راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

دهه خونین 1360 در زندان اوین

توصیه کیانوری

به توده ای ها

در زندان اوین:

بر هر قیمتی

بروید بیرون!

 

 

 

 

"عفت ماهباز" از زندانیان سیاسی دهه 1360 است. در دومین روز فروردین 1363 در حوالی میدان فوزیه سابق و امام حسین بعد از انقلاب، همراه با همسرش به تور گروه های شکار سپاه و دادستانی می افتد. همسر ماهباز "علیرضا اسکندری" مسئول سازمان جوانان سازمان فدائیان اکثریت بود که در قتل عام زندانیان سیاسی اعدام شد. این گروه های گشت، در آن روزهای هول انگیز معمولا افرادی از گروه های سیاسی را که زیر شکنجه شخصیت و هویت خود را از کف داده بودند سوار بر اتومبیل های ویژه گشت کرده و در خیابان ها بدنبال شناسائی و شکار آنهائی می گشتند که به دام نیفتاده بودند. ماهباز که فعال ساده سازمان اکثریت بوده، بیش از هفت سال در زندان و عمدتا در اوین می ماند و کتابی که اکنون با عنوان "فراموشم مکن" منتشر کرده، خاطرات تلخ این 7 سال در اوین است.

کتاب را نشر باران در سوئد و در سال 2008 در 343 صفحه به همراه شماری عکس منتشر کرده است. اغلاط چاپی و برخی اشتباهات تاریخی در متن کتاب یافت می شود اما این اشتباهات نه آنچنان زیاد است و نه آنچنان گمراه کننده که نتوان صحیح آن را حدس زد. مانند اسم کوچک دکتر دانش که در کتاب "باقر" نوشته شده و یا تاریخ گشایش مجلس پنجم که غلط است زیرا مجلس پنجم در ابتدای دهه 1370 تشکیل شد. این اشتباهات را ما در نوشته ای که نقل کرده ایم خود تصحیح کرده ایم.

پشت جلد کتاب، نویسنده اینگونه معرفی شده است:

"عفت ماهبار روزنامه نگار و فعال جنبش زنان ایران، هفت سال از عمرش را در دوران حکومت اسلامی در زندان گذرانده است. کتاب فراموشم مکن  خاطرات او از این دوران است."

 

آنچه ویژگی این خاطرات است و آن را از خاطرات "م. رها" و "شهرنوش پارسی پور" متمایز می کند، شرحی است که وی در باره زنان توده ای، دسته بندی های چپ رو در داخل زندان، چپ روی های این دسته بندی ها، ناتوانی در درک دوران کوتاه برکناری لاجوردی در اوین، شرح شخصیت حیوانی برخی بازجوها مانند "مجیدحلوائی" است. همچنین نقل آن ارزیابی که نورالدین کیانوری و مریم فیروز از آینده نزدیک در زندان داشته و با پیش بینی قریب الوقوع بودن کشتار زندانیان، در ملاقات با توده ایها به آنها توصیه می کرده اند به هر قیمت ممکن از زندان بروند بیرون.

در دو خاطرات دیگری که از آنها یاد کردیم، نه تنها به این مسائل درون زندان زنان اشاره نشده، بلکه، هر دو چنان از کنار زندانیان توده ای عبور کرده اند که گوئی اساسا هیچ زن توده ای در زندان و هم بند و هم سلول آنها نبوده است!

در بخشی از خاطرات ماهباز به مشکلات ویژه زنان در زندان ها اشاره می شود که این نیز بر ویژگی کتاب خاطرات او می افزاید.

ما نه قصد نقد این کتاب را داریم و نه قصد تائید یا نفی نویسنده آن را. خاطراتی منتشر شده شامل مشاهداتی مستقیم که هدف ما تکیه بر این مشاهدات است. از جمله بخش هائی که در این شماره و شماره آینده راه توده آنها را نقل می کنیم. طبیعی است که اگر کسان دیگری نیز خاطرات خود را از همین دوران در بندهای ویژه زنان سیاسی دهه 60 بنویسند، با آن خاطرات احتمالی نیز همینگونه روبرو خواهیم شد، و امید که از قالب منتقد در آمده و خود بنویسند، تا اگر اینجا و یا آنجا زیاده روی شده و یا کم نوشته شده، جبران شود!

 

فردین (فاطمه مدرسی عضو مشاور کمیته مرکزی حزب توده ایران)

...اولین بار بود به سلول های 209 می آمدم. انگار راه سلول را می شناختم. عجله داشتم به آن جا برسم. بی شک از واهمه شکنجه بود. با فاصله کمی، جلوتر از نگهبان راه می رفتم. مرا به سالن شماره 3 سلول های بند 209 بردند. در سلولی را باز کردند. من با لباس های عید، پا به درون سلولی کهنه و تاریک گذاشتم. کمی مکث کردم تا چشمانم به تاریکی عادت کند. رو به رویم زنی را دیدم که تمام موهایش سپید بود و چشمان خندانی داشت. روی جایش نیم خیز شده بود. مرا با غصه و در عین حال خوشحالی نگاه می کرد. در ذهنم فوری درباره اش قضاوت کردم. به خاطر موی سپیدش فکر کردم لابد سلطنت طلب است. چون بیشتر فعالان سیاسی دهه شصت جوان بودند. در کنارش سفره کوچکی پهن شده بود. ظاهرا هفت سینش بود. یک دستمال کوچک گلدوزی شده (که بعدها فهمیدم همسرش آن را دوخته و به او هدیه کرده بود)، عکس دخترکی زیبا، و چند تکه شیرینی، سفره کوچکش را تشکیل می داد.

روسری قشنگی را که روز عید از همسرم هدیه گرفته بودم از سرم برداشتم. موهای بلندم روی شانه هایم رها شدند. پیراهن گلدار و کفش قشنگی به پا داشتم.

احساس کردم از دیدنم به وجد آمده. چهره اش خندان بود. در واقع من هدیه عید این زن تنها بودم. بعدها این دیدار برای من هم به عنوان بهترین عید دیدنی زندگی ام محسوب شد. به اجبار مرا به دیدار زنی برده بودند که بهترین دوست زندگی ام شد.

سلام کردم. با مهربانی از جایش بلند شد و از وضعیتم پرسید. گفتم از فدائیان اکثریت هستم و همراه همسرم دستگیر شده ام.

خندید. خیلی زود به هم اعتماد کردیم. با او راحت بودم. پرسید: «بچه داری؟» بعض راه گلویم را بست. سعی کردم مقاومت کنم و گریه نکنم، اما اشک در چشمانم حلقه زد: «بچه ام تازه مرده.»

با همدردی نگاهم کرد. گفت: «غصه نخور.»

گفتم:«ولی من عاشق همسرم هستم. می خواستم از اون یادگاری داشته باشم. می دونم که دیگه فرصتی ندارم.» از صراحت کلامم تعجب کرده بود. همین موجب اعتماد و دوستی بیش ترمان شد. دردهای مشترکی ما را به هم پیوند می داد.

اسمش فاطمه مدرسی تهرانی بود. همه او را "فردین" صدا می زدند. اردیبهشت سال 1362 دستگیر شده بود. مشاور کمیته مرکزی حزب توده ایران و از بنیانگذاران سازمان مخفی حزب توده ایران بود. همراه با دخترش نازلی دستگیر شده بود. حسابی شکنجه اش کرده بودند. حتی روی پاهایش جای تازیانه دیده می شد. بسیار لاغر و تکیده بود. انسان فکر می کرد هر آن ممکن است استخوان هایش از هم جدا شوند. سعی کرده بودند او را به مرده متحرکی تبدیل کنند تا منکر باورهایش شود. برای این کار، دست به هر کاری زده بودند؛ از شکنجه جسمانی گرفته تا گفتن دروغ هایی چون بریدن و وادادن کسانی که برای او مهم بودند. او را با مهدی پرتوی روبه رو کرده بودند و از این دیدار بسیار متاسف بود.

روزی از او پرسیدم: «پرتوی را خیلی زده بودند؟»

با درد گفت: «فکر می کنم حتی یه ضربه هم به کف پاش نخورده باشه.»

پرسیدم: «ناراحت بود؟»

گفت: «به نظر نمی رسید.»

پرسیدم: «فکر نمی کنی از اول جاسوس بوده؟»

با تردید نگاهم کرد و گفت: «نمی دونم ولی فکر نمی کنم. ما از اول تاسیس سازمان مخفی با هم کار می کردیم.»

پرسیدم: «چه جور آدمی بود؟»

گفت: «به نظر آدم بدی نمی اومد. اما خب دیگه...» و ادامه نداد.

فردین را آرام آرام شناختم. سعی کرد اطلاعات لازم را برای زندگی در زندان به من بدهد. در باره وضعیت زندان، نگهبان ها، بچه های بریده و یا سرموضعی از جریان های مختلف؛ از بچه های اکثریتی که با او بودند. خود به خود نگرانی من در مورد همسرم شاپور به او هم منتقل شد. بسیار نگران او بود. فردین می گفت در آن یک سال اخیر، یعنی از زمان ورودش به زندان، شاهد شکستن افراد زیادی بوده. به همین دلیل از اطمینان من به شاپور تعجب می کرد.

روزی پرسید: «اگه تورو با شاپور رو به رو کنن چه کار می کنی؟»

از این که شاپور را با کسانی که زیر شکنجه واداده بودند، یکی می کرد دلخور شدم ولی حق را به او دادم.

.....

اولین بار که به هواخوری رفتم، تند تند می خواستم دست نوشته ها را بخوانم:

- زندگی زیباست ای زیبا پسند.

- زنده اندیشان به زیبایی رسند.

- آنچنان زیباست این بی بازگشت که برایش می توان از جان گذشت.

- این نیز بگذرد.

- خود راه بگویدت که چون باید رفت - از پا فتاده سرنگون باید رفت.

- گفتم غم تو دارم، گفتا غمت سرآید...

- باور نمی کند دل من مرگ خویش را...

 

گاهی هم فقط اسمی بود و تاریخی و یادداشت های کوچکی که همه آن ها را به خاطر ندارم.

فردین به خاطر بیماری حاد ریوی، هر روز نیم ساعت هواخوری داشت. خوشحال بود از این که تنها به هواخوری نمی رود. در گوشه ای پلاستیک کوچکی را پر از خاک کرده بودند. بوته خرمای کوچکی در آن سبز شده بود. آسمان را از ورای شبکه تور سیمی می دیدیم. گاهی ابرها با شتاب می آمدند و خورشید را زیر خود پنهان می کردند و ما دلخور می شدیم و غر می زدیم. من و فردین گاه یک ربع دور حیاط می دویدیم و ورزش می کردیم. گاهی یادمان می رفت در زندان هستیم و پشت دیوار ما اتاق های بازجوئی قرار دارد. تند تند قدم می زدیم، نفس های عمیق می کشیدیم و هوای تازه را می بلعیدیم.

....

روزها در داخل سلول نیز ما با مرور خاطرات مان و بازگویی آن ها برای همدیگر می گذشت. باهم خوش بودیم. فردین طبع شوخی داشت و در بسیاری از مسائل رگه های طنز پیدا می کرد. شمالی بودن من هم دستآویزی برای خنده بود.

...

حیدر مهرگان

 

فردین هر روز منتظر خبر یا اتفاق تازه ای به دلیل سر موضع بودنش بود.

روزی گفتم: «فردین! همه اظهار ندامت نکردن. مثل حیدر مهرگان (رحمان هاتفی) که آنقدر شجاع بود و آخرش زیر شکنجه کشته شد...» و با آب و تاب شروع به تعریف نکاتی کردم که در مورد رحمان هاتفی شنیده بودم. یک باره متوجه شدم که فردین با چشمان گرد شده از تعجب و درد به من نگاه می کند. گفت: «چی؟!»

در آن لحظه، دلیل حالت او را نفهمیدم. به نطقم ادامه دادم: «مطمئنم که اون کشته شده. از خانواده اش پول خواسته بودن. بعد هم شنیدم اونو در خاوران دفن کردن. خانواده اش هم رفتن سر خاکش.» تند و با قاطعیت حرف می زدم. گمان می بردم ایستادگی رحمان به او روحیه می دهد. با دیدن قطره های اشک بر گونه اش سکوت کردم. مبهوت نگاهش می کردم. چرا گریه؟!

من از نبریدن و ایستادگی شگفت یک انسان حرف می زدم و او می گریست! بغلش کردم و گفتم: «چی شده؟»

در حال گریه گفت: «رحمان بهترین رفیقم بود. یارو یاور و همه کسم بود.»

گفتم: «من خوشحال شدم از این که مثل بعضی از این زنده ها، نمرده و زیر شکنجه کشته شده. باید خوشحال باشی که خوار و ذلیل نشد. نمی دونستم این خبر تو رو اذیت می کنه. فکر می کردم خبر خوبیه برای تو!»

گفت: «به من گفتن می خوان منو با رهبران حزب توده ایران روبه رو کنن، امتناع کردم. نمی خوام هیچ کدومشون رو ببینم، اما دلم می خواست رحمان رو می دیدم. توی اون لحظات سخت، فقط به او باور داشتم. گفتن اون هم مثل بقیه بریده. میاریمش که ببینی و اینقدر حماقت نکنی! یه روز منو بردن که با او رو به رو کنن، اما به جایش پرتوی را آورده بودن. من حیدر را توی زندان ندیدم. پس...»

گریه امانش را برید. من مبهوت و غمگین در سکوت به تماشای اشک پر دردش نشستم. پای بندی او به آرمانش در آن شرایط غریب بود و تا آخرین لحظات حیاتش ادامه داشت. زمانی که برای بازجوئی صدایش می کردند گونه های تکیده اش بی رنگ تر و چشمان مهربان و گود نشسته اش پر از وحشت می شد. بلافاصله دچار دل پیچه می شد. موقعی که می خواست برای رفتن آماده شود، هنگام لباس عوض کردن، لرزش دست هایش را می دیدم. این همه به خاطر این بود که مبادا او را هم، چون بقیه درهم بشکنند و به تلویزیون بیآورند. همیشه با نگرانی می گفت: «این ها می توانند آدمو درهم بشکنن و به مصاحبه وادار کنن.» هر بار که بر می گشت از این که هنوز به آن ها نه گفته، سالم است و سرشکسته نیست، خوشحال و راضی بود. فاطمه مدرسی تهرانی، سرشار از مهر به همه انسان ها بود. زمانی که از دخترک کوچولوی دو ساله اش نازلی حرف می زد، همه وجودش سرشار از مهر مادری می شد. می گفت: «وقتی شکنجه می شدم دخترک یک ساله و نیمه ام شاهد بود. پاهام تا زانو خونی بود... خون حتی از لای پانسمان پام بیرون زده بود. یه چادر سفید سرم بود و می لنگیدم و نازلی رو این ور و آن ور به دندون می کشیدم. توالت های زندان سه هزار خیلی با سلول ما فاصله داشت. هر دفعه می خواستم برم اون جا باید با اون پاهای آش و لاش، اونم با خودم می کشیدم. بچه وحشت زده شده بود.»

براساس گفته های فردین، نازلی زمانی به خانواده فردین تحویل داده می شود که اصلا وضعیت روحی متعادلی نداشته. طوری که تا سن هفت سالگی حاضر نمی شده به دیدن مادرش بیآید. زمانی به دیدار او می آید که باز هم به گفته فردین، مادرش هیچ شباهتی به عکس های گذشته اش نداشته. عکس ها، زن زیبای 35 ساله ای را نشان می دادند، اما او در زندان به پیرزنی سپیدمو با صورتی لاغر و تکیده تبدیل شده بود.

....

 

مریم فیروز و کیانوری

 

پائیز سال 1366 بود. در یکی از روزها همه بچه های حزب توده ایران، و دو یا سه نفر از بچه های اکثریت را برای بازجویی خواندند؛ و آخر روز، یکی یکی، عصبی و خسته، با چهره ای برافروخته به بند باز گشتند. آن ها را به اتاق بازجویی شعبه پنج برده بودند و با مریم فیروز و نورالدین کیانوری، سران حزب توده ایران در اتاق های بازجویی روبه رو کرده بودند. این دو طبیعتا برای بچه های حزب توده ایران افراد عزیزی محسوب می شدند. بعضی از این افراد نیز علاقه شدیدی بویژه به مریم فیروز داشتند. زمانی حرف این افراد برای شان وحی منزل بود. حالا برایشان بسیار عجیب بود که آن ها را در اتاق بازجویی می دیدند. مریم فیروز و کیانوری از اعضاء و هواداران حزب خواسته بودند با توجه به شرایط مملکت و خطر حمله آمریکا به ایران شرایط زندان را بپذیرند و انزجار بدهند و بیرون بروند. آن ها غیر مستقیم شرایط حاد آینده را به زندانی ها گوشزد کرده بودند. کیانوری حتی با چشم هایی اشکبار به آن ها گفته بوده: «برین، از اینجا برین بیرون!»

پیام آن دو برای افراد، رفتن به بیرون از زندان و زنده ماندن بود.

بعضی از آن هایی که در بازجویی بودند اگر چه جزو هواداران ساده حزبی بودند، اما سال های زیادی را در زندان و زیر شکنجه تحمل کرده بودند و حاضر نبودند انزجار بدهند. به همین دلیل پاسخ همه آن ها به آن دو منفی بوده. حتی بعضی شان به آن ها توهین کرده بودند.

به یکی از زندانیان گفته بودند می توانید چشم بندتان را بردارید. وقتی او چشم بند را بالا می زند از این که کیانوری و مریم فیروز را در آن جا می بیند تعجب می کند. در دست کیانوری، نسخه ای از کیهان هوایی بوده که مقاله «الهیات رهایی بخش» فیدل کاسترو در آن چاپ شده بوده. کیانوری با استناد به متن آن مقاله، در توضیح نقش مترقی مذهب سخن می گوید و سپس از او می خواهد هر طور شده از آن جا بیرون برود.

آن زندانی هم می گوید: «بیرون رفتن ما مساوی با قبول شرایط زندانبانه. یعنی دادن انزجارنامه»

کیانوری سر تکان می هد: «به هر قیمتی برین بیرون» و با عجز و التماس می گوید: «این جا نمونین.»

مریم که پشت کیانوری ایستاده بوده، گاه با تحکیم می گفته: «گوش بده چی می گن.»

آن زندانی به آن ها می گوید که: «من توده ای بودم و همیشه تا زمان دستگیری ام خواسته های حزب رو اجرا کردم اما به عنوان یه زندانی، توی زندان خودم تصمیم می گیرم چه کار کنم.»

مریم هم از موضع بالا پاسخ می دهد: «همه ما زندانی هستیم. کسی برای کسی چیزی تعیین نمی کنه.»

زندانی هم می گوید: «من برای شما احترام قایل هستم.»

هنگام بیرون رفتن از اتاق، مریم فیروز او را در آغوش می گیرد و می گوید: «امان از دست دخترای ما.»

برخورد مریم و کیانوری با دیگر افرادی که برای بازجویی خوانده شده بودند نیز همین گونه بوده. برخی بچه های زندانی با آن ها تند و عصبی برخورد کرده و برخی هم گریه کرده بودند.

منیره دختر جوانی بود که چند سالی را در زندان گذرانده بود و به هیچ وجه حاضر به دادن انزجار نبود. او بعد از شنیدن صحبت های کیانوری از او می پرسد: «شما نورالدین کیانوری هستین یا نورالدین رحیمی؟ (منظور رحیمی (علیخانی) بازجوی شعبه پنج بود.)

زهره تنکابنی از زندانیان اکثریتی نیز از جمله افرادی بود که در این روز با مریم و کیانوری روبه رو شده بود. نورالدین کیانوری برای زهره از شرایط جهانی، وضعیت ویژه ایران و خطراتی که آن را تهدید می کند می گوید. زهره هم جواب می دهد: «شاید من از نظر تحلیل سیاسی با شما اختلاف نظر نداشته باشم. من تاریخ رو خوب خواندم و دنیا رو خوب گشتم، اما تا حالا نخونده و نشنیده بودم که در جایی از دنیا، رهبر یک جریان کمونیستی بیاد توی اتاق بازجویی و از بچه های جریان خودش بخواد که انزجار بدن!

مریم فیروز با عصبانیت می گوید: «من که گفتم اینا بچه اند و نباید باهاشون حرف زد.»

نیره احمدی را نیز که خود از اعضای کمیته مرکزی حزب بود با مریم فیروز و کیانوری روبه رو کرده بودند. نیره هم گفته بوده که هم چنان به انقلاب معتقد است و دلیلی برای نوشتن انزجارنامه نمی بیند.

بعدها فهمیدیم برای مردان زندانی در اوین و گوهر دشت نیز عین همین ماجرا اتفاق افتاده است.

نورالدین کیانوری بعد از خروج از زندان در مصاحبه ای گفت: «من قبل از سال 1367 ابعاد فاجعه را حدس زده بودم. می دانستم جان زندانیان در خطر است. از این رو با همه وجودم تلاش کردم ابعاد این خطر را به اطلاع زندانیان برسانم.»

 

 

تلگرام راه توده: https://telegram.me/rahetude

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 542 راه توده - 6 بهمن ماه 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت