماه آزگار خوابیدیم و یه روز دیدیم کاشانی، خدا رحمتش کنه، اومد بیمارستان، جون شما. بهش گفته بودن: آقا، این جور نبوده، شعبون عاشق شماست، طرفدار شماست. بیخودی ریختن سر این! جون شما. گفتم: آقا بچه محلات پای منو، همه رو گاز گرفتن. گفت: این پدر سوخته ها مثل سگ میمونن! آره شوخی ام میکرد! آدم شوخی بود.

خلاصه، اونروز که از بیمارستان خواستیم بیاییم بیرون بچه ها تو هفتاد هشتاد تا اتوبوس کلنگ و بیل گذاشته بودن میخواستن برن پامنارو خراب کنن، جون شما. خلاصه شهربانی و اینا فهمیدن و فوری اومدن و از ما خواهش کردن: آقای جعفری، این راه نرو. برو منزلت. این بچه ها مقصودی دارن. من خودم نمیدونستم. خلاصه اومدیم رفتیم پی کارمون.

خدا بیامرزه اعلیحضرتو. اردشیر زاهدی بعدها قضیه رو واسه شاه تعریف کرده بود. شاه خدابیامرز یه وقتی که خدمتش رسیدم، گفت: خونه کاشانی چی شده بود؟ گفتم: قربان هیچی. هی می گفت: چی شده بود؟ گفتم: قربان حرف رکیک زدم خوب نیست. گفت: نه بابا! بگو حرف رکیک رو بگو ببینم چی گفتی؟!

س- از آن به بعد رابطه تان با کاشانی چطور شد؟ باز هم سراغش می رفتید؟

ج- یه مدتی رابطه مون قطع شد، بعد خوب شد. آخه خب من اصلا طرفدار کاشانی بودم. یه صبحی رفتیم تو خونه ش، گفت: اعلیحضرت داره از مملکت میره بیرون. برین نذارین بره بیرون. اگر اعلیحضرت بره عمامه مام رفته! مام تا اون روز نمیدونستیم که مصدق و کاشانی، که با هم بودن میونه شون بهم خورده. تا مدتی بعدشم نمیدونستیم. هیچی اینو که گفت ما راه افتادیم.

س- این چه تاریخی است؟

ج- 9 اسفند [1331] دیگه!

س- پس در واقع در هر کدام از این ماجراها که شما وارد می شدید، یک کسی شما را تشویق می کرد که بروید؟

ج- خیر، هیچکس، هیچکس تشویق نمیکرد.

س- پس خودتان همینطور  سرخود می رفتید؟ مثلا همین آیت الله کاشانی که به شما گفته: شاه داره میره برین نذارین. تشویق است دیگر!

ج- خب ما رفتیم چون طرفدارش بودیم دیگه. هم طرفدار مصدق بودیم، هم طرفدار کاشانی. وقتی کاشانی گفت: برین اعلیحضرت داره میره! ما خیال کردیم مصدقم میخواد که این کار بشه.

س- بالاخره کی متوجه شدید این دو بهم زدند؟

ج- خب بالاخره بعد فهمیدیم که آره این با مصدق میونه ش خوب نیست.

س- آقای جعفری، بعضی از کارهای شما با هم جور در نمی آید و کمی مرا گیج می کند: چطور بود که فرض کنید در فاصله یک سال و نیم یا دو سال، یک روز آیت الله کاشانی را دوست داشتید، یک روز مصدق را دوست داشتید، یک روز شاه را دوست داشتید. چه جور می شود؟

ج- خب وقتی کاشانی رو دوست داریم، بیشتر از همه خونه کاشانی هستیم. وقتی کاشانی میگه پاشین برین این کارو بکنین، خب اونوقت ما پا میشیم میریم میکنیم دیگه ...

آخه یه چیزی هست. اولا که من خودم یه آدم مذهبی بودم. فامیلامم همه مذهبی بودن. گفتم که داشم تو محلمون مسجد درست کرده بود: خودش و مسجدشو تو تکیه دباغ خونه همه میشناختن. حاج علی اکبر جعفری معروف بود. منم خودم رو اصل مذهبی که داشتم، حرف آیت الله کاشانی رو گوش می کردم. همیشه م میرفتیم تو خونه ش مینشستیم. خدا بیامرزدش کاشانی رو، من که یه روز ندیدم راجع به مصدق چیزی بگه. چون تا وقتی که یادمه این با مصدق خوب بود. اونروز صبحم که ما رفتیم تو خونه ش دیدنش، گفتم که تا اون روز ... اصلا نمیدونستیم این با شاه مربوطه، اصلا.

س- خوب، من هم سوالم از شما دقیقا همین است. می گویم به نظر می رسد آیت الله کاشانی شما و یک عده از دوستانتان را برای خودش حفظ می کرده تا زمانی که می خواهد کاری انجام بدهد از شماها بهره برداری کند و کار مطابق میل خودش را از طریق شما انجام بدهد. از یک طرف او، از یک طرف هم مثلا نیروهای انتظامی (مثل شهربانی) و دستگاه حکومتی. سپهبد زاهدی و همدستان او هم شما را برای خودشان نگه داشتند تا مثلا 28 مرداد از شما استفاده کنند. از یک طرف دیگر هم افرادی مثل برادران رشیدیان (عوامل مستقیم انگلستان در کودتای 28 مرداد) که عامل اجرای بعضی طرحها بودند. نظرتان چیست؟

ج- آخه یه چیزیه، تا 14 آذر اصولا شهربانی مربانی و اینا با ما زیاد موافق نبودن.

س- بعد از آن چطور؟

ج- تا اون روز 14 آذر که ما زدیم کمونیستا رو اونجور درب و داغون کردیم و با کمونیستا درافتادیم و دعوا کردیم، اینا دیگه با ما شدن. دیگه خودشون مجبور بودن با ما همکاری کنن. پلیسا نمیتونستن جلو اینا رو بگیرن. آخه یه صف اینا دم مجلس بود یه صفش دم راه آهن. اینا میگفتن: مرده باد شاه، زنده باد استالین. خب من رو غیرت خودم، رو تعصب خودم میپریدم به اینا. البته اون وقتا وقتی صحبت میکردیم، بهمون میگفتن: اینا مذهب ندارن، آئین ندارن، قرآن رو نمیشناسن، خدا رو نمیشناسن، هیچی رو. خب مام میرفتیم دنبال اینکارا.

س- کاشانی این حرفها را می زد؟

ج- بله. وگرنه صحبت این نبود که مثلا ما رو تحریک کنه که ما بریم فلان کنیم.

س- برگریدم سر صحبت قبلی. حالا آیت الله کاشانی برگشته، شما هم دور او هستید. آن زمان وضع حکومتی و وضع دولت ایران چطوری بود؟

ج- دیگه مصدق سوار کار بود. مام با مصدق بودیم. من خیلی با مصدق بودم. چندین سال با مصدق بودم. ولی توده ایا خیلی سر به سرمون میذاشتن. هی تو روزنامه هاشون چرت و پرت مینوشتن!

س- این قضیه روزنامه هایی که در مورد شما می نوشتند، و به گمان شما بیخودی هم می نوشتند، چه بود؟ شما چه عکس العملی نسبت به آنها نشان دادید، چکار کردید؟ این مطالبی که علیه شما می نوشتند چه اثری روی شما می گذاشت؟

ج- خب تاثیر که زیاد میذاشت.

س- شما در مقابل چکار می کردید؟ با آنها دعوا می کردید؟

ج- روز 14 آذرو میگین؟

س- مثلا

ج- بله اون روز دیگه من دق دلیمو سر روزنامه ها خالی کردم. یعنی اینا هی مینوشتن، هی من پیغوم براشون میذاشتم - - روزنامه "مردم" و روزنامه "چلنگر"- - و به اینا هی میگفتم: بابا جون من جایی نمیرم، من با کسی کاری ندارم، من اصلا نمیدونم شما چه میگین. کمونیست چیه اصلا؟ این حرفا چیه؟ جدا، من اصلا با اینا هیچ کاری نداشتم، هیچ. بعد دیدم نه، اینا ول کن معامله نیستن. ما دیگه هر روز هی این روزنامه ها رو میخوندیم تا حسابی کلافه شدیم و اینا و افتادیم تو این کارا. یه پسره بود بهش میگفتیم: حمید اطلاعاتی. اونو میفرستادیمش روزنامه ها رو میخرید میاورد و میخوندیم. موضوع سر این شد. من مثلا میدیدم روزنامه "بسوی آینده" نوشته: معذرت میخوام شعبان بی مخ... [خنده] آخه اینا همون فامیل اصلیمونو صدا نمیکردن .. رفته دبیرستان شرف و درشو از جا کنده! حالا من اصلا نمیدونستم مدرسه شرف، کجاست. دو مرتبه، یه روزی مینوشتن که شعبون بی مخ رفته دم دانشگاه - - خیلی معذرت میخوام، شمام جای خواهر ما هستین- -  گفته: در این ج...خونه رو باید بست. اصلا من دانشگاه نرفته بودم، هیچ. روزنامه "چلنگر" هر روز یه شعری برای ما درست میکرد و مینوشت و بقیه هم راجع به من هر روز مرتب ... روزنامه "مردم" که مال توده ایا بود، روزنامه "چلنگرم" خب دست چپی بود، روزنامه "توفیق"م مرتب برای ما سکه میزد: السلطان صاحبقران شعبان خان حاکم تهران. یه چاقوام میداد دستمون!

س- همه این روزنامه ها علیه شما می نوشتند؟

ج- همه این چپیا، هر روز، جون شما به قرآن. خب ، منم اولاش جوون بودم و بی خیال، میگفتم ولشون کن، بذار بنویسن، یعنی اونجوری دربند نبودم تا دیگه اعصابمونو خراب کردن.

س- در روزنامه راهنمای ملت راجع به همکاری شما و عشقی و فروهر نوشته، این کدام فروهر است؟

ج- همون فروهری که تازه کشتنش دیگه!

س- داریوش فروهر؟

ج- بله. تو این دعوا مرافعه هایی که به حساب برای انتخابات و اینا میشد، ایشونم میومد جلو. احمد زیبایی معروف به احمد عشقی بود، فروهر بود، اون امیر موبور [زرین کیا] بود. یه چند تایی بودن.

س- ولی داریوش فروهر که یک چهره سیاسی ملی است!

ج- بعدا چهره سیاسی شد. خدابیامرزدش اولاش آدم شلوغی بود. آخه انتخابات اونوقتا بی زد و برخورد نبود. هر انتخاباتی که میشد همیشه توش یه زد و خوردی بود دیگه.

س- بین طرفدارها و مخالف ها؟

ج- آره دیگه طرفدارهای اینور و اونور با هم گرت گیری میکردن. هر وکیلی ام واسه خودش یه مشت طرفدار داشت دیگه! اون یه عده رو تو خونه ش دعوت میکرد، این یه عده رو. همین جورا بود. وقتی ام که انتخابات تمام میشد دیگه کسی با کسی کاری نداشت. وکیل که میشدن کار تموم بود.

س- با داریوش فروهر هم رابطه داشتید؟ یعنی با دسته او هم بودید؟

ج- نه، ولی خب وقتی با مصدق بودیم، اونم با مصدق بود دیگه.

س- او را از نزدیک دیده بودید؟

ج- بله بابا، آشنا بودیم، با هم صحبت میکردیم. خدا بیامرزدش.

س- حالا همه روزنامه های توده ای دارند مرتب به شما فحش میدهند. بعد چطور شد؟

ج- تا شد روز 14 آذر. داستان 14 آذرو شما نمیدونم اطلاع دارین یا ندارین؟

س- بله روز 14 آذر که شما رفتید به چندین روزنامه و خانه صلح حمله کردید.

ج- بله همون 14 آذر. خدمت شما عرض کنم که، توده ایا اون سرهنگ نوری شاد رو تو خیابون فردوسی زدن کشتن. بعد پسرش علی نور شاد - -الانم فکر کنم باید تو سن حوزه باشه- - اومد پیش من و گفت: آقا بابامو زدن اونجا کشتن! باباشم اونجا رئیس کلانتری جلو مجلس بود. ما پا شدیم ده بیست تا رو جمع کردیم رفتیم اونجا که دیدیم بعله نعشش تو خیابون افتاده. علی ام افتاده زار و زار گریه میکنه. گفتم: کی کشتش؟ گفت: توده ایا. حالا میخوان بیان نعشو وردارن، این توده ایا سنگ میپرونن و شلوغ میکنن و نمیذارن. خیلی پر رو و زیاد شده بودن. نمیذاشتن نعش اینو وردارن. ما رفتیم خلاصه یه خرده به اینا پریدیم و نعشو گذاشتیم تو ماشین دادیم بردن. بعد چند تایی به ما گفتن: آقای جعفری، خانه صلح اونجاست تو خیابون فردوسی! گفتیم: بچه ها بریم خانه صلح! و ریختیم اون تو. رفتیم تو خانه صلح و خلاصه یه مشت لباسای روسی و چکمه های روسی و کبوتر سفید و خیلی چیزا اون تو بود. یه عده ای اون تو بودن فرار کردن. خلاصه، ما اونجا رو زدیم بهم و بچه هام صندلیا رو شکستن - -از اون صندلی لهستانیا بود. پایه صندلیا رو گرفته بودن دستشون و میزدن به این صندلیا و میخوندن: خانه صلح آتیش گرفت! ج...خونه آتیش گرفت! دم گرفتن و اومدن تو خیابون مام دیگه راه افتادیم و اونام دنبال ما. رفتیم طرف خیابون اسلامبول. توی کیویسکا [کیوسک ها] پر بود از چیزهای [نشریات] توده ای. من به بچه ها گفتم: هر جا که از این چیزای کمونیستی و کلوپ و از ایناست به من نشون بدین! حالا یه دو هزار نفری دور ما جمع شدن. یکی دو تا از بچه ها این دفتر مفترا رو نشونم میدادن، منم نشون مردم میدادم و مردم میرفتن اونجا همه رو از بین میبردن. حالا من میگشتم عقب "چلنگر" و روزنامه "مردم". خلاصه راه افتادیم همینجور و چند تا این کیویسکای تو خیابون نادری و اسلامبول و اینا که توده ایا بودن و به ما میپریدن و فلان میکردن و این حرفا، اینا رو یه خرده خب بساط شونو بهم زدیم، تا رسیدیم به چارراه حسن آباد، اون بالا، طرف اون آتش نشانی برادرای شیخ حسین لنگرانی و اینا اونجا بودن.

س- طبقه بالا؟

ج- بله همونجا تو سنگلج، توی همون سنگلج. وقتی دور اون چهار راه حسن آباد میری، اونا همون بالا مینشستن. برادرای لنکرانی سرکرده توده ایا بودن و اونجا چار پنج تا اتاق گرفته بودن و از همونجا برنامه ریزی و کارگردانی میکردن. اتفاقا ما موقعی رسیدیم که دیدیم جلسه بود. اینا تا ما رو دیدن فرار کردن و خلاصه ما اونجا اونا رو یه خرده با بچه ها زیر و روش کردیم. البته من خودم اونجا فرمون میدادم جلو نمیرفتم.

من جلو بودم و دو سه هزار نفر دنبالم بودن. خب اون عده ای که دنبال من بودن همه شون که نمیدونستن چه خبره! جداً میگم اینو، یه عده ای دنبال عقیده شون میومدن یه عده ای ام از موقعیت سوءاستفاده میکردن و میومدن یه چراغ زنبوری، فرشی، چیزی دستشون بیفته وردارن در رن. بعد رفتیم طرف امیریه. گفتن: اینم روزنامه "مردم" که برای تو مینویسه!

س- خودم ندیدم. فقط شنیدم یا جایی خواندم که روزنامه "آتش" هم عکس شما را با دکتر فاطمی چاپ کرد و نوشت شعبان جعفری این کار را زیر نظر دکتر فاطمی کرده است.

ج- خب وقتی کسی با مصدق بود، فاطمی رم میدید ولی اون با این که ما با فاطمی کار بکنیم دوتاست.

س- نه زیر نظرش. یعنی مثلا او به شما گفته بود که بروید روزنامه های دست راستی مخالف دولت را هم بزنید؟

ج- اصلا و ابدا. فاطمی به ما چیزی نگفته بود.

س- مطمئن هستید؟ چون روزنامه های توده ای نوشتند شما به دستور دولت مصدق این کارها را کردید. {روزنامه آخرین نبرد به صاحب امتیازی شهناز اعلامی به جای روزنامه توقیف شده بسوی آینده در می آمد. در شماره یکشنبه 17 آذر ماه 1330 (مسلسل 434) صفحه 2 این روزنامه در مقاله "کین و نفرت بر حکومت مردم کش" با استناد به مذاکرات مجلس چنین آمده است: «عصر 14 آذر شهربانی دکتر مصدق با کمال وقاحت اعلام داشت که اهالی شرافتمند و میهن پرست تهران که به ماهیت این عناصر (پسران و دختران دانشجو) کاملا پی برده اند با نیروی انتظامی در تمام موارد همکاری نموده عناصر اخلالگر را به سزای اعمال خود رساندند. شهربانی کل وظیفه خود میداند که از معاضدت و همکاری بیمانند مردم شرافتمند تهران تشکر نموده ...

روزنامه اصناف ارگان مقامات روحانی طرفدار دکتر مصدق با اشاره به قتل و کشتار دانشجویان و دانش آموزان نوشت "سگ کشی ادامه دارد". بدین طریق از یک طرف دولت مصدق در اعلامیه رسمی خود چاقوکش و عربده جویان، شعبان بی مخ ها و اصغر خالدارها را بعنوان "مردم شرافتنمد تهران" قالب زده از جنایت و غارتگری آنها "ابراز تشکر" میکند و از طرف دیگر روزنامه های دولتی دانشجویان و دانش آموزان را "سگ" خطاب نموده کشتار دسته جمعی آنان را "سگ کشی" خوانده است...}

برای نمونه های دیگری از این نوشته ها ر.ک. به پیوست شماره 5 ص 395-396.

س- رفتید امیریه، روزنامه "مردم"

ج- بله روزنامه "مردم" و دیگه اونجا بچه ها همه رو از بیخ و بن کندن و بردن. هیچی، بعد همه داغون شدن و ما از اونجام رفتیم. البته پلیس و ملیس و بساط و اینا بودن ولی هیچکدوم جلو نمیومدن. بعد ما رفتیم منزل. رفتیم منزل و اتفاقا دو سه روز بعد از 14 آذر رادیو رو وصل کرده بودن به مجلس شورای ملی. جمال امامی و سید ممد علی شوشتری و [سید مهدی] پیراسته و عبدالقدیر آزاد که چند وقت بود اونجا بست نشسته بودن، همینا پشت تریبون مجلس داد میزدن: فرمانده هنگ حمله قوای دولتی ژنرال شعبان بی مخ تمام شهر را آتش زد. و از این حرفا. اینا همه رو تو رادیو میگفتن و پخش میشد تو تهران. ما گفتیم: بچه ها، همین روزا ما رو میگیرن!

حرف تو حرف میاد! یادمه وقتی اینا بست نشسته بودن ما با یه جمعیتی راه افتادیم رفتیم در مجلس و اونجا برای جمال امامی و اینا شعار دادیم و بهشون فحش دادیم: کی مرده، کی مرده-جمال کله گنده یا کی میزاد، کی میزاد-عبدالقدیر آزاد یا سید ممد علی شوشتری-.... این یکی لغتش بده دیگه نمیگم. خلاصه از این حرفا.

س- قرار نیست سانسور کنید!

ج- عجب گیر افتادیم ها. میگفتیم : سید ممد علی شوشتری-یه سولاخ و سیصد مشتری.

س- چرا این عده توی مجلس بست نشسته بودند؟

ج- اینا مثل اینکه بست نشسته بودن برای خاطر دعوای شاه با مصدق. یعنی به طرفداری از شاه ... علیه مصدق.

س- ولی مسعود بهنود در کتابش می نویسد شما با جمال امامی و همفکرانش و علیه مصدق بودید. جوابتان چیست؟

ج- بیخود میگه، من اونموقع با مصدق بودم چون میدیدم که کاراش بد نیست. کاراش خوب بود. خوب کار میکرد. ایشونو بالاخره میدیدم کارای خوب میکرد، مام بالاخره رفتیم دنباله رو ایشون شدیم دیگه. تا حتی تا اونجا میرفتیم که میزدیم پای جونمون.

راستی؟

ج- بله. من اصلا درست یادمه که خدابیامرز مصدق رو من اونروز دم مجلس رو کولم گذاشتم. ایشون رو کول من بود، عکسشم تو روزنامه چاپ کردن، سپردم برام بفرستن.

س- کدام روز؟

ج- همون قبل از 14 آذر اونوقتا بود. همه م میدونن. تو مجلسم گفتن.

س- حالا برگردیم سر دو سه روز بعد از 14 آذر. بعد از اینکه از مجلس برگشتید چه شد؟

ج- آره، اون روز ما تو خونه بودیم، بعد از افطار، دو سه روز بعد از این جریانات، دیدم یه سرگردی اومد و خونه ما در زد، منم به مادرم گفتم: ننه باز دارن منو میبرن زندان! رفتیم سرگرد رو آوردیم تو و خلاصه نشستیم اونجا، گفتم: چیه؟ گفت: آقای جعفری، من اومدم بهت بگم این کاری رو که کردی بسیار کار خوبی بود. تو بلند شو برو یه چند وقتی یه طرفی. گفتم: والا من هیچ جا نمیرم. اینجا مملکتمه کجا برم؟ گفت: نه یه یکی دو ماهی هر کجا که دوست داری بگو ما میفرستیمت. گفتم: چرا؟ گفت: بذار سر و صداها بخوابه. الان خیلی سر و صدا تو توده ایا بلند شده، تو اینجا نباشی بهتره! خلاصه، ما اومدیم رفتیم پیش ... کی بود خدایا؟ یکی از این جبهه ملیا، آهان، رفتیم پیش حسین مکی و گفتیم جریان اینه. گفت: برو و برگرد. چیزی نیست که، یه ده پونزده روزی برو. خیلی سر و صداست. هنوز تو این مملکت سر و صدا خیلی زیاده. و فلان و از این صحبتا. ولی قبول نکردم و جایی نرفتم. موندم تهران.

دو سه روز از این جریان گذشت. آنوقت تو تهران یه دو سه تا از این سرپاسبونا بودن که خیلی زرنگ و معروف بودن: نعمت اصفهانی بود و احمد سرپاسبون. دیدم اینا با لباس شخصی اومدن سر خیابون و گفتن: سلام. گفتم: سلام، گفتن: آقای جعفری حال شما چطوره؟ گفتم: چی میخوای بگی؟ بگو. گفت :آقای نیک اعتقاد - -رئیس شعبه یک آگاهی بود اونموقع- گفته بیا کارت دارم. گفتم: برین خودم میام. گفت: بیا با ما بریم. گفتم: نه دیگه وقتی من میگم برین من خودم میام، میام دیگه، با شما نمیام. رفتیم خونه و به ننه مون گفتیم: پتو متوی ما رو درست کن داریم میریم. اونوقتام ما راستش وضعمون خیلی بد بود، یه پتو ورداشتیم و یه قابلمه و راه افتادیم. رفتیم پیش نیک اعتقاد. گفت: جعفری یه 24 ساعت اینجا باش تا سر و صداها بخوابه چون تو مجلس خیلی واست سر و صدا کردن. بهتره 24 ساعت اینجا باشی، بعد مرخصت میکنم. ما رفتیم زیر آگاهی. دردسرت ندم، 24 ساعت شد 48 ساعت، شد یه هفته، سر و صدامون دراومد. منو از تو زندان بردن کلانتری یک آگاهی پیش نیک اعتقاد. یه خرده با من صحبت کرد و گفت: کارت خوب بود. ولی ده دوازه روز بمون اینجا تا سر و صداها بخوابه بعد بیا برو. ناراحت نباش. خانوم، ما رو تو آگاهی نیگر داشتن، جون شما. یه ماه شد دو ماه که باز ما داد و بیداد کردیم گفتیم: شما به من گفتین اینجوری و فلان! خلاصه، اومدن ما رو از اونجا بردن زندان موقت. زندان موقت که میدونین کجا بود؟ یه زندان بود به نام آبشاهی پشت همون شهربانی. ما رو گذاشتن اون تو و خلاصه یه چند مدتی ام اونجا موندیم و دیدیم که نه، هیچکس به دادمون نرسید. باز اونجا داد و بیداد و فحش و ... اومدن از اونجا ما رو بردن زندان قصر. خلاصه، دردسرتون ندم، ما یه چند ماهی ام تو زندان قصر بودیم.

س- به خاطر آن قضیه 14 آذر؟

ج- بله واسه 14 آذر.

س- اولین خالکوبی را در چه سنی کردید؟

ج- سنم؟ تقریبا شونزده هیفده ساله بودم.

س- چرا خالکوبی میکردند؟ نشانه چه بود؟

ج- والا نشونی نبود. اونوقتا اینایی که ورزشای باستانی میکردن بیشتر تو زورخونه لخت میشدن و دلشون میخواست یه دو تا خال تو تنشون باشه و از این حرفا. بیشتر خالا رم تو زندان میکوبیدن.

س- یعنی تو زندان خالکوب بود؟ کسی که این کار را بلد باشد؟

ج- خود زندانیا که تو زندان بودن میکوبیدن دیگه. بالاخره اونجا آدمایی بودن که تو زندان مثلا خال میکوبیدن. بیشتر تو زندان این کارو میکردن.

س- چه خالها و نقش هایی روی تنتان دارید؟

ج- هیچی، هیمنا که میبینی. شلوغ پلوغه.

س- متوجه نمی شوم. مثلا این [به پشت دستش اشاره میکنم] یعنی چه؟

ج- یه دفعه پشت دستم کوبیدم که چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟

س- پس کجاست؟

ج- بعد دو مرتبه یه چیز دیگه روش نوشتم که: این نیز بگذرد. بعد روی اینو ورداشتیم پر کردیم شد این که میبینی: شلوغ پلوغ! همینجوری دیگه تیکه تیکه، هر چی دستمون میومد میکوبیدیم.

س- از آن خالهای عاشقانه نکوبیدید؟ برای خاطر عشق این یا آن نشمه؟

ج- نه بابا، زیاد دنبال عشق نبودم. من فقط عاشق مولا علی بودم و شاه و مملکتم. میدونین؟ آخه اونوقتا این خالکوبی که رو اسلوبی نبود، اسلوب صحیحی که بخوان خال بکوبن. اینجا مثلا خال قهوه ای و سبز و اینا رو با ماشین راحت و قشنگ میکوبن، خالشم قشنگه. اونجا یه هچلفی [هشلهفی] مثل مال من بود. مثلا یه شاغلام بود بهش میگفتم غلام خرکی، چراش بمونه. این کچل بود، ولی دور سر شو خال کوبیده بود. خانوم، تو سر سوزن زدن خیلی سخته! این دور سرش خط آهن کوبیده بود با یه دونه ترن، از اونجا کشیده بود تا پشتش - -معذرت میخوام- - تا باسنش راه آهن گذاشته بود. اصلا میتونین باور کنید؟ یه کارایی میکردن. بیکار بودن دیگه! مینشستن از این کارا میکردن دیگه. چش همچشمی ام بود. مثلا این میخواست تو زورخونه خالش از اون یکی قشنگتر باشه و از این بساطا.

س- گفتید زیاد دنبال عشق نبودید؟ یعنی عاشق نشدید؟

ج- چرا! سی دفعه! [خنده] اصلا و ابدا. باورت میشه خانوم من تو زندگیم عاشق نشدم؟ تا امروز عاشق نشدم. یه اراده عجیب داشتم برای سه تا چیز: عشق و سیگار و مشروب. یعنی خاطر خواه میشدم ولی تا طرف لغت مینداخت، مام جفتک میپروندیم!

س- پس زیاد ناز نمی کشیدید!

ج- نه خانوم، حوصله شو نداشتیم.

س- از آن زمان 14 آذر 1330 که رفتید زندان تا وقتی که آمدید بیرون، اوضاع و احوال چه فرقی کرده بود؟

ج- خب هنوز مصدق و کاشانی و اینا سر کار خودشون بودن.

س- خبر سوء قصد به دکتر فاطمی [25 بهمن 1330] را کجا شنیدید؟

ج- از زندان اومده بودم بیرون. آره ... بیرون بودم شنیدم.

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  488   18دیماه 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت