راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

فصلی از زندگی

 دکتر هوشنگ تیزابی

به قلم رحمان هاتفی

 

 

هوشنگ تیزابی، سر سلسله نسل توده ای های پس از کودتای 28 مرداد بود. دراوج ماجراجوئی های چریکی در جنگل های شمال ایران و خیابان ها و کوه های اطراف تهران، که بیش از بانگ منطق، بوی باروت و قهرمانی از آن بر می خاست، او نشریه "بسوی حزب" را بنیانگذاری کرد و سلسله مقالات تاریخی ـ تئوریک را منتشر ساخت. این مقالات همگی در تائید و تاکید بر کار سازمان یافته و تشکیلاتی و بر پایه تئوری انقلابی بود. او بر پیشانی همین مقالات نوشت که غبار را از چهره حزب توده ایران باید روبید و زخم هائی که رژیم شاه بر پیکر او نشانده را مرهم نهاد. تیزابی پزشک بود، اما این مرهم، مرهمی سیاسی- تاریخی بود. تیزابی، خیلی زود، پیش از آن که شکست بیراهه ها، بر چپ شتابزده و کم طاقت دو نیمه دهه های 40 و 50 ثابت شود و انقلاب از دروازه ای دیگر عبور کرده و شهرهای ایران را پشت سر گذارد کشته شد. در پی خیانتی که گفته می شود شوهر خواهرش در آن نقش داشت، برای چندمین بار و در پایان یک تعقیب و مراقبت پلیسی به دام ساواک افتاد و این بار در اوج اختناقی که می رفت تا به رستاخیز شاهانه ختم شود. از خانه خواهرش باز می گشت و راهی خانه خویش بود که به دام افتاد.( در یادنامه ای که رحمان هاتفی در باره او نوشته، اشاره ای  به همین خانه و زندگی دور از خانواده تیزابی نیز شده است.)

ساواک با نقشه قبلی تیزابی را در کوچه ای که به خانه اش ختم می شد محاصره کرد. به سوی او شلیک کردند اما نه به قصد کشتن او. می خواستند، اگر این بار زیر شکنجه کشته شد، بگویند در یک درگیری مسلحانه خیابانی کشته شده است. چنین نیز کردند. تیزابی را در حالی که چند زخم نیمه عمیق بر دست و پهلویش بود به شکنجه گاه کمیته مشترک بردند. شکنجه آغاز شد و همان گونه که پیش بینی کرده بودند تیزابی زیر شکنجه برای ابد خاموش شد. چند روز پس از دستگیری تیزابی، ساواک خبر کوتاهی را با عنوان "یک خرابکار در درگیری مسلحانه کشته شد" دراختیار مطبوعات گذاشت؛ و این همان نقشه و پیش بینی بود که کرده بودند.

در همان ساعات اولیه سقوط شهربانی و کمیته مشترک، از اتاق شکنجه ساواک و در کنار عکس های دیگرانی که زیر شکنجه کشته شده بودند، عکس تیزابی در کنار عکس "مرضیه اسکوئی" بر دیوار کشف شد. ساواک این قربانیان زیر شکنجه را برای ترس و عبرت دستگیر شدگانی که زیر شکنجه سکوت را نمی شکستند به دیوار نصب کرده بود. جای گلوله و شلاق و کابل بر پشت و سینه و پهلوی تیزابی شیار انداخته بود و چند نقطه بدنش در فاصله سینه و شکم را سوزانده بودند.

پس از سقوط اوین، پرونده کامل تیزابی همراه با چند عکس دیگر او نیز بدست آمد، که تقریبا مشابه همان عکس اتاق شکنجه کمیته مشترک بودند. حزب همه آن ها را یک جا در اختیار رحمان هاتفی گذاشت، تا در مجموعه ای از آثار و زندگی نامه تیزابی که هاتفی سرگرم آن بود استفاده کند. بر سر این یادداشت ها و عکس ها نیز همان آمده که بر سر بسیاری از یادداشت ها و تحقیقات تاریخی تمام و ناتمام هاتفی پس از یورش دوم به حزب توده ایران. فصل زیبائی از این مجموعه که مربوط به هفته ها و روزهای شکنجه تیزابی است را می خوانید:

 

«.... در این یک هفته که هر لحظه اش یک روز و هر روزش یک سال می گذشت، هوشنگ آب شده بود. از او اسکلت عبوسی باقی مانده بود که با حرکاتی مصنوعی ادای زنده بودن را در می آورد. در چشم هایش انگار فلفل پاشیده بودند، سرخ و آماسیده و دردناک بود. پلک هایش سنگینی می کردند و با تنبلی غیرعادی روی هم می افتادند و همان طورباقی می ماندند. هوشنگ نیروی زیادی صرف می کرد تا آن ها را از هم جدا کند. و نگاه کدرش را که تنها عضو زنده و پرخاش جوی وجودش بود، در کاسه پر از زهر چشم های دژخیم بیندازد.

دژخیم نخست دو نفر و بعد سه تا و سرانجام چهار تا شدند. هوشنگ اما تنها بود و در این تنهایی محاصره شده، هر روز احساس می کرد بیشتر سائیده و فرسوده می شود. سعی می کرد قوای ازدست رفته را ترمیم کند، رخنه هایی را که در برج و باروی مقاومت او پدید آمده بود پرسازد و به پایداری خود تا مرز مرگ و ایمان ادامه دهد. می دانست که دژخیم برای ضعیف کردن او هر نوع رابطه اش را با دیگران و با جهان خارج بریده است. تنهایی ضعف است. انسان از رابطه اش با دیگران استواری می یابد، هوشنگ برای جبران این کمبود لنگ لنگان، سینه خیز، با تکیه بر دست هایش، می کوشید رو در روی دیوارهای سلول خود بایستد و نوشته های آن را بخواند. این عبارات کج و معوج را کسانی که پیش از او ازاین جهنم گذشته بودند، با ناخن، گچ و زغال نوشته بودند. آن ها پاره ای از روح دلیرو سرسبزخود را در این کلمات به جا گذاشته بودند. هوشنگ از پشت دیوارهای قطور تنهایی خود دست های زخمدار و با اراده آن ها را احساس می کرد که به سوی او درازشده اند تا دست هایش را بگیرند.

با حالتی مجذوب شده شروع به خواندن می کرد:

رفیق، طول زندگی به چه درد می خورد، به عرض آن فکرکن.

و چند مترآن طرف ترکلماتی نظیر این:

تا وقتی تو مقاومت می کنی، پیکارخلق ادامه دارد.

و سرانجام شعری از ناظم حکمت:

" من در این نیمه شب،

و در سیاهی این مغاک نیز تنها نیستم.

من ملتم، ملتی جاودانه

و در صدای خویش نیرویی پاک دارم.

که می تواند ازخامشی ها بگذرد."

 

هوشنگ حس می کرد دستی که ازآن سوی دیوار به سوی او دراز شده است، با فشار خرد کننده ای انگشت هایش را می فشارد. از سر انگشت های این دست نامریی جویباری زمزمه گر در تنش می ریخت که به او جلا می داد، خستگی اش را می شست.

بیشتر جملاتی را که روی دیوارها بود، خط خطی کرده بودند، بعضی را تراشیده بودند، اما برخی هنوز از تطاول و دستبرد مصون مانده بودند. جملات آسیب دیده اغلب اندک گرمایی داشتند و معانی دم بریده و در عین حال مانوسی را با لکنت زمزمه می کردند:

زند باد....

ننگ و نفرت بر....

هوشنگ از نوشته دوباره زنده می شد، آن عشق و نفرتی را که برای یک جهاد عظیم لازم داشت، در خود مهیا می دید.

به این ترتیب هوشنگ در جنگ و گریزی که همه ذرات وجودش را در آن بسیج کرده بود، قدم در هفته دوم شکنجه گاه گذاشت. اما زمان به او لطفی نداشت. لحظه ای فرا رسید که حتی نیرو و الهامی که در شعارها و جملات روی دیوار ها بود، برای بازگرداندن قوای تحلیل رفته اش کافی به نظر نمی رسید. آن روز میرغضب خش و هار در سایه خزید و دژخیمی که ماسک لبخند برلب داشت دوباره بازگشت. سعی کرد لحن مجاب کننده ای داشته باشد:

دیوانه، ازخرشیطان بیا پائین. این ره که تو می روی به ترکستان است. اگر یک جو عقل توی این کله پوکت بود، حالا این جا نبودی.

با این همه بلا و بدبختی که برای خودت خریده ای چه چیز را می خواهی ثابت کنی؟ که محرم اسراری؟ قهرمانی؟ به افکار و ایده هایت مومنی؟ گیرم که چنین باشد. جانم، عزیزم، عمرم، هرچیزی راهی دارد. این جور که تو می تازی راهت یک سر به قبرستان ختم می شود. تازه چه کسی قدراین همه فداکاری را می فهمد؟ چه کسی می داند که تو مثل یک توسو مردی یا یک قهرمان؟

هوشنگ گفت:

- خودم

دژخیم سر تکان داد.

اشتباه می کنی، یک آدم معمولی اما زنده به مراتب ازیک قهرمان مرده بیشتر ارزش دارد.

هوشنگ گفت:

ولی خیلی ازآن ها که تو خیال می کنی زنده اند، جنازه هایی هستند که فقط تاریخ دفن شان به تعویق افتاده.

به دنبال این گفت و گوی بی ثمر و تحریک آمیز، دژخیمان شش ساعت متوالی هوشنگ را لگد مال کردند. روی زخم های پایش دوباره تازیانه زدند. کفل ها و مردی اش را با سیگارسوزاندند و وقتی ازهوش رفت دو باره به هوشش آوردند و کار را از سرگرفتند. هنگامی که پیکر در حال نزع هوشنگ را به درون سلول پرتاب می کردند، دژخیم با آن صدای کفتار مانندش زوزه کشید:

بازی هنوزتمام نشده، یک ساعت دیگر برمی گردم. اگر تا آن وقت زنده باشی، با دست های خودم به درک می فرستمت.

انگارشمع آجینش کرده بودند. از سطح بدنش آتش و درد برمی خاست. حتی فکر کردن برایش نوعی درد کشیدن بود. حواسش را متمرکز کرد تا لختی بیندیشد، اما افکارش ازاو می گریختند. می خواست در این اندیشه های گسسته چنگ بیندازد و برای ساعتی دیگر که دژخیم برای نبرد نهایی بازمی گشت نقشه ای بکشد، ولی احساس می کرد که قادر به این کارنیست. هوش و حواسش سر جا بود، اما اندیشه اش نه. گوئی میخ قطوری را وسط مغز سرش کوبیده بودند.

زمان منجمد شده بود. هیچ چیز حرکت نمی کرد. نور سرخ فام لامپ بریده بریده بر او می تافت، مثل شیری که لخته شده باشد، هوشنگ احساس می کرد درمیان این نور کمرنگ و وارفته درحال حل شدن و منتشر شدن است. درد در او به عجز تبدیل می شد. برای اولین بار در زندگیش احساس می کرد که نمی تواند. به خودش نهیب زد:

- حیا کن ... برخیز....  هنوزمی توانی رنج بکشی.

هوشنگ نالید:

- نمی توانم.

خودش بود که به خودش پاسخ می گفت. اما نه، آن که به اونهیب می زد خودش نبود، سایه لغزانی بود که پوست او را شکافته و بیرون خزیده بود. چه شبحی! هوشنگ گمان می کرد خود را درآیینه می بیند، با شگفتی پرسید:

- توکیستی؟

- من آنم که ازتو به ستوه آمده است.

- ولی من ترا نمی شناسم.

- مرا بازخواهی شناخت.

- نیرویی برایم نمانده است.

- ازمن نیرو بگیر.

- نمی توانم.

- دست هایت را به من بده.

به تو اعتماد ندارم.

- به من و خودت اعتماد کن.

- من تمام شده ام.

- درد تو همین است. کاری بکن، ازقعر رنج و شوربختی خود قیام کن.

- دست هایم مال من نیست، پاهایم مجروح است.

- زخمت را دور بریز، به دردی که ترا ازپای درآورده تکیه بده و به ستاره ها چنگ بینداز. جرات داشته باش. با آخرین قطره هستی ات به آن بخش از وجودت که تباه شده هجوم ببر و آن را دو باره تصرف کن. درهر ذره از تو قدرتی است که با آن می توانی جهان را ویران کنی، کافی است که این روح فنا ناپذیر را بخوانی.

- چگونه؟

- او را صدا بزن، او از زیر لایه های سنگین فراموشی تو بیدار خواهد شد.

- صدایم طنینی ندارد.

- با صدای من او را بخوان.

- تو کیستی، ای که صدایت جهاد و شبیخون است. چه لحن آشنا و مغروری داری.

- من معنی توام. من از تبار تو می آیم، تاریخ از زیر پاهای برهنه و خونین من گذشته است. در زیر پیراهنم جای هزاران داغ و زخم و تازیانه است. در چشم های دردناک من نگاه کن.  چطور مرا نمی شناسی؟

- نامت را به من بگو. می خواهم این طلسم را در مشت داشته باشم.

- من هزار بار مرده ام و بازهزار بار متولد شده ام. کدام نامم را می خواهی؟ در پشت هر یک ازنام های من، سرهای ازبدن جدا شده مناره شده اند، تن های در آتش سوخته و پیکرهای به دار آویخته صف کشیده اند.

من بردیای دروغینم که ازمن بزرگ ترین دروغ تاریخ را ساختند و چون لقمه هایی ازگوشت تنم در دهان فرزندانم گذاشتند. من به چهره اشرافیت آدم خوار تف کردم. زمین را به آن کس که با ناخن و عرق خود آن را بارآور می کرد دادم. من گفتم: عدالت. اما به قصاص این گناه به نام عدالت سر ازتنم جدا کردند...

من مزدکم که فریاد زدم همه گرسنه ها باید سیرشوند، همه چیز برای همه کس. و به شکم های فربه مشت کوبیدم. آن ها مرا واژگونه در گور عدل نوشیروانی دفن کردند...

من صاحب الزنجم که 500 هزار برده را از محمره تا بصره شوراندم، به پاهای برهنه آن ها کفش پوشاندم و به جای زنجیری که برگردن و داغی که بر پیشانی داشتند، شمشیر در کفشان نهادم...

من بابک ام که بر قله های سهند ایستادم و خود را در رویاهای سرخم آتش زدم، به من گفتند زندگیت را ازخلیفه بخواه، اما من تفاله زندگیم را به صورت خلیفه تف کردم...

من ستارم که از لوله تفنگ های امیرخیز جرقه زدم و در آب های ارس منتشر شدم ...

من حیدرم که با کوله باری ازنان آمدم و زمین های وطنم را شیار زدم و هر تکه از وجودم را چون دانه گندم دراین شیارها کاشتم...

من روزبه ام که در میدان همه شهرهای سرزمینم ایستاده ام و از هر زخمم صدائی می آید که گرسنگان و شهدا آن را خوب می شناسند.

من نام های بی شماری دارم که هر یک ازآن ها سنگ گور شریف ترین مردم است. آیا هنوز مرا نمی شناسی؟

درآن تاریکی چسبنده و نمور که از روح مرموزی سرشار بود، دانه های درشت اشک چهره هوشنگ را می شست:

دست مرا بگیر ای که مرا به من بازگرداندی ... دست مرا بگیر.

باران نبود سیلاب بود. روح خسته با خمیازه ای طولانی به پا خاست و در این سیلاب شور و گرم غوطه خورد. اسفندیاری بود که دیگر بار در آب متبرک روئین می شد.

سایه ابر مانند در ذرات تاریکی جذب شد، اما هق هق آرام هوشنگ ادامه داشت. مدتی بود که دژخیم در آستانه در سلول ایستاده بود و هاج و واج او را نگاه می کرد. صورت خیس قهرمان شکنجه گاه در پرتو ارغوانی و بی رمق چراغ مثل نقره صیقل یافته ای برق می زد.

میرغضب با لبخند خبیثی گفت:

- حرام زاده کله شق، مثل این که آدم شده ای.

هوشنگ روی پاهای زخم دار و آش و لاشش ایستاد. سو زو دردی در کار نبود. هر چه بود جهش و هجوم بود.

سینه اش را جلو داد و با لحنی که میرغضب هرگز نشنیده بود گفت:

- حرام زاده، من آماده ام.

هوشنگ تا انتهای جهنم رفت. ازمرزدنیای متعارفی که در آن درد معنی دارد گذشت. حالا دیگر از بدنش رها شده بود، بدون درد، بدون وزن....

حتی درد و شکنجه اندازه ای دارد. انسان اما بی حد و اندازه است. کافی است که به این لایتناهی دست یابد و خورشید های پنهانش را کشف کند. دژخیم با جسم سر و کاردارد، اما قهرمان شکنجه گاه با جان و ایمانش حمله می برد.

دژخیم گفت:

- کله پوک.

هوشنگ گفت:

- دلم برایت می سوزد... فلک زده.

دژخیم دندان قروچه رفت و از فرط خشم و نومیدی عربده کشید.

هوشنگ گفت:

- مرا بکش و خودت را خلاص کن.

دژخیم گفت:

- مطمئن باش این کاررا می کنم.

هوشنگ در نگاه دیوانه او این تصمیم را خواند.

دژخیم داشت سوزن نازکی را مرتب در زیر ناخن های او فرو می برد. با هر فشار یک تکه کوچک یاقوت روی انگشت های هوشنگ می درخشید. تمام عضلات بدن هوشنگ درحال تشنج بود.

دژخیم گفت:

- زیردست های من عاقبت نرم خواهی شد.

هوشنگ صدای رژه یک سپاه پرولتاریایی را در ضمیر خود می شنید.

- ولی اگر نتوانی زبانم را بازکنی؟

- بازمی کنم.

پرچم سرخی در باد تکان می خورد. جسمش رو به خاموشی می رفت، اما جانش تازه نفس بود. دژخیم آماده می شد تا آخرین قطره های زندگی او را به خاک بریزد....»

                                                                                                             

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 536 راه توده - 24 دیماه 1394

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت