راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

آغاز انتشار

خيانت به سوسياليسم

در راه توده

پس پرده فروپاشي اتحاد شوروی

روجرکيران- توماس کني

1991- 1917

ترجمه محمد علي عمويي

 

پيش گفتار

داستان آخرين مبارزه قدرت در اتحاد شوروی، به باور من، آن نوع مبارزه اي نيست که به مثابه افشاگري ناگزير نيروها و جريان هاي عظيم تاريخي به نحوي بايسته فهم شده باشد.

برعکس، از بسياری جهات عجيب ترين داستان تاريخ مدرن است.

آنتوني د آگوستينو- تاريخدان

 

جهان، در کمال حيرت، شگفتي و ناباوري شاهد فروپاشي اتحاد شوروي بود، طوري که نظام حکومتي شورايي، ابرقدرت پيشين، نظام عقيدتي کمونيستي و حزب حاکم را روفت و به کناري نهاد.

الکساندردالين- تاريخدان

 

وجود اتحاد شوروي همان قدر مطمئن و حتمي بود که سر برآوردن خورشيد در سپيده صبح. زيرا، آن چنان کشور محکم، قدرتمند و توانايي بود که از آزمون هاي بس دشواري به سلامت گذشته بود.

فيدل کاسترو

 

کتابي که در دست داريد درباره فروپاشي اتحاد شوروي و معناي آن براي قرن بيست و يکم است. ابعاد فاجعه زمينه ساز ادعاهاي بي ربط و افراطي از سوي جريان راست شد.

از نظر آنان، فروپاشي به معناي پايان جنگ سرد و پيروزي سرمايه داري بود. اين واقعه «پايان تاريخ» را اعلام مي داشت و از اين پس کاپيتاليسم معرف بالاترين شکل و اوج تحول سياسي و اقتصادي است. بيشتر هواداران پروژه شوروي با گرايش پيروز دانستن جناح راست هم نظر نيستند. براي آن ها، فروپاشي شوروي مفهومي حياتي و خطير داشت، اما مفيد و کار آمد بودن مارکسيسم را براي درک و شناسائي جهاني که بيش از هميشه در اثر درگيري طبقات و مبارزات ستم کشان به ضد انحصارات شکل مي گيرد، تغيير نداده و ارزش ها و تعهداتش به سود کارگران، اتحاديه ها، اقليت ها، جنبش هاي رهايي ملي، صلح، زنان، محيط زيست و حقوق بشر را دچار تزلزل نکرد. تازه، آن چه بر سوسياليسم گذشت هم، چالش تئوريک را متوجه مارکسيسم کرد و هم يک چالش پراتيک را در برابرچشم اندازهاي آتي مبارزات سوسياليستي و ضد کاپيتاليستي عرضه داشته است.

براي آن ها که، در وراي استثمار سرمايه داري، نابرابري، حرص و آز، فقر، جهل، و بي عدالتي، به امکان جهاني بهتر باور دارند، نابودي اتحادشوروي همچون ضايعه گيج کننده اي بود. سوسياليسم شوروي مسايل و مشکلات بسياري داشت )که بعدا به آن خواهيم پرداخت(  و يگانه نظام سوسياليستي قابل تصور را تشکيل نمي داد. با اين همه، جوهر سوسياليسم را، آن گونه که مارکس تعريف کرده است، در خود داشت - جامعه اي که مالکيت بورژوايي، «بازار آزاد» و دولت کاپيتاليستي را سرنگون کرد و به جاي آن مالکيت جمعي، برنامه ريزي مرکزي و يک دولت کارگري را مستقر ساخت. افزون بر اين، به سطح بي سابقه اي از برابري، امنيت، مراقبت هاي درماني و مسکن، آموزش، اشتغال و فرهنگ براي تمامي شهروندان، به ويژه زحمتکشان کارخانه و مزرعه، دست يافت.

يک بازنگري کوتاه به موفقيت ها و دستاوردهاي شوروي روشن مي سازد که چه چيزي از دست رفته است. اتحاد شوروي نه تنها طبقات استثمارگر نظام کهن را حذف کرد، که به قحطي، بيکاري، تبعيض هاي نژادي و ملي، فقر فرساينده، و نابرابري خيره کننده در ثروت، درآمد، تحصيلات و فرصت ها نيز پايان داد. در مدت پنجاه سال، توليد صنعتي کشور که تنها 12 درصد توليد صنعتي ايالات متحده بود به 80 درصد توليد صنعتي و85 درصد محصولات کشاورزي ايالات متحده رسيد. گرچه مصرف سرانه همچنان پائين تر از ايالات متحده باقي ماند، با اين حال هيچ جامعه اي تا آن زمان استانداردهاي زندگي و مصرف در دوره اي آن قدر کوتاه چنين سريع براي تمامي مردمش افزايش نيافته بود. اشتغال تضمين شده بود. تعليم و تربيت رايگان از کودکستان تا دبيرستان  )مدارس عمومي، فني، حرفه اي(، دانشگاه و مدارس پس از کار روزانه در دسترس همگان بود. در کنار آموزش رايگان، دانش جويان فوق ليسانس کمک هزينه دريافت مي کردند. مراقبت هاي بهداشتي رايگان، با تقريبا دو برابر پزشک به ازاء هر فرد در مقايسه با ايالات متحده، براي همگان وجود داشت.

کارگراني که مجروح يا بيمار مي شدند داراي تضمين شغل و دريافت حق دوران بيماري بودند. در ميان دهه 1970 ميانگين تعطيلات کارگري 2/21 روز کار)يک ماه تعطيلي(  بود، و يارانه براي آسايشگاه ها، استراحت گاه ها، و اردوگاه هاي کودکان پرداخت مي شد. اتحاديه ها از حق وتو در زمينه اخراج و فراخواندن مديران برخوردار بودند.

دولت همه قيمت ها را تنظيم مي کرد و هزينه کالاهاي اساسي و مسکن را با يارانه سبک مي کرد. اجاره مسکن تنها 2 تا 3 درصد و آب و خدمات عمومي تنها 4 تا 5 درصد بودجه خانواده را تشکيل مي داد. هيچ تمايزي به خاطر درآمد در امرمسکن وجود نداشت. گرچه برخي ملاحظات درانتخاب همسايگان  براي مقامات عالي رتبه در نظرگرفته مي شد، در ديگرجاها، مديران کارخانه ها، پرستاران، استادان دانشگاه ها و سرايداران در کنارهم زندگي مي کردند.

 

حکومت، رشد فرهنگي و روشنفکري را همچون بخشي از تلاش براي ارتقاء استانداردهاي زندگي به حساب مي آورد. يارانه هاي دولتي، بهاي کتاب، مجلات و مراسم فرهنگي را در پايين ترين حد ممکن نگه مي داشت. در نتيجه کارگران، اغلب داراي کتابخانه شخصي بودند، و هر خانواده به طور متوسط چهار مجله را مشترک بود. يونسکو گزارش داد که شهروندان شوروي بيش از ديگر مردم جهان کتاب مي خوانند و فيلم مي بينند. همه ساله شمار ديدار کنندگان موزه ها نزديک به نيمي از کل جمعيت بود و شمار بازديد کنندگان تناترها، کنسرت ها، و ديگر اجراهاي هنري از کل جمعيت فراتر مي رفت. به منظور بالا بردن سواد و استانداردهاي زندگي در عقب مانده ترين مناطق، و تشويق به ارائه نمودهاي فرهنگي بيش از يکصد گروه با مليت هاي گوناگون که اتحاد شوروي را تشکيل مي دادند، حکومت به يک کوشش جمعي وهم آهنگ دست زده بود. به طور مثال، در قرقيزستان، در 1917، تنها يک نفر از هر پانصد نفر مي توانست بخواند و بنويسد، اما پنجاه سال بعد نزديک به تمامي جمعيت سواد داشتند.

در 1983 جامعه شناس امريکايي، آلبرت ژيمانسکي به بررسي مجموعه متنوعي از مطالعات غربيان درباره توزيع درآمد و استانداردهاي زندگي در شوروي پرداخت. او متوجه شد که بالا ترين پرداخت ها از آن هنرمندان برجسته، نويسندگان، استادان دانشگاه، روساي ادارات و دانشمندان است که مبلغي بين 1200 تا 1500 روبل در ماه دريافت مي کردند.

کارمندان عالي رتبه حکومتي ماهي 600 روبل، مديران بنگاه ها از190 تا 400 روبل، و کارگران در حدود 150 روبل در ماه دريافت مي کردند. در نتيجه، بالاترين در آمد تنها 10 برابر دستمزد متوسط کارگران مي شد، در حالي که در ايالات متحده بالاترين پرداخت به روساي شرکت هاي بزرگ 115 برابر دستمزد کارگران بود. مزاياي ناشي از مقام اداري بالا، از قبيل استفاده از فروشگاه هاي ويژه و اتومبيل هاي اداري، ناچيز و محدود باقي مي ماند و روند حرکت مستمر چهل ساله به سوي برابري خواهي بيشتر را خنثي نمي کرد. ( در ايالات متحده روند کاملا معکوس اتفاق افتاد، چنان که در اواخر دهه 1990 سران شرکت هاي بزرگ، ماهانه اي 480 برابر دستمزد کارگر متوسط داشتند.( هر چند گرايش به هم سطح کردن دستمزدها و درآمدها باعث مشکلاتي شدند )در صفحه هاي بعد به آن پرداخته خواهد شد( با اين وجود، برابري و متعادل سازي شرايط زيست در اتحاد شوروي شاهکار بي سابقه اي را در تاريخ بشر به نمايش گذارد. جريان برابري طلبي با اتخاذ يک سياست قيمت گذاري پيش رفت که به موجب آن بهاي اجناس لوکس بالاتر از ارزش آن ها و بهاي کالاهاي ضروري و اساسي کمتر از ارزش آن ها تثبيت شد. اين روند به وسيله افزايش پايدار «دستمزد اجتماعي»، يعني تامين شمار فزاينده کمک ها و مزاياي اجتماعي رايگان با يارانه گسترش يافت. همراه با آن چه تا کنون گفته شد، کمک هاي در برگيرنده مرخصي با حقوق براي مادران شيرده، مراقبت هاي کم هزينه از کودک و پانسيون هاي سخاوتمندانه بود.

ژيمانسکي در پايان اين گونه نتيجه گيري مي کند: «هر چند که ساختار اجتماعي شوروي ممکن است چندان با ايده آل سوسياليستي يا کمونيستي همخوان نباشد، اما هم از نظر کيفي و هم به لحاظ برابري خواهي بيشتر، با آن چه در کشورهاي سرمايه داري وجود دارد متفاوت است. سوسياليسم تفاوتي بنيادي به سود طبقه کارگرو زحمت کش ايجاد کرده است.»

در عرصه و ابعاد جهاني نيز فقدان اتحاد شوروي ضايعه اي است غيرقابل محاسبه. غيبت آن به معناي محو يک نيروي متعادل کننده در برابراستعمار و امپرياليسم است. و وجود آن به معناي ارائه نمونه اي براي ملت هاي تازه آزاد شده بود، که چگونه مي توانستند نژادهاي گوناگون خود را هم آهنگ کنند و بي آن که آينده خويش را در گرو ايالات متحده يا اروپاي غربي بگذارند خود توسعه و پيشرفت يابند. ديگر اينکه، در 1991، مهمترين کشور غير سرمايه داري جهان، پشتيبان عمده جنبش هاي رهايي بخش ملي و حکومت هاي سوسياليستي، چون کوبا، از ميان برداشته شد. هيچ تعبير معقول و منطقي نمي توانست از اين واقعيت و پس رفت ناشي از آن در عرصه مبارزات ملي و سوسياليستي خلاصي يابد.

 

تلاش براي درک فروپاشي شوروي حتي مهم تر از ارزيابي آن چيزي است که از دست رفته است. اين که ابعاد آسيب اين واقعه چه ميزان است تا حدودي بستگي به درک علل بروز آن دارد. راست پيروز، در جشن بزرگ ضد کمونيستي اوايل دهه 1990، نظرات چندي را با تمام توان بر وجدان و شعور ميليون ها انسان تحميل کرد: سوسياليسم شوروي به عنوان يک نظام اقتصادي متکي بر برنامه، کارآمد نبود و نتوانست موجب فراواني شود، زيرا حادثه و تجربه اي بود زائيده خشونت که با اعمال زور تداوم يافت، اشتباه و انحرافي بود که با بي اعتنايي به طبيعت انسان و ناسازگاري با دموکراسي سرنوشتي محتوم داشت. اتحاد شوروي از آن رو به پايان رسيد که حکومت بر جامعه به وسيله کارگر تنها يک توهم است؛ نظام پست کاپيتاليستي وجود ندارد.

کساني در جناح چپ، نوعا آن ها که نظرات سوسيال دموکراتيک دارند، به نتايجي مشابه رسيدند، هر چند با افراطي کمتر از جناح راست. آن ها عقيده داشتند که سوسياليسم شوروي در پاره اي از امور بنيادين و مرمت ناپذير معيوب است، و اين معايب که «نظام مند» هستند، ريشه در فقدان دموکراسي و تمرکزگرايي افراطي دارند. سوسيال دموکرات ها به اين نتيجه نرسيدند که سوسياليسم در آينده نيز محکوم به شکست است، اما به اين جمع بندي رسيدند که فروپاشي شوروي، از نفوذ و اعتبار مارکسيسم- لنينيسم بسيار کاست و محروم کرد و سوسياليسم آتي مي بايست بر شالوده اي به کلي متفاوت از شکل شوروي برپا شود. از ديد آنها، اصلاحات گورباچف خطا نبود، صرفا خيلي دير بود.

روشن است که هرگاه چنين ادعاهائي درست باشد، آينده تئوري مارکيسستي - لنينيستي، سوسياليسم و مبارزه ضد کاپيتاليستي مي بايست با آن چه مارکسيست ها پيش از 1985 پيش بيني مي کردند به کلي متفاوت باشد. اگر تئوري مارکسيستي - لنينيستي نتوانست رهبران شوروي را، که درگير آن فاجعه بودند، نجات دهد، پس تئوري مارکسيستي در اساس نادرست است و مي بايست ترک شود. کوشش هاي گذشته براي ساختن سوسياليسم هيچ گونه درسي براي آينده نداشته است. آن ها که مخالف کاپيتاليسم جهاني هستند بايد بفهمند که تاريخ به سود آن ها نيست و بايستي در نهايت، در پي رفورم تدريجي و آرام باشند. آشکار است که اين نتيجه گيري ها همان درس هايي است که راست پيروز جهاني مايل بود همگان به آن برسند.

 

سنگيني پي آمدهاي ضمني فروپاشي انگيزه اي بود براي بررسي. ما به راست پيروزشک داشتيم، اما آماده بوديم واقعيات را تا هر آنجا که ما را بکشاند پيگيري کنيم. متوجه بوديم که هواداران سرسخت پيشين سوسياليسم مي بايست شکست هاي عظيم طبقه کارگر را تحليل کنند. کارل مارکس، در کتاب جنگ داخلي در فرانسه شکست کمون پاريس در 1871 را تحليل کرد. بيست سال بعد فردريک انگلس، در پيش گفتاري بر اثر مارکس درباره کمون، اين تحليل را بسط داد. ولاديمير لنين و هم نسلان او ناچار به توضيح علل شکست انقلاب 1907 روسيه و ناتواني تحقق انقلاب هاي اروپاي غربي در فاصله 1922- 1918 برآمدند.

ماکسيست هاي متاخر، همچون ادوارد بورشتين، مجبور شدند شکست انقلاب شيلي در1973 را تحليل کنند. تجزيه و تحليل هايي از اين گونه نشان دادند که هواداري و احساس همدردي با شکست خورده مانع از پي جويي سئوالات سخت و ماندگار درباره دلايل شکست نبوده اند.

در اثناي طرح پرسش اساسي چرا اتحاد شوروي فروپاشيد، پرسش هاي ديگري به ميان آمد: زماني که پرسترويکا آغاز شد اتحاد شوروي در چه وضعي بود؟ آيا اتحاد شوروي در 1985 با يک بحران مواجه بود؟ پرسترويکاي گورباچف چه مسايلي را هدف قرارداده بود؟ آيا بديل زنده و توانمندي به جاي روند اصلاحي منتخب گورباچف وجود داشت؟ در مسير رفورمي که منجر به سرمايه داري شد چه نيروهايي طرفدار و کدام نيروها مخالف بودند؟ آنگاه که اصلاحات گورباچف شروع به ايجاد ويراني اقتصادي و از هم پاشيدگي ملي کرد، چرا گورباچف مسير حرکت را تغيير نداد، و يا چرا ديگر رهبران حزب کمونيست او را عوض نکردند؟ چرا سوسياليسم شوروي به نظر مي آيد که آن قدر شکننده بود؟ چرا طبقه کارگر، ظاهرا، آن قدر کم از سوسياليسم دفاع کرد؟ چرا رهبران، جدايي طلبي ناسيوناليستي را آن قدر دست کم گرفتند؟ چرا سوسياليسم، دست کم به صورتي، توانست در چين، کره شمالي، ويتنام و کوبا به بقاي خود ادامه دهد، حال آن که در اتحادشوروي، جايي که ظاهرا ريشه دارتر و پيشرفته تر بود، نتوانست دوام بياورد؟ آيا نابودي اتحاد شوروي اجتناب ناپذيربود؟

آخرين پرسش نقش محوري دارد. پاسخ به اين پرسش که آيا سوسياليسم آينده اي دارد؟ به اين نکته اساسي بستگي دارد که آيا آن چه در اتحاد شوروي رخ داد ناگزير و حتمي بود يا اجتناب پذير؟ به طور مسلم، تصور توضيحي جز آن چه راست درباره اجتناب ناپذيري در بوق و کرنا کرد نيز ممکن است. مثلا اين امکان را در نظربگيريم: فرض کنيم اتحاد شوروي در پي يک حمله هسته اي از سوي ايالات متحده از بين رفته، حکومتش نابود، شهرها و صنايع ويران شده بودند. کساني امکان داشت باز هم نتيجه گيري مي کردند که جنگ سرد پايان يافته و کاپيتاليسم پيروز شده است، اما منطقا هيچ کس نمي توانست ادعا کند که اين حادثه ثابت کرد مارکس به خطا رفته است، يا اين که سوسياليسم، با همان ابزار خاص خودش، ناکارآمد بوده است. به عبارتي ديگر، اگر عمر سوسياليسم شوروي به طورعمده به سبب عواملي بيرون از خود، همچون تهديدهاي نظامي خارجي يا اقدامات براندازي به سرمي آمد، مي توانست گفته شود که اين سرنوشت دال بر بي اعتباري مارکسيسم به عنوان يک تئوري و سوسياليسم همچون يک نظام زنده و پويا نيست.

در مثالي ديگر، برخي بر اين نظر اصرار دارند که از هم گسيختگي و متلاشي شدن اتحاد شوروي بيش ازآن که ناشي از «ضعف درون سيستمي» باشد متوجه «خطاي انساني» است. به ديگر سخن، رهبران نه چندان توانا، و تصميمات ضعيف، نظام بنيادا سالم را سرنگون ساخت. اگر اين نظر درست باشد، اين توضيح همچون نظريه پيشين بي نقصي و تماميت تئوري مارکسيسم و سرزندگي و پويايي سوسياليسم را همچنان حفظ کرده است. با اين همه، اين نظر در حقيقت نه به مثابه يک توضيح يا حتي آغاز يک توضيح، که بيشتر به صورت دليلي براي پرهيز از توضيحي مبتني بر تحقيق به کار رفته است. به گفته يک آشنا به امور، «کمونيست هاي شوروي بد عمل کردند ولي ما بهتر عمل مي کنيم» معهذا، اين توضيح براي اينکه موجه و پذيرفتني باشد نيازمند پاسخ به پرسش هاي مهمي است: چه چيزي سبب شد رهبران متوسط و تصميمات ضعيف باشند؟ چرا نظام چنان رهبراني را به وجود آورد و چگونه آن ها با اتخاذ تصميمات ضعيف از برخورد مصون ماندند؟ آيا بديل هاي پذيرفتني ديگري نسبت به آن چه انتخاب شده بود وجود داشت؟ چه درس هايي از آن همه بايد گرفت؟

 

زيرسئوال بردن ناگزيري سقوط شوروي کاري است پر خطر، اي.اچ.کار، تاريخدان بريتانيايي، هشدار داد که به زير سئوال بردن ناگزيري هر واقعه تاريخي مي تواند به نشستن در برج عاج و خيالبافي درباره «تاريخ ممکن بود چنين شود» منجرشود. وظيفه مورخ توضيح رخدادهاست، نه «رها ساختن تصورات آشوبگر در مورد چيزهاي دلپذيري که ممکن بود رخ دهد.» با اين همه، کار تصديق مي کند که به هنگام گزينش روندي نسبت به ديگر جريان ها، مورخين درباره «روندهاي بديل دست يافتني» به طور شايسته به بحث مي نشينند. به همين شکل، اريک هابسبام، مورخ بريتانيايي گفته است که تمامي تخيلات «خلاف واقع» يکسان نيستند. برخي تفکرات درباره گزينه هاي تاريخي در مقوله «تصورات آشوبگر» مي گنجند، که البته جدي مي بايست آن ها را کنار نهاد. از اين گونه اند چشم دوختن به پيش آمدهايي که هرگز در صفحات تاريخ وجود نداشته اند، همچون اين تصور که روسيه تزاري بدون انقلاب به ليبرال دموکراسي تحول مي يافت و يا جنوب )ايالات جنوبي( بدون جنگ داخلي برده داري را رها مي ساخت. با وجود اين، پاره اي از تخيلات ضد واقع آنگاه که از نزديک با واقعيت هاي تاريخي و امکان هاي راستين سروکار پيدا مي کنند، به هدف مفيدي خدمت مي کنند. آنجا که مسيرهاي بديلي براي اقدام وجود داشته است، اين تصورات مي تواند امکان وقوع آن چه را که در عمل رخ داده است، نشان دهند. منطبق با اين نظر، هابسبام مثال مناسبي از تاريخ اخير شوروي ارائه مي دهد. او گفته يکي از مديران سابق سيا را چنين نقل مي کند: «بر اين باورم که هر گاه يوري آندروپوف، زماني که در1982 به قدرت رسيد، پانزده سال جوان تربود ما هنوز در کنارخود يک اتحاد شوروي مي داشتيم.» هابسبام در اين باره ياد آور شد: «مايل نيستم روساي سيا را تاييد کنم اما به نظر مي رسد اين نظر کاملا موجه مي نمايد» ما نيز فکرمي کنيم اين نظر موجه است و دلايل آن را در بخش بعد به بحث مي گذاريم.

تامل خلاف واقع مي تواند، اظهار کند که چگونه شخص ممکن است در اوضاع و احوال آينده شبيه وضع گذشته به صورتي ديگر اقدام کند. مباحثات مورخين درباره تصميم به استفاده از بمب اتمي در هيروشيما نه تنها شيوه درک تحصيل کردگان را از اين واقعه تغيير داد، که احتمال اتخاذ تصميم مشابهي را در آينده نيز کاهش داد. سرانجام، اگر تاريخ بايستي چيزي بيش از سرگرمي و تفريح باشد، مي تواند و بايد چيزهايي درباره پرهيز از خطاهاي گذشته به ما بياموزد.

تفسير فروپاشي شوروي شامل نبردي است براي آينده، توضيح ها و تعبيرها کمک مي کنند که معلوم شود آيا زحمتکشان در قرن بيست و يکم براي جايگزيني کاپيتاليسم با نظامي بهتر بار ديگر «توفان در افلاک» به پا مي کنند؟ هرگاه آن ها بر اين باورباشند که فرمانروايي طبقه کارگر، مالکيت جمعي و يک اقتصاد برنامه ريزي شده به ناچار ناکام خواهد شد، که تنها «بازارآزاد» کارآمد است، و اين که ميليون ها نفر در اروپاي شرقي و اتحادشوروي سوسياليسم را آزمودند، اما چون خواهان سعادت و آزادي بودند، به کاپيتاليسم بازگشتند، مشکل خواهد بود که خطر کنند و هزينه هاي آن را پذيرا شوند. همچنان که جنبش راديکال ضد جهاني سازي رشد مي کند و تجديد حيات جنبش کارگري، با کاهش و عقب گرد رونق دراز مدت اقتصادي دهه 1990، و مصيبت هاي ماندگار سرمايه داري، بيکاري، نژاد پرستي، نابرابري، تباهي محيط زيست و جنگ – بيشتر و بيشتر نمايان مي شود، مسئله آينده کاپيتاليسم به شکلي پايدار و تغيير ناپذير برجسته تر مي شود. اما جنبش کارگري و جوانان، اگر سوسياليسم را ناممکن تلقي کنند، به زحمت فراتر از خواست هاي محدود اقتصادي، اعتراض هاي اخلاقي، آنارشيستي يا نهيليستي خواهند رفت و حاصل کار به زحمت مي تواند بيش از اين باشد.

با فروکش کردن اهميت فقدان اتحاد شوروي فرصت بحث هاي بي غرضانه در زمينه تاريخ اتحاد شوروي افزايش يافت. يقينا، بخش قابل توجهي از تصورات نخستين درباره دنياي سعادتمند و برخوردار از مسالمت پس از جنگ سرد تبديل به خاکستر تلخي از آرزوها شده است. جهان دو قطبي با جهاني تک قطبي جايگزين شده است که در آن قدرت نظامي و شرکت هاي بزرگ امريکايي فرمانروايي مي کنند. گلوباليسم به عنوان ايدئولوژي مسلط جانشين آنتي کمونيسم شده است. گلوباليسم اصرار بر اين دارد که تسلط چند شرکت غول آساي فراملي، گسترش تکنولوژي اطلاعات، و گردش آزاد کالا و سرمايه در پي پايين ترين هزينه تمام شده و بالاترين سود، نيروي توقف ناپذيري را به نمايش مي گذارد که تمامي ديگر منافع و مصالح - منافع کشورهاي ضعيف، جنبش هاي استقلال طلبانه ملي، جنبش هاي کارگري، مدافعان محيط زيست - بايد در برابر آن تسليم شوند. در نبود اتحاد شوروي همچون بديل پذيرفتني کاپيتاليسم - رفاه اجتماعي، دولت رفاه، بخش عمومي، مکتب کينز، «راه سوم» - همگي در معرض تعرض و زير ضربه قرارگرفته اند. در تمامي کشور ها، احزاب ترقي خواه در زير فشار راست نئوليبرال جسور و تشجيع شده تعادل خود را از دست داده اند. از1991 نابرابري و فقر جهاني با سرعتي بي سابقه رشد کرده است.

در توهم درهم شکسته اي ديگر، انديشه برخورداري از صلح پس از جنگ سرد محو و نابود شد. به جاي کاهش بودجه نظامي، جورج دبليو بوش و ديگر رهبران امريکا سراسيمه به جست و جوي توجيه عقلاني براي افزايش سيستم هاي تسليحاتي نو و هزينه هاي بيشتر پرداختند. آن ها سعي کردند از مبارزه با مواد مخدر، کشورهاي ياغي و بنيادگرايي اسلامي به عنوان توجيهي منطقي بهره گيرند. سپس حمله به مرکز تجارت جهاني توجيه مورد نيازشان را به دست داد. جنگي بي پايان به ضد تروريسم بين المللي. براي افراد بسياري، اين سرخوردگي ها و نوميدي هاي پس از شوروي، تعبير پيروزمندانه از فرو پاشي شوروي را بي رنگ کرده است.

همچنين فجايع انساني ناشي از کاپيتاليسم گانگستر در اتحاد شوروي سابق آن تفسير مشحون از پيروزي را تيره و تار کرده است. آن چه در يک دهه پيش «انتقال دموکراتيک» روسيه را با صداي بلند فرياد مي زد و نوزايي آن را همچون يک «اقتصاد سيال بازار» مي ناميد به صورت يک لطيفه مشمئز کننده اي درآمده است. به موجب گزارش سازمان ملل در1998، «هيچ ناحيه اي در جهان متحمل رنج چنين واژگوني و برگشتي که کشورهاي اتحاد شوروي سابق و اروپاي شرقي در دهه 1990 داشتند، نشده است.» آمار مردمي که اکنون در فقر زندگي مي کنند به بيش از150 ميليون نفر، يعني رقمي بيش از مجموع جمعيت فرانسه، بريتانيا، هلند و اسکانديناويا، افزايش يافته است. درآمد ملي در برابر شديدترين تورمي که «در هيچ نقطه کره زمين سابقه نداشته»، به شدت سقوط کرده است.

استفن کوهن، مورخ، در کتاب جهاد ناکام حتي از اين هم فراتر مي رود و مي نويسد: در 1998، اقتصاد شوروي که ديگر زير تسلط گانگسترها و بيگانگان بود، به دشواري به نيمي از آن چه در اوايل دهه 1990 بود مي رسيد. دام هاي گوشتي و شيري يک چهارم و دستمزدها کمتر از نصف شده بود. تيفوس، تيفوئيد، وبا و ديگر بيماري ها به حالت اپيدمي درآمده بود. ميليون ها کودک از نارسايي تغذيه رنج مي بردند. اميد عمر مردان به شصت سال سقوط کرده بود، رقمي برابر با آن چه در اواخر قرن نوزدهم بود. به گفته کوهن، «از هم گسيختگي اقتصادي و اجتماعي ملي چنان عظيم بود که يک کشور قرن بيستمي را به دمدرنيزاسيوني بي سابقه فرو برده است.» در برابر شکست فاجعه بار راه سرمايه داري روسيه، ديگر، لاف و گزاف هاي مربوط به مشکلات اجتناب ناپذيرسوسياليسم رنگ باخته است.

حالا نه تنها کسان بيشتري نسبت به گذشته در پي فهم تجربه شوروي هستند، بلکه مواد و مطالب بيشتري نيز نسبت به گذشته در دسترس است. نخستين نشرياتي که به پرسترويکا و فروپاشي پرداختند به شدت متاثر از نوشته هاي هواداران گورباچف و کهنه سربازان ضد کمونيست بودند. اين نشريات در برگيرنده خاطرات و ديگر نوشته هاي گورباچف، بوريس يلتسين و هوادارانشان، خاطرات ژاک ماتلک، سفير آمريکا در اتحاد شوروي، مقالات ناراضيان بي اعتباري چون "روي مدودف" و "آندره ساخاروف"، گزارش هاي روزنامه نگاران غربي چون "ديويد رمنيک" و "ديويد پريس جونس" و آثارمورخيني ضد شوروي چون مارتين ماليا و ريچارد پايپ بود. از آن به بعد، موج دوم نشريات سر برآورده اند. اين نشريات شامل ادبياتي است که يادداشت ها و خاطراتي از رهبران رده دوم، چون ايگور ليگاچف، نظاميان و آکادميسين ها را در برمي گيرند. افزون بر اين شامل شمار بسياري مطالعات تک نگاري درباره جنبه هاي ويژه اي از سال هاي حکومت گورباچف، از جمله گلاسنوست ناسيوناليسم، تعاوني ها، سياست اقتصادي، خصوصي سازي دارائي هاي دولتي، سياست شوروي نسبت به کنگره ملي افريقا و سياست شوروي در افغانستان است. يکي از رونامه نگاران کمونيست امريکايي که در مسکو مي زيست، بنام "مايک ديويدو" کتابي با نام «پرسترويکا: فراز و فرود آن» و "بهمن آزاد" اقتصاددان مارکسيست «مبارزه قهرمانانه، شکست تلخ: عوامل موثر در خلع يد دولت سوسياليستي در اتحاد شوروي» را نگاشتند. احزاب متعدد کمونيست، رهبران و نظريه پردازاني چون فيدل کاسترو، جواسلوو، هانس هينزهلز، و حزب کمونيست روسيه بيانيه هايي درباره پرسترويکا و فروپاشي منتشرکرده اند. در اين بررسي تمامي اين نظرات مورد توجه قرارگرفته است.

ناگفته پيداست که شکست کمون پاريس پس از هفتاد روز، در قياس با به محاق رفتن اتحاد شوروي پس از هفتاد سال آسيبي به مراتب کمتر بر سوسياليست ها وارد کرد. شايد ناممکن باشد که تحليل مان را با دعوت به پيکاري به پايان بريم که انگلس اظهارات خود درباره کمون را با آن به پايان برد: «اين روزها، دشمن سوسيال دموکراسي بار ديگر از واژه هاي ديکتاتوري پرولتاريا غرق در وحشتي سخت شده است. بسيار خوب، آقايان، مي خواهيد بدانيد اين ديکتاتوري به چه مي ماند؟ به کمون پاريس بنگريد. آن، ديکتاتوري پرولتاريا است.» معذالک، مي توان دست آوردهاي اتحاد شوروي را تصديق کرد، ميزان و پي آمدهاي اقدامات نيروهاي خارجي به ضد آن را برآورد، به پاره اي نظرات سياسي مخالف در درون سوسياليسم شوروي دست يافت و با جسارت به داوري هايي درباره سياست گذاري ها پرداخت. با وجود اين، رسيدن و دست يابي به تحليلي همه جانبه کارهايي به مراتب بيش از اين کتاب را طلب مي کند، به طوري که مردان و زنان چپ در آينده بتوانند براي سوسياليسم مبارزه کنند و اطمينان داشته باشند که اسير و زندگي گذشته نيستند. آنگاه، آن ها مي توانند کلمات مارکس را درباره کمون، و نيز درباره اتحاد شوروي، انعکاس دهند: «که همچون منادي با شکوهي براي يک جامعه نوين، هميشه در تاريخ جشن گرفته خواهد شد.»

در ادامه ما درباره فروپاشي شوروي که به طورعمده در نتيجه سياست هايي رخ داد که ميخائيل گورباچف پس از 1986 دنبال کرد بحث خواهيم کرد. اين سياست ها از آسمان نازل نشد، و تنها سياست هايي نيز نبودند که پاسخگوي مشکلات موجود باشند. آن ها حاصل مجادله هاي درون جنبش کمونيستي، مجادلاتي به درازاي عمر خود مارکسيسم، بر سر چگونگي ساختن و پرداختن يک جامعه سوسياليستي بودند. به منظور توضيح تبار و ريشه هاي سياست هاي گورباچف در پيش و پس از1985 در بخش دوم به دو گرايش با دو جريان عمده که در مجادلات شوروي بر سر ساختن سوسياليسم وجود داشت، خواهيم پرداخت. بحث جاري بر اين مسئله تمرکز يافته است که: هر زمان که شرايط و مقتضيات ويژه اي فراهم مي آمد، کمونيست ها چگونه بايد سوسياليسم را بسازند؟ جناح چپ از به پيش راندن مبارزه طبقاتي، منافع طبقه کارگر و قدرت حزب کمونيست جانبداري مي کرد، و جناح راست طرفدارعقب نشيني ها با سازش ها و ترکيب کردن نظرات گوناگون کاپيتاليستي در سوسياليسم بود. «چپ» و «راست»، بدين صورت، مترادف هايي براي خوب و بد نبودند.

بيشتر درستي، يا تناسب اقتضاي يک سياست بر اين اساس پذيرفته مي شد که مصالح فوري و دراز مدت سوسياليسم را در شرايط موجود به بهترين وجه بيان کند. از اين رو، تاريخ سياستگذاري شوروي موضوعي بسيار پيچيده بود. از سويي ولاديمير لنين، که بدون هراس مبارزه طبقاتي را به خاطر سوسياليسم با قدرت به پيش مي راند، در زمان هايي طرفدار سازش بود، چنان که در قرارداد برست ليتوفسک و سياست اقتصادي نو )نپ(.  از سوي ديگر، نيکيتا خروشف، که اغلب طرفدار اجراي برخي نظرات غربي بود، در همان حال جانبدار يک سياست چپ روانه برابري بيشتر در زمينه دستمزد نيز بود. ما بنا نداريم، در اين بخش، ارزيابي و تاريخ کاملي از امور سياسي شوروي ارائه دهيم، بلکه بيشتر برآنيم که، به اختصار، زمينه اي براي اين بحث به دست دهيم که سياست هاي اوليه گورباچف مشابه سنت جناح چپ کمونيستي بود که به طورعمده به وسيله ولاديمير لنين، ژوزف استالين و يوري آندروپف اعمال مي شد، حال آنکه، سياست هاي بعدي او شبيه سنت جناح راست کمونيستي بود که به طورعمده نيکلاي بوخارين و نيکيتا خروشچف معرف آن هستند. پس از 1985، سياست هاي گورباچف به راست چرخيد، به اين معني که متضمن نظراتي شد که مي توانند ديد سوسيال دموکراتيک از سوسياليسم ناميده شوند، چيزي که حزب کمونيست را ضعيف کرد، به سازش با سرمايه داري روي آورد، و پاره اي جنبه هاي مالکيت خصوصي، بازارها و اشکال سياسي کاپيتاليستي را در برگرفت.

 

در بخش 3، دلايل اساسي تغيير جهت سياست هاي گورباچف و پايه هاي مادي آن را به بحث مي گذاريم. به اين بحث مي پردازيم که دليل تغيير جهت گورباچف گسترش پديده اي است که اکثر مارکسيست ها و غيرمارکسيست ها با چشم پوشي يا سطحي نگري با آن برخورد کرده اند، پديده توسعه يک «اقتصاد ثانوي» از نوع بنگاه خصوصي، وهمراه با آن يک قشر جديد و رشد يابنده و خرده بورژوا و سطح جديدي از فساد حزبي. رشد اقتصادي ثانوي بازتابي بود از مشکلات «اقتصاد نخستين»، - بخش سوسياليستي – در زمينه پاسخگويي به انتظارات فزاينده مردم. همچنين سستي مسئولين را در بکارگيري قدرتمند قانون نسبت به فعاليت اقتصادي غيرقانوني و ناتواني حزب در تشخيص اثرات فاسد کننده فعاليت اقتصادي خصوصي نشان مي دهد.

در بخش 4، به توضيح آن مسايل و مشکلات اقتصادي، سياسي و بين المللي مي پردازيم که جامعه شوروي را در ميانه دهه 1980 رنج مي داد، مسايلي که انديشه حرکت به سوي اصلاحات را تقويت کرد. همچنين آغاز اميدوارکننده برخي اصلاحات گورباچف، و ديگر جنبه هاي مسئله ساز را بازگو مي کنيم.

در بخش 5، تغيير سياست هاي گورباچف در سال هاي 1987- 1988 و ثمرات زيانبار آن ها را توضيح مي دهيم.

در بخش6، گسيخته شدن نظام شوروي را شرح مي دهيم.

در بخش 7، در- نتيجه گيري - به بحث درباره اهميت فروپاشي شوروي مي پردازيم. و در پايان توضيحات ديگران را نقد مي کنيم.

 

 

  فرمات PDF :                                                                                                      بازگشت