راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

بیگانه از در کنار کوچک خان- 2

پس از انقلاب اکتبر، خلق ها

کشتار کدیگر را آغاز کردند

 

پس از انقلاب بلشویکی در سال 1917 تا چندی آرامش در باکو برقرار بود، اما همه چیز بسیار زود تغییر کرد. سربازان از جبهه عثمانی در ایران فرار می کردند و خواه ناخواه درگیری هایی به وجود می آمد. سربازان خسته، فقرزده، از نظر اخلاقی در پائین ترین حد ممکن و وظیفه نشناس بودند. در برابر مردم عادی می ایستادند، در بیشتر موارد اسلحه به دست خواسته های خود را به دست می آوردند. در بازار معروف به «بازار سربازها» همه چیز می فروختند: اسلحه، مهمات، اونیفورم و دیگر اجناس دزدی. در خیابان های شهر سربازان اغلب به هم تیراندازی می کردند. البته در ایستگاه ها زد و خورد با شدت بیشتری جریان داشت. خیلی زود همه چیز را از بین بردند. یک پنجره سالم نمانده بود. اغلب درها را خرُد می کردند.

 

بلشویک ها در تمام مرزها، به ویژه در دوازدهم دسامبر 1917 در جبهه عثمانی در ایران آتش بس اعلام کردند. از این زمان قطارها در خدمت سربازانی بود که از جنگ بر می گشتند. این افراد بدون هیچ علتی واگن ها و لوکوموتیوها را از بین می بردند. گاهی مسافران قطار را پیاده و واگن را واژگون می کردند. همین کار را با قطاری که لباس حمل می کرد انجام می دادند و لباس ها را در راه می فروختند. مسلمان ها قطار را متوقف می کردند و خواستار تحویل دادن ارامنه می شدند و در جای دیگر برعکس آن صورت می گرفت.

در تفلیس کمیساریای ماوراء قفقاز از سه گرجی، سه تاتار، سه ارمنی و دو روسی تشکیل شده بود که هدفشان برقراری آرامش و وحدت در قفقاز بود. این سازمان چندان موفقیتی کسب نکرد. نه تنها کینه طبقاتی، بلکه کینه ملی هم اوج می گرفت. هر لحظه خبر کشمکش تازه ای بین ارامنه و ترک ها از اطراف شهر می رسید. در کوه های قفقاز ملیت های مختلف در کنار هم زندگی می کردند. از آنجا لزگی ها، چرکس ها و چچن ها به پایین سرازیر می شدند، دهکده ها را به آتش می کشیدند و قطارها و ماشین ها را غارت می کردند. هر کس برای خودش دست به کاری بود و مال جمع می کرد.

ارتش ملی ماوراء قفقاز از ارامنه، گرجی ها و تاتارها تشکیل شد. این ارتش ورزیده و بسیار قابل بود. لشکری بود به نام دیووکایا دیویزیا (هنگ وحشی) که متاسفانه فقط به خاطر وحشی گری اش معروف شده بود. سربازان اش نه تنها با تفنگ و خنجر، بلکه به وحشی گری حیوانی به دشمن حمل می بردند و گلوی او را می جویدند. سربازان آن فقط مسلمانان بودند و افسران را اعضای بهترین خانواده های آذبایجانی تشکیل می دادند. چندی بعد این لشکر به ارتش ترکیه پیوست.

 

در باکو شورای نمایندگان سربازان و کارگران تشکیل شد، ریاست آن را شائومیان ارمنی به عهده داشت و فرد برجسته آن آرجونیکید گرجی بود. این اولین شورا هیچگاه در کارهایش خشونت و حمله به سرمایه داری نشان نداد، هیچگونه اموالی را ضبط نکرد و تعقیب افراد در کارش وجود نداشت. در هر کارخانه نفت کمیته کارگری انتخاب کردند که البته کارشان فقط تشکیل جلسه و میتینگ بود. کار کردن متوقف شده بود. نفتکوم، «کمیساریای نفت» در هر کارخانه نفت یک کمیسار (ناظر) را به عنوان مراقب قرار داد، ولی کارخانه ها را برای صاحبان آن باقی گذارد.

اکثریت مردم آذربایجان را تاتارها و مسلمانان تشکیل می دادند که بلشویک های روسی محلی را قبول نداشتند و به مسخره به آنها «شورای سگ ها» می گفتند. مقامات بالای تاتار با ترک ها مذاکراتی داشتند تا به کمک آنها روس ها را بیرون کنند و دولتی از مساواتی ها که بیشتر از همه در این راه تلاش می کردند تشکیل دهند. بدون شک روس ها در این مورد اطلاع کافی داشتند، ولی نیروی لازم برای مقابله با آن در اختیارشان نبود. تشنج بالا می گرفت، رنجش های شخصی با حرف ناشنوایی آمیخته شده بود. مخالفت با هر چه اقتدار داشت اوج می گرفت. در کارخانه ها دیگر نمی شد فرمانی داد. هیچ کس به هیچ دستوری توجه ای نداشت و کاری را می کرد که دلش می خواست. کمونیسم از میدان های نفتی به کارخانه ها رخنه پیدا کرده بود. گردان های سربازان بی قید و بند در اطراف باکو هرزه گردی می کردند و شوراها کوشش بی فایده ای داشتند تا آنها را به جبهه برانند.

حزب ملی ارامنه داشناکتسوتیون یک واحد نظامی تحت فرماندهی سرمایه دار نفتی استپی لالایف تشکیل داده بود. این سربازان که می بایستی به ارمنستان بروند و برای وحدت آن بجنگند، فعلا در باکو و اطراف آن به سر می بردند. در ماه مارس لشکر وحشی تاتارها نیز به نزدیکی های شهر آمدند، و حالا دو دشمن قدیمی به فاصله اندکی از یکدیگر جبهه گرفته بودند، ارامنه و تاتارها، هر دو  سراپا مسلح.

این روزها متاسفانه بازی «برای سلامتی» به زندگی احمدخان، پسر خاجی تقی بزرگ ترین سرمایه دار شهر، خاتمه داده بود. او افسر هنگ وحوش بود و قسمتی از لشکر در مراسم با شکوه خاکسپاری او در باکو شرکت داشت. پس از انجام مراسم دفن، نمایندگان شوراها با تقاضای این که افراد پیش از خروج اسلحه خویش را تحویل دهند به نزد فرمانده لشکر آمدند. فرمانده از ترس این که مبادا سربازانش در چنگ بلشویک ها بیفتند از این کار ممانعت کرد. بلشویک ها را بیشتر ارامنه تشکیل داده بودند. بلشویک ها استپی لالایف را مجبور کرده بودند تا با داشناک ها به آنها بپیوندند. تصمیم گرفته بودند تاتارها را مجبور کنند اسلحه شان را تحویل بدهند و بدین گونه تلافی کشتاری را که در 1905 دامان ارامنه را گرفته بود در آوردند. لحظه ای قبل از مراسم دفن همه جا شایع کردند که لشکر تاتارها دهکده های ارمنی را به آتش کشیده است. همین کافی بود که تنفر ملی و مذهبی ارامنه شعله ور شود و تمام علت های سیاسی و اجتماعی مسئله به کنار گذارده شود و دو دشمن (ارامنه و تاتارهای خویشاوند ترک ها) مقابل یکدیگر بایستند، در حالی که ارامنه از برتری خویش با خبر بودند.

پس از یک ماه ارامنه و تاتارها حمله را با فریاد و فراخواندن همکیشان خود به جنگ مقدس آغاز کردند. خارجی ها، روس ها، گرجی ها و یهودی ها بدون این که خبر دقیقی از جریان داشته باشند خود را در خانه هایشان حبس کردند. خوب متوجه بودند چنانچه بی طرف باقی بمانند هیچ اتفاقی برایشان نمی افتد. مردم عادی ارمنی و تاتار که تا آن هنگام در هیچ کشمکش سیاسی شرکت نکرده بودند، هر چه سریع تر به این یا آن جبهه ملحق می شدند. کارمندان کارخانه ما به یک باره غیبشان زد. آن اواخر با تفنگ و خنجر به کمر به محل کارشان می آمدند. تمام کارگران فرار کردند. حیاط کارخانه پر از زنان و بچه های ارمنی بود که بقچه ای با چند تا روانداز و مقداری مواد غذایی همراه داشتند و شتابان خودشان را به ساختمان های محکم برای مخفی شدن می رساندند. وحشت و نفرت از چشمان شان می بارید. سکوت کامل بین شان برقرار بود. حتی بچه های کوچک هم صدایشان در نمی آمد. از کارگران فقط چند مرد مسن در کارخانه باقی مانده بودند.

لحظه ای به پنجره نزدیک شدم. در بیرون مردم هفت تیر، تفنگ، خنجر و حتی شمشیر در دست می دویدند. زخمی و خون آلوده، مثل این که عقل خود را از دست داده باشند. به هر سوئی شتابان بودند و فریادهای نامفهومی می کشیدند. فریاد زنی برای کمک شنیده می شد. یک گروه عیسی مسیح را به کمک می طلبیدند، دیگران الله را. چند تائی هم قالی و پتوهای زیر بغل شان را وسط راه می انداختند و به فرار ادامه می دادند. به خانه ها نیز حمله می کردند. یک ارمنی مسلح به خنجر کهنه ای وارد خانه من شد. کدبانوی خانه من، الکساندرا یوسیونا، خودش را برسر راه او قرار داد صلیب بزرگی را که به گردن داشت در مقابل متجاوز گرفت و فریاد زد: «می بینی! ما ارتدوکس هستیم! به آن علامت روی دیوار نگاه کن! زانو بزن و دعا کن» ارمنی جا خورد، صلیبی کشید و فرار کرد.

در نزدیکی های ما ارامنه خیلی زود در نبرد برتری پیدا کردند. تاتارها در اقلیت بودند و از خانه هایشان ناله زخمی ها و افراد در حال مرگ به گوش می رسید. در همه جبهه های شهر ارامنه پیروز شده بودند و بدجوری انتقام می گرفتند. حتی به زن ها و بچه ها رحم نمی کردند. شاید بتوان گفت خانواده تاتاری وجود نداشت که کسی را از دست نداده باشد. می گویند که حتی نمایندگانی که برای مذاکره صلح فرستاده شده بودند نیز به قتل رسیدند. از ارامنه هم تعداد زیادی کشته شدند. قتل عام سه روز طول کشید. روز سوم که جنگ خوابید، به شهر رفتم. قدرت تماشای آن صحنه وحشتناک را نداشتم. خیابان پر از اجساد در حال فاسد شدن بود. توان بیان صحنه هایی را که با چشم خود دیدم ندارم و نمی خواهم آن ها را دو باره به یاد بیاورم. در این لحظه بود که فرق بین جنگ و قتل عام را فهمیدم. جنگ خشن و بدون ملاحظه است، ولی فقط به جنگندگان منحصر می شود. در قتل عام بیشتر از همه ضعیف ها لطمه می بینند. کلمه ای که بتوانم با آن قتل عام در شرق را بیان کنم نمی یابم. تعداد کشتگان را چندین هزار تخمین می زدند. ارامنه پیروز شدند. اما تا کی؟ تاتارها چندین روز پس از آن مخفی شدند تا کم کم جرات پیدا کردند به خیابان ها بیایند. در باکو آرامش نسبی برقرار بود، ولی در دهات جنگ ادامه داشت. مردم بیشتر علیه شوراها بودند و بلشویک ها هنوز قدرت نیافته بودند تا در دهات برتری کسب کنند. در مناطق کوهستانی بلبشوی کامل بود. قبایل کوه نشین کسی را بالای سر خود نداشتند و کسی هم نبود که دولت را قبول داشته باشد. آزادی به قفقاز آمده بود، هر کس هر چه می خواست می کرد و اغلب قوی ها ضعیف ها را لخت می کردند. در محلی دیگر چند تا ضعیف جمع می شدند و یک قوی را تا می خورد می زدند. در دشت مغان دشمنان به مالکان استثمارگر حمله کردند، بسیاری از آنها را کشتند و قصبه ها را غارت کردند. کدام دشمن؟ تاتارها؟ بلشویک ها؟ سربازان فراری؟ خدا می داند.

 

در تفلیس مجلسی از تمام نمایندگان ماورای قفقاز تشکیل شد. پایگاه اجتماعی این مجلس ارتش و کارگران شوراها بودند، اما خود را بیشتر مایل به احزاب غیر بلشویکی روسیه می دانستند. هم زمان با آن کمیساریای ماوراء قفقاز، که اکثریت دولتی را در ماوراء قفقاز داشت، به سمت منشویک ها متمایل شد. مجلس تفلیس در 22 آوریل 1918 تشکیل جمهوری ماوراء قفقاز را اعلام کرد که پس از یک ماه منحل و جمهوری خود مختار گرجستان برپا شد و کمی پس از آن جمهوری ارمنستان. فقط آذربایجان باقی مانده بود. در آنجا بلشویک ها قدرت را در دست داشتند. باکو، شهرهای دیگر و قبایل کوه نشین زندگی خودشان را می کردند.

دولت باکو احساس می کرد که زمین زیر پایش سست می شود و می خواست با زور خود را سر کار نگاه دارد. در تعقیب مخالفان خود بود و هر مقاومتی را به شدت سرکوب می کرد. این اقدامات زیاد موثر واقع نمی شد و مقاومت روزافزونی در برابر آن صورت می گرفت. کشاورزان محصولات خود را به شهر نمی آوردند، ذخیره آذوقه خیلی زود مصرف شد و از مواد غذائی تازه خبری نبود. سرمایه دارها با پول زیاد کمی مواد غذائی تهیه می کردند، فقرا از گرسنگی می مردند. خشکبار، خاویار و تنقلات پیدا می شد ولی مواد غذائی اصلی مثل گوشت، آرد و برنج وجود نداشت. حتی تهدید به مرگ هم اثری نمی کرد.

بخشی از داشناک ها به کمونیست ها ملحق شدند و به ارمنستان رفتند تا در مقابل ترک ها بجنگند. بقیه هنگ وحشی به کوه های قره باغ گریختند و بیشترشان به ترک ها پیوستند و به ارمنستان حمله کردند. تاتارهای آذربایجانی مذاکراتی برای اتحاد علیه شوراها با ترک ها داشتند. ترک ها حمله کردند. حزب ضد بلشویکی در باکو سریع نیرو گرفت و نفرت نسبت به شوراهای محلی به اوج رسید. شورا در مجموع 26 عضو داشت که بیشترشان ارامنه و چند تائی هم روس و گرجی بودند و تعدادی هم تاتار در بین شان وجود داشت. (ادامه در شماره آینده راه توده)

لینک شماره گذشته:

1 - https://www.rahetudeh.com/rahetude/2020/may/737/tarikh.html

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 



 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 738 -  25 اردیبهشت 1399

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت