راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

 

صبر تلخ -2

همه چیز را میدانستند

اما میخواستند ما زیر شلاق بگوئیم!

با شکنجه ها و رفتاری که در زندان با ما شد، می خواستند کاری کنند که دیگر هیچکس جرات نداشته باشد به حزب ما نزدیک شود. به همین دلیل هر کس از کنار حزب ما رد شده بود واقعا چنان شلاقی توی صورتش خورد که تا عمر دارد رویش را به این طرف نکند! رفیق ما کیانوری؛ به رغم این که واقعا در امر رهبری و دبیر اولی حزب، از همه دبیرهای قبلی حزب توده ایران، توانا تر بود، اما موارد غفلت، بی دقتی و عملکردهای منحصر به فردی از سوی وی رخ داد که به نظر من دشواری های جدی برای حزب و برای رفقایی که در شعب مختلف کار می کردند به وجود آورد که در جریان بازجویی ها ما شاهد اینگونه مطالب بودیم!

 

 

فردا شب، همان موقع همین آقایان آمدند و مرا دو باره بردند اتاق شکنجه. خود راه رفتن اذیت می کرد، به خصوص وقتی که خون ها خشک شده باشد. روی همان بانداژ شروع کردند به شلاق زدن! باند با ضربات شلاق باز شد، همراه با خون و خود پارچه، شلاق را که بلند می کرد، می ریخت به دیوار و سقف! اصلا منظره دیوار اتاق شکنجه، نمی دانید چه منظره وحشتناکی بود!! و تغییر هم در آن ایجاد نمی کنند که خود آن فضای خون آلود، وحشت ایجاد کند! روی زمین خون ریخته، روی دیوارها خون شتک زده، روی سقف قطرات خون! یعنی واقعا کسی که تجربه شکنجه را ندارد، خود ترس شکنجه می تواند باعث شود که ببرد!

گفتم: شما چه اصراری دارید؟ بله این خط من است، منتها گزارشی شده برای من که یک حزب اللهی چنین چیزی خواسته است، پهلوی من که نیامده است، کسی به عضو حزب مراجعه کرده و آن عضو حزب گزارشی داده که آمده زیر دست من و من فرستادم برای بالاتر.

گفت:همان کسی که برای نهاد ریاست جمهوری خواسته است؛ آیا خودش عضو نهاد ریاست جمهوری نیست؟

خوب، این راهنمایی جالبی بود! من فهمیدم اینها می دانند چه کسی است. به هر حال، گفته شده بود. این که چه کسی گفته، نمی دانم. اما سابقه امر چنین است:

روزی در جلسه هیئت دبیران، رفیق ما زنده یاد طبری اظهار کرد که «از نهاد ریاست جمهوری کسی خواستار دیدار با یکی از رفقای رهبری است. این فرد در دانشگاه یا دبیرستان، همدوره دایی یکی از رفقای ما بوده و از طریق او پیش من هدایت شده و من دیداری با این آقا داشتم و ایشان صحبت هایی داشت در باره نامه ای که اخیرا کمیته مرکزی حزب برای رییس جمهور فرستاده است. چون من طبعا نمی توانستم وارد این مطلب بشوم، به ایشان گفتم که من در رهبری حزب مطرح می کنم، حتما در آنجا فرد مورد نظر که بایستی این برنامه را با شما اجرا بکند، به احتمال زیاد رفیق عمویی خواهد بود.» که رفیقمان کیانوری اشاره کرد که در پایان جلسه هیئت دبیران، نشستی سه نفره خواهیم داشت.

پس از پایان جلسه و برگزاری نشست سه نفره، رفیق طبری اظهار کرد: آقای دکتر شایورد که در نهاد ریاست جمهوری معاون میرسلیم است، (آن زمان هم آقای خامنه ای رییس جمهور بود)، آمده و گفته که «آقای خامنه ای نامه ارسالی حزب را به میرسلیم داده که پیگیری مطالب آن نامه به عهده آقای میرسلیم باشد. آقای میرسلیم هم ره به جایی نبرده و به من مراجعه کرده که دکتر تو کسی را، جایی را، از حزب توده می شناسی؟ من هم به او گفته ام والله من آن موقع که در دبیرستان بودم و حزب علنی بود، تعدادی از آنها را می شناختم، بگذارید بروم بگردم شاید پیدا کنم.» و ظاهرا آقای دکتر شاپورد با آقای حسن پستا که دایی فرجادهاست آشنایی قدیم داشتند. به پستا مراجعه می کند، پستا می گوید که بله خواهرزاده های من همه شان توده ای هستند، به یکی از آنها می گویم بیاید پیش تو. که دکتر شایورد می گوید نه، با آنها من کاری ندارم. با یکی از رهبران حزب کار دارم. آن بچه ها هم او را می برند پیش طبری.

به این ترتیب آقای دکتر شایورد در چند جا معرفی شده: آقای پستا می داند، آقای فرجاد می داند، آقای طبری می داند. حالا از رهبری حزب من می دانم و آقای کیانوری. اینکه این نام، این شناخت، از کدام یک از کانال ها به دست آمده؟ خوب خودم که تا حالا در حال شلاق خوردن هستم، پس یکی از آنهای دیگر می تواند باشد! و انصافا هم تا آخر متوجه نشدم کدام هستند!

 

بلایی سر آقای دکتر شایورد نیامد؟

 

چرا، آقای دکتر شایورد شانس وزارت داشت، که وزیر بهداشت و درمان بشود اما نه فقط نشد، بلکه از آن پست هم برداشته شد! این که آیا دستگیر هم شد، بازداشت هم شد یا نه؟ این را من نمی دانم؛ ولی به کلی از همه مشاغل برکنار شد! تا آنجایی که اطلاع دارم الان در «انجمن دارو سازان» یا چنین جایی هست. چندی پیش در جمعی بود و به آنها گفته بود که خیلی دلم می خواهد فلانی را ببینم.

خوب، این مراجعه به حزب، منجر به رفتن من به نهاد ریاست جمهوری و صحبت کردن من با آقای میرسلیم شد که روند خودش را داشت که فکر می کنم در یکی از جلسات پیش راجع به آن صحبت کرده ام. اما این مرحله شلاق خوردن و کتک خوردن در این بازجویی، به مناسبت آن لفظ «یک حزب اللهی» بود و اینکه دکتر شایورد در نهاد ریاست جمهوری، در واقع می خواست به جمهوری اسلامی خدمت بکند. یعنی به ذهنش رسیده بود که خودشان برای ارائه دادن چنین پروژه ای چیزی نمی دانند! بالاخره به حکومت رسیده اند و در حکومت باید در عرصه بهداشت کار کنند، در عرصه آموزش و پرورش کار کنند، در عرصه صنعت کار کنند، در عرصه کشاورزی کار کنند، در عرصه نفت کار کنند. ما در همه این عرصه ها متخصص داریم. همه در سطح دکترا و تحصیلکرده هستند. وقتی که قدر این را نمی شناسند، خیلی خوب، ما نام خودمان و نام حزب توده ایران را نمی خواهیم روی این پروژه ها بگذاریم، اگر شما واقعا می خواهید به این مملکت خدمت کنید، بفرمایید، بسم الله و شایورد هم به درستی تشخیص داده که اگر از جایی بشود پروژه ای را به دست آورد و به کار گرفت، از حزب توده ایران است! در واقع به خودشان می خواهد خدمت بکند، نه این که عاشق حزب توده ایران باشد. به هر حال هر کس از کنار حزب ما رد شده بود واقعا چنان شلاقی توی صورتش خورد که تا عمر دارد رویش را به این طرف نکند!

مسئله این حزب اللهی که چیزی برای نهاد ریاست جمهوری خواسته بود، برایشان آشکار شد که آقای شایورد است.

در باره آن کسی هم که پیش نویس قانون کار را می خواست، بازجوها تحت عنوان این که «آیا شما روزنامه کیهان می خوانید» از من پرسیدند.

گفتم: گاهی می خوانم.

گفت: آن کسی که یک مقاله نوشته بود و نظراتش خیلی نزدیک به نظرات حزب بود، یادتان می آید؟

راست می گفت. همان جوانی که به حزب مراجعه کرده و خواسته بود که چنین چیزی فراهم بشود، یک وقتی مقاله ای در روزنامه کیهان نوشته بود و در آنجا اشاره کرده بود به این که (مضمونش این بود): خوشبختانه انقلاب اسلامی با کمترین تلفات توانست پیروزی بزرگی را نصیب ملت مسلمان ایران بکند! اما ما هیچ وقت کادرهای تحصیلکرده ای برای اداره امور مملکتی نداشتیم، این مجال را نداشتیم. باید جمهوری اسلامی از همه ظرفیت هایی که در مملکت وجود دارد، منجمله از حزب توده استفاده بکند.

بله، این جوان به یک مهمانی که یکی از نزدیکان من، منسوبین من تدارک دیده بود، دعوت شده و آنجا این مسئله را مطرح  کرده بود که نیاز به چنین چیزی دارند. و من گفتم که برای ما این کار مقدور است و اصراری هم نداریم که اسم حزب ما روی آن باشد. اگر واقعا دولت شما قانون کار را این چنین حاضر است به اجرا بگذارد، ما با طیب خاطر این کار را انجام می دهیم! چون پیش نویس را قبلا هم ما آماده کرده بودیم، حالا با یک بازبینی آن را تکمیل می کنیم و در اختیار شما قرار می دهیم تا آن وزرایی که می خواهند طرح احمد توکلی را رد کنند، چیزی داشته باشند که در قبالش ارائه دهند.

من بعد از یک مقدار شلاق خوردن گفتم: من اسمش یادم نیست ولی چنین موردی پیش آمده است. (به واقع هم اسمش درست یادم نبود)، حالا آن موقع حداقل اسم کوچکش یا فامیلش یادم بود ولی الان نه اسم کوچکش نه فامیلش یادم نیست. من اسمش یادم نیست ولی چنین موردی یادم هست.

و بازجو گفت «مگر توی آن مقاله اسمش این نبود؟» و به این ترتیب معلوم شد که آن اسم را هم می شناسند!

اتفاقا در باره این مقاله ما با رفقا صحبت کرده بودیم که نشانه های جالبی در مطبوعات جمهوری اسلامی نمایان می شود، چی نوشته؟ چی گفته؟ درست است که حزب ما را تعطیل کرده اند، روزنامه ارگان ما را گرفته اند، برخوردهای نامناسب با ما می شود، ولی در میان آنها کسانی هستند که چنین نظراتی هم دارند.

به هر حال مرحله نخستین شکنجه ای که روی من اعمال شد، مربوط به روابط بود، روابط درون و به ویژه روی این برگه ای که از کیف آقای کیانوری به دست آورده بودند! من بعدها از رفیق کیانوری پرسیدم که آخر بعد از یک هفته، این یادداشت در کیف شما چه می کرد؟ اصلا برای چه این را نگه داشتید؟ مگر سند بود؟ یک چنین یادداشتی را ما همان موقع باید پاره بکنیم. بعد به شعبه پژوهش توصیه کنید که این کار و آن کار باید انجام بگیرد؟

به هر جهت من تصورم این است که در این زمینه، رفیق ما کیانوری یک مقدار غفلت کرده بود؛ به رغم این که واقعا در امر رهبری و دبیر اولی حزب، از همه دبیرهای قبلی حزب توده ایران، توانا تر بود، اما موارد غفلت، بی دقتی و عملکردهای منحصر به فردی از سوی رفیقمان کیانوری رخ داد که به نظر من دشواری های جدی برای حزب و برای رفقایی که در شعب مختلف کار می کردند به وجود آورد که در جریان بازجویی ها ما شاهد اینگونه مطالب بودیم!

او، البته زیر فشارهای سنگینی قرار گرفت و به پاره ای اقدامات و گفته های ناصواب تن داد. متاسفانه پس از دوران سخت بازجویی و دادگاه نیز مواضع و عملکرد منفی داشت که مورد تایید هیچ یک از رفقای حاضر در بند نبود. تنها پس از فاجعه تابستان 1367 بود که تا حدودی به خود آمد و آن نامه را به آقای خامنه ای نوشت.

 

قسمت اول:

http://www.rahetudeh.com/rahetude/2021/janve/772/sabr.html

 

تلگرام راه توده:

https://telegram.me/rahetudeh

 



 



 

 

        پیج فیسبوک راه توده

 

 

 

                        راه توده شماره 773  -  8 بهمن یماه  1399

 

                                اشتراک گذاری:

بازگشت