راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات سایه

(پیرپرنیان اندیش)

سایه دهه 60

در زندان

کمیته مشترک

 

استاد! مگری...

 

عاطفه: استاد! تو زندان کتاب هم می خوندید؟

 

- تو کمیتۀ مشترک، ماه پنجم بود که منتظری، شاگرد من، یک حافظ آورد که از روی اون بخونیم که اصلا انگار دنیا رو به من دادن، یک گنجی بود واقعا! بعد هم یه روز اومدن و یه دفتر دادن به ما که می تونین کتاب انتخاب کنین از کتابخانه زندان. از جمله اون کتابها ترجمه تفسیر طبری بود. گفتم: اینو می خوام. اونهام جلد چهارمو برام آوردن. خب دوباره با اون زبان زیبای کهن دمساز می شدم و... برام خیلی غنیمت بود... من برای جوون کرد هم سلولم هم کتاب انتخاب کردم. این جوون خوندن و نوشتن درست و حسابی بلد نبود. من براش داستان راستان آقای مطهری رو انتخاب کردم. کتاب ساده ای بود. من هم قبلا خونده بودمش. این جوون از داستان راستان خوشش نیومد. کتاب تفسیر طبری رو از من گرفت...

این جوون دو تا پسر داشت: حسام و ابراهیم. تو این جلد چهارم هم تفسیر سوره ابراهیم بود. این خوشش اومد. عجیبه واقعا. فکر کنم همین که اسم ابراهیمو دید تو زندان به یاد پسرش عیش می کرد. یه روز من خیلی ناراحت بودم. این جوون هم داشت قدم می زد و خیلی هم از ناراحتی من ناراحت می شد. یه مرتبه به من گفت: «استاد! مگری»... من زدم به خنده (بلند بلند می خندد) همین طور نگاش کردم. تحت تأثیر اون کتاب به من می گفت: «مگری». اواخر به من گفت: تقریبا این صورت در کردی هم هست ولی این از اون کتاب گرفته بود.

 

هنر گام زمان

 

سایه سیاه مشق را ورق می زند. به غزل «هنر گام زمان» می رسد. کتاب را به کناری می گذارد و می گوید:

-این غزلو تو اوین ساختم؛ در شرایطی که همه چیز به هم ریخته و شکست خورده و نکبتی بود؛ آدمهایی که برای شما عزیز بودن، به خواری و زاری افتاده بودن؛ در چنان شرایطی این غزلو گفتم.

 

واقعا غزل خوبیه، استاد!

-بله... غزل خوبی شده.

سیاه مشق را به دستش می دهم. می خواند:

 

امروز نه آغاز و نه انجام زمان است

ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

دانی که رسیدن هنر گام زمان است

تو رهرو دیرینه سر منزل عشقی

بنگر که زخون تو به هر گام نشان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

بس تیر که در چلۀ این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

این دیده از آن روست که خونابه فشان است

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه ایام دل آدمیان است

دل برگذر قافلۀ لاله و گل داشت

این دشت که پامال سواران خزان است

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

دردیست درین سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند

یا رب چه قدر فاصلۀ دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری

این صبر که من می کنم افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی ست که اندر قدم راهروان است

 

به نظر من این غزل از بهترین غزلهای سایه است. زبان سادۀ آراسته، صدق عاطفی، استحکام اندیشه و موسیقی تکامل یافته، شأن و شوکت خاصی به آن داده است.

دقایقی در باب این غزل گفتگو می کنیم... نکته ای به خاطر سایه می آید:

 

- تو زندان برای اینکه بچه ها رو سرگرم بکنم بهشون وزن شعر یاد می دادم. من از کاغذ سیگار استفاده می کردم و دو تا تیکه برمی داشتم یکی به عنوان سیلاب بلند و یکی کوتاه. بعد این تیکه های کاغذ و کنار هم روی زمین می چیدم. بعد یه مصرعو می خوندم:

برخیز که می رود زمستان

و با این تیکه های کاغذ سیگار، وزنو به بچه ها یاد می دادم. بعد به اونها شعر می دادم که حفظ کنن. روش من هم این بود که بیت اولو می خوندم. بچه ها تکرار می کردن، بعد بیت دومو می خوندم. اونا باید اول بیت اولو می خوندن بعد بیت دومو و هی تکرار و تکرار و این طوری شعرها رو حفظ می شدن.

یکی از این بچه ها، کیانوش مهدوی، حافظۀ حیرت انگیزی داشت و حتی توالی ابیات به یادش می موند. یه بار داشتم غزل «سالها دل طلب جام جم از ما می کرد» رو به بچه ها یاد می دادم. مهدوی گفت: نه استاد! شما دیروز فلان بیتو به عنوان بیت سوم خوندین اما امروز بیت چهارم غزله. یه همچین حافظه ای داشت!

سر این غزل« امروز نه آغاز و نه انجام جهان است»، - واقعا نمی دونم چرا؟ البته همه به خود بینی آدم برمی گرده – من می ترسیدم بمیرم و این غزل تو سینۀ من بمونه و از بین بره. فکر خودمو نمی کردم فکر این غزلو می کردم که این غزل حیفه!

 

لبخند عجیبی زده است...

 

- یه روز گفتم آقای مهدوی! با این حافظه ای که داری، این شعر و حفظ کن. گفت: من حفظم. در نتیجه، شعرهای دیگه ای که من ساخته و خونده بودم، او حفظ بود. بعد مهدوی رو از سلول ما بردن به سلول دیگه. مهدوی، این شعر منو برای اونا خونده، بعد بردنش جای دیگه، اونجام این شعرو خوند. من که از زندان اومدم بیرون دیدم که شعرهای من از فلان زندان و فلان زندان بیرون اومده. منتها بعضی هاش تغییر کرده بود، کلمه هاش جابه جا شده بود، چون هی برای هم نقل می کردن... نسخه بدلها این طوری پیدا می شه، منتها این دیگه نسخه بدل نبود، غلط غلوط بود! به هر حال تو اون فضا، این شعر پخش شد. ... آره تو زندان همه اش نگران بودم که بمیرم و این غزل نمونه ... آدمیزاد موجود مضحکیه!

 

سایه می خندد. آزاد وار و آرام... هزار کاکلی شاد در نگاهش می خواند:

 

روزی که بجنبد نفس باد بهاری

بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

گنجی ست که اندر قدم راهروان است

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده 511 - 18 تیرماه 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت