راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

در دو رژیم شاه و ج. اسلامی

عباس حجری

انسان کم نظیری

که 32 سال زندانی

بود و سرانجام اعدام شد!

"اسفندیار صادق زاده"

 

  

سال 1352 برای مرتبه دوم در ارتباط با گروه سیاسی"ستاره سرخ" در خیابان مازندران تهران دستگیر شدم و بعد از عبور از کمیته مشترک و اوین اوایل تابستان 1353 با تنی مجروح ولی سری پر شور و دلی امیدوار تحویل کمیته مشترک شیراز داده شدم. مدتی بعد مرا بعنوان آخرین نفر گروه بازجویی شده به زندان عادل آباد شیراز، به بند زیر دادگاهی ها، یعنی بند یک موقت سپردند. در این بند که از سلول های یک نفره تشکیل شده بود تنها در موقع هواخوری امکان تماس با دیگر همبندی ها فراهم می شد. در طبقه دوم بند یک افراد خلاف کار غیر سیاسی را بطور موقت در سلول ها جای میدادند. البته آنها را از تماس با ما بعنوان "آدم های خطر ناک" بر حذر می داشتند و اجازه نمی دادند حتی از بالا با ما صحبت کنند .

هراز گاهی از روی نشاط  و یا عصر ها با خلقی گرفته شعرهایی را که حالات درونی را بازتاب می داد زمزمه می کردم .

روزی شخصی که در طبقه دوم پاسبان ها برایش احترام قائل بودند در خلوت روز مهربانانه و مودب با لهجه شیرین کرمانشاهی مرا صدا کرد و گفت آقا حیف این صداست که تا به حال صیقل نخورده! تا آن موقع من حضور او را بطور جدی در یک طبقه بالا تر حس نکرده بودم، اما بعد از این تذکر متوجه شدم که ایشان همیشه به ما پایینی ها خصوصا به من نظری دلسوزانه توام با احترام دارد .

با گذشت ایام از یکی از ماموران بند ما که رابطه خوبی با ماها داشت پرسیدم این شخص که در طبقه بالا زندانی است چه کسی است و چه جرمی مرتکب شده؟ ظاهرا تیپ او با بقیه متفاوت است و نشان میدهد که ادب و معرفت دارد. مامور مخاطب من گفت ایشان جرمی مرتکب نشده پدرش رئیس شهربانی کرمانشاه است و چون که اعتیاد به مواد مخدر داشته برای  ترک اعتیاد فرزند خود از مقامات شهربانی استان فارس خواهش کرده که ایشان را برای مدتی به این جا بیاورند و زیر نظر قرار بگیرند .

بعد از ایراد دلسوزانه ای که نسبت به آواز خواندن من گرفت، رابطه ما صمیمانه شد. اولین درس آواز که  به من یاد داد این بود که گفت: چندین ترانه را که از خوانندگان مختلف از رادیو شنیده ای هر روز یکی را بخوان به طوری که آن ها را حفظ بشوی. اول هر ترانه که توسط خواننده شروع می شود آن را قطع کن و ببین چه آوازی دنبال آن می آید. غالبا قبل از برنامه اعلام می کنند که این موسیقی در چه دستگاهی خوانده خواهد شد. یعنی با استمرار  و تکرار باید تصنیف ها را بخاطر بیاوری تا به فهمی ترانه و یا تصنیف در چه دستگاهی و یا مایه ای است. بعنوان مثال الهه ناز بنان در مایه دشتی است و یا آتشی ز کاروان جدا مانده دلکش در دستگاه شور. به زمانی که محبت شده افسانه از مرضیه در دستگاه سه گاه و...این بود اولین گام  آموزش و یاد گیری دستگاه های موسیقی ایرانی برای من .

نام این شخص "وکیل" بود و درس خوانده دانشکده ادبیات دانشگاه تهران. انسانی بود ادیب، حافظ ردیف های موسیقی ایرانی و در عین حال بسیارمهربان .

ما زندانیان سیاسی در این بند هیچ گونه امکان خبرگیری اعم از رادیو و یا روزنامه و حتی کتاب نداشتیم. ماموران زندان برای آقای وکیل روزنامه و کتاب می آوردند که او در مواقعی که پاسبان ها غافل بودند از بالا به دست ما می رساند. حدود شش ماه ما در پایین و ایشان در بالا در بند قرنطینه و یا موقت زندان عادل آباد همبند و همزبان شدیم تا روزی که ماموران ابلاغ کردند که باید از این بند برویم. روز جدایی و رفتن ما به بند محکومین فرا رسیده بود. وکیل را هیچگاه آنگونه غمگین و متاثر ندیده بودم. موقع انتقال ما از این بند دیدم با چشمانی گریان از مامورین تقاضا می کرد که بیاید پایین و با ما ها خدا حافظی کند. البته این مجال به او داده نشد .

ما را به بند چهار زندان که بند زندانیان سیاسی محکومیت گرفته بود منتقل کردند. آن جا دنیای دیگری بود .

در بند چهار زندان عادل آباد شیراز طبقه اول اختصاص به زندانیان سیاسی داشت. طبقه دوم محل دارالتادیب و یا استقرار افراد زیر 18 سال بود و طبقه سوم مخصوص خانم های زندانی اعم از مجرمین عادی یا سیاسی. هفته ای نگذشته بود که صدای آشنایی از بالا مرا مخاطب قرار داد. دوست وفادار ما خودش را به طبقه دوم بند چهار رسانده بود. با تعجب پرسیدم آقای وکیل چگونه خودت را به این بند رساندی؟ گفت با تهدید به خود کشی از رئیس زندان خواستم که مرا به شما ها برساند.

کار روزانه او بدین صورت بود که هر روز در طبقه بالا قدم میزد و رفتار و حرکات زندانی های سیاسی را با شیفتگی خاصی زیر نظر داشت. نام و تحصیلات و موقعیت های اجتماعی افراد سیاسی را از مامورین زندان پرسیده بود و همیشه به نام آنها را صدا می کرد. هر بار که امکان صحبتی فراهم می شد منش هر کدام از زندانیان طبقه زیرین خود را برایم شرح می داد. برایم باور نکردنی بود که چطور فردی که در جمع ما نیست و با ما زندگی نمی کند شناحت دقیقی از افراد پیدا کرده است. شخصیت سه نفر بیش از بقیه نظرش را جلب کرده بود. عباس حجری از افسران سازمان نظامی حزب توده ایران (در زندان اوین در قتل عام سال 67 اعدام شد) دیگری طاهر احمد زاده (اولین استان دار خراسان بعد از انقلاب و پدر مسعود و مجید احمد زاده از اولین سری اعدام شدگان سال 51 سازمان چریک های فدائی) و نفر بعدی مرحوم مهندس عزت اله سحابی. از جمع این سه نفر به عباس حجری عمیقا عشق می ورزید. می گفت ساعت ها می نشینم و راه رفتن و حرکات ایشان را  چه در بند و چه در هواخوری زیر نظر می گیرم. روزی از روز ها وکیل گفت خواهشی دارم که با تو در میان می گذارم. ببین عملی است یا خیر. گفتم بگو. گفت برو به آقای حجری بگو من دلم می خواهد دست ایشان را ببوسم. من که تا بنا گوش سرخ شده بودم گفتم امکان ندارد آقای حجری چنین اجازاه ای به کسی بدهد. با اشگی که در چشمانش تاب میخورد گفت تو این خواهش مرا به ایشان منتقل کن، هر جوابی که داد برای من غنیمت است. قول دادم و رفتم پیش آقای حجری او با برافروختگی گفت به ایشان بگو شما می خواهید با این عمل خود، خودتان را حقیر کنی. من چنین تحقیری را برای هیچ کس روا نمی دارم . جواب مشخص بود و من هم شرح ماجرا را به وکیل دادم. بعد از مدتی نامه ای خطاب به آقای حجری نوشت و داد دست من که به ایشان بدهم. گفت اول خودت آنرا بخوان و بعد ببر بده به آقای حجری. متن نامه را دقیقا به خاطر نمی آورم ولی فرازهایی از آن را هنوز در ذهن خود دارم :

 با سلام به شما و همه عزیزانی که از جامعه ایران دستچین شده و در این مکان گرد آوری شده اید. من از زندان و زندانی سیاسی تصویر روشنی نداشتم، تا این که بخت با من یار کرد و این بخت بلند مرا در حاشیه شما قرار داد. اگر روزی من به نکبت مواد مخدر آلوده شدم این آلودگی ناشی از سر خوردگی من و از تعفن محیط های تبعیض و دزدی و ستم به افراد جامعه بود. همبندی با شما افراد برجسته جامعه، چهره دیگری از ایران و ایرانی به من نشان داد که در تصورات من نمی گنجید. همیشه فکر می کردم زندان فقط جای دله دزد هاست. در حالی که دزد های واقعی حاکم هستند و سر نوشت مردم در دست آن ها. ....

در خاتمه نوشته بود که اگر من میکل آنژ بودم مجسمه شما را که بیانگر صلابت سروهای بلند این سرزمین باستانی است می ساختم و در میدان شهر نصب می کردم. اگر پیکاسو بودم نمای تمام قد شما را با آرزوهای بلند تان برای مردم ایران به تصویر می کشیدم و...

بهر حال این شرحی بود از اولین معلم موسیقی من که نمی دانم بعد از آزادی از زندان چه سر نوشتی پیدا کرد. کسی که هنوز پس از 47 سال در خاطر من زنده است.

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 

 

 

 

 

 

 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 813  - 17 آذر 1400

                                اشتراک گذاری:

بازگشت