راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

کتاب سفر نامه شاملو- 3

حکایت های شاملو از "قالی فور نیا"

 

شاملو از سفر چندین ماهه به امریکا یک سفرنامه نوشت. بخشی از این سفرنامه را در یک جلسه دیدار و شعرخوانی در امریکا برای ایرانیانی که آن جلسه را ترتیب داده بودند خواند و بشدت ابراز نگرانی کرد از تاراج زبان فارسی در خارج از کشور توسط مهاجرین و بویژه فرزندان آنها. او این سفرنامه را به سبک کتاب خاطرات اعتماد السلطنه وزیر دربار ناصرالدین شاه نوشت اما پس از بازگشت از امریکا تصمیم گرفت منتخبی از خاطرات اعتماد السلطنه را به همراه سفرنامه خود یکجا منتشر کند. ما این کتاب را بتدریج در راه توده منتشر می کنیم و تاکنون سه قسمت آن را منتشر کرده ایم که خلاصه منتخب شاملو از کتاب خاطرات اعتمادالسلطنه بوده است. آنچه دراین شماره می خوانید بخشی از سفرنامه شاملو از سفر به امریکا در همین کتاب است. او برای امریکا اسم اختراع کرد و برای کاشف امریکا هم. خود که بادقت بخوانید متوجه می شوید ونیازی به توضیح ما نیست.

 

   

ذکر معموره ی مشهوره ی برقلی، الله اصفا

 

برقلی از اعاظ بلاد ولایت قالی فورنیا است. به اعتقاد هشدربن سالوس بن وسواسی – صاحب کتاب مستطاب الجهاد فی تخلیط العناوین البلاد – این بلده به همت صوفی بی اصل و نسبی برقعلیشاه نام در اوایل قرن سوم هجری بنیان نهاده شد.

خدا نبخشد آن را که این عمارت کرد!

این تاریخ به تحقیق شش قرن پیش از آن است که ملاح بیکاره ی ولگردی به نام غریستوفوس قلمبوس این قاره ی معصوم را مکشوف العوره کرده بکارت بردارد تا رعایای سلطان عثمانی نامش را ینگه دنیا بگذارند. یکی نبود از این ها بپرسد شما را کجا می بردند که خودتان را انداختید وسط؟

الغرض هشدر وسواسی چنین حکایت کرده است که برقعلیشاه مذکور در آن گیر و دار که صوفی کشی سالم ترین تفریح اهل ذوق به شمار بود از خوف نابودی وجود بی نمود خویش نیم شبی مخفیانه به کشتی شکسته سکانی جست و ندانست که به قصد تعمیر در لنگرگاه لنگر افکنده است. شراع برکشید و شارع دریا در پیش گرفت تا سرانجام پس از سال ها سرگردانی و سد جوع گاه به ماهی خام و گاه به مدفوع خویش، عریان و ژولیده موی به هیات غولی بریده دمب و شکسته شاخ به یاری باد موافق در این نقطه ی مجهول پا به خشکی گذاشت.

 

برد کشتی آن جا که خواهد خدا،

و گر جامه بر تن درد ناخدا.

 

باری برقعلیشاه در این خطه به دست خویش بر کمرگاه تپه یی خانقاهی ساخت و بقیت عمر در آن بی سر خر به سماع و دست افشانی و اسافل جنبانی پرداخت تا عاقبت حدود هزار سال پس از مرگ وی، رضوان الله علیه، اوباش مهاجر ساحل شرقی ینگه دنیا از راه رسیدند، طرح دارالعلمی وسیع المجرا کشیدند و آن ویرانه را وسعت بخشیدند تا بدین صورت درآمد. اما از آن خانقاه هنوز موذنه یی باقی است که کفار نابکار بی اعتبار، خلط مبحث را ناقوسی در آن آویخته اند که این جا هم از نخست صومعه ی ترسایان بوده است نه خانقاه صوفیان، و به قصد مصادره ی به مطلوب برقلی را نیز به برکلی تبدیل کرده اند که گویا نام کشیش گمراهی بوده است با این عقیده ی سخیفه که جهان پیرامون تصوری است بی پایه که در ذهن ما است و اصلی ندارد. یکی نبود به او بگوید: "نارعنا! اگر پاته پرتوس والده نیز تصوری بی پایه در ذهن ابوی بود به درستی که نمی بایست تخم لقی که تو باشی در چالحوض آن فاجره ریشه گیرد."

 

قطعه در رد افکار آن گمراه

 

چه خوش گفت آن مردک پیل گوش

بدان پادره * گندم نما جو فروش

که گر جز خیالی نباشد فلانت

چه باید کنی شرم؟ تمبان مپوش!**

 

پاورقی:

 

*Padre)

کشیش را گویند و آن لحنی است از کلمه ی فارسی پدر در تداول نصرانیان. فی الواقع معلوم نشد میان جماعت کشیشان و مادران مومنان خاج پرست چه حادثه بهجت انگیزی روی نموده است که خود را بی تعارف پدر ایشان می دانند. همانا به تحقیق خدا داناتر است.

** خاقان بن خاقان این قطعه را در حالی که غفلتا شمشیر پاشاخان را از کمر آن سالار کشیده در کمال حمیت و غیرت گرد سر می چرخاندند و ما بندگان آستان از هیبت آن ضیغم بیشه ی غضب ترسان و چون بید لرزان بودیم در کمال سلاست به بدیهه بر زبان آوردند، آن هم با چنان شوری که پس از صدور این قطعه ی عالی بی حال و رمق نقش قالی شدند و تا پردگیان حرم دخان پشکل ماچولاغ به گنبد دوار نرساندند و سرکه و کاه گل زیر دماغ آن ببر بیشه ی دلاوری نگرفتند به خود نیامدند. و چون به خود آمدند با چنان آواز ضعیفی سوال فرمودند "من کجام" که همه از خرد و کلان و پفیوزان و یلان بی اختیار به زاری درآمدیم و گیس و کل کندیم و پشم و پیله پراکندیم.)

 

در وجه تسمیه ی ولایت قالی فورنیا

 

اما امیرنشین قالی فورنیا در اصل نامی دارد قریب به همین تلفظ، که سبب اختلاف شان به ضرس قاطع و حقیقت واقع عرق ملی و علقه ی جبلی آن دسته از اجله ی رعایای فاقد شرم و حیای ما به حفظ نومیدانه ی تتمه ی هویت خویش است. این جماعت که جد اندر جد طفیلی دربار سلیمان آثار ما و سلاطین ماضی بودند نسلا بعد نسل چتر آسایش بر سر کشیدند، در سایه سار امن و امان لمیدند، زر اندوختند و تفرعن فروختند و به برکت دستمال خصیه مالی – که مرده ریگ نیاکان ایشان است – با کد یسار و عرق زهار نان خشک از دهان رعیت بریدند و پشت در پشت به تاریخ ملتی ریدند، و همین که باد از جانب دیگر وزید و مدعی صلای "السلطنت منی" در افکند، احتیاط را دست از دیار و یار کشیدند و دلار به جیب و قالی به پشت و فور به دست و افیون به مشت بدین گوشه ی عافیت دویدند به امید آن که چون ملک به قرار بازآید سردار فراری به دیار باز آید.

 

گر تیغ برکشی که محبان همی زنم

اول نفر که پشت به میدان کند منم

وان دم که خفته بقچه زتنبان به در کنی

اول کسم که لاف وفای تو می زنم!

 

اما به مجرد آن که در این خطه پاتابه گشوده  پلاس اقامت گستردند فرزندان بلافصل ایشان بی درنگ با بومیان درآمیختند، آرد ملیت ببیختند و الک قومیت درآویختند بشکن زنان و کپل جنبانان، که

 

وی آر نات ز اطفال ایران زمین

تو ما را همه "بیل" و "جودی" ببین!

 

فی الجمله چون آن دربه دران در برابر این بی پدران در خود حوصله ی مقاومت نیافتند بدین اندک رضا دادند که تخم و ترکه ی ایشان دست کم تبار بی بخار فاقد ارج و اعتبار خود را بالمره از یاد نبرند و به خاطر عاطر سپارند که نیاکانشان روزی روزگاری بر قالی لمیده اند و لب وافور می مکیده اند. پس کالیفرنیا را به تصحیف، قالی/فور/نیا خواندند اما قرار نهادند کرسی نشین خود لس آنجلس را به شیوه ی بومیان امریغ همان ال.ای. بگویند، گیرم بدین معنی که "ما همه در این خطه صاحب عله ییم."

 

اما بعد

 

امروز شنبه بیست و پنجم شهر رمضان المبارک قرار است از دارالعلم برقلی راهی ال ای شویم.

قبل از تقریر آنچه امروز پیش از حرکت رخ داد و سبب کمال انبساط خاطر همایون ما شد لازم می بینیم این نکته را مرکوز ذهن تاریخ فرموده باشین که نقرس گرچه مرض صعب پر آزار است همچون مهر نبوت نشان مشخص بزرگان ایل قاجار است، تا آن جا که به تصدیق فحول علما هر که از ما این مرض ندارد و کیفش کوک است لامحاله نسبش مشکوک است. و سپاس بسیار حضرت باری را که ما به شهادت نقرس نه فقط در حلال زادگی از اجداد و احفاد خویش پیشیم، گاه در عوالم درد چنان می اندیشیم که ما خود بنیانگذار ایل بزرگوار خویشیم.

باری صبح که از خواب بیدار شدیم درد پا قدری شدت کرده بود. البته ما الحال از لحاظ شرعی در سفریم و زحمت روزه نمی بریم. و اصولا هم به حکم آن که عبادت به جز خدمت خلق نیست، و ما پادشاهان همین قدر که به خواست خداوند پذیرفته ایم کارمان را بگذاریم و به مشتی کور و کچل حکومت روا داریم خود به خود از راهیان بهشتیم، لاجرم از زمان اجداد خود – یعنی از بدو سلطنت آغا محمدخان بی اسباب به این طرف – راسا بعد راس قید روزه داری و این گونه گرفتاری را از پای خود گشوده ایم و یکجا به گردن اصحاب ایمان آورده ایم که در نهایت آزادی ثواب جا کنند و ما را بر سجاده دعا کنند. چنین است که نه تنها روزه سربار ما نیست، بل در هر وعده تا خرخره می لمبانیم و به دستور حکیم طاووس هر شب مقادیری کنیاک هندسی می نوشیم و حتا به سیاق استبداد رای، هر وعده مبلغی هم به مقدار مقدر آن می افزائیم اما باز درد پا کم نمی شود.

صدراعظم بی آبروی ما که خود گرفتار عارضه ی ملی بواسیر است تا آن جا که گاه عز فرط درد از جان بی مقدار خود سیر است، قربانی توصیه کرد. هم چند راس گاو و گوسفندی را که از رعایا گرفته به حضور آوردند قربانی فرمودیم، هم چند روز پیش از حرکت دادیم هفده نفر از تابین های فوج خلیج را که برای شکایت از نایب السلطنه به دربار گردون اقتدار پناه آورده بودند محضالله طناب انداختند. مع الوصف هیچ افاقه نکرد.

باری به هر جهت، به هر وذاریاتی که بود لباس پوشیده آمدیم در تالار جلوس فرمودیم تا بنات سلطنت، پیش از حرکت، به اتفاق کنیزان و خواجه های حرم اولا تحصیل شرف پابوسی ما کنند و ثانیا ما را در حال صرف صبحانه تماشا کنند.

سیاه خان – خواجه ی مطبخ – ناشتایی مخصوص ما را بر عسلی نهاد و تعظیم کنان پس پس رفته در گوشه یی ایستاد. لقمه لقمه می جویدیم و جرعه جرعه می نوشیدیم و برای خانم ها و کنیزکان و گیس سفیدان که به ملاحظه ی اشتهای سلطانی ما صدا به صدا انداخته از دل و جان "ماشاء الله" و "چشم دشمن کورباد" می گفتند و صلوات می فرستادند سر تکان می دادیم و لبخندزنان اظهار مرحمت می فرمودیم که بر حسب تصادف چشم مان به سیاه خان افتاد. دیدیم کم مانده از زور خنده قزل قورت کند. با هوش سرشاری که در ذات ما پادشاهان موهبت الهی است شست مان خبردار شد که برایش واقعه یی شنیدنی اتفاق افتاده. در دل سخت مشتاق دانستن شدیم اما از آن جا که حفظ هیبت سلطنت با هرته کرته منافی است ابرو در هم کشیده پرسیدیم: - خنده ات برای چیست قرمساق؟ بدهیم جلادباشی لب هایت را قیچی کند که تا زنده ای نیش منحوست مثل گاله ی کودکش های دولاب باز بماند؟

سلطان بانو مونس الدوله که در این سفر اعمال وقیح و اطوار قبیحه ی متعدد به منصه بروز و ظهور رسیده است و از آن جمله مدام در کمین فرصت است که لنترانی بار ما کند، همان طور که خم شده شانه های ما را می مالید آهسته زیر گوش ما عرض کرد: - زنبوووررر! مطلقا به رو نیاوردیم. در عوض سبیلی چاق کرده غبغبی گرفتیم و به خواجه نهیب زدیم که: - خب، سیاه دبوری! این وقت روز چه چیز خنده دار زهرمار کرده ای؟

بیچاره از هیبت ما هفت بند تنش لرزید. به خاک افتاد و با حال نزدیک به گریه گفت: - جان یکایک ما فدای خاک پای قبله ی عالم... غلام برای خرید لوازم سفره خانه ی همایون به یدی اون بیر رفته بود ...

از فرط غضبی که ناگهان مستولی شد نیمروی به آن خوشمزگی و خوش نمکی را همان جور نجویده و نچشیده فرو دادیم، طوری که نزدیک بود خفه مان کند. از ما به سرفه گوزک بی امان افتادن و از سلطان بانو که فرصت ناب گیر آورده بود مشت ناحق حواله ی پشت ما دادن. عسلی افتاد و صبحانه ولو شد. نفس مان که برگشت دادمان درآمد که: - یدی اون بیر می شود "هفت، یازده". زنجیر کنید حرامزاده را! حالا دیگر در حضور ما با رمز اعداد اختلاط می کنی؟ مچت را گرفتیم، نمک به حرام! به خاک خاقان قسم که جاسوس شده ای ... حاجب الدوله، زیر ترکه مقرش بیار! درازش کردند به چوب ببندند، که دیلماج باشی* به میان جانش رسید.

 

پاورقی:

(*حکایت دیلماج باشی را در فرصت دیگر می آوریم. در این جا همین قدر کافی است که گفته شود پس از انتصاب او به این سمت، برای آن که همه وقت دم دست باشد و آمد و رفتنش به حرم مشکل شرعی پیش نیاورد و باعث نشود احدی از نوکرها محض ابراز حسادت به او پشت سر ما صفحه بگذارد والعیاذبالله یکی بگوید که ما بی ناموسیم نه بر مذهب ناس، امر فرمودیم شیخ حسن مساله گو ملقب به طرلان الشریعه بین او و ملکزاده بانو افتخارالتاج که طفل شیرخواره ی سه ماهه است صیغه ی محرمیت جاری کند.

و اما این شیخ حسن چند سالی است که به ینگه دنیا آمده مکتب ندیده ملاباشی شده است. – زیاد هم بد نیست. نیازهای شرعی رعایای ما را بر می آورد. از قبیل اجرای صیغه عقد و طلاق، و خواندن نماز آیات، و اقامه ی نماز میت، و نگارش آیات قرانی به خط زعفرانی به حاشیه ی کفن، و غسل جنابت که از اهم واجبات است بخصوص پیش از نشستن در کالسکه ی آتشی، که به اتفاق نظر عموم علمای فیزیغ و از آن جمله البازرجان سابق الذکر، جنب بودن مسافر سبب پنچری لاستیغ می شود.

همچنین توضیح مسائل حیض و نفاس، و ترتیب استنداز به ساعت سعد، و ساعت دیدن برای عمل ختنه و ساعت دیدن برای استعمال نوره و حل مشکلات عدیده ی چون شک میان دو و سه، و اعمال خفیه ی چون جن گیری و دعانویسی و جام زنی و آینه بینی و تاس نشینی و جفر و رمل و اسطرلاب، و واکردن سرکتاب و دیدن فال نخود، و بستن دم مار و نیش کژدم، و قفل کردن داماد در شب اول و هفته ی اول و ماه اول و سال اول (که صد البته نیاز هر کدام فرق می کند)، و جادوجنبل برای برآمدن نیات شریره یی چون هووکشی، و فروش قلیاب سرکه ی مخصوص برای ابطال همان جادو به طرف مقابل، و آموختن ورد مخصوص برای بستن زبان خواهر شوهر و مادر شوهر، و نزله بندی، و موعظه و روضه خوانی در لیالی مقدسه، و همچنین اجرای مراسم شب شش، و انداختن سفره بی بی شهربانو و بی بی سه شنبه و بی بی حور و بی بی نور، و ذبح گوسفند قربانی، و تهیه واجبی اصل و تربت اصل و طلسم بلقیس و سلیمان و انگشتر شرف شمس و عود و سلیم نر و ماده و مهره ی مار و مهر گیاه و کس کفتار و ببین و بترک و تعویذ وان یکاد و چل بسم الله و جام چل کلید و قلعه یاسین و قبول نذورات و صدقات و غیره، آن هم به مناسب ترین قیمت و در کوتاه ترین مدت به شیوه ی مرضیه دلیوری فری.

 

بیت

 

حرص طرلان نه واسه ی دین است

جیب خالی طبیعتش این است

 

قطعه لسلطان المعظم

 

گبر اگر کوس انالحق بزند گو می زن

چه تفاوت که تو این یاوه ببافی یا من؟)

 

به پای ما افتاد که: - قربان، تصدق بفرمائید! سه ون اله ون که معنی اش همان جور که ذات مبارک به فراست دریافتند هفت – یازده است رمز اعداد نیست، اسم یک رشته دکان است که قمپانی است و لبنیات و دخانیات و بقولات و نان و گوشت می فروشد.

از این که بحمدالله بر خلاف تصور ما پایه ی سریر اعلا را خطری تهدید نمی کرد مختصر آرامش خاطری حاصل شد. با لبخند قباسوختگی فرمودیم: - غریبه اسمی است برای بقالی!

عرض کرد: - یحتمل از طریق این اسم خواسته اند مشتری بداند که دکه های قمپانی از هفت صبح الی یک ساعت به نصف شب مانده باز است.

فرمودیم: - الحق در مراتب پدر نامردی رو دست ندارند.

باز دیلماج باشی عرض کرد: - از قضای اتفاق تا همین چندی پیش از جماعت کاکاسیاه احدی را به این دکه ها راه نمی دادند. باید یک قرص نان بخوریم صد قرص نان صدقه بدهیم که اگر هنوز هم آن رسم برقرار بود معلوم نیست تکلیف ما چه می شد. یا می بایست وزیر دربار اعظم شخصا زنبیل و تغار به دست و گونی به دوش خرید مایحتاج مطبخ سلطان مالک الرقاب را بر عهده می گرفت، که صد البته این امر در انظار دول خارجه برای رعیت غیور ما افت داشت، یا ناچار

 

پاورقی

 

(تیز تیز است، چه از مقعده خیزد چه ز حلق

شیخ شیخ است چه دستار ببندد چه نبن*

 

*این همانا نبندد است که جزء آخرش به قرینه ببندد محذوف افتاده. البته بر کافه علما و فحول فصحا مخفی نیست که این صناعت تازه یی است در قافیه بندی که شاه شیرین سخنان، حضرت ظل الهی در فهارس صنایع شعر و نظم به نام نامی خود ثبت فرموده و این بنده آن را "صنعت قافیه اندازی از طریق خواجه سازی" نامیده ایم. و آن چنان باشد که دو حرف همانند را همچون دو بیضه از انتهای کلمه یی به مقراض قهر بچینند.)

 

می شدیم برای صرف ناهار و شام به یکی از کبابخانه های حاجی مک دانلد خدانشناس برویم که هم گوشتش احتیاط دارد هم ذبحش. شایع است که این ملعون گوشت خنزیر تنگ گوشت شتر می زند تا رشته های طاعت و عبادت – امت پنبه شود و درهای بهشت به روی مومنین بسته بماند.

فرمودیم: - نگفتیم رو دست ندارند در مراتب ناپدری؟

عرض کرد: - البته فرمایشات حضرت ظل اللهی حقا ناشی از الهامات مستقیم خداوندی است اما این جماعات به هر اندازه که گریز باشند، ارواح پدران شان، پیش ابداعات علمی رعایای قبله ی عالم پس اند. مثلا التفات بفرمایید که شیخ حسن مساله گو مشکل شرعی همین فقره ی معروضه را با چه درایت عجیب حل کرده است. اگر ذات مبارک اجازه مرحمت بفرمایند....

اجازه مرحمت فرمودیم. کتابچه یی از جیب سرداری درآورده ورق زد عرض کرد: - این جا در رساله ی تازه اش "ابطال العلوم" می نویسد:

 

"احوط آن است که مومن، پیش از محاضره با حضرت عزرائیل، سه شب پیاپی قیام کند به نوشیدن جوشانده ی فلوس که مسهل سنتی قوی است، تا هم امعاء و احشاء او به قاعده ی مرسوم پاک شود از نجاسات نامریی، هم این خطر عظما که در شب اول ترکیدن، بر اثر فشار قبر کفن را مالامال کند از میان برداشته شود بعون الله."

 

فرمودیم: - فتوایش سرش را بخورد! این را البازرجان خودمان سال ها پیش از آن که به صدارت عظما برسد، همان اوقاتی که رییس دارالعلم دارالخلافه اش کرده بودیم در رساله ی "النجاسات فی الاسلام" نوشته بود.

دیلماج باشی برای نجات از مخمصه عرض کرد: - البته جز کبابخانه های حاجی به جوجه کبابی غنطاکی هم می شد رفت که در سراسر ینگه دنیا شعبات دارد و همه متعلق به پالکونیکی از پاردم سابسده های قشن امریغ است که از کار نظام کنار کشیده الحال مشغول کاسبی است و به عرب و عجم و گبر و ترسای پنج پرکنه ی عالم به جای جوجه مرغ غلاغ زاغی قالب می کند.

فرمودیم: - پدرسوخته باید سال های سال جیره و مواجب عساکر پیاده و وجه علیق افواج سواره را بالا کشیده باشد که بتواند این مقدار مایه تیله روی هم بگذارد. کارش به کار نورچشمی نایب السلطنه ی خودمان می ماند که تابین هایش از زور گشنگی مشغول گدایی یا کارهایی از قبیل پهن پازنی و کودکشی برای مزارع دولابند. اما تعجب شانه های ما بیشتر از خود سلطان ینگه دنیا است که چه طور دو تا فراش همپالکی رحیم کن کن خودمان میان نوکرهایش نگه نمی دارد که بفرستد سر دو روز هست و نیست این مردکه پالکونیک را ضبط کنند ببرند تحویل خزانه ی عامره بدهند. واقعا سلطان به این پفیوزی هم خالی از سیاحت نیست!... گرچه، از کجا معلوم؟ شاید پالکونیک پدر نامرد هم مثل نوکرهای خود ما دمش به دم ایلچی های انگریز و روس بسته است که نمی تواند به اش بگوید بالای چشمت ابروست.

سلطان بانو درآمد که: - ماشاء الله شما هم که مدام نان رعیت خودتان را میل می کنید و دیگ آش سلاطین دیگر را هم می زنید! حالا یک دقیقه زبان به دهان بگیرید مرخص بفرمایید سیاه خان بیچاره مطلبش را عرض کند.

در کمال هیبت فرمودیم: - سیاه، بنال ببینیم!

به عرض رساند: - مکافات کلی داشت خرید ماست. سرآخر معلوم شد در زبان این بورای بی نمک عوضی ماست به معنی باید است... هی ما می گفتیم "ماست"، هی آنها می پرسیدند "آخه چی چی را ماست؟"

فرمودیم: - غریب مردمی هستند! آن از قبله عالم خوره خورده شان، این هم از زبان مرده شور برده شان. یعنی واقعا عقل شان قد نمی دهد که وقتی به جای باید به این آسانی بگویند ماست، لابد به جای ماست هم بگویند شاید؟

حتی ما هم که یک ظل الله قدر قدرت حرفه یی تشریف داریم و موضوعات پیش پا افتاده یی از قبیل زبان و نحوه ی ارتزاق و وضع سکونت رعایا مطلقا به عالم مان مربوط نمی شود این را می دانیم.

سیاه خان عرض کرد: - غلام برای این که به نحوی مطلب را حالی بقال باشی کند با پشتگرمی به قدرت لایزال سلطنت داد زد: - ببم! ترکی باشا دورسن؟ (ترکی می فهمی) یغورث، یغورث!"، که یکهو نیش بی نوشش تا زیر لاله های دور گوشش واشد و گفت: "اوه، یس، آف کورس، یوگرت، یوگرت!"... معلوم شد که اینها ترکی راحت تر حالی شان می شود. غلام هم که این جور دید فکر کرد بهتر است اسم بقالی را یدی اون ببر بگوید که اگر یک وقت مجبور شدیم نسیه بیاریم رعایت مان کند.

خنده ی مبسوطی دست داد به طوری که درد پا یادمان رفت. 

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 696  - 13تیر ماه 1398

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت