راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بی عدالتی امروز

"عدالت" فردا

را نوید میدهد

"احسان طبری"

 

 

چه می خواست و چه شد!

(گوشه ای از تاریخ)

 

 

نقدی بر کتاب «سرگشته راه حق»

 

با سرگذشت قدیس فرانسوآ از مردم شهر «آسیز»، واقع در ایالت «په روز» ایتالیا، ما ایرانیان می توانیم از طریق خواندن داستان سرگشته راه حق، نوشته نویسنده مشهور یونانی «نیکوس کازانتزاکیس» (ترجمه بانو منیر جزنی) آشنا شویم. البته هدف نویسنده یونانی تاریخ نویسی نبود و لذا از آن توقع دقت تاریخی نمی توان داشت. ولی داستان به خودی خود بسیار شاعرانه است و دارای گیرایی و ژرفاست و مردی را که به قول خود، خواست «دیوانگی تازه ای را به جهان بیاورد» با شیوه هنرمندانه ای معرفی می کند.

قدیس فرانسوا فرزند بازرگانی ثروتمند بود. جوانی را به عشرت گذراند. وی ناگهان هر گونه رشته را با زیست گذشته خود گسست. دختری که وی او را دوست می داشت (و بعدها به «قدیسه کلارا» مشهور شد) نیز به دنبال محبوب خود، راه یافت و پارسایی در پیش گرفت و از او نیز مسلکی در تاریخ باقی ماند.

قدیس فرانسوآ از فقر مطلق، پارسایی مطلق و عشق مطلق سخن می گفت. پابرهنه بودن، ژنده پوشیدن، تکدی کردن، تحمل هر گونه دشمنی و تحقیر و مسخره دیگران، ولی به همه آن ها با محبت پاسخ دادن، اصول مکتب او بود. او می خواست در عصر خود، مسیح دیگری باشد یا خاطره مسیح را دوباره زنده گرداند. عشق مطلق او نه تنها متوجه انسان، ولو دشمن، که متوجه همه جان داران و بی جان ها می شد، و «از خواهر شعله» و «برادر درخت» سخن می گفت.

قدیس فرانسوآ در اواخر سده دوازدهم میلادی (1182) تولد یافت. تنها 44 سال عمر کرد. در اوایل سده سیزدهم (1226) درگذشت. دو سال پس از مرگش مسلک خاص او به نام «فرانسیسکن» از طرف پاپ، قانونیت یافت. این فرقه بعدها، چنان که قاعده تاریخ است، متحد نماند و به «متعصبان» و «معتدلان» و «اصلاح طلبان» و «پابرهنگان» و غیره تقسیم شد. راهبه گان پیرو قدیس کلارا نیز شاخه های مختلف دارند. تاریخ، یک آرزوی فرانسوا را که حد اعلای عشق و محبت، حتی نسبت به دشمنان بود، حتی در میان هم مسلکان نیز نگاه نداشت. آن ها دچار تفرقه و اختلاف شدند و به هم حسد و کینه ورزیدند. این اختلاف حتی از زمان زندگی قدیس پندارباف آغاز شده بود.

در همان روزگار که فرانسوآ می زیست، راهی دیگر به نام «دومینیک گوزمان» (1221 – 1118) متولد شهر «کاله روئه گا» در ایالت کاستیل اسپانیا در میان «برادران موعظه گر» پدید شد که نقطه مقابل دیس فرانسوآ بود. مادرش می گوید وقتی دومینیک را آبستن بود، خواب دید که سگی زاییده است با مشعلی در دهن. در تصویر استادانه «بلینی» از این مرد، سگ مشعل به دهن را نمی بینیم، ولی مردی عبوس می بینیم در ردای راهبان با سربند سیاه. تعبیر خواب مادرش چنین بود که او از «سگان خدا» خواهد بود و با مشعل ایمان جهان را پرفروغ خواهد کرد. در واقع نیز او مشعل های بسیاری از هیمه سوزان بدن انسانی برافروخت!

قدیس دومینیک به قولی از سوی پاپ گره گوآر نهم و به قولی از جانب پاپ هونوریوس سوم در سال 1216 مسلک خود را قانونیت بخشید. او هوادار خشونت بود و می گفت دین مسیح را بدون نبرد خشونت بار علیه ملحدان نمی توان قوت بخشید. خود او در شهر «لانگه دک» با «کاتارها» مبارزه ای خون آلود کرد. مرکز عمده موعظه او شهر فرانسوی تولوز بود.

 

کاتار به زبان یونانی یعنی پاک و پاک دین، و از آنجا که آنان در شهر فرانسوی آلبی زیاد بودند، آلبی گوآ یا اهل آلبی نیز نام گرفته بودند. آن ها مانوی مسلک بودند. کیش آن ها از «پاولیکان» های ساکن بلغارستان تا جنوب فرانسه رسیده بود و ریشه ایرانی مانوی داشت. باری قدیس دومینیک کاتارها را بی رحمانه نابود کرد، چنان که شهرها و روستاهای جنوب فرانسه تهی شد و بلا و مرگ بر آن ها بال گشود.

فزونی گرفتن کاتارها و مرسوم شدن رده و پشت کردن به دیانت مسیحیت و پاپ رم، در این روزگار سخت باب شده بود. علل اجتماعی آن بسیار است: فساد دربار واتیکان، ستم هایی که عمال پاپ و شاهان و فئودال های دژنشین بر مردم تیره روز وارد می ساختند، ماجراجویی های جنگ های صلیبی و صلیبیان، آن ها را به عقاید آبایی بی باور می ساخت. چون پاپ نمی خواست از روش های خود مانند فروش زمین های بهشت یا بازخرید گناه و نجات اورشلیم دست بردارد، ترجیح می داد، تحت عنوان حمایت از مسیح و نبرد با الحاد، طغیان گران را به اطاعت وادارد. به علاوه امیران محلی اروپا، از سیطره وایتکان غالبان ناراضی بودند و زورگویی کشیشان آن ها را به جان آورده بود.

این پاپ اینوسان سوم بود که رسما جهاد علیه کاتارها را اعلام کرد. این پاپ گره گوآر نهم بود که دادگاه خاص را در سال 1232 به وجود آورد. این دادگاه نخست به صورت مرکز سانسور در دستگاه اداری واتیکان یا «دایره مقدس» تشکیل شد (البته بسیار محدود) و تا سال 1908 دوام یافت، ولی عملا در 1834 میلادی منحل شد و مراحل و فصول مختلفی را از ابتدا در ایتالیا و سپس از قرن پانزدهم در اسپانیا گذراند و روی هم چهار صد سال عمر کرد و صدها هزار تن را به سوخت گاه و یا سیاه چال ابد فرستاد.

این که راهبان مسلک دومینیکن دادگاه را اداره می کردند، مفهوم است ولی غم انگیز است که پاپ، پس از مرگ قدیس فرانسوآ، راهبان پیرو او را نیز در این دادگاه سری به عنوان بازجو و قاضی وارد ساخت و این طالبان «عشق مطلق» حتی به دشمن متجاوز، حتی به پرنده و چرنده؛ سپاهی بس انبوه از - بی گناهان و در میان آن ها کودکان – را با وحشی گری و ددمنشی شکنجه کردند و به عرصه خاموش مرگ فرستادند. شکنجه نه تنها در مورد متهم، بلکه در مورد گواهان نیز به کار می رفت. هر گاه می رفت کار دادگاه خصوصی پاپ فروکش کند، کسی پیدا می شد و بر رونق آن می افزود. در 1479 در پرتو فعالیت خاص راهب دومینیکن «توماس تور که مادا»، دادگاه شهرتی وحشتناک کسب کرد. توماس تور که مادا در 1420 به دنیا آمد و در 1498 یعنی در سن 78 سالگی مرد. شکنجه و کشتن بی گناهان، با مزاج این مرد که پاپ سیکستوس او را به سمت مفتش کل برگزید (در زمان فردیناند و ایزابل، شاه و ملکه متعصب اسپانیا) سازگار بود. او از عمری طولانی بهره یافت.

رسم بر این بود که زاهدان دومینیکن و فرانسیسکن، متهم را به جرم مسلمان بودن، یهودی بودن، مسیحی بی اعتقاد بودن، نومسیحی فریب کار بودن (که آن ها را ماران می نامیدند)، جادوگری و ارتداد، به دادگاه می کشیدند. شکنجه ها به چنان حدی از کمال رسیده بود که احدی چاره نداشت جز آن که اتهام را تصدیق کند. پاپ اینوسان چهارم، شکستن اراده متهم را به هر قیمتی مجاز شناخته بود. و چون «کلیسا خود را به خون لکه دار نمی ساخت» لذا متهم را برای سوخته شدن یا زنجیر شدن ابدی در سیاه چال تحویل مقامات دولتی می دادند. راهبان که خود را «برادران حقیر» می خواندند، در اجرای حکم دخالتی نداشتند. آن ها فقط همه چیز را برای این اجرا حکم آماده می کردند. چه بزرگانی که در این دادگاه سری که داخل دیرها تشکیل می شد با خفت تمام به توبه و انابه مجبور نشدند. در میان آن ها حتی عده ای «قدیس» دیده می شود. ژاندارک و یان هوس و جیوردانو برونو تا پشته آتش رسیدند. راجر بیکن و دکتر هارون سالیان دراز در دخمه ها پوسیدند. لکه جادوگر بودن و با شیطان راه داشتن بر پیرزنان و دختران جوان بی پروا زده می شد. متهم تیره روز به زبان خود «اعتراف» می کرد که در «سابات» یعنی میهمانی شیطان ها و اجنه ها حضور یافته و بلای طاعون و وبا زاییده نحوست جادوهای اوست و شب ها سوار بر جارو با شیطان ها در آسمان سواری می کند و دشمن جانی مسیح است.

وقتی قدیس فرانسوآ در کلیسای محقر «پورتی ئون کولا» با آن همه هیجان، از دوست داشتن خدا، انسان و طبیعت سخن می گفت و با گل و گیاه و پرنده گفت و گو می کرد و با قلب خالی از کینه اش می خواست همه جهان را در آغوش کشد، آیا هرگز فکر می کرد که پیروانش، زمانی داورانی هم نشین تور که مادا خواهند بود که به تنهایی، دو هزار نفر را در زندگی خود سوزاند.

آه ای تاریخ نیرنگ باز! قدیس پابرهنه چه می خواست و در واقع چه شد؟ چه اندازه گاه پندارها از واقعیتی که شکل می گیرد دورند و پندارپرست چگونه در حیات خود و پس از آن «مجازات» می شود.

در کتاب دو جلدی قطوری که به زبان لاتین به نام «پتک بدکاران» نوشته شده، کشیشان مولف آن، صدها و صدها مورد محاکمه «زنان جادوگر» را با شرح و بسط یاد می کنند. موی بر اندام آدمی راست می شود. چه زنان پارسا و دوشیزگان بی گناه که در میان شادی و خنده و مسخره و هلهله مردم نادان سوخته شدند و مجبور گردیدند به گناهانی ناکرده اعتراف کنند.

نقش نادانی و بی خبری توده هایی باورمند و ساده دل در این میان کم نیست. هنگامی که «یان هوس»، پیشوای جنبش دهقانان «بوهم» را می خواستند بسوزانند، پیرزنی گوژپشت، دسته خاری را که گرد آورده بود، به خاطر صواب، بر پشته هیزم گذاشت. یان هوس تبسمی تلخ کرده گفت:

«o! sancta simplicita!» (آه! ای سادگی مقدس!)

گفتم که مسخ کیش مسیحانه و عارفانه قدیس فرانسوآ درباره عشق به خدا، به طبیعت، به انسان و اعلام شعار فقر مطلق، عفاف مطلق، و عشق مطلق در همان حیات خود قدیس، و پیش چشم های کم بین و دردناک او شروع شد. یکی از شاگردان زبان آور، چالاک و جهان خوارش به نام «برادر الی»، به شاگردان قدیس اعلام کرد که شعارهای وی برای آغاز کار فرقه خوب بود و بسیاری را جذب کرد، ولی اینک ما نیرویی بزرگیم و به کلیسا و اموال و افزار کار و پیکار نیازمندیم و باید آموزش را دگرگون سازیم و از شعار صلح و عشق مطلق دست برداریم. بنا به رایت کازانتزاکیس در رمان زیبای خود، قدیس علی رغم ناخرسندی خود، مجبور شد جانشینی الی را بپذیرد و مسلک و کلیسا را به او به سپارد.

چرا خداوند بزرگ شعارهای مسیحانه او را با شکست مواجه می ساخت؟ قدیس تصور مبهمی داشت که اراده خداوند معلوم نیست کی و چگونه اجرا می شود، لذا برای او، برای تاریخ جهان، او نمی تواند دستورنامه بنویسد. کازانتزاکیس این کلمات را از قول او نقل می کند: «دست هایش را روی سینه نهاد، صورتش را بالا گرفت، بار دیگر اشک هایش سرازیر شدند، سبیل و ریشش پر از خون بود. او رنج می برد، اما لب هایش را می گزید تا بتواند درد را تحمل کند. زیر لب گفت: خدایا، سر در نمی آورم. اما نمی خواهم از تو بازجویی کنم. من کیستم که از تو بازجویی کنم؟ من با اراده تو مخالفتی نمی کنم. من کیستم که مخالف اراده تو باشم. اراده تو یک ورطه و یک پرتگاه است. من نمی توانم به ژرفای این ورطه بروم، تا آن را آزمایش کنم. تو هستی که هزاران سال را پیش روی خود می بینی و می توانی داوری کنی. آنچه برای شعور کوچک آدمی امروز یک بی عدالتی به شمار می آید، پس از هزاران سال می تواند بانی نجات و رستگاری جهان شود. اگر آن چه امروز ما بی عدالتی می نامیم، وجود نمی داشت، شاید هرگز عدالت روی زمین شکوفا نمی شد».

 

نمی دانم سخنان اصیل قدیس است یا اندیشه های نویسنده یونانی، به هر جهت زیبا و عمیق است و در واقع در تاریخ باید «وقت» یک پدیده (مثلا هم یاری انسان ها) برسد. مولوی چه زیبا گفت «مرغ بی وقتی، سرت باید برید!».

 

فرانسوا می گفت: «هنگامی که در آن سوی جهان یک موجود انسانی می میرد، شما هم با او می میرید. اگر نجات یابد، شما هم با او نجات یافته اید». این همان شعار «بنی آدم اعضای یکدیگرند» است که سعدی در همان روزگار می سرود. این شعار همبستگی و عشق بزرگ انسانی را، ورطه اراده خداوند – خداوند تاریخ و تکامل – از قدیس فرانسوآها و سعدی ها، ده ها قرن جدا می کرد. تازه زمانی بود که جانشین فرانسوآ، الی، یک کشیش متعصب و خونخوار می شد و هنوز چهارصد سال می بایست شاگردان فرانسوآها آدم سوزی کنند! شاگردان قدیس فرانسوآ! و تازه بعد از آن؟!

 

فرانسوا عاشقی نیمه دیوانه بود. او نمی دید که جهانش جاهل است. او نمی دید که جهانش سراپا پوشیده از دژها و شهرهای قلعه مانند امیران و پادشاهان، سنیورها و «میسو» ها، ثروتمندان پوک و متفرعن، توده های منکوب و خاضع است. تازه در اروپا می خواست دوران تسلط پول و تولید کالایی برسد که خود زایشی چند صد ساله داشت و اینک در آستانه سده بیست و یکم فرزند عجیب الخلقه اش، امپریالیسم، بیداد می کند. آه! چه ورطه عظیمی! و عمر کوتاه ما و خرد و نیروی ما در برابر این ژرفا چه کند؟ و خدای تاریخ نه تنها شکیباست، بلکه شب و روز در کار است. «کل یوم هو فی شان»

 

ولی با این همه، همان قدیس نیمه دیوانه، که مانند صوفیان شیدای ما کف می زد و می رقصید و می خندید و گاه خاکستر در کاسه عدس پخته خود می ریخت و یا خود را با برف می شست و پاهایش را روی سنگلاخ ها خون آلود می ساخت و برای پرستوها موعظه می کرد و به «خواهر شعله» سلام می گفت؛ درست هم او حق داشت و درست هم او پیروز نهایی تاریخ است. شاید ورطه ژرفی که او را از جهان همبستگی و هم یاری انسان ها جدا می کند، حتی به هزار سال نرسد. ما آن را در فاصله نسل های نزدیک می بینیم. ولی با گام های عمر کوتاه ما این راه دراز است. جهان چنین رنج بار نبود اگر ما آن را با آرمان های خود نمی سنجیدیم. ولی جمعی از ما که قادر به قبول نظام بهیمی، ستم، امتیاز، تعصب، حسد، حرص و جهالت نیستیم، در برابر ورطه زمان به خود می لرزیم. وقتی به کارنامه خونین انسان نظر می افکنید، آن را به صورت یک فتح نامه درخشان می یابید. مسیر انسان اعتلایی است و به سوی ستیغ دل خواسته نجیب ترین جان ها می رود. ولی این مسیر از کجا گذشته و آن ها که در ژرفای ورطه، آرزوی ستیغ داشتند، با چه حرمان تلخی روبه رو شدند.

 

نوع ما انسان ها را می توان به مردی بیابان نورد و تشنه کام شبیه کرد که دورادور، دشت خرم و چشمه روشن را می بیند، ولی دژخیمی ساطور به دست به نام مرگ بین او و آن منظره رویایی ایستاده است. دو لعنت و دو رنج نصیب او شده، آگاهی از زوال خود، و آرزوی بی تابانه خوشبختی واقعی. کسانی از وحشت این دو بیم، ستم را اختیار کردند تا زندگی خود را با هر روشی که باشد از لذت ها انباشته کنند و کسانی مانند قدیس فرانسوآ می خواستند و می خواهند تا همه جهان نجات یابد تا آنان نیز همراه همه نجات یابند. ولی ای وای بر اینان که «تور که مادا» ها برای شقه کردن و سوزاندن شان آماده اند.

 

این ها «پندارپرست» نام دارند. قدیس فرانسوآ از این زمره بود. پدرش که معتقد بود مغازه شهر آسیز را باید توسعه داد و خانه آبایی را باید مزین کرد، «واقع بین» نام دارد. «برادر الی» که معتقد بود نغمه سرایی برای گل و بلبل و بوسیدن دست کسانی که به سوی تو سنگ پرتاب می کنند، دیوانگی است و باید به پول و سلاح و قدرت مجهز شد، او نیز «واقع بین» بود. او حتی از تاجر متمول آسیزی، پدر فرانسوآ، آرزو و پندار انسانی بیشتری داشت زیر نمی خواست تنها تاجر باشد و می خواست برای جامعه مسیحیت کار کند. ولی چرا و چگونه؟ پندارپرستی، با  همه مضحک و غمگین و شکست پذیر بودنش، برای بشر لازم بود و هست، زیرا تا وضع پلید موجود نفی و لعنت نشود، امید رهایی از آن نیست، منتها در دورانی که شرایط تحقق پندار فراهم نیست. این فرشته ای است که دیو می زاید. ناصر خسرو  علوی قبادیانی اسمعیلی می گفت:

 

خلق همه یک سره نهال خدایند

هیچ نه برکن از این نهال و نه بشکن

 

ولی از همین اسمعیلیه قلعه های بسیار برون جوشید که دشنه تروریستی را راه وصول به مقصود شناختند.

 

آه! ای فرزند پاک دل هابیل: آرزو کن، بکوش ولی بشکیب و متوقع نباش!

 

اگر گامی دگر بالا گذاری

به زیر پای خود بینی جهانی

در این راه طلب با جمله صعبیش

تحمل کن دلا تا می توانی

 

(شماره 7 اسفند ماه 60)

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 669  راه توده -  اول آذرماه 1397

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت