راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

 

 

انتشار نکاتی از کتاب

گفتگو با ابراهیم گلستان

شعر را که بفهمی میشوی نیما

 میشوی اخوان، میشوی فروغ

 

ابراهیم گلستان از بقایای آن نسلی است که دشوار بتوان تصور کرد، بار دیگر در ایران بروید. آن نسل محصول شرایطی ویژه در جهان و در ایران بود. نسل جنگ دوم جهانی، نسل جنبش صلح بین المللی، نسل کشف و آزمایش بمب اتم توسط امریکا، نسل پیروزی اتحاد شوروی بر فاشیسم هیتلری، نسل حزب توده ایران که فرزند حزب کمونیست ایران بود، حزبی که ادامه انقلاب مشروطه و انقلاب اکتبر بود.

زبانش از جوانی تند و تلخ بود و هرچه زمان بیشتر بر او گذشت و حوادث چون آوار بر سرش فرو آمد، این زبان تلخ تر و تند تر شد. در آنچه که می خوانید و برگرفته شده از کتاب "از روزگار رفته" (گفتگو با ابراهیم گلستان) است، هدف پرداختن به رمان ها و داستان های او، فیلم هائی که ساخت و ترجمه هائی که کرد نیست. هدف بیرون کشیدن برخی نظرات و خاطرات گاه خبری گلستان است که در لابلای گفتگوی "حسن فیاد" با او سرکش می کشد. فیاد بدلیل علاقه به سینمای ایران و تاریخ آن بیشتر بدنبال فیلم هایی است که گلستان ساخته و ما در جستجوی نظرات و خبرهای او در لابلای این گفتگو. گفتگوئی که سعید پورعظیمی برای انتشار تدوین و تنظیم کرده است. برخی خبرهایی که گلستان در این گفتگو مطرح می کند و تند و آسان از کنار آن می گذرد بکر و تازه است. از جمله چند نکته ای که درباره کشته شدن فروغ فرخزاد می گوید، اما  گفتگو کننده که دنبال تاریخ سینماست از روی این نکات عبور می کند و مانند یک خبرنگار حرفه ای روی آنها متمرکز نمی شود.

البته، باید اعتراف کرد که دهان به دهان شدن با گلستان دشوار است. او همیشه مهاجم است. چه حق داشته باشد و چه نداشته باشد. از روی برخی حوادث عبور می کند و برایش مهم نیست، حتی حوادثی که دیگران بسیار مشتاق بیشتر دانستن در باره آنها هستند. به برخی از این حوادث و حتی برخی نظراتی که طرح می کند، چنان نوک می زند و عبور می کند که تمرکز برای شنونده باقی نمی گذارد. باید چند بار کتاب را خواند. بویژه گفته های خود گلستان را و از آن میان بیرون کشید آنچه را که تنها مورد علاقه فیلمسازان و اهالی سینما نیست، بلکه عمومی است و این از دشواری های خواندن این کتاب و بیرون کشیدن خبرها و نظرات مطرح شده در آنست. تا چه حد موفق به این کار شده ایم؟ معلوم نیست و نمیدانیم اما تلاش خودمان را کرده ایم و آنچه را می خوانید حاصل این تلاش است. گاهی تنها یک جمله را برای انتشار یافته ایم و گاهی چند صفحه را و به همین دلیل زیاد تعجب نکنید چرا که این نیز متاثر از ساختار و بافت این کتاب و این گفتگوست. یادمان نرود که گلستان در آستانه 90 سالگی این گفتگوی محاوره ای را کرده است و امیدواریم به یکصد سالگی هم برسد. حافظه او در به یاد آوردن گذشته ها در جای جای این گفتگو تعجب برانگیز است. ما سعی می کنیم برای بخشیدن نظم به آنچه از این کتاب استخراج کرده و منتشر می کنیم، از شماره گذاری استفاده کنیم. این شیوه را مفید تر دانستیم.

 

1- پدر من روزنامه نویس بود. یادم می آید یک وقتی، خیلی هم کوچک بودم، یک شاگرد شوفری داشته لاستیک کامیونش را پنجر گیری می کرده، وقتی که می خواسته لاستیک را درست بکند، لاستیک می ترکد و می خورد به این یارو و مردیکه می میرد. از ترکیدن لاستیک، تیتر خبری که پدرم نوشت، چیز ظریفی بود: "تایر پکُید" یعنی ترکید، "اکبر مرُد". به همین سادگی. خب این ریتم دارد. واقعیت هم دارد، خلاصه هم هست دیگر. توی هر چیزی پرُه از شعر. شعر فقط درق درق درق درق وزن فعول و فعولن و زهر مار و فلان نیست دیگر. شعر آن حرفی هست که از تویش در می آید. شعر حس است. شعر کلمه نیست. شعر به صورت کلمه در می آید.

 

2- بچگی خیلی خوبی داشتم. برای خاطر این که وضع عمومی خانه من خوب بود. مادرم درجه اول بود، پدرم همین طور. خبُ، کتابخانه پدرم بود. چیزهائی که من می خواندم کتاب هائی بود که همین الان هم کسی نخوانده. مثلا کتابی که سرلشکر امیر طهماسبی نوشته راجع به روی کار آمدن رضا شاه. خبُ، این کتاب را من کلاس دوم ابتدائی بودم که خواندم. اولین مرتبه ای که به اسم مصدق برخورد کردم توی همین کتاب بود. بعد پدرم گفت که مصدق اینجا (فارس) حاکم بوده و از رابطه خودش با مصدق برایم تعریف کرد. اینهاست که تاثیر می گذارد. بهترین سالهای زندگی ام را اگر از من بپرسند، تمام سالهای بچگی، نوجوانی و تاهل است. همه اش بستگی به این دارد که آدم چه جوری با این دوره ها رفتار می کند. چه چیزهائی برایش اتفاق می افتد، چه جوری با این اتفاقات روبرو می شود.

 

3- قصه مثل خوابی است که می بینید. یک چیزی می بینید که هیچ وقت در بیداریتان ندیده اید؛ ولی وقتی "فروید" تحلیل می کند می گوید این مال آن جاست، این مال اینجاست و این مال کجاست. توی ذهن شما یک سری مطالب هست که جمع و ترکیب می شود و آن وقت می شود خواب شما. قصه هم بیشتر خواب منظمی هست اگر نویسنده اش نویسنده باشد.

من فکر قصه نویسی نبودم. وقتی از روزنامه نویسی واخوردم و دیدم نمی توانم حرف های فکری خود را بزنم و دیدم این روزنامه مال من نیست؛ گفتم چکار کنم؟ پس حالا می روم جور دیگری می نویسم. عوض این که تو روزنامه بنویسم قصه درست می کنم و توی قصه می نویسم. قصه نویس شدم. به همین سادگی! می توانستم هیچ کاری نکنم، بروم قاچ بازی یا الک دولک بازی کنم. اما رفتم دنبال یک وسیله بیان.

 

4- بعد از سال 1320 که حزب توده تاسیس شد، به خاطر رشد فکری خودم رفتم به این حزب. فکر من داشت رشد می کرد. می دیدم که جز این راه، راه دیگری وجود ندارد. جز فلسفه ایکه احتمالا پشت این حزب هست، راه دیگری برای رهائی انسان، برای پیشرفت انسان وجود ندارد. رفتم تو حزب توده. خیلی هم کار خوبی کردم. خیلی ها هم این کار را کردند. چندین صد نفر دیگر هم این کار را کردند. بعضی ها آمدند بیرون و فحش خواهر و مادر به آن حزب دادند، بعضی ها هم آمدند بیرون و به آن راه و رفتار یک عده که در حزب بودند بد گفتند؛ و در نتیجه بعضی ها به خاطر همین حرف ها، فکر آن حزب را تخطئه کردند. من این کار را نکردم. هنوز هم که هنوز است، عقیده دارم که آن تفکر بایستی که دنبال شود. گفتگو ندارد. از آن حزب آمدم بیرون چون می خواستم به کارهایی که شما اسمش را هنری می گذارید بپردازم. می خواستم قصه بنویسم. از تجربه روزنامه نگاری ام استفاده کردم. همینگوی و مارکز هم کار خودشان را با روزنامه نگاری شروع کردند. الان تمام مقاله هائی که نوشته می شود، شما می خوانید و می بینید نویسنده چی چی می گوید؟ خودش هم ملتفت نمی شود. شما توی فضای لغت بازی رشد می کنید. هی به کار می برید بدون این که ملتفت باشید. مجموعه های شعر فارسی بیشترش همین جوری است دیگر. تا یک وقتی کسی پیدا می شود کتاب را می گذارد کنار و می گوید آقا مثل بچه آدم حرف بزن. مثل بچه آدم شعر بگو. مثل بچه آدم شعر را بفهم. آنوقت می شود اخوان، می شوی فروغ، می شود نیما که اصل کاری است. برای این نسل نمونه و سرمشق است.

 

5- من اصلا اخوان را نمی شناختم. یک مجله در آمده بود و عید هم بود. من هم تو خانه خوابیده بوبدم. ناخوش بودم. سرما خورده بودم. داشتم این مجله را می خواندم. یکمرتبه برخورد کردم به شعری که مرا ناک اوت کرد. شعر "زمستان" اخوان. فکر کنم سال 1334 یا 1335 بود. بعدش هم کاغذ نوشتم و تعریف شعر را کردم. بعد اخوان با صاحب مجله آمدن دیدن من. با هم رفیق شدیم. بدبختانه مرد. یک مقدار از مکافات های بیچارگی اش را هم من از نزدیک می دیدم. آدم درجه اولی هم بود.

 

6- حزب بر شکل گیری و رشد افکار و اعتقادات ادبی، سیاسی، اجتماعی و هنری من تاثیر داشت. من یک مقداری خودم را آماده کرده بودم. دیدم افکارم تطبیق می کند با حرف هائی که اینها می گویند و می زنند. رفتم توی حزب و کار کردم. خیلی هم کار کردم. به کسی هم مربوط نیست که این کارها را کردم یا نکردم. جای پز دادن هم نیست که دروغ بسازم بگویم من را متفقین گرفتند و بردند وحبس کردند (اشاره به احمد شاملو) از این چرت و پرت های این جوری هم حرف نمی زنم. رفتم برا رشد خودم. کار هم کرده ام. کار مثبت هم کرده ام. جوری هم بوده که در داخل حزب، کسانی که در بالای حزب بودند، می دانستند که این جوری هست. وقتی هم از حزب استعفا کردم که بیایم بیرون، یکی از بزرگترین آدم های حزب آمد، سه چهارتای آنها در حقیقت آمدند مانعم بشوند؛ ولی قبول نکردم این کار را نکنم. تجربه هائی هم که از حزب گرفتم، خیلی تجربه های درستی بود که زندگی ام را مشخص کرد. شعار بدهم و بروم روی پشت بام عربده بکشم و زنده باد و مرده باد بگویم، این ها توی سیستم فکر من نبود و نیست.

 

دنباله دارد...

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 540 راه توده - 22 بهمن ماه 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت