راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

یک باغ گلسرخ

بدرقه ابدی

رفیق باغبان

 

در روزهای آغازین سال 98 اکبر باغبان یکی از برجسته ترین کادرهای حزب توده ایران که کوله باری از رنج و زندان و مقاومت را حمل می کرد، زندگی را بدرود گفت. رفیق باغبان مسئول تشکیلات خراسان حزب توده ایران پس از انقلاب 57 بود و در بین دویورش اول ودوم جمهوری اسلامی به حزب توده ایران دستگیر شد و رفت زیر شکنجه های هولناک. اگر نبود و نداشت تجربه زندان ها و بازجوئی های دوران مهاجرت اتحاد شوروی را قطعا جان سالم از زندان اوین بدر نمی برد. او زندان و تبعید سیبری را گذرانده بود و پس از در گذشت استالین از او نیز اعاده اعتبار و از زندان آزاد شد. سالها گوینده رادیو تاجیکستان بود و در سالهای پس از آزادی از زندان جمهوری اسلامی محور استوار ادامه مشی و سیاست توده ای درخراسان.

باغبان برای دیدار نوروزی فرزندانش به ازبکستان رفته بود، که دوازدهم فروردین در تاشکند، پس از درگیری که در سفارت تاجیکستان برای گرفتن ویزای سفر به آن جمهوری و دیدار با فرزندش پیدا کرد دچار حمله قلبی شد و به بیمارستان منتقل شد اما تلاش ها برای نجاتش بی نتیجه ماند.

باغبان درجه دکترای تاریخ داشت و تا پیش از بازگشت به ایران (پس از انقلاب 57) عضو هیئت علمی و پژوهشگر ارشد انستیتو شرق شناسی آکادمی علوم اجتماعی تاجیکستان بود.

متولد مشهد بود و تا آخرین روز زندگی، پیاده روی روزانه عادتش بود.

باغبان را ، اسفند  ۶۱، در مشهد دستگیر کردند و مستقیم با یک پرواز اختصاصی، به تهران و زندان اوین فرستادند. بخشی از خاطرات او را بخوانید:

کف زمین افتاده ام زیرم را آب بسته اند و یک پنکه هم گذاشته اند روشن. سرما در تمام وجودم نفوذ کرده کم‌کم هوشیاریم رابه دست می آورم و چیزهایی یادم می آید هر دو پایم تا زانو باند پیچی شده و احساس می کنم وزن و حجم هر کدام چند برابر شده است خون به روی باند ها نفوذ کرده، هر چه سطح هوشیاریم بیشتر می شود به همان میزان درد و سرما فزونی می یابد. فقط یک شورت و یک زیرپوش مندرس به تن دارم. زمان و مکان را گم کرده ام. فضا تقریبا تاریک است. چند نوارنور از پنجره بالای دیوار به صورت مورب به داخل تابیده می شود و در برخورد با دیوار مقابل، انعکاس کم رنگی از خود، روی زمین خیس و هر دو پایم بر جای می گذارد. کم کم متوجه می شوم که هنوز زنده ام شاید بیشتر این تاثیر درد و سرما است که به زنده بودن، یقین پیدا می کنم ولی باز هم برای این که جای شبهه ای باقی نماند از خودم چند تست میگیرم تا به جواب قطعی برسم که میرسم. اما چرا این جا و با این وضعیت؟

سرما و درد مانع تمرکز بیشتر می شود تا به خاطر آورم. صدایی گنگ به درون نفوذ می کند. شاید اذان باشد و یا چیزی شبیه آن ... سعی می کنم رشته افکاری را که به صورت جرقه در ذهنم می‌زند و خاموش میشود، بازیابم تا روی آن تمرکز می کنم از ذهنم می گریزد و ثانیه ای بعد چیزی جدید جایگزین می شود و دوباره از دستم رها می شود. از هوش میروم. چه مدت طول می کشد که برگردم، نمیدانم... نور لای پنجره کم رمق تر شده و این بار صدا را کمی بهتر می شنوم چیزی شبیه نوحه است روی صدا متمرکز می شوم درد فزونی می یابد صدا را بهتر می شنوم درد شدیدتر می شود کم کم خاطرات ناروشنی در ذهنم شکل می گیرد و همچون پرده سینما در مقابلم زنده میشود

 

****

 

پشت سینما دیاموند، کنار دیوار دانشگاه میرفتم. دیدم راهها را بسته اند! پیچیدم به سمت خیابان اسرار... یک ماشین توقف کرد، یک ماشین هم پشت سرش بود. من را سوار کردند، یک راست بردند به سمت فرودگاه، اتاق تشریفات. یکی دو نفر همراهم کردند. نام یکی‌شان " علی چپ" بود. با یک پرواز اختصاصی فرستادنم تهران. گروهی از اوین آمده بودند برای تحویل من. من را تحویل گروه اوین دادند. به اوین که رسیدیم گروهی هم تازه از زاهدان رسیده بودند.(گروه حاج داوود) پس از احوالپرسی با نگهبانان با اشاره به من می گویند ما به خاطر این آقا آمده ایم! راست هم می گفتند، از همان شب اول کارشان را شروع کردند...

افکارم را جمع و جور می کنم. چه مدت گذشته است؟ نمی دانم...

روز و شب و تاریخ را گم کرده ام. هر چه در ذهنم جستجو می کنم، جلسات بازجویی و کابل زدن است و احتمالاً بیهوشی های بین مراحل بازجویی...

نمی دانم این جدال چند روز یا ماه به درازا کشیده است. آنچه مسلم است آنها دیگر از خود و روش‌هایشان ناامید شده‌اند و می خواهند من را که در بدو ورود به اوین با نام جعلی بهرام شجاعی ثبت کرده بودند با همان هویت به زندگی ام پایان دهند. این یاس آنها به من امید می دهد و این امید به زندگی نیست که در من قوت می‌گیرد، شرایط جسمی ام خراب تر از آن است که بوی زندگی بدهد. امیدم به آن است که بتوانم آخرین نیرو و انرژی خود را در فریادی بریزم و صدایم را برای شناساندن خودم به خارج از چهار دیواری برسانم. چند بار تلاش می کنم حتی خودم هم صدایی نمی شنوم می دانم که آخرین ثانیه

 

Sها را می گذرانم. اضطراب و درد تمام وجودم را گرفته است. مثل کسی هستم که در خواب با خطر مواجه شده و می خواهد فریاد بکشد اما صدا درگلویش گره می خورد و در درونش خاموش می شود. با حالی نذار بین یاس و امید دست و پا می‌زنم. در این لحظات آخر یک آرزو دارم که بتوانم حضور و وجود خودم را در این قربانگاه، به گوش دیگران برسانم...

دست سالمم را تکیه گاه می کنم. نیم خیز میشوم بیست سانتی از زمین فاصله میگیرم. کف دستم روی سطح خیس زمین لیز می‌خورد و با صورت به زمین میخورم، از همان قسمتی که مشت بازجویی که انگشتر بزرگی به انگشت داشت و زیر ابرو را شکافته بود و قرنیه چشم را پاره کرده بود... دوباره تلاش می‌کنم. امکان پذیر نیست. به پشت دراز میکشم چند ثانیه تمرکز می کنم احساس می کنم نیرویی در من بیدار شده و با من هم صدا می‌شود. نفسی عمیق میکشم صدایم را در سر می اندازم. فریاد میکشم:

 

م.....ن....

 

اکبر باغبان.....

عضو حزب توده ایران....

چند ثانیه نمی کشد که در باز می‌شود چند نفر دستپاچه و سراسیمه می ریزند داخل و با فحش و ناسزا مرا به سمت بیرون می کشند... اولین بار بود بعد از ورود به اوین، از من کلامی شنیده بودند

این بخشی کوچکی از خاطرات باغبان بود. آن جان شیفته، چندین بار از خاکستر خود پر کشید و چون سیاوش از کمند آتش افروزان جهل و خرافه، تن رنجور را با عزمی استوار و سری برافراشته از بیدادگاههای قرون وسطایی بیرون کشید. ادامه این خاطرات بخوانید:

«در تمام دوران بازجویی و بعد از آن، زیر بار چشم بند نرفتم و کسی ازمن کلامی در مورد گذشته ام نشنید. تمام دریچه های ذهن خودم را به روی گذشته بسته بودم. در نبرد نابرابر تن و کابل، مقاومت تا بی نهایت، نه امری محال اما خارج از توان است! در این دوران، دو بار دست به خودکشی زدم. بار اول با دسته عینک، دستمال را تا بیخ حلقم فرو کردم اما جز پاره شدن مویرگها، چیزی عاید نشد.

دومین بار زمانی بود که من را با یک دست به تخت بسته بودند (چون دست دیگرم فلج بود). دو نفر به نوبت کابل می زدند در فاصله بین دو مرحله تعزیر (به قول آقایان )، برای کسب انرژی، استراحتی به خود می دادند و از اتاق بیرون می رفتند. از فرصت استفاده کرده و بر خلاف جهت دست چرخیدم و با شدت هرچه تمام‌تر سرم را بر کاشی های دیوار کوبیدم. آن چنان ضربتی که صدای پوکیدن سر، بازجویان را هراسان به اتاق کشاند و تیم آماده پزشکی بلافاصله دست به کار بخیه و پانسمان شد و تا من را برای مرحله ی بعدی کابل و شکنجه، احیا کنند . از این مرحله به بعد ، با توجه به تجربه ای که از دیدن یک فیلم سینمایی در جوانی داشتم، تصمیم خود را گرفتم: فراموشی...

تمام گذشته را از ذهنم پاک کردم. نه خود و نه هیچ کس دیگر را نمی شناختم حتی دیگر خواندن و نوشتن هم نمی دانستم. هیچ اسمی برایم آشنا نبود. تنها چیزی که مرا به این دنیا پیوند می‌داد، دوران کودکی ام بود و دیگر هیچ...

از این مرحله به بعد کار جدال دشوارتر ‌شد هم برای من و هم برای بازجویان که باید قربانی را از قالبی که در آن فرو رفته به در آورند و بعد بروند سر اصل مطلب!

تنها واکنش من در مقابل ضرب و شتم و کابل و درفش، یک نگاه خیره و ممتد، بدون پلک زدن بود. حتی دیگر در مقابل ضربات کابل هم صدایی از من شنیده نمی‌شد. زبانم هم به درد باز نمی‌شد فقط نگاه بود و نگاه ... تا جایی که سربازجو، مستاصل به زیر دستانش گفت:

"در مسکو روی این ولد زناها عملی انجام داده اند که درد را احساس نکنند."

این نبرد نابرابر چند ماهی به درازا می کشد. هر چه عمله ظلم در کار خود مأیوس تر می شد، بهتر در قالب جدید فرو می رفتم و با زیرکی هرچه تمام تر، ضعف ها و نقایص را در ادامه نقشی که اختیار کرده بودم می پوشاندم. حالا دیگر تیم بازجویی از شیوه عمل خود ناامید شده و می دانست به جواب نمی رسد. به ناچار توپ را در زمین همکارانی که تحت عنوان روانشناس و روانپزشک در خدمت دارند، می انداختند. آنها نیز کار خود را با گفتار درمانی شروع کردند ولی به قول یکی از آنها با سنگ که نمی شود گفتار درمانی کرد!

نه حرف می زدم- نه پلک. نگاه بی روح من آنها را عصبانی و عاجز می کرد...

پس متوسل شدند به شیوه های ابداعی که محصول ذهن بیمار خودشان بود. چند روز به من غذا ندادند و بعد ظرف چلوکباب را در اختیارم گذاشتند که در زیر پلو تعداد زیادی سوسک نیمه جان بود و از طریق دوربین رفتار من را زیر نظر گرفتند. بدون تأمل همه غذا را خوردم. من را به دارالمجانین فرستادند و پایم را به تخت بستند. روی من ادرار می کردند.

در تمام دوسالی که زیر بازجویی قرار داشتم بین مشهد و تهران پاس کاری می شدم. تن رنجورم را با هر دو پای آش و لاش که هنوز از شدت و کثرت ضربات کابل تا بالای زانو باند پیچی شده بود، عقب جیپ استیشن جای داده و به مشهد می آورند. اینجا سر و کارم با علی رازینی و پورمحمدی بود.

 

اعتقاد هر دوی آنها این بود که اوینی ها سوسول هستند و عرضه کار را ندارند ما آنچنان او را بر سر عقل خواهیم آورد که نه تنها گذشته را به یاد آورد بلکه آینده اش را هم مثل بلبل بخواند.

در مشهد برگی دیگر از دفتر زندگی من ورق خورد. از بدو ورود به ساختمان اطلاعات خیابان کوهسنگی، اجازه ندادم به من چشم‌بند بزنند و این شروع فصلی دیگر از فشارها بر من شد. ابتدا به ساکن، به جهت تمرد از پذیرش چشم بند، پورمحمدی، حکم ۵۰ ضربه کابل صادر کرد و خود نظارت مستقیم داشت بر اجرا و شمارش ضربات که به پاهای باند پیچی شده و خون آلود من فرود می آمد. اما انگار این ضربه‌ها بر سنگ فرود می‌آمد، بدون هیچگونه عکس العملی از طرف من... فقط صفیر برش کابل بود در هوا و صدایی که ضربات را شماره می کرد. در زیر این ضربات خارج از تحمل، یک بار دیگر افکارم را متمرکز کردم روی رسیدن به امکانی برای خلاصی از این مهلکه. چون شنیده بودم که گفته بودند: برای اینکار محدودیت زمانی نداریم و تا بی نهایت خواهیم رفت... و نمی دانستم تا کجای این بی نهایت تاب خواهد آورد ...

روزها از پی هم می گذشت و من را در راهرو، روی یک پتو در کنار میز نگهبان می خواباندند تا بقیه زندانیان با دیدن پیکر متلاشی من درس بگیرند.هر تازه واردی را اول بالای سر من می‌آورند و حکم می‌کردند از زیر چشم‌بند نگاهی به بدن شرحه شرحه من بیندازند. سپس خود کار و کاغذی به دستش می دادند و می فرستند برای اعتراف!

 

****

 

مدت ها خواب به چشمم نرفته بود. به نگهبان سفارش شده مانع خواب من شود. آرزوی یک لحظه خواب برایم حکم کیمیا را پیدا کرده بود. نگهبان هر چند ثانیه یک بار لگدی نثار پاهای بانداژ شده ام می کرد. هر از چند گاهی تلفن روی میز زنگ می خورد و چند ثانیه‌ مکالمه نگهبان، فرصتی بود برای من که چشم بر هم بگذارم. این خواب های گسسته و مقطعی، شاید بزرگترین لذتی بود که طی دوران بازجویی برای من وجود داشت...

 

****

 

اکبر باغبان در اول فروردین ۱۳۰۳ در محله سرشور مشهد متولد شد. شغل پدرش باغبانی بود و مامورثبت، نام " باغبان" را برای شناسنامه اش درنظرگرفته بود. چون قبل از آنها دیگرانی هم با همین فامیل به ثبت رسیده بودند، "فردوس" را نیز پسوند فامیل قرار دادند. اما همه او را به نام "اکبر باغبان" می شناختند. دومین فرزند خانواده بود. همراه با چهار برادر و یک خواهر. مادرش از خانواده معمار اصفهانی بود که سالها پیش از اصفهان به مشهد کوچ کرده‌ بود. در آن سال های دور، عمویش تنها معمار شهرداری مشهد بود. بعد از اتمام تحصیلات، در کارخانه آجر فشاری مشهد به عنوان حسابدار مشغول به کار می شود و از همان جاست که از نزدیک با درد و رنج کارگران کوره پزخانه ها آشنا می گردد. آن روزها مقارن بود با وقایع شهریور ۱۳۲۰ و اتفاقاتی که او را بسیار متاثر کرد. در سال ۱۳۲۱ حزب توده ایران فعالیت خود را در مشهد شروع می کند و او نیز قبل از رسیدن به ۱۸ سالگی فعالیت خود را با سازمان جوانان حزب شروع و در ۱۸ سالگی عضویت حزب را می پذیرد. اما عمده فعالیتش به همراه دیگر همرزمش "ادیک پاشایان"، در شورای متحده ایالتی کارگران خراسان بود. چند صباحی بعد به ریاست دفتر شورا گمارده و همزمان عضو کمیسیون تشکیلات می شود. در آن زمان ارتش شوروی مبادرت به تشکیل یک گروه آنسامبلی ( گروه هنری تئاتر و موزیک) در خراسان می کند که بیش از ۱۰۰ هنرپیشه و موزیسین را در بر می‌گیرد و عمدتا کارشان اجرای نمایش و نواختن موسیقی و اجراهایی به زبان آذربایجانی مثل اپرای اوزر حاجی بیکف به نام عاشق غریب و لیلی و مجنون و شاه صنم را روی صحنه می‌برند و خیلی هم مورد استقبال و توجه مردم قرار می گیرد. پس از خروج ارتش شوروی از ایران آن ۱۰۰ هنرپیشه و موزیسین با تمام تجهیزات و آلات موسیقی شان در اختیار شورای متحده ایالتی کارگران خراسان قرار می‌گیرند و این نیز به دیگر مسئولیت های اکبر باغبان افزوده می شود تا گروه هماهنگ شود برای اجرا در تهران و دیگر شهرها...

در سال 1326 با چند نفر از یاران مانند محمود طاهری محمد گودرزی و ادیک پاشایان، تن به مهاجرت می‌دهند. شبانه از مرز عبور می‌کنند و فردایش آن‌ها را به جرم ورود غیر قانونی بعد از چند ماه بازپرسی، به 3 سال زندان و 4 سال تبعید به سیبری محکوم می کنند...

در زندان است که زلزله هفت و دو دهم ریشتری عشق آباد رخ می دهد و سقف زندان را بر سر زندانیان فرو می ریزد. او پس از سه روز تلاش، خود و دو نفر دیگر را که بازماندگان این فاجعه میباشند، از زیر خشت و گل بیرون می آورد. پس از آن به زندانی در شهر کراسنوسک منتقل می شود. پس از اتمام دوره زندان دوران تبعید چهار ساله خود را در سیبری و در دمای منفی ۵۰ درجه با کار، قطع و جمع آوری درختان سپری می‌کند. در دوران تبعید با خانمی آشنا می‌شود که این آشنایی منجر به ازدواج میگردد . حاصل ازدواج آنان دو فرزند دختر و پسر است.

بعد از دبیر اولی خروشچف در حزب کمونیست، از او و دیگران اعاده حیثیت می شود.

هر دوشنبه برای ادامه تحصیل وارد دانشگاه می شود و در رشته تاریخ موفق به اخذ دکترا می گردد و رساله دکترای خود را تحت عنوان " وضعیت سیاسی- اجتماعی ایران از نیمه دوم قرن ۱۹"، ارائه می دهد. بعد از اتمام تحصیلات، به مدت ۷ سال گویندگی رادیو تاجیکستان را به عهده می گیرد و همزمان عضو هیئت علمی و پژوهشگر ارشد انستیتو شرق‌شناسی آکادمی علوم تاجیکستان می گردد. این دوره همزمان است با اوج گیری مخالفت او با تصمیم گیری پلنوم یازدهم مبنی بر اخراج گروه سه نفره سغایی، فروتن و قاسمی.

این دوران یکی از پر تنش ترین دوره های فعالیت سیاسی او در داخل حزب می شود.

او به طور پیگیر در تمام پلنوم ها حضور موثر دارد و در هر زمینه ای که مخالف با اصول اساسنامه حزب باشد، هیچگونه مماشاتی نمی کند. در این دوران است که رابطه سیاسی و عاطفی او با زنده یادان، جوانشیر، بهزادی، کیانوری و طبری عمیق تر می گردد. با اوج گیری جنبش انقلابی مردم ایران، قصد بازگشت به ایران را می کند که با موانع جدی روبرو می شود و نهایتا با کمک و پادرمیانی همان رفقا و از طریق آلمان غربی عازم ایران می‌شود.

 

با شروع فعالیت حزب، به عنوان دبیر مسئول کمیته ایالتی خراسان انتخاب می گردد . در دوره ۴ ساله فعالیت علنی و نیمه علنی، با کار پیگیر و خستگی ناپذیر، به امر سازماندهی تشکیلات می پردازد. در سال ۶۱ همزمان با محدود شدن فعالیت حزب در عرصه سیاسی کشور و شدت گرفتن کنترل نهادهای امنیتی و تعقیب و مراقبت فعالین تشکیلات، حزب تصمیم به خروج تعدادی از کادرهای حزب از کشور می گیرد که یکی از آنها اکبر باغبان است. اکثراً با این تصمیم مخالفت می‌کنند. اکبر باغبان در مخالفت با این طرح برای کیانوری پیام می فرستد که :

" من ۳۲ سال در مهاجرت بر روی میخ به طور موقت زندگی کرده ام و حاضر نیستم دوباره این دوران را از سر بگذرانم و زمانی اگر من تن به مهاجرت بدهم و کشور را ترک کنم هر اتفاقی که برای هر یک از افراد تحت مسئولیتم در این جا بیفتد قطعا در آنجا دق مرگ می شوم. پس بهتر است این جا در کنار هم بمانیم" و ماند!

هرچه به پایان ۶۱ نزدیک‌تر می‌شوند، شرایط برای حزب سخت تر و البته محاصره تنگ‌تر می‌شود. در ۱۷ بهمن همان سال گروه اول رهبری حزب دستگیر می شوند. در این یورش تعدادی از کادرها و رهبران حزب سالم می مانند. از جمله رفیق جوانشیر که آن شب، به اتفاق دخترش در مشهد بودند. به دخترش اجازه خروج نداده بودند و پدر دختر را برده بود که از مرز عبور بدهد و بفرستد برای ادامه تحصیلش در مسکو. در بازگشت به تهران متوجه یورش می شود... با اکبر باغبان تماس می گیرد جواب می شنوند: خیالتان راحت باشد او را از مرز عبور دادیم...

در این روزهای واپسین ذهن او بیشتر معطوف به سامان دادن سازمان حزبی برای کار در شرایط غیر علنی بود...

رفیق اکبر باغبان اسفند ماه ۶۱ و در ادامه یورش اول در مشهد دستگیر و پس از چند روز به اوین منتقل می شود. دو سال زیر شدیدترین بازجویی ها قرار می گیرد. در این مدت بین زندان اوین، زرهی عشرت آباد و زندان مشهد پاس کاری می شود.

بعد از دومین خودکشی ناموفقش، وانمود می‌کند حافظه خود را از دست داده است. در این دوران با استفاده از روش های ترکیبی بازجویی، توام با کابل و روانپزشکی تلاش می‌کنند حافظه به ظاهر رفته او را برگردانند. به نتیجه نمی‌رسند. چند ماه در بیمارستان روانی سپیده انقلاب مشهد زیر نظرپنج روانپزشک و روانشناس قرار می‌گیرد و طی این مدت آزمایش‌های مختلفی روی او انجام می دهند. درنهایت اجماع پزشکان با این مضمون به دادگاه انقلاب اعلام می‌شود:

"نامبرده اکبر باغبان، مشاعیر خود را از دست داده و به دوران طفولیت برگشته است."

دادگاه به او بیست سال حکم زندان می دهد. در سال ۶۸ از زندان آزاد می شود. پس از آزادی جهت تأمین معیشت خود به کارهای مختلف می پردازد و تا آخرین روزهای زندگی خود یعنی ۹۵ سالگی روزی ۸ ساعت کار می‌کند.

 

تلگرام راه توده:

 

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 686  - 22 فروردین ماه 1298

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت