راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

از کتاب خاطرات محسن رفیقدوست-1

خشت بیت رهبری را او گذاشت!

محسن رفیقدوست، از جوان های میدان تهران بود. میدانی که طیب حاج رضائی تا 15 خرداد حاکم مطلق آن بود و با سرکوب شورش 15 خرداد اعدام شد و در جمهوری اسلامی "حرُ"! رفیقدوست که هنوز زبان داش مشدی ها را دارد، عضو رهبری موتلفه اسلامی و مسئول تدارک انتقال آیت الله خمینی از فرودگاه مهرآباد به بهشت زهرا درجریان بازگشت وی به ایران بود. اتومبیل شاسی بلندی را برای این ورود و انتقال آهن کشی کرده و رانندگی آن را برعهده گرفت و از این مرحله به بعد مدارج ترقی را در جمهوری اسلامی طی کرد. سواد چندانی نداشت و هنوز هم ندارد، اما بعدها شد رئیس کمیته های انقلاب و از آنجا نیز با یک خیز شد وزیر سپاه. بعدها که وزارت سپاه در ساختار جمهوری اسلامی حذف شد و آقای خامنه ای شد رهبر جمهوری اسلامی، او با وی بیعت کرد و بقول خودش "چماق" ایشان شد. خشت ساختمان ها و تاسیسات عریض و طویل "بیت رهبری" را او گذاشت و سپس شد رئیس پتروشیمی ایران.

 

  

 

محسن رفیقدوست، عضو رهبری موتلفه اسلامی و مسئول تدارک انتقال آیت الله خمینی از فرودگاه مهرآباد به بهشت زهرا درجریان بازگشت وی به ایران بود. اتومبیل شاسی بلندی را برای این ورود و انتقال آهن کشی کرده و رانندگی آن را برعهده گرفت و از این مرحله به بعد مدارج ترقی را در جمهوری اسلامی طی کرد. سواد چندانی نداشت و هنوز هم ندارد، اما بعدها شد رئیس کمیته های انقلاب و از آنجا نیز با یک خیز شد وزیر سپاه. بعدها که وزارت سپاه در ساختار جمهوری اسلامی حذف شد و آقای خامنه ای شد رهبر جمهوری اسلامی، او با وی بیعت کرد و بقول خودش "چماق" ایشان شد. خشت ساختمان ها و تاسیسات عریض و طویل "بیت رهبری" را او گذاشت. با همان سوادی که نداشت، شد مسئول پتروشیمی و پس از سالها، از کارهای حکومتی کنار رفت و کسب و کار را ادامه داد. از بر و بچه های میدان تره بار تهران. میدانی که تا خرداد 1342 طیب حاج رضائی فرمانروای آن بود تا این که در حوادث 15 خرداد دستگیر و اعدام شد. از محسن رفیقدوست در سال 1392 یک کتاب خاطرات با عنوان "برای تاریخ می گویم" در 469 صفحه (همراه با شماری عکس از سالهای اول تاسیس جمهوری اسلامی و چهره های مطرح آن سالها) در تهران منتشر شده است.

با مقدمه بسیار کوتاهی که در بالا خواندید، می خواهیم در چند شماره، بخش هائی از این کتاب را برایتان منتشر کنیم. بخش هائی که کمتر آلوده به خودستائی و غلوهای شخصی رفیق دوست در باره خویش است و در عین حال، حامل اخبار و اطلاعاتی که بسیاری از آن کم اطلاع دارند و یا اساسا ندارند. از جمله، این که فرماندهی عملیات دستگیری رهبری حزب توده ایران در بهمن ماه 1361 و اردیبهشت 1362 با او بود و بعد از شکنجه ها و اعتراف گیری های زیر شکنجه، هرگاه هوس می کرد به زندان اوین می رفت و ضمن چاق سلامتی با اسدالله لاجوردی رئیس اوین و دادستان انقلاب تهران که همپالکی و هم حزبی اش بود، سری هم به رهبران اسیر حزب توده ایران دراین زندان می زد. ادعاهائی که در باره این دیدارها می کند اغلب مضحک است اما به هرحال مهم اینست که می گوید هر وقت دلش می خواست به اوین می رفت و قربانیان را می دید!

 

رفیقدوست در کتاب خاطراتش که بصورت گفتگو تنظیم شده و گفتگو کننده نیز سعید علامیان معرفی شده، سعی کرده هنگام صحبت همان سبک و سیاق میدانی و بازاری را حفظ کند. جلسات گفتگو طی سالهای 1389 تا 1390 ادامه داشته و در مجموع 21 جلسه و 45 ساعت گفتگو بوده است. نقل قول هائی که رفیقدوست از معروف ترین چهره های وقت جمهوری اسلامی می کند، وقتی با عملکرد آنها طی سالهای بعد مقایسه می شود، نتایج جالبی بدست می دهد. از جمله خلق و خوی علی خامنه ای که از همان خشت اول جمهوری اسلامی هوای رسیدن به مقام و منصب را داشته است.

در صفحه 33 رفیقدوست که در جای جای گفتگوی خود چاپلوسی از خامنه ای را فراموش نکرده می گوید:

«یادم است، صبح 12 بهمن که سوار بلیزر(اتومبیل آهن کشی شده ای که آیت الله خمینی را از مهرآباد به بهشت زهرا برد) شدم تا به فرودگاه بروم به اولین کسی که برخوردم مقام معظم رهبری بودند که تا مرا دیدند گفتند: "تو اینجا هم زرنگی کردی و رانندگی امام را خودت به عهده گرفتی.»

درباره روزهای پس از ورود آیت الله خمینی به ایران و استقرار در مدرسه رفاه و مردمی که به دیدار او می رفتند می گوید:

 از صبح 13 بهمن مردم هجوم آوردند و کل خیابان ایران و خیابان های فرعی پر از جمعیت شد. روز اول زن و مرد با هم تجمع کرده بودند که اداره اش خیلی مشکل بود اما از روز بعد قرار شد صبح ها آقایان و بعد از ظهر ها خانم ها بیایند. روز اولی که خانم ها آمدند حدود 200 نفرشان زیر دست و پا ماندند و بیهوش شدند. انتظامات در اختیار مردها بود و هر لحظه یکی از خانم ها روی دست مردها به بیرون برده می شد. روز دوم 400 نفر و روز سوم 800 نفر از خانم ها غش کردند. این مشکل را با اعضای شورای انقلاب در میان گذاشتیم. ایشان خدمت امام عرض کردند چنین وضعیتی است و اگر شما موافقید دیدار خانم ها را متوقف کنیم. امام فرموده بودند: «شما فکر می کنید اعلامیه های من یا سخنرانی های شما شاه را بیرون کرد؟ شاه را همین بانوان بیرون کردند! چرا می خواهید ملاقاتشان را قطع کنید؟ بروید وسیله آسایششان را فراهم کنید.» بعد از فرمان امام، عده  زیادی از خانم های آشنایان را دعوت کردیم که انتظامات خانم ها را اداره کنند.

دستگیری کاربدستان رژیم شاه

مردم غروب 21 بهمن سپهبد رحیمی  فرماندار نظامی تهران را دستگیر کردند. از صبح 22 بهمن هم کم کم همه سران نظام دستگیر شدند. چند اتاق را در طبقه سوم مدرسه رفاه به زندان تبدیل کردیم. درگیر و دار همین دستگیری ها فردی بنام عباس رضائیان که کارمند سازمان آب بود و خانه اش در همسایگی باغ شیان تلفن کرد و گفت: من از باغ شیان زنگ می زنم. آقای هویدا می خواهد صحبت کند." هویدا گوشی را گرفت و گفت: "من عباس هویدا هستم، بیائید مرا ببرید." باغ شیان متعلق به ساواک بود و هفت تا هشت هکتار مساحت داشت. در یک طرف باغ شیان خانه ای سه طبقه بعنوان خانه سازمانی برای رئیس ساواک ساخته بودند که موقع انقلاب خانواده تیمسار مقدم در آن زندگی می کرد و در طرف دیگر باغ هم ساختمان دو طبقه ای بود که مهمانسرای ساواک بود. هویدا در یکی از اتاق های همین مهمانسرا بود. هویدا را برداشتم و آوردم مدرسه رفاه اما به اتاق بقیه نبردیم بلکه در یک اتاق دیگر نگهش داشتیم. هویدا دو خواسته داشت. اول این که خانه ای در برج آ اس پ در یوسف آباد هست که من پولش را نداده ام و مال من نیست. اسم کسی را آورد و گفت خانه مال آن شخص است و به او بدهید. بعد گفت که خیلی حرف دارد و اگر می خواهیم اعدامش کنیم، دیرتر این کار را بکنید تا حرفهایم را بزنم که متاسفانه عجله کردند."

ناجی، فرماندار نظامی اصفهان افسر جلاد و جگر داری بود. موقعی که همراه نصیری و خسروداد آنها را از پله ها به طرف پشت بام می بردند که اعدام کنند تنها کسی که روی پای خودش می رفت سپهبد رحیمی بود. من قبل از پیروزی انقلاب با او ملاقات کردم. اوائل دیماه و قبل از رفتن شاه. مرحوم عراقی به من زنگ زد و گفت این سپهبد رحیمی داش مشدی و لوطی مسلک است اگر بروند  با او صحبت بکنند و به او تامین بدهند دست از کشتار بر میدارد. خدمت شهید بهشتی رسیدم و گفتم فلانی چنین صحبتی می کند. مرحوم بهشتی گفت: "بعید است ولی برای این که مردم کمتر کشته بشوند خوب است با او صحبت بشود. خودت برو." به محل فرمانداری نظامی تهران در پادگان لجستیک عباس آباد رفتم. اتاق خیلی بزرگی داشت. داخل رفتم. گفت: "همانجا بایست. چه کار داری؟" گفتم: "پیغامی دارم" برخاست و پشت میر ایستاد. من چند قدم جلو رفتم. گفت: "همانجا بایست. آمده ای چه بگوئی؟" گفتم: داستان این است و در پاریس خدمت امام عرض کرده اند شما آدمی هستی که لوطی گری سرت می شود. دست از کشتار بردار. اگر شما این کار را بکنید به شما تامین می دهیم. تا این را گفتم کلاهش را از روی میز برداشت و برد گذاشت روی جالباسی ای که پالتویش روی آن آویزان بود و گفت: "برو به اربابت بگو خون شاهنشاهی در رگ های ماست. ما به اصل شاهنشاهی وفاداریم. این شاه برود به پسرش وفاداریم. بعد با اشاره به کلاهی که روی جالباسی گذاشته بود گفت: "اصلا اگر کلاه شاهی را بر سر این چوبرختی هم بگذارند من به آن سلام نظامی می دهم."

این گذشت تا اینکه غروب 21 بهمن او را پیش من آوردند. به او گفتم: "حالا نظرت چیه؟" گفت: "من هنوز هم بر عقیده خودم هستم. جنگی بین ما و شما بود و شما بردید و ما را هم می کشید."

آن وقت که این چهار نفر را برای اعدام می بردند او باز سر موضعش بود. وقتی می خواست از پله ها بالا برود گفت: "دست ها و چشم های مرا نبندید." و همانطور اعدام شد. بقیه را زیر بغل هایشان را می کشیدند و می بردند.

 

(در شماره آینده بخش مربوط به بنیانگذاری سپاه را از قول رفیقدوست خواهید خواند.)

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 714 - 9 آبانماه 1398

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت