راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

فاجعه مرداد ماه 67

عطر سرگردان

گل های سرخ

در باغچه "رفیق جواد" در اوین

 

 

 

 

بهار، اوین پر از گل می شد. لاله عباسی ها عطر سکرآور خود را می پراکندند و دسته دسته گل سرخ باغچه های حیاط ها را پر می کردند. هر روز، آفتاب که بالا می آمد، سلول های مخوف "آموزشگاه" را دور می زد، از کنار پنجره اتاق های دربسته آسایشگاه می گذشت، باغچه کوچکی را روشن می کرد که در آن گل های سرخ به آفتاب می خندیدند.

مرد بلند قامت، در آن بهار آخر، تا کنار باغچه بزرگ گل سرخ خود را پیش می کشید. به آفتاب با لبخند سلامی می داد. دستش که هنوز از شکنجه خوفناک زندان توحید در رنج بود، دراز می شد، غنچه گل سرخ را می چید و آن را آرام آرام پرپر می کرد و هر برگ غنچه ای که پرپر می شد هزار پیام با خود داشت.  زندانی ها یکی یکی می آمدند، از دور، از حاشیه باغچه، از آنجا که حریم زندانی شروع می شد سلامی می دادند:

- صبح به خیر رفیق جواد...

جواد لبخندی می زد. دستی تکان می داد. جز این اجازه نداشت. نگهبانی که آن طرف تر، روبروی در حسینه پاس می داد، همیشه مراقب بود. او هر روز سراغ جواد می رفت، در اتاق کوچک بالای حسینیه را که تبدیل به سلول انفرادی او شده بود باز می کرد و می گفت:

- آقای میزانی، در هواخوری... صحبت ممنوع...

 

قامت بلند جواد از پله ها پائین می آمد و به باغ کوچک گل سرخ می رسید. در آستانه باغچه، رو به گل ها ورزش می کرد. آفتاب که بر می آمد، گل سرخی را می چید و آرام آرام پرپر می کرد. رازی در این کار بود؟ به چه می اندیشید؟ بهار آخر بود. هنوز سعید و کیومرث را به جوخه اعدام نخوانده بودند و مهدی پاک زنده بود. هنوز مهرداد فرجاد فریاد می زد. هنوز احمد دانش می آمد، از کنار باغچه رد می شد و لبخند می زد. جواد به احترامش بر می خاست. نگهبان جلوی حسینیه قدم می زد و مراقب بود. در همین حسینیه بود که نیمه شب، لاجوردی زندانی ها را صدا زد. بالای بلندی رفت و با خنده ای آکنده به جنون انسان کشی گفت: - بیدارتان کردم که مژده بدهم، همین الان توده ای ها را کشتند...

در نزدیکی همین حسینیه بود که علی رازینی فرمان های دادگاه مرگ را امضاء کرد.

....

آن روز جواد نیآمده بود. سکوت و نگرانی قدم ها را سست می کرد. کجا بود؟ چه کسی باغچه او را آب خواهد داد؟ چه کسی گل سرخی را پرپر خواهد کرد؟ چه کسی باغچه را آرام آرام آنقدر سیراب خواهد کرد تا صدایش کنند؟

....

 آمد اما دیر. آراسته و آماده. ساکش را کنار باغچه گذاشت و صبر کرد تا آفتاب برآمد. به آفتاب لبخندی زد. با هم آشنائی کهنه داشتند. از آن روزهای دم کرده تهران. خم شد. گل سرخی را چید اما پرپر نکرد، آن را بوئید و در جیبش گذاشت. به نگهبان گفت: آماده ام... با لبخندی به پهنای افق از برابر چشمان نگران زندانیان گذشت. لحظه ای جلوی احمد دانش ایستاد و به همه پرسش ها جواب داد:

 

- رفیق دانش! سرنوشت ما، سرنوشت باغ گل سرخ است!

میدانست همه را خواهند کشت.

....

 

حالا، هر بهار که می آید، بار دیگر نسیم از باغ های گل سرخ اوین می گذرد تا به باغچه خشک و بی گل جواد برسد. عطر همه باغ های گل سرخ در باغچه بی گل جواد سرگردان است!

 

 

 تلگرام راه توده :

https://telegram.me/rahetudeh

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 609  راه توده -  12 مرداد ماه  1396

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت