راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

خاطرات "سایه"

(پیر پرنیان اندیش)

جنازه شاملو

روی شانه مردم بود

و من گوشه دیوار

زار می گریستم!

 

 

 

آقای شفیع لو

 

- از دوستان باصفای سایه که امروز خوشبختانه دوست ما هم هست آقای شفیع لو است. نزد سایه بودیم که تلفن زنگ زد. سایه خیلی گرم مشغول احوال پرسی و گفتگو شد. بعد از پایان مکالمه گفت:

دوست من آقای شفیع لو بود. باهاش در روز تشییح جنازه شاملو آشنا شدم.

 

چطور؟

 

روز تشییع جنازه شاملو با شفیعی رفتیم. من به شفیعی گفتم تو جمعیت نباشیم و بریم یه کنار گوشه ای. شفیعی هم گفت آره سایه من موافقم. خلاصه رفتیم جلوی بیمارستان و دهنه یه کوچه ای وایستادیم. من خیلی ناراحت بودم، به خصوص وقتی جنازه رو آوردن من زار زار اشک می ریختم. یه کسی گفت: شما دارین گریه می کنین؟ براش عجیب بود که یه به اصطلاح شاعری در مرگ شاعر دیگه گریه بکنه. مثل این که یه همچو چیزی غیر ممکنه. خیلی با حیرت پرسید شما دارین گریه می کنین؟ گفتم: خب بله. شاملو رفیق من بود... من که اونو مثل یه شاعر نگاه نمی کنم. اینا فرعه... اون دوستمه. باهاش زندگی کردم. همه جوونی من با او بوده. خیلی اون روز حالم بد بود.

همون جا دیدم یه نفر جلوی جمعیت داره منو یه جور خاصی نگاه می کنه. یکی دو بار چشمم به او افتاد. بعد دیدم اون آقا اومد جلو و دست انداخت گردنم و منو بوسید. یک کارت به من داد و رفت. من واقعا (می زند به گریه)...

 

- سایه در دفتر تلفنش جستجو می کند و کارتی کوچک را به دست می دهد:

 

«آقای ابتهاج! از جوانی آرزوی دیدارت را داشتم. زیارتت کردم از چند قدمی. نفس کشیدم در چند قدمی ات. من هنرمند نیستم. برق کارم. اگر کارهای برقی داشتی چاکرتم. 6/5/79»

 

روزگار انقدر آلوده است که نمی ذاره کارها طبیعی باشه. همون  روز من اول زنگ زدم به یه برق کار و اومد همه لامپ های خراب خونه رو عوض کرد و بعد زنگ زدم به آقای شفیع لو، گفتند نیست. ده دقیقه بعد خودش زنگ زد...

 

- یک روز که سایه در حضور آقای شفیع لو این قضیه را تعریف می کرد به اینجا که رسید، اقای شفیع لو گفت:

آقا زنگ زده بودم به زنم. گفتند شما به من تلفن کردید. از خوشحالی نمی دونستم چی کار کنم.

 

گفت: می تونم ببینمتون؟ گفتم؟ بله. گفت: کی؟ گفتم: هر وقت دلت بخواد. گفت: پس من همین الان می آم. دیدم بیست دقیقه بعد اومد. بهش گفتم: آقای شفیع لو تصادفا برای من کار برقی پیش اومد. من اول اون کارو رفع کردم و بعد بهت تلفن کردم. خیال نکنی برای این چیزها بهت زنگ زدم... من می خواستم صحت عملمو به او نشون بدم ولی عمل من یه جور ناراستی بود، چون طبیعی این بود که به خواسته او عمل می کردم و برای کار برقیم به او رجوع می کردم. زمانه بده، چنان سود و منفعت شخصی حاکمه که نمی تونین صاف و ساده با مردم رو در رو بشین.

 

بعد نشستیم و فهمیدم که آقای شفیع لو خیلی آدم فهمیده، با عاطفه و احساساتی ای هست و... حالا هم گاهی به من زنگ می زنه. می گم چی شد ما صدای شما رو شنیدیم؟ می گه روم نمی شه وقت شما رو به گیرم. اکه کار برقی دارین من به اون بهانه بیام. می گم باشه؛ الان می زنم چند تا لامپو می شکنم تا تو بیای!

 

عاطفه: وقتی این یادداشت رو خوندید، چه احساسی داشتید؟

 

خیلی منقلب شدم. بغض کردم. صمیمانه بهتون بگم خجالت می کشم. برای این که دو جنبه داره: یکی شعر، که خب مردم ایران تلقی و برخورد عجیب و غریبی با شعر دارن. یه مقام شامخی برای شاعر قائلن و خیال می کنن شاخ غولو شکسته.

جنبه دیگه اینه که در مسائل اجتماعی رنگ عوض نکردن و ثابت بودن حتی برای مردم مخالف شما هم قیمت داره؛ با عقیده سیاسی و اجتماعی شما مخالفن ولی خوششون می آد از استقامت و پایداری و وفاداری. حتی مخالف هم خوشش می آد. من بیشتر فکر می کنم که محبتی که آدم ها به من نشون می دن روی این جنبه است نه به خاطر این که فلانی چهار تا غزل ساخته و صمیمانه بهتون بگم که در درون خودم خیلی خجالت می کشم که ما مگه چی کار کردیم برای این مردم؟ هر کاری هم که کردیم نشد که! (خنده کم رمقی می کند.) چه باری از دوش این مردم برداشتیم. اگه شما صد هزار هزار هزار هزار هزار هزار برابر خدمت کرده باشین به این آدم ها، با یه عاطفه اینها، به یک هزارم لطف اینها، کارتون نمی ارزه. این آدمها، در این ارزیابی دارن غلو می کنن.

 

- پیرمرد به هیجان آمده و تند و تند سیگار می کشد... همین شور و هیجان را یک بار دیگر هم در او دیدم: روزی که با سایه به بازار انزلی رفته بودیم... ناگهان جوانی میانه بالا به دنبال ما دوید... سایه را شناخته بود... او را در آغوش گرفت و شدیدا ابراز محبت و اشتیاق کرد؛ جوان 28 ساله خلخالی که در بازار فروشندگی می کرد.

در قهوه خانه ای نشسته بودیم که دیدم جوان آمد. عکاسی را هم با خود آورده بود؛ به قول سایه: «آقای فتو». کنار سایه نشست... انگار در آسمان است. خوشبختانه از این لحظه ها فیلم دارم... از او پرسیدم چقدر سواد دارد؟ گفت: دیپلم هستم. موقعیتم اجازه نداد که بیشتر درس به خوانم. می خندید... سایه سکوت کرده بود. متوجه بودم که در درونش طوفانی در گرفته و او می کوشد تا آن را مهار کند. جوان گفت: سالهاست که شعر شما را می خوانم، و بعد شعری را که شهریار برای سایه گفته بود خواند:

 

سایه آمد که به جان روشنی آرد بازم

من از این سایه به خورشید نمی پردازم

 

سایه در ماشین به من گفت:

 

یک لحظه این عاطفه انسانی این جوان که هیچ شائبه سودی هم توش نیستو با همه دنیا عوض نمی کنم. این عواطف غیابی دورادور خیلی قیمت داره... من قدر اینو می دونم. این منو راضی می کنه؛ شاد می کنه...

ببینید، این جوون یه شعر منو خونده، به هزار و یک دلیل این شعر در یه وقتی تلاقی کرده با حال و حالت درونی او و خوشش اومده از شعر من. خیلی خب تا اینجا یه خواننده شعر شماست که احیانا برای شما کف هم زده!!... اما بعد از این یه عاطفه ای به من پیدا کرده؛ این عاطفه و محبت مسئله منه و من اینو با حاصل کارگه کون و مکان هم عوض نمی کنم... نه شعر من که اگه شعر حافظ و سعدی و همه دنیا رو روی هم بذارین جواب این عاطفه رو نمی ده...

 

لیوان آب به دست سایه می دهم. با آنکه هوا گرم و سایه هم خیس عراق است، نمی نوشد و ادامه می دهد:

 

یه روز با شفیعی رفته بودم به یه کنسرتی. یه پسر جوون بیست – بیست و پنج ساله به من گفت که من با شعر شما زندگی می کنم. با یه حالتی هم گفت. من خیلی منقلب شدم؛ بهش گفتم: شعر من از شما زندگی می گیره! و بعد گفتم: رضا زودتر بریم. نمی خواستم پیش اون جوون بزنم به گریه...

 

سایه به گریه افتاده است... راننده نفیس ون که در همین دو روز به اندازه پنجاه سال با سایه دوست شده، می گوید:

 

«آقا خودتونو ناراحت نکنین... همه چی می گذره!»

 

سایه می خندد.

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده  525   30 مهرماه  1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت