مارکسیسم و رشد ناموزون در کشورهای جهان
|
مارکس برای نخستین بار کشف و بیان کرد که روند تاریخ، روند پیشرفت و تکامل ابزارها و نیروهای مولد از یکسو و تحول در مناسبات تولیدی از سوی دیگر است که در جریان تولید اجتماعی و بکارگیری این ابزارها شکل میگیرد، و انواع مناسبات اجتماعی است که بر روی آن بنا میشود. بنیاد ماتریالسم تاریخی بدینسان بنا نهاده شد. این کشف مارکس، زمینه پژوهش و تحقیقی وسیع را در اختیار ماركسيستها و خود مارکس قرار داد تا بتوانند با دقت و عمق علمی روند تاریخ را مورد مطالعه قرار دهند. مشکل و پیچیدگی از زمانی آغاز شد که این درک عام و علمی از تحول تاریخی در مجموع خود و در مقیاس جهانی، تبدیل شد به الگویی برای تبیین رشد و توسعه، یا عدم رشد و توسعه، در این یا آن کشور یا قلمرو معین. یعنی اینچنین پنداشته شد که در هر کشور یا سرزمین یا قلمرو معین تحول تاریخی بر مبنای این الگوی عام انجام شده است. رشد یا عدم رشد نیروهای مولد درون یک قلمرو در تقابل با تحول در مناسبات تولیدی در آن قلمرو قرارگرفته یا نگرفته و موجب پیشرفت یا عدم پیشرفت آن کشور شده است. بحثهایی که بیش از صد سال است درباره فرماسیونها و تکامل فرماسیونی، شیوه تولید آسیایی، یا مقالات مارکس درباره هند و چرخشها و تحولاتی که در نظریات وی بوجود آمد؛ و یا بحثهای مدام و به نتیجه نرسیده میان خود ماركسيستها درباره گذار و به ویژه گذار از فئودالیسم به سرمایهداری، شاهد بن بستی است که کاربست این نظریه بر قلمروهای جداگانه با آن روبرو شده است. تبدیل کردن نظریه تطابق میان رشد نیروهای مولد و مناسبات تولید از یک الگوی تحول تاریخی عام و جهانی به ابزاری برای تبیین تاریخ و تکامل هر کشور و قلمرو جداگانه روزنهای را در نظریه مارکسیستی بوجود آورد که راه را برای نفوذ و جلوه نمایی نظریات ذهنی گرایانه تاریخ باز کرد. تجربه علمی همواره نشان داده هرجا نتوان بنیان یک روند را بر مبنای مادی توضیح داد، ذهن گرایی وارد میدان میشود و مدعی است که خلا را پر میکند. همین حادثه برای نظریه ماتریالیسم تاریخی مارکس هم روی داد. چهره مرکزی این ذهن گرایی تاریخی که خود و هوادارانش مدعی بودند و هستند که نظریه مارکس را اصلاح و تکمیل کرده و میکنند "ماکس وبر" بود. ماکس وبر و هوادارانش مدعیاند که مارکس به شکل یکجانبه تنها به روندهای مادی توجه کرده و عوامل روحی، روانی، فرهنگی و اخلاقی را از تبیین تاریخی خود حذف کرده است و به همین دلیل نتوانسته تحول تاریخی را بدرستی نشان دهد و حالا او آمده که مارکس را تکمیل و اصلاح کند. وبر در این تلاش برای به اصطلاح تکمیل مارکس سرانجام سرمایهداری را به یک "روح" تبدیل کرد که "اخلاق پروتستان" به شکل عامل پیونده دهنده عناصر اصلی آن درآمده است. اخلاق پروتستان که گویا با ستایش ثروت و کار و تقدیس صرفه جویی، با انباشت سرمایه و روح سرمایهداری همسو شد و پایه آن را گذاشت، اخلاقی که شرق و دنیای کاتولیک فاقد آن بود و به همین دلیل نتوانست به سرمایهداری گذار کند. بدینسان عقب ماندگی شرق هم به عوامل اخلاقی نظیر تنبلی، کم کاری، نداشتن احساس تقصیر و گناه، زندگی در حال و عدم توجه به صرفه جویی و آینده نگری نسبت داده شد. وبر در جستجو برای پیدایش دلایل عقب ماندگی یک طرف و پیشرفت طرف دیگر - که آنها را جدا از هم بررسی میکرد- به مفاهیم مادی هم جنبه ذهن گرایانه و اخلاقی داد. وی مثلا یکی از ویژگیهای شرق و موانع پیدایش "سرمایهداری" در آن را به نبود شهرهای مستقل و اصناف "مستقل" نسبت داد. در حالیکه مارکس برعکس معتقد بود که شهرهای مستقل و اصناف مستقل اروپا برعکس یکی از موانع رشد سرمایهداری در اروپا بودند. آنها نماینده جداسری، نماینده پراکندگی، نماینده عقب ماندگی بودند. بدون بر هم زدن استقلال اصناف و شهرها، بدون پایان دادن به آن، اصلا نمیتوان تمرکزی را که لازمه پیشرفت است بوجود آورد. ولی واژه "مستقل" در نزد وبر مفهومی فرهنگی و اخلاقی دارد. وقتی میگوید در شرق شهرهای مستقل یا اصناف مستقل وجود نداشتند- بفرض که چنین بوده باشد- منظورش آن است که شرقیها اصولا افراد غیرمستقل، وابسته، برده بودند. از "استقلال" نه مفهوم واحدهای پراکنده، عقب مانده و تمرکزگریز، بلکه مفهومی فرهنگی و اخلاقی، مساوی با "روح آزادیخواهی" درک میکند که گویا پیشرفت به سوی سرمایهداری در اروپا بدلیل وجود این روح بوده و عدم پیشرفت در شرق بدلیل نبود آن. بحث بر سر این نیست که تبیین وبری تاریخ سرمایهداری در نزد تاریخنگاران جدی جایگاهی ندارد و تنها در نزد بخشی از جامعه شناسان ارزش دارد که به تاریخ واقعی کم توجهند و به برساختههای نظری از تاریخ اعتباری بیشتر میدهند. سخن بر سر این هم نیست که در نظریات ماکس وبر مانند هر اندیشمند بزرگ دیگری اندیشه ذهن گرایانه خالص وجود ندارد و در مجموعه نظریات وی تئوریها و نظریات مادی و معتبر را میتوان یافت. سخن بر سر آن میراث عمدهای است که وبر برجای گذاشت و ایدئولوژی حاکم جهان سرمایهداری از آن بهره گرفت. میراث عمده وبر آن بود که آن الگوی تحول تاریخی عام مارکس را به به یک پرسش تاریخی دوپاره تبدیل کرد و این پرسش را به خود و به همه علوم اجتماعی و از جمله ماركسيستها تحمیل کرد. پرسش وبر این بود: "چه عواملی دست به دست هم داد که موجب شد سرمایهداری در اروپا یا غرب ظهور کند؟ "طبیعی است که این پرسش به خودی خود پرسش مقابل را بوجود آورد: "چه عواملی دست به دست هم داد تا شرق نتوانست به سرمایهداری گذار کند؟" بدینسان علاوه بر آنکه سرمایهداری همچون غایت تحول تاریخی ترسیم شد، دو جهان متمایز از هم به دقیق ترین شکل آفریده یا بیان شد: غربی که توانسته به سرمایهداری گذار کند و شرقی که نتوانسته به سرمایهداری گذار کند. دو جهان متمایز، دو روند جداگانه تاریخی که یکی در غرب به پیشرفت منجر شده و دیگری در شرق به عقب ماندگی و ایندو باید در مقایسه با هم شناخته و تبیین شوند. اکنون نزدیک به صدسال است که این پرسش بنیادین وبر به علوم اجتماعی تحمیل شده بدون آنکه بتوان بیتوسل به ذهن گرایی - یعنی بدون ورود به قلمرو وبر - برای آن پاسخی یافت چرا که اساس آن بر یک تمایز ذهنی میان جهان واقعی و سرزمینها و قلمروهای مختلف آن مبتنی است. از آنجا که وبر نظریه خود را بر روزنه یی که در نظریه مارکس وجود داشت بنا کرده بود، پرسش او هم برای یک ماركسيست پرسشی بیگانه نبود ولو اینکه پاسخی غیر از آنچه وبر بدان داده به این پرسش بدهد. اتفاقا بیش از صد سال است که راهی برای برونرفت از این بن بست یافت نشده چرا که تاریخ جهانی برخلاف تصور وبر دو روند جداگانه نیست؛ یک روند واحد متضاد و مکمل است که در طی آن انهدام، انحطاط، عدم پیشرفت، عقب ماندگی در یک سلسله از قلمروها؛ شرط پیشرفت، توسعه و ایجاد امکان گذار در قلمرو یا قلمروهای دیگر همجوار یا در ارتباط با آن است. روند حرکت تاریخی، روندی مربوط به قلمروهای مستقل و جداگانه نیست که هریک بر مبنای منطق درونی خود رشد کند یا عقب بماند. تحول در نیروهای مولد و مناسبات تولید روندیست مربوط به قلمروهای همجوار یا در ارتباط با هم. در این کادر و در این چارچوب است که رشد مناسبات تولیدی و نیروهای مولد صورت میگیرد. در این کادر و در این چارچوب است که در همه مراحل تاریخی، در جریان رشد نیروهای مولد بخشی از این قلمروها باید عقب بمانند تا شرایط برای انباشت عناصر پیشرفت بخشی دیگر ساخته و پرداخته شود. این همان چیزیست که به عنوان "رشد ناموزون" در تاریخ مشاهده شده بدون آنکه توجه شود که دلیل این رشد ناموزون، در وجود یک مکانیسم بحران ساز و انحطاطی در درون خود روند تحول نیروهای مولد و مناسبات تولیدی در یک قلمرو و از یک قلمرو به قلمرو دیگر است. هر بنیان نظری، هر کوشش، هر تلاش، هر پژوهشی که بخواهد، به هر نام و زیر هر عنوان، جهان را به قلمروهای مستقل و جداگانه تقسیم کند؛ دو جهان متمایز از هم بیافریند که گویا یکی به دلایل درونی خود موجب رشد نیروهای مولد شده و پیشرفت کرده و دیگری دچار رکود یا مانع از رشد نیروهای مولد شده و پیشرفت نکرده؛ و این دو جهان را جدا از هم بررسی کند از همان آغاز محکوم به شکست است، همانطور که تا به امروز ناکام مانده است!
تلگرام راه توده:
|
شماره 652 راه توده - 21 تیر ماه 1397