راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

تحقیر تولید کننده

تکریم غارتگر

"احسان طبری"

 

    

این آخرین مقاله از سلسله مقالاتی است که زنده یاد طبری در سال 1360 با نام مستعار برای مجله چیستا نوشت و منتشر شد و اکنون یکسال است که این مجموعه مقاله در یک کتاب در تهران منتشر شده است. در این کتاب پیشگفتاری از طبری منتشر شده که ما را در مقدمه آخرین مقاله او می آوریم:

پیش گفتار

 

«مرا ببخش ای نبیره من! با رویای نوش خند تو زیسته ام. در گوشه ای ناخواسته از زمان، در دخمه ای ناساخته از مکان و مانند کیمیاگران و اکسیر سازان پندار بافتم تا از آن حقیقت بزاید. هر آغازی خطر کردن است و آرزو پروردن.

در آستان اطلسین سحرگاه، من – مسافر شب پیما – چون تندیسی فسردم، ایستادم، خم شدم، نشستم، خفتم، جان دادم، خاک شدم، بادم افشاند و به دست چرخش جاوید سپرد تا به لبخند پیروزی انسانی تو بنگرم؛ این نبیره من!

نصیب من آسیب بود و توسعه من نبرد. در گلزاره رامش خود، بر خارآگینی من تسخر مزن! سرنوشت نیای تو و نیاکان تو آسان نبود».  (احسان طبری، با پچپچه پاییز، بند 9 )

 

 

خرسنگی در راه توسعه و پیشرفت جامعه انسانی

 

انقلابی بودن در عصر ما، دگرگون کردن شیوه معتاد زندگی است. عادت، نیروی بزرگ و مهیبی است: یک «اینرسی اجتماعی» است. این اینرسی گاه می تواند انقلاب را (که لوکوموتیو تاریخ است) به ایستاند یا آن را به سوی واپس به گردایاند. شیوه زندگی انسانی در جامعه «تاریخی» (اعم از بردگی، فئودالی، سرمایه داری) بر اساس فقر و ثروت، فرماندهی و فرمان بری، بهره کشی و بهره دهی، سروری و چاکری (یا حالات بینابینی آن ها) تنظیم شده است و وجود بینش های غیر عملی و غیر منطقی نیز در این شیوه زندگی، امری معتاد است.

مثالی بزنیم:

یک دوشس ثروتمند در سده هجدهم، هیچ چیز را از این عادی تر نمی یافت که رعایای «او» در برابرش تعظیم کنند، دست و پایش را ببوسند، به او تملق به گویند و نتیجه کار و رنج خود را تقدیمش نمایند؛ ولی او در مقابل کمترین «تخلف» دستور دهد آن ها را بزنند، زندانی کنند و حتی بکشند. هیچ چیز برای این بانو که خود را نجیب زاده و اصیل زاده و دارای «خون آبی» می شمرد، مسلم تر و ضرورتر از این نبود که در کاخ مجلل و پارک دل گشایی زندگی کند، جامعه های زریف بپوشد، در بستر عریض و نرم بخوابد، ده ها هم دم او را پذیرایی کند، برای او سفره هایی هر چه رنگین تر و هر چه لذیزتر چیده شود، در کالسکه های مجلل سفر کند، ولی دهقانانی که همین ثروت را کار آن ها به وجود آورده است، در کلبه هایی بدبو، با جامه هایی وصله دار، با سفره هایی تهی زندگی کنند.

برای دوشس بسیار عادی بود که وقت خود را با شنیدن موزیک، شرکت در بالماسکه، رفتن به اپرا، خواندن رمان ها، برگزاری پارتی های پرخرج، مستی و هرزگی و قمار بگذراند، ولی دهقانانش در سرما و باران در مزارع مردابی ساعت های دراز به بیگاری پررنج و تن گداز، از زن و مرد، پیر و جوان تا کودکان خردسال مشغول باشند و از سواد و هنر و راحت و دارو و درمان بی بهره به مانند و عذاب های دردناک را تحمل کنند.

نه تنها برای دوشس «محترمه»، همه این ها عادی، نظم جاویدان و عادلانه جهانی بود و رعیت بی سواد و بی ادب و زشت و فقیر قابلیت آن را نداشت که مانند او – این موجود زیبا و عطرآگین و ظریف – زندگی کند، بلکه برای دهقانان او نیز کاملا عادی بود که امور چنین بگذرد. برای آن ها بزرگ ترین سعادت بود که در جاده های پارک، دوشس را که از سوارکاری باز می گشت، می دیدند و کلاه را از سر بر می داشتند و تعظیم می کردند. شب شوهر به زنش می گفت: «من امروز دوشس را دیده ام» و هر دو خیلی از این افتخار خوشحال بودند.

کدخدایی از دوران ناصرالدین شاه در کشور ما زمانی می گفت «شاه به لفظ مبارکش به من گفت: پدرسوخته!»

آری، تولید کننده ثروت تحقر می شد ولی موجود غارت گر و انگل، تجلیل می گردید. اگر می پرسیدید آخر چرا؟ می گفتند، خوب! بانو است. دوشس است. پدرش هم دوک بود.

 

می پرسید: آخر پدر دوک که بود؟ می گویند او هم دوک بود. خوب پدر پدرش که بود؟ می گوینده ها! فقط او کنت بود و بالاخره به بارون یا شوالیه ای می رسیدیم. سرانجام نوکری از نوکرهای کسی بود که شاه یا پرنس پیش از خود را در جنگی مغلوب کرده بود و اموال او را به اموال خود بدل ساخته بود و به نوکرهای خود هم سهم و حقوقی داده بود. اموال شاه یا پرنس پیشین نیز در موقع خود درست به همین ترتیب ها به دست آمده بود.

 

دوشس زیبا که در پشت پیانوهای گران قیمت در کاخ هوش ربا آخرین قطعات فلان آهنگ ساز معروف را می نواخت، صاف و ساده نوه یک قلدر و راهزن عادی بود و سپس پدرانش بر اموال دزدی و غصبی و استثمار، نسل به نسل از طرق ناپاک افزوده بودند و حالا دوشس خودش هم نمی دانست که چند پارچه ده و چند هزار سر رعیت دارد. دیگر دوشس یک واقعیت انکارناپذیر بود و خودش هم خودش را موجود آسمانی، «تافته جدابافته» می شمرد و رعیت هم خود را با این موجود آسمانی از جهت جسم و روح، در خور قیاس نمی دانست. به گردن ساغری و شانه های ظریف و دامن پف دار و سگ کوچک «پکینوآ»ی (pekinois) او که می نگریست، جا می زد و نمی دانست که بهای این کلید الماس روی سینه مرمرین دوشس مثلا چند اطاق پول نقره است.

 

مولتی میلیاردرهای امروزی که ریاکارانه مانند کارگران کارخانه خود لباس می پوشند، به مراتب اوضاعشان در جهت انگلی و دزدی و غصب و بهره کشی، از آن بانوی مغرور و طناز فئودالی بدتر است. آن ها در مقیاس سراپای جهان ما می دزدند. دیگر کشورها، ده آن هاست و خلق های یک کشور، رعیت آن ها هستند. آن ها با سود یک ماه خود، سود صدها دوشس سده هجدهم را به جیب می زنند و گاه با سود یک هفته یا یک روز یا حتی یک ساعت خود! آن ها شاهان و ملوک و شیوخ را در ردیف چاکران خود دارند و به اراده آن ها رژیم ها ساخته یا به هم می خورد.

 

خوب! این طرز زندگی از برده داری مصری گرفته تا بانک داری آمریکایی، هزاران سال است ادامه یافته و عادت شده است. «طبیعی» شده است. جنایت آن مستور شده و قباحت آن از میان رفته است. اگر بگوئید چرا مثلا مستر راکفلر باید در «میامی بیچ» در کاخ رویایی خود استراحت کند و بچه قالی باف کرمانی علف بچرد، می گویند: میلیاردر آمریکایی است دیگر! صاحب ده ها کارخانه و آسمان خراش و کشتی و هواپیما و بانک و بیمه و مستغلات و میدان های نفت خیز و مزرعه های مکانیزه است، آره! خیلی گردن کلفت است! و ماهیت این که چرا این آقای میلیاردر صاحب چنین آلاف و الوف است، مورد بحث و تردید و سئوال نیست. منشا غارت مورد بحث نیست. لذا ابدا چون و چرا ندارد، باید دست او را بوسید و از او اطاعت کرد. او می تواند پرزیدنت بیافریند و شاهان نوکر اویند.

 

باز هم مثالی بزنیم:

رضاخان یک سرباز عادی بود و پسرش محمدرضا که خود از نوکران آمریکا بود به یکی از ثروتمندترین افراد جهان ما بدل شد. اگر آخرین حقوق رسمی ماهانه این مرد را (که معلوم نیست در قبال چه کاری می گرفته) صد هزار تومان حساب کنیم و آن را ضرب در 12 ماه، و آن را ضرب در پنجاه سال بکنیم و برای آن ربح بانکی غیر عادلانه 12% هم قائل شویم؛ و فرض کنیم که او پشیزی از این حقوق را خرج نمی کرده، تازه به 20 میلیون دلار – به نرخ دوران طلایی تومان (دلاری هفت تومان) – هم نمی رسید، قریب به 50 تا 70 میلیارد دلار ثروت داشت و حتی بیشتر! اگر می پرسیدید چرا؟ می گفتند: شاهنشاه است دیگر! خود او به روزنامه نگار ایتالیایی «اوریانا فالاچی» گفته بود: «زندگی من مانند رویایی می گذرد!» البته «شکسته نفسی» می فرمودند!

 

بخش عظیم بشریت به سروری و چاکری، و البته در اکثریت مطلق خود به چاکری عادت کرده است. تلقین و تربیت در جامعه طوری است که ایده آل یک چاکر تنگ دست، هم پول و هم قدرت است و گاه از هر راه که ممکن باشد. مسائل اخلاقی، عدالت اجتماعی، و نقض حقوق دیگران برایش مطرح نیست زیرا جز در نصایح و پندهای تجریدی چیزی در باره آن ها نشنیده و واقعیت روزمره به کلی «حقایق» دیگری را به او تلقین کرده است. او دیده است که پول، قدرقدرت است.

 

این وضع تا اوائل سده ما اکثریت مطلق مردم را در برمی گرفت. تصور زندگی دیگری جز زندگی آقایی و نوکری محال بود. فرض این که «پابرهنه ها» قدرت را در دست به گیرند، مضحک بود. تصور این که این خانم ها و آقایان شیک و پیک صاحب مقام و عنوان و غرق در ثروت و تجمل، باید سرنگون شوند، کفر مطلق به نظر می رسید. هنوز هم به هنگام تعریف از کسی می گویند «راستی خیلی آقاست! راستی خیلی خانم است! از خانواده معتبری است! بزرگی از سر و رویش می بارد» انقلاب های عصر ما (و از جمله انقلاب 22 بهمن مردم ستم دیده ایران) نشان داد که این طرز تفکر هزاران ساله، سخت معیوب، اشتباه آمیز، ضد بشری و بی خردانه است. ولی همین امروز هم این طرز فکر عجیب رایج است. عجیب تر آن که حتی کارگران، دهقانان، معلمان زحمت کش، مهندسان و پزشکان زحمت کش و غیره که بار حرمان را بر دوش دارند، از خود نمی پرسند: «ثروت های مادی و معنوی جامعه را چه کسانی ایجاد می کنند و این مولدین ثروت خودشان دارای چه وضعی هستند، و غارت گران انگل این ثروت ها چگونه خود را در برابر بازخواست های احتمالی بیمه کرده اند؟» این سئوال در مغز آن ها مطرح نیست. وقتی تفاوت فاحش طبقاتی را می بینند، می گویند: «قسمت است! سرنوشت است! خدا خواسته است! پنج انگشت را یک سان نیافریده اند! شانس نیاوردیم! یک ارثیه کلان نبرده ایم! ازدواج موفقی نکرده ایم! عقل نداشتیم، فرصت را از دست دادیم!...». همه چیز جز این که نظام اجتماعی غلط است و انگل را بر زحمت کش مسلط می کند و فضیلت را پای مال رذیلت می سازد و مولد واقعی ثروت را فقیر، و فقیر را برده می سازد و غارت گر اجتماعی را فرمان روا می کند.

عوض کردن این نظام، یعنی انقلاب. و انقلاب، شیوه زندگی سنتی هزاران ساله را به تدریج دگرگون می کند. در آن حال ایده آل ما دیگر این نخواهد بود که اگر من هم روزی آقا و خانم مجلل زورگوی پول داری بشوم، پس بسیار سعادت مند شده ام. محال است یک انسان متمدن از امتیازات ناروای خود احساس غرور کند. بلکه ایده آل این خواهد بود که هر فردی دانا، تن درست، آزاد، تامین شده، با حقوق برابر و در صلح و برادری همگانی جهانی زیست کند؛ یکی از خادمان بشریت و تمدنش باشد و از کار خانواده انسانی بهره گیرد و نیازهای متنوع خود را برآورده نماید. خواهند گفت: بله! البته! این خیلی عالی است! ولی مگر شدنی است؟ تفاوت بین انسان ها امری طبیعی است. تا بوده چنین بوده. جنس بشر که عوض نمی شود! جواب آن است که البته این خم رنگ رزی نیست و از امروز تا فردا درست نمی شود. باید برای آن آگاهانه و از راهش مبارزه و فداکاری کرد ولی تجارب قرن ما نشان داد که این آرمانی محال نیست، شدنی است و ارزش دارد و ضرور است که در راه آن مبارزه شود. مبارزه می تواند طولانی و پلکانی و پیچیده باشد، ولی حتما ثمر خواهد داد. نظام طبقاتی جامعه نتیجه شرایط خاصی بود و اینک شرایط لازم وجود دارد که شیوه زیست، انسانی، واقعا انسانی شود. در سر راه همین مطلب ساده، خرسنگ سیاه عظیمی به نام عادت و سنت هزاران ساله قرار دارد. قدرتی بزرگ، خطرناک و هنوز بسیار موثر. در سده ما به تدریج محرومان جامعه دارند می فهمند که آن ها قادرند سرنوشت غم انگیز خود را عوض کنند و این را به برکت نبرد کسانی می فهمند که زندگی خود را چون شمعی در راه جمع می گدازند.

هم اکنون در این زمینه راه درازی طی شده و موفقیت هایی به دست آمده، ولی این هنوز اول کار است. به قول معروف: «باش تا صبح دولتش بدمد».

 

( شماره 2 مهرماه 60 )

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 687  - 29 فروردین ماه 1298

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت