راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

برگی در گردباد

"احسان طبری"

 

در اواسط سده هجدهم میلادی، فیلسوف دانمارکی «سورن کی یر که گارد» تحت تاثیر متفکر معاصر دیگر آن عصر به نام بادر و در شرایط زندگی ویژه شخصی خود و خانواده اش، بابی را در فلسفه گشود که در گذشته مباحث فلسفی، در مرکز توجه و پژوهش نبود و آن باب، بررسی حالات درونی نفسانی و ژرفای بی نهایت «باطن» انسان بود. به نحوی دیگر چنین مباحثی را عرفان به طور اعم و عرفان ایرانی ما (بطور اخص) مطرح کرده است.

ابتدا فلسفه کی یر که گارد که راهی به سوی توجیه ضرورت مذهب بود، در مقابله با ایده آلیسم عینی هگل (فیلسوف آلمانی معاصرش) پدید آمد و تنها در وطنش در دانمارک و سپس به تدریج در تمام اسکاندیناوی شناخته شد. در سده بیستم، فلاسفه آلمانی (به ویژه یاسپرس و هایدگر) بدان روی آوردند و مکتب «اصالت حالات روحی» یا «هستی گرایی» (اگزیستانسیالیسم) در اروپا باب شد. ما به این بحث شاخ در شاخ و فصول بغرنج و غالبا بسیار تجریدی آن (به ویژه در نزد هایدگر) کاری نداریم. هدف ما بررسی هستی گرایی نیست.

آنچه که کی یر که گارد و به نحوی دیگر فیلسوف آلمانی همان دوران – نیچه – مطرح ساختند، ولی هر یک به راه خود رفتند، سرنوشت فرد انسانی است. کی یر که گارد زندگی بر اساس ذوقیات و زیبایی ها (استه تیک) را کاری با توجه به «اکنون» می داند و زندگی بر اساس اخلاقیات (اتیک) را کاری با توجه به «آینده». ولی زندگی بر اساس مذهب را با توجه به «ابدیت بی پایان» و آن را، هم نتیجه و هم راه چاره یاس مطلق انسانی می شمرد.

نیچه نیز مانند کی یر که گارد، رنج و یاس و دشواری زندگی را مطرح می کند ولی بر حذر می دارد که برای رهایی از آن به سوی عواطف و پندارها برویم و به اندیشه های دروغین نوع پرورانه یا زاهدانه روی آوریم، بلکه چنان که به نظر او آیین جهان است، باید قدرت و کسب قدرت را هدف قرار دهیم و وارد میدان نبرد بی رحمانه شویم و به ابرمرد بدل گردیم و در این راه اخلاقیات متداول را هرجا ضرور باشد زیرپا بنهیم، زیرا اساس، قدرت و پیروزی است و نه این موازین دست و پاگیر.

در دماغ هر یک از این دو متفکر جالب و بدیع قرن نوزدهم، اخگری می درخشید که در تیرگی ها گم بود. کی یر که گارد اهمیت «ابدیت» و یک قدرت ماوراء را که بتواند تکیه گاه انسان باشد و او را از یاس زهرآگینش برهاند درک می کرد، ولی آن را در محراب کلیسایی جست. نیچه پندارپرست نبود و به منظره واقعی جهان و تنازع درونی موجودات آن نظر می انداخت و سرچشمه را در نبرد، در پیروزی، در قدرت برای پیروزی، لذا در ضرورت «کشش به سوی قدرت» می دید. از ترکیب این دو اخگر شعله ای بر می خیزد که می توان نام آن را جست و جوی « تیکه گاه نیرومند» برای انسان نامید و این همان است که هگل، فویرباخ و مارکس آن را چاره «ناخویشتنی» انسانی نامیدند.

هگل راه را در بازگشت وجود مطلق به خود، در تجلی عالم آن، یعنی در قدرت یک «دولت» خردمند می دید. فویرباخ و مارکس (که سرانجام به هم رسیدند) آن را در نبرد برای رهایی انسان از نظامی دانستند که آن ها را به شکل طبقاتی (اقتصادی) و قومی (اتنیک) از هم جدا می کند. بازگشت فرد به جمع از طریق حل مسئله مالکیت و حاکمیت به سود امت تمدن ساز انسانی، در حکم آن «تکیه گاه نیرومند» بود. لذا به نظر مارکس نه ابدیت پنداری کشیشان و نه قدرت انفرادی ابرمردان، بلکه قدرت ابدی جامعه متحد انسانی یا خداگونگی انسان چاره کار است.

اهمیت طرح کی یر که گارد و نیچه در درک تنهایی، ترس، یاس، دلهره، شک، سرگردانی و بیزاری است که طوفان فلاکت خیز زندگی در انسان ایجاد می کند و او را خواه ناخواه به سوی پناه جویی می برد؛ به سوی قدرتی می برد که او را در مقابل شکنجه زیستن حفظ کند. کی یر که گارد می گوید: آن را در ابدیت دیانت مسیح بجوی! نیچه می گوید: نه، این پندار تهی است. آن را در قدرت جانوران موجود بجوی. به سوی ابرمرد شدن برو، قوانین و موازین را بشکن و مانند «Sipe matador» درخت جنگلی استوایی، از سایه بگریز و شاخه های خود را فرا یاز و در زیر آسمان نیلی و بی پایان تاریخ بشکف!

یکی شما را به زهد عزلت جویانه و در خود غوطه زدن فرا می خواند و یکی شما را به عمل خودخواهانه جهان کوب یک چنگیز یا یک هیتلر. و هر دوی این فلاسفه در سده بیستم، تاثیر شگرفی به صورت فاشیزم و اگزیستانسیالیزم باقی گذاشتند. ولی مسلما این ها راه حل نیست.

آری زندگی فردی انسان بسیار دشوار است: او تنهاست. او میرنده است. او در مقابل هزاران خطر طبیعی و اجتماعی که هر لحظه خود و عزیزانش را تهدید می کند، بی سلاح و عاجز است. او از این که بتواند خود را از این خطرها و بالاتر از همه، مرگ، برهاند، نومید است. او نمی داند چه کند؟ او اگر هم بداند، نمی تواند. زندگی او را دلهره، تردید و حیرت انباشته می سازد. به ریشخند استهزا و طنز می گریزد، ولی این خشم و طغیان خنده آور و خنده آمیز ابدا تسکینی نیست. کارش گاه به شکنجه های جسمی و مرگ های مهیب و زودرس می رسد. و در این لحظات دوزخی کسی جز خود او با او نیست. این اوست که بیمار می شود. این اوست که درد می کشد. این اوست که نیش خصومت ها می چشد. این اوست که داغ می بیند. این اوست که از رنج عشق و حسد به خود می پیچد. این اوست که در سیاهچال ها شکنجه می بیند و سرانجام این اوست که جهان را علی رغم میل خود ترک می کند. حتی وفادارترین «انسان دیگر» که آن را حتی «من دیگر» می نامند در این لحظات با او نیست. تنهایی او به کلی چاره ناپذیر و گاه به شکل شگفت آوری فاجعه آمیز است. لذا ناچار برای انسان، «گریز» از این همه رنج ها، «پناه» به قدرتی که او را برهاند، مطرح می شود. عطش خوشبختی ولو برای لحظه ای اندرون او را آتشین می سازد.

نسخه های گوناگونی برای این گریز و پناه به میان آمده است: قدرت، ثروت، تخدیر و لذت، لاقیدی، زهد و عزلت، پرسش «اکنون» خودکشی و غیره و غیره. فلسفه سورن کی یر که گارد و نیچه نیز از این «نسخه بدل ها» بیرون نیست. اشکال همه آن ها این است که می خواهند چاره فوری و فردی اختراع کنند و چاره فوری و فردی وجود خارجی ندارد.

- مسئله فقط در مقیاس جمعی قابل حل است و نه در مقیاس فردی؛

- مسئله فقط در مقیاس تاریخی طولانی قابل حل است و نه در مقیاس فوری؛

- مسئله فقط در مقیاس مبارزات آگاهانه قابل حل است و نه تنها در سیر خود به خودی؛

لذا دست و پا زدن فلاسفه – با همه حسن نیت آن ها – دست و پا زدن مگس در تار عنکبوت وحشی زمان و تاریخ است و سرانجام خود بلعیده خواهند شد. و زمان بی ثمری تقلاهای آن ها را مبرهن می کند.

برای این که بشریت مقتدر و متحد و خداگونه ای تکیه گاه و پشت و پناه موثر فرد انسانی باشد و او را از چاه تنهایی، ذلت ناتوانی، عجز نادانی، رعشه ترس و غیره رهایی بخشد، باید پیش زمینه ها پدید آید. دقایق وساعات این تحول از هزاره ها و سده ها تشکیل شده است.

این پیش زمینه ها عبارت است از تحول نظام اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی و روحی در مقیاس سراسر عالم، رشد نیرومند علم و فن و هنر، رشد همه جانبه انسان امروزی بر پایه رهایی از چنگ جامعه طبقاتی جامعه «زبده گان».

هزاره ها طول کشید تا بشر اجزاء این مسئله و شیوه های حل آن را به تدریج یافت. هزاره ها حماقت و یا جسارت احمقانه (و شاید ضرور) را مرتکب شد تا به اینجا رسید. صدها متفکر نابغه پدید شد تا گره ها را گشودند. گاه در زمینه فلسفه، گاه علم و گاه هنر، گاه فن، گاه اسلوب کار، گاه شیوه پیکار، گاه موازین رهبری و سازماندهی، صدها قهرمان جان در کف پدیدار شد تا زنجیری را گسست.

صدها جنبش پرتوان روی داد تا گامی به پیش برداشت. نه تنها فتح ها بلکه شکست ها نیز (و شاید بیشتر) معلوم بود. گمراهی ها نیز راهنمایی کرد. کاروان انسانی خون آلود و اشک آلود آمد و آمد و آمد تا به اینجا رسید که جایی است معتبر.

نکته امیدبخش برای نسل نو خیز عصر ما (اگر از مخمصه های بزرگ و کوچک اجتماعی جان سالم به در برند) آن است که عامل ذهنی تاریخی نیرومندی در جهت ایجاد هدف هم اکنون وجود دارد و آن نیروی انقلاب ضد آمپریالیستی و ضد اشرافی جهانی است.

این نیرو تا کنون به کامیابی های شگرف نایل شده، ولی تاریخ پر تضاریس و پرفراز و نشیب است. می توان گفت که این نیرو، به گواهی گذشته، حتما سرانجام فاتح است، ولی نمی توان گفت که این فتح کی و چگونه رخ می دهد. نباید دل به پندار سپرد. چنان که نباید دل به یاس سپرد. روش ما در پیش بینی سرنوشت نهایی انسان، خوش بینی مطلق است. روش ما پیش بینی سرنوشت نزدیک یا کمی دور انسان، لاادریت است. «نمی دانم!» شکست تازه؟ ممکن است! پیروزی کوچک؟ ممکن است! پیروزی بزرگ؟ ممکن است! بازگشت موقت به قهقرا؟ ممکن است! جهش عظیم به جلو؟ آن هم ممکن است!

با آن که پندار واهی خوش بینانه و یاس فلج کننده، هر دو را لعن کردیم ولی این هر دو مصاحب انسان است.

نمی توان پندار را لعن کرد: اگر اسپارتاکوس مطمئن بود که کراسوس او را سرانجام بر صلیب میخ کوب خواهد کرد و جنبش او و یارانش در خون غرقه خواهد شد، آیا به خود می جنبید؟ و اگر اسپارتاکوس به خود نمی جنبید و آن همه اسیران و فقیران به او نمی پیوستند، آیا یکی از زمینه های آتی سقوط امپراتوری پلید قیصرها (پرنسیپات و دومینات) در رم فراهم می شد؟ آیا اگر این امپراتوری برده وار فرو نمی پاشید، راه بر اروپایی که به نوزایی قرن چهاردهم در گشود، باز می گردید؟ میوه جنبش اسپارتاکوس سده ها و سده ها پس از او رسید و خود او در یاس و اشک و خون به بالای صلیب رفت، ولی به هر جهت او نمی توانست بی انگیزه «پندار» طلایی خود عمل کند. قهرمان ها نمی توانند بی پندار به میدان آیند. حساب گران و چاکران قهرمانی نمی کنند. برای آن ها قهرمانی جنون است. پندار جنون است.

نمی توان وجود شکست و یاس را منکر شد: شکست و یاس وجود دارد. روبسپیر در پای گیوتین، شکست ژاکوبن ها و نابودی انقلاب را به عیان می بیند. به زودی در سبد کاه خواهد غلطید و یارانش سرنوشتی نطیر او خواهند داشت. آه! گویی دنیا به آخر رسیده: ولی نباید یاس را مطلق کرد. به گذار پس از او دیرکتوار و کنسولا و امپراتوری بناپارت و احیاء مجدد خانواده سلطنتی بوربون بیاید، ولی جهان اشرافی فئودال که او بر آن ضربت مرگ بار زد دیگر از چنگ زوال نجات نیافت. «شاه خورشید» - لویی چهاردهم – دیگر در کاخ ورسای تکرار نشد. اروپای قرن هجدهم برای ابد در گرداب گذشته فرو رفت. هزارها دریچه نو گشوده شد.

ولی نه پندار و نه یاس، سازنده یا ویران کننده آینده نیستند. سازنده آینده، پیشرفت آگاهانه یا خود به خودی تمدن انسانی است و این کاری است کند و در مقیاس نسل ها و نسل ها و نسل ها، کند، به حد فرساینده ای کند.

پندار (خوش بینانه) و یاس (بدبینانه) هر دو ثمره شتاب زدگی انسان است. ولی حلزون تاریخ هم، راه خود می رود و به شتاب شادمانه یا غم زده ما کاری ندارد. آری حلزون تاریخ به عمر کوتاه ما بی اعتناست ولی او مسیر پیش رونده خود را با سرسختی طی می کند و از لای همه سنگ ها و از فراز و نشیب خشن همه کنده ها می گذرد.

نویسنده بزرگ، ماگسیم گورکی گویی با درک جوهر تحولات تاریخی بود که می گفت: «شور و جنون قهرمانان را ثنا گوییم، زیرا خود زندگی است.»

 

و اینک در خنکای این عصر پاییزی، من در نقطه مجهول تاریخ ولی بر سر شاهراه عظیم چرخش آن ایستاده ام. قلبم نیمی خون و نیمی نور است. به فردا مشکوک و به پس فردا مطمئنم. می دانم که دنیا ابدا و ابدا تابع آرزوهای من نیست و آرزوهای من سخت دور و دراز است و من چاره ای ندارم جز این که این رشته طلایی را بر خود بپیچم و با آن در دخمه ابدی نیستی پای گذارم. ولی مسلما در پیکره جاویدان بشریت کوشنده و پوینده خواهم زیست. چنان که تمام سازندگان تمدن انسانی در من و معاصران من زیستند و من لحظه ای گذار از هستی جاوید پهلوان تناور و قدرت مندی بودم که «بشر» نام دارد.

در «چیستا» شماره 4 آذرماه 1360

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

 

 

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                       شماره 667  راه توده -  10  آبانماه 1397

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت