راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

 

محمد علی عموئی

دیدارهای

محمد علی عموئی با "به آذین"

تاریخ شفاهی

 

 

1

در سال های سی و چهل، به آذین را از طریق نوشته هایش شناخته بودم؛ اگرچه در زندان قصر، دستیابی به آثار مکتوب چندان ساده نبود. ما آن زمان در زندان بودیم و وارد کردن کتاب به زندان دشواری خاص خودش را داشت. اما به لطف یک سر پاسبان – که می گفت: آقای عمویی! یک چیزی را بگوئید که زیر فرنچ من جا شود، مسلسل هم باشد می آورم. در حالی که جوان های کتابخوان بیرون زندان برای کتاب های خوب له له می زدند، ما در زندان همه چیز داشتیم؛ از آثار کلاسیک مارکسیستی گرفته تا رمان های پیشرفته و خوب، نوشته ای از به آذین را که به عنوان مقدمه آرش کمانگیر سیاوش کسرایی نوشته بود، اولین بار از همین طریق در زندان به دست آوردم و با نثر فخیم او آشنا شدم. نثری استثنایی، محکم، استوار، قاطع و البته زیبا. با خواندن ژان کریستف در زندان به واقع عاشق این مرد شده بودم. با ترجمه سلیس، صریح و زیبای محمد قاضی آشنا بودم، ولی به آذین چیز دیگری بود. پیش از آن که از فعالیت فرهنگی، ادبی و سیاسی به آذین مطلع شوم. آثارش را بخوانم، خودش را هرگز ندیده بودم. تا زمانی که او را به زندان آوردند و مدت کوتاهی نزد ما بود. بعدها اطلاع پیدا کردم که درباره آن دوره زندان داستانی با عنوان "میهمان این آقایان" نوشته و یادی از ما کرده که در زندان با هم بودیم. در آن نوشته، طوری بازی والیبالمان در زندان و آبشار زدن من را روایت کرده که حیرت انگیز است؛ نوشته: "عمویی به همان استحکامی که در مبارزه سیاسی بود، توپ را هم همان طور می زد." بسیار مودب، مبادی آداب و محترم بود و با دیگران برخورد محترمانه ای داشت، جدی بود، اما بر خلاف بعضی روایت ها تند و خشک نبود. اخمو بود، در عین حال که روحیه ای به شدت لطیف داشت.

وقتی در سال 1349 به زندان قصر آمد، در اتاق ما منزل کرد. در آن اتاق همگی اهل مطالعه بودیم و ساعت را کوک می کردیم که مثلا تا ساعت ده شلوغی ممنوع، ده که شد، نیم ساعتی می گوییم، می خندیم و دوباره مطالعه را آغاز می کنیم و .... زندگی در اتاق ما کمی خسته کننده بود. نجات دهنده بود طنزهای جالبی که به آذین می گفت.

2

چند ماه به انقلاب مانده تازه از زندان آزاد شده بودم که به من اطلاع دادند داریوش فروهر از خارج آمده و در بدر پی شما می گردد. فروهر به سیاوش کسرائی و کسرائی به هوشنگ قربان نژاد – رفیقی که ده – دوازده سال با ما در زندان بود – پیغام داده و من از طریق هوشنگ مطلع شدم. قراری گذاشتیم، فلان روز – فلان ساعت در منزل به آذین. منزل به آذین را بلد نبودم و از قربان نژاد خواستم که مرا در روز موعود به آنجا ببرد. اما چرا در خانه به آذین قرار گذاشتم؟ ما آن زمان خانمانی نداشتیم. برادرم کرج بود و نمی خواستم او را هم درگیر مسائل سیاسی کنم. می خواستم محل قرار جای مطمئنی باشد. نسبت به به آذین حس مثبتی داشتم؛ سالها پیش در زندان دیده بودم که چه مردانه ایستاده، و با نگرشی درست پاسخی مناسب به دستگیری تنکابنی داده و بنام کانون نویسندگان اعلامیه ای در محکومیت این بازداشت نوشته بود. هشت سال پیش او را دیده بودم. در زمان موعود به خانه به آذین رفتیم و فروهر هم آمد. پیامی از طرف کمیته مرکزی حزب آورده بود. شاید هم هیچکس باورش نشود که پیام آور کمیته مرکزی حزب توده ایران برای عمویی، داریوش فروهر باشد. داریوش فروهر پیامش را داد و یک دفترچه کوچک یادداشتی هم به من داد که تبریک کمیته مرکزی حزب به مناسبت آزادی ما پنج – شش نفر از زندان بود، و ابلاغ کرد که ما چند نفر در پلنوم شانزدهم به عضویت کمیته مرکزی انتخاب شده ایم و آماده شد که برود. در پایان هم گفت که "من مجددا به اروپا برمی گردم و باید بروم به نوفل لوشاتو و با امام دیدار داشته باشم". گفتم "بد نیست از فرصت استفاده کنید، دیدارتان با من را به رفقایی که پیام داده بودند اطلاع بدهید". گفت «چشم این کار را می کنم». گفتم که «برداشت من از تحولات اجتماعی و بعد، آزادی زندانیان سیاسی این است که به زودی دگرگونی بنیان کنی در جامعه ایران رخ خواهد داد؛ شاه ماندنی نیست و پیشنهاد من این است که رفقای حزبی، هر چه سریعتر به ایران بیایند». به آذین این سخن و تحلیل من را شنیده بود. وقتی فروهر رفت، گفت "من خلاف نظر شما معتقدم رفقا نباید به ایران برگردند. بیم از بین رفتنشان وجود دارد. سال ها در آنجا سالم مانده اند، این مختصر ایام هم بمانند و برنگردند". به او گفتم "زنده بودن به چه دردی می خورد؟ اگر در لحظات حساس از این زنده بودن درست استفاده نشود. آن ها می توانند در روزنامه مقاله بنویسند. ولی وقتی پای تحولات اجتماعی همین امروز و فردا در میان است، رهبری باید تنگاتنگ کادرها و رفقای حزبی اش باشد". به آذین به جد می گفت که " آقای عمویی! من فکر می کنم شما این پیام را ندهید. من امکان بردن مجدد پیام شما را برای آقای فروهر دارم. ایشان نبرد این پیام را". گفتم "این باور من است. اعتقادم است. رفقا باید اینجا باشند". ایشان آنقدر نگران بود که گفت اگر لازم باشد من از طریق سفارت شوروی پیام دیگری می دهم". گفتم "خیلی خب، شما آزادید. شما پیام خودتان را بدهید، من هم پیام خودم را داده ام". نگران سرنوشت رفقا بود و پاره ای خشونت ها که در نقاط مختلف ایران رخ می داد به شدت نگرانش کرده بود.

3

در همان آستانه انقلاب بود که به آذین تشکیلاتی به عنوان "اتحاد دموکراتیک مردم ایران" راه اندازی کرد. خاطرم هست مدتی پس از این که رفقای ما از مهاجرت مراجعت کردند، زندانی ها آزاد شدند و نیروی اولیه تشکیل مجدد و فعالیت علنی حزب توده تامین شد، به آذین تصمیم گرفت حزب دموکراتیک مردم ایران را تعطیل کند. ما در جلسه ای که به همین منظور تشکیل شد؛ موکدا از او خواستیم که تشکیلاتش را حفظ کند. گفتیم "معلوم نیست سرنوشت حزب چه شود، بگذارید اگر اتفاقی افتاد آن حزب سر جایش باشد". اما به آذین گفت "آخر خیلی مزاحمت ایجاد می کند و دوباره کاری است". در یک جلسه ای گفتیم " شما عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران هم هستید و همه رفقا به اتفاق رای می دهند که اتحاد دموکراتیک را جمع نکنند". میان حزب به آذین با حزب توده ارتباط و هماهنگی مستقیمی وجود داشت. اصلا هدایت اتحاد دموکراتیک در ارتباط مستقیم با ما بود، به نحوی که همواره رفیق ما منوچهر بهزادی در تماس مستقیم با به آذین نوشته های آن ها را مراقبت می کرد. به آذین در اداره و رهبری کانون نویسندگان ایران نیز عمری را سپری کرد و جز او بسیاری از هم حزبی های ما از جمله احسان طبری و سیاوش کسرایی نیز در مقاطعی به کانون نویسندگان ایران پیوستند. چه از نظر حزب ما، اصل در پیوند با نویسندگان و هنرمندان عضو کانون نویسندگان ایران، بر پا نگه داشتن و زنده نگه داشتن این کانون بود. اما پس از پیروزی انقلاب، ترکیب کانون آرام آرام تغییراتی کرد. کسانی وارد کانون شدند که از لحاظ مشی سیاسی و نگرش با جمهوری اسلامی مخالف بودند. آن ها جناح نیرومندی در کانون بودند و نظری غیر از نظر حزب ما داشتند. به خصوص برایشان عجیب بود که وقتی مسئله آری یا نه در رفراندوم جمهوری اسلامی مطرح شد، حزب بلافاصله اعلامیه داد و حمایت کرد. بنابراین، در اولین فرصت اکثریت کانون رای به اخراج رفقای ما داد. تصمیم گرفتیم از طریق دکتر امیر حسین آریان پور که جزو رفقای ما در کانون نویسندگان ایران بود با آن ها وارد مذاکره شویم. از ایشان خواسته شد شما که از نظر اجتماعی با طبری که جزو رهبری حزب است و سیاوش کسرایی که تمامی اشعارش آشکارا توده ای و سیاسی است تفاوت داری، با این آقایان صحبت کن و بگو به هر حال حزب توده یک حزب سیاسی است و کانون نویسندگان یک نهاد صنفی. نمی گوییم نظر حزب را داشته باشید. نظر یک کانون مترقی صنفی را داشته باشید و موضع تقابل با انقلاب نگیرید. آریان پور مذاکراتی با افراد مختلف کرد و سرانجام گفت با کمال تاسف این ها اساسا ضد چپ شده اند. از همین رو بود که به آذین و دیگر اخراجی ها شورای نویسندگان و هنرمندان را تشکیل دادند که اکثر اعضایش عضو حزب بودند؛ از رهبری اش که زنده یاد طبری بود تا شعرا و هنرمندانش.

4

سال 1373، مرخصی ما به آزادی مان کشید. پی جویی دوستان را آغاز کرده بودم که دوباره به یاد به آذین افتادم. شنیده بودم که حالش چندان خوب نیست و نمی خواهد کسی را ببیند. تا این که یک روز یکی تلفن زد و پشت تلفن به من گفت «من همان دوستی هستم که در "درد زمانه" هم از من یاد کردید". گفتم "تعداد اسم هایی که در "درد زمانه" است اگر لیست کنید کلی می شود» گفت "وقتی که ماجرای پینوشه در شیلی رخ داد ما یک بحث تندی با هم در زندان داشتیم". یادم آمد به آذین آن موقع می گفت "مبارزان باید همیشه انگشت شان روی ماشه مسلسل باشد" و من هم به انتقاد و طعنه گفته بودم که "فقط یک روشنفکر فکر می کند انقلاب را این طوری می شود نگه داشت". شناختمش و قراری گذاشتیم. به دیدارش رفتم. به او گفتم که "آقای اعتماد زاده! جوان ها دوستت دارند. علاقه دارند تو را ببینند. چرا در را به روی خودت بستی؟". گفت "آخر من به هیچ کس اعتماد ندارم. شما تنها کسی بودی که من تصمیم گرفتم با او دیدار داشته باشم. پس اگر کسی می خواهد به دیدار من بیاید، با شما و همراه شما بیاید". اولین باری که افرادی را به دیدن به آذین بردم پاییز 74 بود که تمام صندلی های خانه او پر شد از جوان های علاقمند و اهل مطالعه. دیدگاه کلی آقای به آذین بعد از زندان آخر هیچ تغییری نکرده بود ولی بدبینی اش به سیاست بیشتر از من بود. توصیه به احتیاط می کرد. یک بار حتی به من گفت «انگیزه شما از این که به دیدار من می آیید و حتی کسانی را هم با خودتان می آورید چیست؟». گفتم «قبل از این که از انگیزه خودم در این زمینه بگویم که فکر می کنم خیلی بدیهی است و شما باید آن را بدانید و اگر ندانید خیلی برای من عجیب و حیرت آور است. سوالی دارم؛ نگرانید که من با انگیزه ای جز آن روابط سازمانی و ایدئولوژیک و سیاسی قدیمی مان به دیدن شما آمده باشم؟ درباره انگیزه من شک دارید؟». گفت «استغفرالله آقای عمویی! این چه حرفی است که می زنی؟». او به همه چیز بدبین شده بود و شاید هم طبیعی بود. او اصولا بدبین بود و اتفاقاتی که برایش افتاد، از آن اخراج نامناسب از کانون تا اتفاقات بعدی، بر این بدبینی افزوده بود. تا چند سال آخر زندگی اش، که بنا بر شرایط و وقایع، مثبت اندیش تر شده بود. دیدارهایمان دوباره

مرتبا انجام می گرفت و افراد مختلفی به خانه او می آمدند. وقتی جعفر کوش آبادی زنگ زد و به همان شکل شاعرانه اش گفت «خبر آمد به آذین رفت...»، اضافه کرد که زنده یاد اعتماد زاده وصیت کرده کم ترین افراد در هر مراسمی برای او شرکت کنند. نوشته بود مطلقا نمی خواهم مراسم بگیرید و مرا به بهشت زهرا نبرید، چون نمی خواست در قطعه هنرمندان دفن شود. بلافاصله برخاستم و به دیدار پسرش کاوه رفتم. به کاوه گفتم که «برو بهشت سکینه و آنجا یک مزار برای پدرت بگیر». بنا به وصیتی که کرده بود نمی توانستیم مراسم رسمی برایش بگیریم ولی در همان خانه، جماعتی چند روز آمدند و رفتند. در بهشت سکینه، بر سر مزار، خانمی قطعه مشهور «به گلگشت جوانان، یاد ما را زنده دارید ای رفیقان» را خواند. من گفتم که «معلم بزرگ ما گفت که انسان در جسمش فانی است، در آثارش باقی است. مصداق بارزش همین شعر "زهری" است. دو قدم آن طرف تر مزار "زهری" است و در حالی که این جماعت که این جا هستند شاید هیچ کدامشان "زهری" را به یاد نیاورند، اما شعرش "به گلگشت جوانان" چقدر زیبا خوانده شد و اثر گذاشت. آثار ما چه زشت و چه زیبا باقی می ماند؛ همان طور که یاد به آذین به خوبی در خاطرمان می ماند».

 تلگرام راه توده :

https://telegram.me/rahetudeh

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 592 راه توده -  26 اسفند ماه 1395

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت