راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بیگانه ای در امواج- 7

کوچک خان از پشت

به حیدرعمواغلو خنجر زد!

در خانه ای که هیات مذاکره کننده حیدرخان در آنجا منتظر کوچک خان بود نارنجک انداختند. آن طوری که آن ها فکر می کردند همه را از بین نبرده بودند. پس از اولین انفجار آنها از بالای نرده ها پائین پریده بودند. خالو قربان موفق به فرار شده بود. کریم خان کمی از ناحیه پا زخم برداشته و چهار دست و پا از میان بوته زارها خود را به رشت رسانده بود. چند تن از همراهان آن کشته شده بودند. حیدرخان در اثر پرت شدن از بالکن زخمی شده بود. او را اسیر و در کلبه کوچکی در کیشدره زندانی کردند که بعدها خفه اش کردند.

  

گوراب زرنیخ، کسما و شفت در واقع دهکده های کوچکی بودند و بازار در آنها دو بار در هفته تشکیل می شد. کلمه بازار در ایران فقط معنی محل فروش کالا را نمی دهد، بلکه مکانی برای نمایش اجناس نیز هست. در بیشتر شهرها سرتا سر یک خیابان سرپوشیده پر از مغازه های کوچک و کارگاه های محلی را که از صبح تا غروب خورشید در آن کار و تجارت می کنند را نیز بازار می گویند. در هر دهکده یک روز در هفته مردم جمع می شوند، می فروشند و می خرند. زنی تخم مرغ و دیگری مرغ می فروشد. در کنار جعبه مرغ، پارچه و روبانی طلا برای تزئین لباس نیز عرضه می شود. حکیم باشی و درویش دورگرد هم همیشه حضور دارند. این ها بازارهای قابل توجهی نیستند، ولی وجودشان امتیازی برای دهات است. به همین خاطر نام آنها پیشوند ده را می گیرد: گوراب زرنیخ بازار، شفت بازار، کسما بازار. البته در این بازارها چیزی به جز اجناس روزمره نمی شود خرید. برای وسایل کمی غیر معمولی باید به رشت یا انزلی می رفتم.

از رشت تا کیشدره تقریبا سی و پنج کیلومتر بود. بدترین راه جنگلی از بهترین راه های این منطقه است. بعضی مواقع راه باریک از کنار پرتگاه و یا صخره ای رد می شد و در جای دیگر باید از باتلاقی که در آن چندین تنه درخت انداخته بودند عبور می کردیم. اغلب در مصب رودخانه نیمه خشک کوهستانی حرکت می کردیم، چون راحت تر به نظر می رسید.

در جنگل زندگی رضایت مندانه ای داشتم. دوران آتش بس بود. استراحت می کردم و سربازان را آماده می ساختیم. نمایندگان در رفت و آمد بودند. فومف هر لحظه در سرفرماندهی بود. حزب کمونیست ایران در حال مذاکره با کوچک خان بود و کوشش می کرد نشان دهد که با او هدف مشترکی دارد (خوشبختی طبقه کارگر)

هم چنین وزیر جنگ "رضاخان" بیشتر مواقع پیش او (کوچک خان) می آمد. رضاخان قدرتمندترین فرد در کابینه دولت (دولت سید ضیاء) و وزیر جنگ بود. با کوچک خان در مورد هماهنگی با دولت او مذاکره می کرد، هر چند با نام آخرین شاه قاجار گفتگو می کرد. البته واضع بود که احمدشاه هیچ قدرتی ندارد و دیری نمی کشد که برکنار شود. چنان که در شرق مرسوم است، می خواستند کوچک خان را با مقام و منصب، یا با تهدید و جنگ به طرف خود جلب کنند. کوچک خان از پیوستن به هر دو طرف دوری می جست و می خواست راه خود را برود. یک بار در سرفرماندهی شاهد بازی دیپلماتیکی بودم که در آن گفتگو با تهران خاتمه پیدا کرد. لحظه ای که وارد شدم هیجان غیر معمولی همه جا حکمفرما بود. در بین کلبه ها سوارکاران غریبه ای ایستاده بودند. خورشید در حال غروب بود. مقابل خانه کوچک خان گروهی از افسران و خان ها جمع بودند. حتما مسئله مهمی در داخل جریان داشت. مستقیم به طرف آشنایم رفتم و سئوال کردم. جواب داد: «نماینده دولت با شمشیر مرصع از تهران آمده و همراه آن برای کوچک خان نامه ای دارد که او را در آن حاکم گیلان با مرکزیت رشت اعلام کرده است، البته به شرطی که کوچک خان دست از نهضت بردارد و دولت تهران را به رسمیت بشناسد. چنانچه وی این پیشنهاد را قبول کند پایان کار نهضت خواهد بود، وگرنه جنگ تازه ای هر چه زودتر آغاز می شود. سربازان نزدیک قزوین هستند.»

کوچک خان از فرستاده پذیرائی کرد. البته خیلی زود او را در خانه تنها گذاشت و با گلوئوک و حسن خان و چند نفر دیگر بیرون آمدند. حسن خان فورا مرا هم پیش خواند تا به آنها بپیوندم. به جز گائوک من تنها اروپائی ای بودم که بدین گونه در یک مذاکره دیپلماتیک شرقی، در عمق جنگل های انبوه شرکت می کردم. در پناه کوهی از چوب های نیمه پوسیده دایره وار نشستیم و گائوک یک بار دیگر با صدای آهسته نامه را خواند. همگی آرام حرف می زدند و تقریبا در گوش یکدیگر نجوا می کردند. نتیجه این گفتگوها تصمیمی بود که گرفته شد:«فقط خون قاجارها می تواند ستمی را که بر مردم ایران رفته است پاک کند!»گائوک فورا جواب را نوشت، خان های حاضر آن را امضاء کردند. یا این که آن را با اثر انگشت در جلوی اسم خود مهر کردند. شمشیر مرصع را به دست کوچک خان دادند و او آن را خیلی آسان شکست (انگار که آن را قبلا اره کرده باشند) کوچک خان نامه را همراه جوابش در دست گرفت و یوسف خان شفتی شمشیر شکسته را، نامه به رضاخان که سمت فرستاده را داشت برگردانده شد و او بدون کم ترین درنگی با همراهانش خارج شدند. بدین گونه مذاکره با دولت خاتمه یافت، اما دشمنی عمیق تری چندی پس از آن ظاهر گردید.

به طریقی کاملا مشابه و به سبک شرقی، مذاکره با حزب کمونیست ایران نیز خاتمه پیدا کرد. اواخر ماه سپتامبر چند روزی را در رشت گذراندم.

یک روز صبح بیدارم کردند، در راهرو یکی از افراد جنگل ایستاده بود. ظاهرا برای فروش تنباکو به بازار آمده بود، اما دستور داشت مرا پیدا کند و پیام کوچک خان را به من برساند: «باید فورا به جنگل برگردم.» در سرم جرقه زد: «جریانی در کار است.» در عرض چند دقیقه آماده شدم. پیشخدمت هتل برای من به دنبال وسیله نقلیه یا اسب می گشت. در ایران وقتی هنوز کسی از هیچ چیز خبر ندارد گاریچی ها از همه چیز باخبرند. این بار هم همین طور بود. کسی دیگر حاضر نبود به جنگل برود. پس از چانه زدن زیاد و پیشنهاد کرایه چند برابر بالاخره سرایدار یک کرُد را راضی کرد تا مرا با خودش ببرد. ساعت هشت صبح از رشت خارج شدم.

در راه آشنایان از دور می پرسیدند: «صبح زود کجا می روید؟» خود را برای جواب دادن معطل نمی کردم. فقط دستم را به علامت سلام و احوالپرسی تکان می دادم و قول انعام برای تند رفتن به سورچی را تکرار می کردم. مثل این که باد دنبالم کرده باشد. اسب ایرانی پرواز می کند، مخصوصا اگر دهنه اش را ول بکنید و سورچی منتظر انعام باشد. پس از چند لحظه رشت پشت سرمان بود و به طرف صومعه سرا می رفتیم. راه از جنگل عبور می کرد. از پسیخان وارد شدیم. تقریبا در فاصله یک کیلومتری ما کلبه ای چوبی قرار داشت. در جلوی آن دشت کوچکی با درختانی منحصر به فرد گسترده بود و از پشت جنگل به آن چسبیده بود. جاده ما از میان دشت و کنار کلبه در جنگل محو می شد. دفعات بسیاری از کنار این کلبه رد شده بودم و همیشه به نظرم خالی و رها شده می آمد. تعجب کردم، چون در بالاخانه افرادی را دیدم و از کلاه شان شناختم که ایرانی ها و کردها هستند. ایرانی ها کلاه گرد کوچکی داشتند و کلاه کردها کمی بلندتر و شبیه سیلندرهای خودمان اما بدون لبه بود.

در بین آنها حیدرخان هم بود که مرا شناخت و دستور ایست داد و مرا به بالا نزد خود خواند. در جنگل بعضی مواقع با فومف و حیدرخان ملاقات هایی داشتم. رفتارشان همیشه مودبانه بود. گاریچی به سایه رفت و من از پله ها به بالاخانه رفتم. روی حصیر چند مرد نشسته بودند که بسیار رسمی به من خوش آمد گفتند و حیدرخان مرا با آنها آشنا کرد. از بین آنها خالو قربان نماینده رضاخان و کریم خان [خالو کریم] از حزب کمونیست ایران را که هر دو کرد بودند به یاد دارم. بقیه همراهان آنها را افراد دیگری تشکیل می دادند. گفتند که منتظر کوچک خان هستند و قرار است با او در اینجا ملاقات و مذاکره کنند. با یکدیگر تقریبا در گوشی حرف می زدند و بسیار هیجان زده به نظر می رسیدند. متوجه شدم که نگرانی و بی اعتمادی خاصی در بین آنها وجود دارد. ناآرامی و بی طاقتی آنها را با دستور کوچک خان که باید برگردم، به هم ربط دادم. هیجان زدگی آنها به من هم سرایت کرد. انتظار کشیدن برای کوچک خان در آنجا را قبول نکردم، استکان چایم را سر کشیدم و بعد از گفتگوی کوتاهی به روسی با حیدرخان، از همگی خداحافظی کردم و خارج شدم. همه چیز آن خانه آتش به وجودم می انداخت.

چهارصد متری از آنجا دور شده بودم که صدای انفجار چند نارنجک بلند شد. حدس ام به یقین پیوست: «آغاز جنگ جدید» علاقه ای به بازگشت به میدان زد و خورد نداشتم و گاریچی هم همین طور. رو به جلو پرواز می کردیم. اندکی بعد به جمعه بازار رسیدیم. در اینجا چند مجاهد از بین بوته ها بیرون پریدند و ما را متوقف کردند. چندتایی از آنها مرا شناختند و راه باز کردند تا برویم. کمی دورتر کوچک خان و گائوک را دیدم که با چند تنی از مجاهدان در چهارراهی پخش شده و منتظر بودند که جنگ در پسیخان به کجا می انجامد. در ته دل ایمان داشتند که همه چیز خوب پیش خواهد رفت. کوچک خان مرا در آغوش گرفت و صمیمانه خوش آمد گفت. از این که پیش او باز گشته ام خوشحال بود.

به راه خود به طرف صومعه سرا ادامه دادم. در اینجا گاریچی را مرخص کردم، اما او مجبور شد سه روز در این منطقه باقی بماند. به خاطر جنگ بدون وقفه نمی توانست از جایش تکان بخورد. زمانی بازگشت که کوچک خان رشت را فتح کرد.

به غلامرضا در کیشدره تلفن کردم تا با اسب من به آنجا بیاید و روز بعد فورا به گوراب زرمیخ رفتم. حالا دیگر مرتب بین گوراب زرمیخ و کیشدره در رفت و آمد بودم و گاهی به خط مقدم جبهه می رفتم و اسلحه سربازان را تامین می کردم. از جنگل دائما اسلحه بیرون می کشیدند و سریع آنها را تمیز کرده و به جبهه می فرستادند. مسلسل و نارنجک دستی به اینجا حمل می شد. توپ ها همگی از مدتی قبل در جای خود مستقر شده بودند. سلاح های از کار افتاده را بازرسی می کردم که بعد دسته بندی می شدند. آنهایی را که قابل تعمیر بودند به کیشدره می فرستادم و با تلفن به سرمکانیک می گفتم که چه باید بکند. آنها را پنج یا شش مجاهد روی شانه می گذاشتند و یا روی الاغ یا اسب محکم بسته و به کارگاه و بالعکس حمل می کردند. قبلا نیز گفتم که فشنگ های انگلیسی را برای تفنگ های روسی دست کاری می کردم که بیشترشان از نوع «تریلینکی» بودند. البته در آنجا تفنگ های «بردانکی» (Berdanky) و لابوکی (Labevky) قدیمی هم وجود داشت و تفنگ های ژاپنی و آلمانی نیز در بین آنها یافت می شد. که متاسفانه فشنگ مورد نیازشان را نداشتیم. جنگ های انقلابی در جنگل های انبوه ایران روند دیگری جز آن چه ما در میدان های جنگ اروپا دیده ایم دارد. از لحاظ تسلیحاتی وضع ارتش رسمی دولت و حزب کمونیست ایران هم چندان بهتر از ما نبود.

در گوراب زرمیخ خبردار شدم که در جنگل های اطراف پسیخان حسن خان کیشدره ای با لشکر بزرگ مخفی بوده. بدون جلب توجه چند لحظه قبل از ورود من به آنجا رسیده بودند. آمدن من سبب تاخیر در حمله آنها (به خانه ای که هیات مذاکره کننده حیدرخان در آنجا منتظر کوچک خان بودند)شده بود، مرا شناخته و صبر کرده بودند تا از آنجا خارج شوم. چند تا بمب کافی بود تا مخالفان را از هم بپاشد. البته آن طوری که آن ها فکر می کردند همه را از بین نبرده بودند. پس از اولین انفجار آنها از بالای نرده ها پائین پریده بودند. خالو قربان موفق به فرار شده بود. کریم خان کمی از ناحیه پا زخم برداشته و چهار دست و پا از میان بوته زارها خود را به رشت رسانده بود. چند تن از همراهان آن کشته شده بودند. حیدرخان در اثر پرت شدن از بالکن زخمی شده بود. او را اسیر و در کلبه کوچکی در کیشدره زندانی کردند که بعدها خفه اش کردند.

حمله ناگهانی پسیخان سبب آغاز جنگ علنی بین کوچک خان، حزب کمونیست ایران و تهران گردید.

لینکهای شماره های گذشته:

 

1 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/may/737/tarikh.html

2 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/may/738/bigane.html

3 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/may/739/biganeh.html

4 - http://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/may/740/biganeh.html

5 -- https://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/jon/741/bigane.html

6 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/jon/742/biganeh.html

 

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 



 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 743 - 5 تیرماه  1399

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت