راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات سایه از کیوان

(پیر پرنیان اندیش)

روزهای سرگردانی

و خیابان گردی

سایه و کیوان

پس از کودتا

 

 

عاطفه: بهترین خاطره ای که از کیوان دارین چیه؟

 

تمام خاطراتم، همه لحظاتی که با او زندگی کردم. ببینید اصل کار اینه که شما هیچ نقطه برجسته ای رو نتونین نشون بدین وگرنه یه چیز اتفاقی می شد. فرض کنین من و شما یه مدت با هم معاشرت داریم. شما در خاطراتتون می نویسین سایه فلان روز غش کرد. این یه حادثه برجسته است. ولی وقتی بگین نشستیم و با هم صحبت کردیم این طبیعی ترین چیزیه که وجود داره؛ این نقطه های مشخص، طبیعی بودن شما رو به هم می ریزه. اصل همون لحظاتیه که ما باهم زندگی کردیم. شب و روز هم زندگی کردیم. این همون نکته های مشخصه که گفت سردته که بریم یه چیزی بخوریم و یک هفته بعدش گفت بیا بریم یه پالتو بخر. گفتم من پولم کجا بود؟ گفت من حقوق گرفتم. رفتیم تو لاله زار یه پالتو بارانی برای من خرید، 210 تومن به پول اون زمان. نه به این امید که فردا یا هزار سال بعد من این پول را بهش برگردونم اصلا ما جیبمون یکی بود...

 

- همین اول کار، آسمان سایه ابری شده است... کمی با تلویزیون ور می رود و کانال عوض می کند... چند دقیقه ای که می گذرد ادامه می دهد:

 

یه بار کیوان صبح ساعت هشت اومد خونه ما. گفت سایه چقدر پول داری؟ گفتم دو ریال یعنی دوزار و ده شاهی. گفت: من هم سه زار دارم. پس پنج زار و ده شاهی دو نفری داشتیم. به جای این که راه بیفتیم بیاییم به سمت خیابون نادری گفتم بریم پیش پاک سرشت. یه دوستی داریم، آقای کرباسی که دوست مشترک من و کیوانه. خیلی آدم باشرف و خوبیه. خصلت های انسانی خودش رو در این سال های دراز با این همه فراز و نشیب، حفظ کرده. کار ندارم. کرباسی یزدی بود و طور خاصی هم حرف می زد. مثلا می گفت: بریم ریم یعنی بریم. من خیال می کردم همه یزدی ها این طور حرف می زنن و از چند نفر پرسیدم. فهمیدم نه فقط اونه که این طور حرف می زنه. نمی دونم چرا می گفت: بریم ریم! حالا کار ندارم.

کیوان عادتش بود که برای اشخاص اسم می ذاشت: به ایرج، برادر کسرایی، می گفت جناب اخوی، یک دوستی داریم علی اصغر زکی زاده که حقوق خونده بود، اسمشو گذاشته بود جهاندیده. چون یک روز قصه دور از ذهنی تعریف کرده بود، کیوان هم به حساب شعر سعدی که جهان دیده بسیار گوید دروغ، به اون گفت: جهان دیده. (به پهنای صورت می خندد) جالب اینه که دیگه همه ما جهاندیده صداش می کردیم. به من هم می گفت: سایه بابا.

 

عاطفه: چرا سایه بابا؟

 

- سایه غش غش می خندد؛ خنده ای سبکبار و از ته دل...

 

از رو شعر شهریار، «دو مرغ بهشتی» برداشته بود؛ کوه بابا سلام علیکم. کیوان هم می گفت: سایه بابا سلام علیکم.

 

باز برای کی اسم گذاشته بود؟

 

- مثلا به پوری می گفت: پوری سلطانی شیرازی ساروی زردبندی. شیرازی تو شناسنامه پوری بود، ساروی هم چون پوری مدتی رفته بود ساری و کیوان از تهران بهش نامه می نوشت، زردبندی هم چون خونه پوری تو زردبند بود. کیوان اسم کرباسی رو هم گذاشته بود «پاکت سرشت» و واقعا این اسم بهش می خورد و کیوان با دقت این اسمو گذاشته بود. خلاصه تو همون خیابون ایران، یه اتوبوس های زرد رنگی بود که از انتهای امیرکبیر تا پل چوبی می رفت و می اومد. یک قران کرایه اتوبوس بود. سوار شدیم و رفتیم پل چوبی پیاده شدیم. اونجا ساختمان های چند طبقه ای بود که اتاق هاشو دانشجوهای شهرستانی اجاره کرده بودن و دوست ما آقای کرباسی هم تو یکی از اون اتاق ها زندگی می کرد. رفتیم دم اتاقش، طبقه آخر بود اتاقش، دیدیم نیست. اومدیم پایین. قدم زنان، می گفتیم و می خندیدیم و خیابون شاهرضا رو رفتیم به سمت میدان فردوسی. از میدان فردوسی رفتیم پایین، سر منوچهری رو به روی سفارت انگلیس، 28 شهریور 1332 بود. علت داره من تاریخ یادم مونده. یک ماه بعد از 28 مرداد. هوا هم خیلی گرمه.

یه بابایی با زیر پیراهن رکابی چرک پاره تو خیابون می گشت و با دهنش صدا در می آورد. کیوان وایستاد و اونو تماشا کرد (نگاه مات غمگین کیوان را نشانمان می دهد) و ده شاهی داد به اون. تا اینجا دو زار و دهشاهی از ثروتمونو خرج کردیم و سه زار برامون مونده.

رفتیم تو خیابون نادری، کافه فیروز. دیدیم هیچ کس از بچه های ما نیست. بعد از 28 مرداد دیگه تق و لق شده بود قرارهای ما. مجموعا یه خرده افراد پرهیز می کردن از جلو چشم اومدن و جمع شدن. تو خیابون نادری قدم زدیم تا ظهر دیدیم هیچ کس نیومد. فتنه از من شروع شد، خوب یادمه. گفتم: کیوان! دو تا آدم محترم مثل من و تو نمی تونن باهم ناهار بخورن؟ گفت: چرا نمی تونن. (لحن مصمم و در عین حال شوخ و شنگ کیوان را تقلید می کند). آ... یادم رفت بگم. همین طور قدم زنان که می رفتیم، می اومدیم سر این چهار راه یه عکاسی معروف بود به اسم «ساکو» یکی اونجا کنار خیابون تشت گذاشته بود و آب یخ می فروخت. کیوان ده شاهی داد و یه لیوان فلزی آب یخ گرفت، گفت: سایه نمی خوری؟ گفتم: نه. پس ثروت ما شد دوزار و ده شاهی. باز رفتیم کافه و دیدیم بچه ها نیامدن. با مسخره گی گفتم: کیوان! دو تا آدم محترم مثل من و تو اگه بخوان باهم ناهار بخورن نمی شه؟ گفت: چرا نمی شه. خب طبیعی این بود که هر کدام می رفت خونه خودش دیگه. اما ما که دل نمی کندیم از هم. بعد هم لودگی می کردیم. عیش ما همین بود. نداری برای ما مایه خوش گذرانی بود. از این که نداریم کیف می کردیم. خودمونو دست می انداختیم که ما دو تا آدم محترم، چیزی نداریم. البته ته حرفمون یه نوع انتقاد اجتماعی هم بود دیگه. کیوان یه عینک آفتابی داشت گفت بریم این عینک رو به فروشیم (حتی چشمان سایه می خندد). نزدیک کافه فیروز، سر کوچه نوبهار، یه دستفروش بود که عینک می فروخت. کیوان گفت: آقا این عینکو می خری؟ اون بابا گفت: پنج تومان. کیوان گفت: ا... من هیجده تومان این رو خریدم. اون گفت: نه آقا این ده تومن می ارزه ولی من بیشتر از پنج تومن ندارم بدم. خب ما دیدیم به گفته این دستفروش ده تومن ثروت بالقوه داریم. اومدیم تو خیابون اسلامبول. پهلوی سینما مایاک که بعد اسمش شد سهیلا نزدیک چهار راه لاله زار، یه فرو رفتگی تو خیابون بود مثلا هشت متر، یه ضلعش یه عینک فروشی بود. کیوان گفت این عینکو چند می خری؟ گفت: چهار تومن. کیوان گفت مگه سر گردنه است اینجا؟ اون گفت مگه من دنبال شما فرستاده بودم و خلاصه دعوا کردن! داشتیم فکر می کردیم که چی کار بکنیم که کیوان گفت سایه بیا بریم در خونه نادرپور من یه روزنامه مردم بهش بدم؛ ارگان حزب توده ایران که مخفیانه منتشر می شد. متاسفانه فعالیت های حزب همیشه اجبارا مخفی بود و افت بزرگ حزب هم همین بود که ارتباط دمکراتیکش با جامعه و اعضاء قطع شد. حالا کار ندارم.

الان ساعت یک بعد از ظهره و هوا گرم و ما هم گرسنه. لاله زارو رفتیم پایین یه کوچه ای هست به اسم کیهان که اول کوچه، خونه نادرپور بود. یه در چوبی داشت و بعد یه راهرو و یه باغچه بزرگی که اونجا خونه نادرپور بود. یه پیرزن قوز کرده هم بود که ما بهش می گتیم: ننه. در زدیم و گفتیم آقای نادرپور هستن؟ گفت: نه. کیوان یه پاکت سفید از جیبش در آورد و گفت این رو بدین به آقای نادرپور. حالا تو اون فضای بعد از کودتا کیوان ادای شرف خراسانی رو که می گفت: «شهباز ضد استعمار» در می آورد و با صدای بلند می گفت: «مردم ضد استعمار». می خواست سر به سر من بذاره و در عین حال ترس منو بریزه. من می گفتم کیوان این چه شوخیه تو می کنی؟ اگه تو روزنامه مردم تو جیبته این چه کاریه؟ خلاصه از لاله زار دو باره اومدیم بالا و رفتیم لاله زارنو پهلوی اون سینما کریستال که یه عینک فروشی اونجا بود. به هر حال این عینک تنها مایملک ما بود و می خواستیم اونو به فروشیم. مغازه بسته بود. ساعت شده بود دو بعد از ظهر و هوا خیلی گرم بود. من به کیوان گفتم بیا بریم پیش همونی که گفت پنج تومن و همین پنج تومنو ازش به گیریم. باقیشو بعدا ازش می گیریم. فورا تصویب شد و گفت: بریم، کوبیدیم و رفتیم خیابون نادری. رفتیم  پیش اون بابا و گفتیم بیا این عینکو به گیر و پنج تومن به ما بده و بقیه شو بعدا هر وقت داشتی ازت می گیریم. گفت: نمی خوام. گفتیم: چرا. گفت: پولو خرج کردم.

من به کیوان گفتم: کیوان، ما اگر پنج تومن ازش می گرفتیم کی می اومدیم پنج تومن بعدی رو ازش به گیریم؛ وانگهی پنج تومن با چهار تومن چه فرقی می کنه؛ بریم به اون که باهاش دعوا کرده بودیم، بگیم بیا این عینکو به گیر و چهار تومان به ما بده. گفت بریم. تا رفتیم و گفتیم آقا... داد زد که برین. باهاش دعوا کرده بودیم دیگه. نخرید خلاصه. کیوان گفت حالا دیگه کرباسی باید اومده باشه خونه. دو باره اومدیم اتوبوس خط 11 رو سوار شدیم و رفتیم پل چوبی. نفس زنان پله ها رو رفتیم بالا و رسیدیم دم در اتاق کرباسی. نبود. آخرین پولمونو هم داده بودیم؛ یعنی تمام ثروت پنج زار و دهشاهی خرج شد. من یادمه واقعا از نفس افتاده وسط خیابان شاهرضا به اون راهی که تمومی نداره نگاه می کنیم. هنوز هم به فکرمون نرسیده که از هم خداحافظی کنیم و بریم خونه مون. راه افتادیم به سمت میدان فردوسی. یه مرتبه من گفتم: کیوان بریم خونه احمد آقا. خونه دوست من احمد لنکرانی سر خیابون دهخدا بود. گفتم: من درست یک ماهه احمد رو ندیدم.

من روز 28 مرداد از صبح زود اومدم تو شهر گشتم و بعد احمد رو سوار تاکسی دیدم و سوار شدیم و پیاده شدیم و رفتیم خونه احمد ناهار خوردیم اونجا بعد از ناهار اومدم ببینم شهر چه خبره... احمد لنکرانی به من گفت فلانی! تو داری فلان طرف می ری به خانه فلانی هم سر بزن و بگو قرار امروز ما به هم خورده و بعدا قرار می ذاریم هم دیگه رو ببینیم. حالا من به کیوان می گم که درست یک ماه پیش، روز 28 مرداد خونه احمد بودم. دیگه روم نمی شه برم خونه اش در بزنم، در صورتی که ما خونه احمد بی دریغ می رفتیم.

این ور خیابون شاهرضا یه اغذیه فروشی البرز بود که دکانش سکو داشت. ما رفتیم رو سکو نشستیم. کیوان گفت بیا یک نامه برای احمد بنویسیم. نوشت که من و سایه تو خیابون هستیم. پول نداریم، لطفا ده تومان کارسازی فرمایید. شوخی می کرد. نوشتیم و امضاء کردیم. نگاش کردم و گفتم کیوان تو می بری این نامه رو بدی یا من به برم؟ خب احمد اینا کلفت نوکر که نداشتن، اگه در می زدیم یا احمد آقا می اومد دم در یا پری خانم زنش. ما که نمی تونستیم به اونها نامه بدیم. می گفتن خب به فرمایین تو. گفتم من نمی تونم برم، کیوان هم گفت من هم نمی تونم. پس این هم نشد! در اون شرایطی که پول نداشتیم نمی خواستیم بریم خونه کسی ناهار بخوریم. گفتم بریم دو باره کافه فیروز سر بزنیم، شاید کسی از بچه ها اومده باشه و گرنه از مسیو پایان، گارسون اونجا، دوزار به گیریم به فلانی تلفن کنیم بگیم ما دو نفر رفتیم چلوکبابی ناهار خوردیم پول نداریم حساب کنیم بیا پول ناهار ما رو حساب کن. کوبیدیم رفتیم خیابون نادری... مسیو پاپان شیفتش تمام شده بود رفته بود. من گفتم حالا که تا اینجا اومدیم بریم خیابون کاخ، خونه علی مستوفی. من تا غروب روز 28 مرداد خونه او بودم و اونجا بود که فهمیدم به خونه مصدق حمله شد و شب اون اعلامیه کذایی خونده شد که مصدق ساقط شد. می ریم می گیم اومدیم ناهار بخوریم. خیلی برای ما عادی بود، کسرشان ما نبود. خیلی مقام ما شامخ تر از این بود! (این جمله را با لحن طنز آمیز می گوید). مسخره گی می کردیم و این حرف ها رو می زدیم. خلاصه داشتیم می رفتیم به طرف خیابون کاخ، سر چهار راه کاخ کیوان گفت: سایه! صبر کن. تو همین جا بشین. من تو درگاه یه خونه نشستم. واقعا دیگه رمقی نمونده بود. حالا ساعت سه بعد از ظهره. گفت من باید برم به یه خونه سر بزنم؛ یکی از خونه هایی بود که حتی من هم نباید می دونستم کجا هست. کیوان هم خیلی رعایت می کرد.

 

شما هم چیزی نمی پرسیدین؟

 

اصلا، از این چیزا زیاد اتفاق می افتاد... مثلا با کیوان بودیم، یه دفعه می گفت: خب من باید برم کار دارم. ما می دونستیم کار حزبیه. دیگه هیچ دخالتی نمی کردیم. خلاصه کیوان رفت. ده دقیقه، بیست دقیقه، نیم ساعت... با خودم می گفتم: کیوان! رفتی نشستی داری ناهار می خوری، رفیقت رو فراموش کردی (چهره سایه تماشایی است. کاملا به آن روزها برگشته است و راستی راستی با کیوان شوخی می کند!) مثل گداها کنار خیابون نشستم... بعد دیدم کیوان از دور داره می آد. دستشو تو هوا تکان می ده. اومد و دیدم رفته خونه یه رفیقی، اونهام گداتر از ما بودن، همه مثل هم بودیم! اون بیچاره دو تومن داشت. کیوان هم پیروزمند دو تومنو گرفت و آورد. با این همه ما احتیاط کردیم رفتیم خونه علی مستوفی در زدیم. خانومش و برادر خانومش بودن. گفتم علی هست. گفت نه همین پیش پای شما رفته. حالا یه خرده خیالمون راحته، رفتیم پیچیدیم تو خیابون فروردین، جلوی دانشگاه، اون پایین که از خیابون جمهوری هم پایین تره. یه کبابی بود که کباب کوبیده داشت. گفتم کباب کوبیده چند؟ گفت سیخی سه زار و ده شاهی. گفتم چهار تا کباب برای ما بذار. گفت گوجه هم بذارم. گفتم آقا ما پولمون کجا بود؟ گفت اختیار دارین... حق هم داشت ما با کت و شلوار و کراوات و پیراهن یقه آهاری؛ کسی باور نمی کرد پول نداشته باشیم. خلاصه نصفه نون سنگک و چهار تا سیخ کباب گرفتیم، دیدیم نمی تونیم بخوریم. گرسنگی تبدیل شده بود به رخوت و بی میلی به غذا.

به هر حال کباب رو خوردیم و تازه فهمیدیم که چقدر خسته شدیم. حالا ساعت شده 5/4 بعد از ظهر. رفتیم سمت حشمت الدوله خونه مصطفی لنکرانی. من شب و روز خونه اونها بودم. تا منو دیدن گفتن: ا سایه! کجایی؟ ما ناهار باقلی پلو با گوشت داشتیم. من هم گوشت دوست داشتم و هم ادا در می آوردم. دیدم پنجاه نفر آدم اونجا جمع شدن و همه اون هایی که از صبح دنبالشون بودیم اونجا نشستن. من گفتم مصطفی یه چایی به من بده تا من بگم امروز چی کار کردیم. من و کیوان یه چایی خوردیم و بعد گفتم ما از صبح این کارها رو کردیم. گفت چرا از اول نیومدین اینجا. گفتم: چه می دونیم؟!

 

- لبخند سردی بر لبان سایه ماسیده  و نگاهش به ناکجا دوخته شده است... ناگهان آن همه شور و نیروی پیرمرد تحلیل رفت... چند بار این خاطره را از سایه شنیدیم و ضبط کردیم. در جزئیات این داستان، در روایت های مختلف، کم ترین کم و زیادی نیست. فقط بعضی عبارات فرق مختصری دارد. مثل این که سایه این خاطره را می بیند و بازگو می کند و با کیوان آن لحظه ها را دو باره زندگی می کند. چند دقیقه می گذرد. با صدایی پر از حسرت می گوید:

 

این یک روز زندگی من با کیوان بود و یکی از روزهای خوش ما بود. با این همه راهی که رفتیم و دیدیم که پول نداشتن یعنی چی ولی عیش کردیم. تمام مدت خندیدیم و خودمونو دست انداختیم. یادش به خیر!... وقتی با کیوان بودی خستگی لذت داشت، گرسنگی لذت داشت، بی پولی لذت داشت. عیش کردیم واقعا؛ هرگز اون عیش دیگه تکرار نشد.

 

می گوید:

 

ایام خوش آن بود که با دوست به سر رفت

باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود

 

- سری تکان می دهد و با بغض و دریغ می گوید:

 

بعله، درسته؛ باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود!... باقی همه بی حاصلی و دربه دری بود!

 

- چه تاکیدی بر «در به دری» می کند!

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  490   دوم بهمن 1393

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت