راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

خيانت به سوسياليسم

کاپیتالیسم کانگستری

نمی تواند کلام آخر باشد

ترجمه محمد علي عمويي

 

نتیجه گیری ها و اشاره ها
 

نه این که تمامی آزمایش ها با بازار ناشی از ضرورت مبرم دوران پسا شوروی یا فشار فزاینده غرب بوده است. «دو طبقه انقلابی، دو خط» یک پدیده عام است. در چین سازش ها به سود بازار وسیع بوده است و آینده سوسیالیسم ممکن است در معرض تردید باشد. به موجب مقاله ای در1994، نوشته راجان منون از انستیتو هریمن:

 

استراتژی اصلاحی چین ممکن است کاملا ناکام شود. این تصور دشوار است که کاپیتالیسم شایع، آن چه در حال وقوع است اما حزب کمونیست چین بیشتر به دلایل ایدئولوژیک از این اصطلاح پرهیز می کند، خودمختاری فزاینده نواحی ساحلی، و قرار گرفتن روشنفکران چینی در معرض اندیشه های فاسد کننده خارجی بتوانند به طور نامحدود) با سوسیالیسم( همزیستی کنند.

 

در ژوئن 2001، صدر حزب کمونیست چین خواستار پذیرش سرمایه داری در حزب کمونیست چین (CPC) شد. گرچه بخشی از بورژوازی ملی در انقلاب چین شرکت کرد و در حاکمیت اولیه جمهوری خلق چین نقشی به دست آورد، اما رفتار تازه نسبت به طبقه جدید سرمایه داری موضوع به کلی متفاوتی بود. چین اساسا در کار دنبال کردن «یک نپ غول آسا و گسترده» است، و دیر یا زود تضادهای سیاسی و اقتصادی این سیاست، گزینشی را به اجبار اعمال می کنند، همان گونه که در29- 1928 در ا.ج.ش.س. اعمال کرد. کدام سمت برنده خواهد شد؟ مانده به حدس هر کس. پیامد سیاسی این مبارزه در حزب کمونیست حاکم بر پر جمعیت ترین کشور جهان به یقین  یک از خطیرترین رویدادها در قرن بیست و یکم باید باشد.

 

پس از1991، بازگشت کاپیتالیسم در اتحاد شوروی به معنای پریشانی و فرا رسیدن عصر کاپیتالیسم گانگستری بود. با وجود این، بازگشت کاپیتالیسم در روسیه و دیگر بخش های اتحاد شوروی پیشین بی ثبات می ماند. پول های فرا ملی هم اکنون روسیه پسا شوروی را، حتی به بهای خطر حادثه هسته ای، منازعات قومی، و از هم پاشیدن کشور، به صورت منطقه ای اسیر و وابسته به استخراج مواد خام نگه می دارد. دانش پژوهانی با نقطه نظرات متنوع یادآوری کرده اند که حکومت امریکا چندان هشیار به نظرنمی رسد. برخلاف اواخر دهه 1940، زمانی که طبقه نگران حاکم ایالات متحده قسمت اعظم هزینه طرح مارشال را برای تامین ثبات کاپیتالیسم اروپای غربی پرداخت، دیگر نمی تواند جاده صاف کن باشد.

 

در سابق حامیان گورباچف بحث می کردند که نظام شوروی چیست، و آینده اش چگونه خواهد بود. همچون فیلم ترسناک کلاسیک کودک روزماری، پسا شوروی جدید الولاده- اساسا اگر کودکی باشد- زشت و مهیب است، و کسانی که او را دیده اند به یقین تعلق او را به خود انکار می کنند!  برخی عقیده دارند که این مخلوق حقیر رنجور زیاد عمر نخواهد کرد.

دیوید کتز اقتصاددان می گوید کاپیتالیسم روسی پسا شوروی به هیچ وجه کاپیتالیسم حقیقی نیست، بلکه یک «نظام غیرکاپیتالیستی درنده- استخراجگر» است که از نظام «سوسیالیستی دولتی» پیشین سربرآورده است. کسان دیگر، چون روی مدودف، می گویند انقلاب کاپیتالیستی در روسیه «محتوم» است.

 

به یقین، نظام روسیه کنونی به طور یگانه ای طفیلی، از شکل افتاده، و ضعیف است.

کشورهای سوسیالیستی اروپای شرقی، همراه با انبوه مشکلات، آشکارا بازگشت به کاپیتالیسم را عملی کردند، اما نه با زیان های مفرط اجتماعی مشهود در اتحاد شوروی پیشین. درست همان گونه که بازگشت پذیری سوسیالیسم به اثبات رسیده است، نوکاپیتالیسم نیز چنین است. هر گاه تضادهای کاپیتالیسم روسی حاد بمانند امپریالیسم به نحو بی پروایی در انزوا می ماند، و روسیه به جا مانده می تواند حول یک استراتژی واقع گرا متحد شود، و بازگشت سوسیالیستی ممکن است دوباره در صحنه سربرآورد. به رغم این همه، در روسیه احزابی که از سوسیالیسم طرفداری می کنند طرفدارانی بیش از هر حزب  منفرد دیگر دارند.

 

بسیاری بر سر این سئوال مضطرب و نگران شده اند: چرا نظام سوسیالیستی شوروی این قدر شکننده بود؟ بدون درک نیروهای مخالف سوسیالیسم در داخل، نظام قوی تر از آنچه که بود به نظرمی آمد، و بنابراین سقوط پیش بینی نشده اش به کلی تکان دهنده و رازآلود می نماید. پرسش مشابهی، از زاویه ای دیگر، همچون مقایسه مطرح می شود: اگر ایالات متحده، هربرت هوور، مسئول سقوط اقتصادی سال 1929 را که منجر به 40 درصد بیکاری شد و یک دهه رکود و کسادی همراه با شکست حکومت بلند مدت حزب جمهوری خواه را از سرگذراند، و باز هم کاپیتالیسم ایالات متحده پس از جنگ جهانی دوم خود را باز یافت، رشد کرد و کامیاب شد، چرا سوسیالیسم شوروی نتوانست یک گورباچف را از سربگذراند.

پاسخ این است: عامل ذهنی در سوسیالیسم به مراتب مهمتر است تا در کاپیتالیسم. این، هم عامل قدرت و هم عامل آسیب پذیری است. یک تفاوت کیفی بین سوسیالیسم و کاپیتالیسم در این گفته که «کاپیتالیسم رشد می کند؛ سوسیالیسم ساخته می شود» به دست می آید. با تن دادن به یک تشبیه ناجور، این دو نظام شبیه یک قایق چوبی رودخانه و یک هواپیما هستند. در کاپیتالیسم- قایق رودخانه ای- قایقرانی که قایق را هدایت می کند تنها بایستی از گدارها، گردابها و آبشارها پرهیز کند. در اکثر موارد جریان آب سرعت و جهت قایق را تعیین می کند. این جریان نظامی است ساده و بیشتر اتوماتیک. تنها به نظارتی ملایم و آزاد نیاز دارد. در آن، اشتباهات بزرگ مصیبت بار نیستند.

هواپیما- سوسیالیسم- شیوه ترابری بسیار برتری است. برد و سقف پروازش، آزادی سمت گیری و مانورش، و سرعتش بسی فراتر از سرعت قایق رودخانه است. اما هواپیما به استفاده آگاهانه از قوانین فیزیک و آیرودینامیک، احتیاط و دوراندیشی، برنامه ریزی، دانش، تربیت، کارکنان زمینی، رادار و غیر از آن نیازمند است. نظام پیچیده ای است که به تقسیم کار اجتماعی کلان نیاز دارد. مدیریت این نظام- به پرواز در آوردنش، وجه ذهنی راهنمایی اش- برای کارکرد سالم این شیوه ترابری به مراتب سخت تر از مدیریت قایق رودخانه است. خطاهای بزرگ در راندن هواپیما، گرچه به ندرت، اغلب کشنده ومصیبت باراست. حاشیه خطا دراینجا بسیارکوچک تراست. این حقیقت که هواپیماها گاهی درهم می شکنند ارجحیت قایق رودخانه را ثابت نمی کند. این تنها بحث و استدلال است برای هواپیماهایی با مهندسی بهتر، پرواز بهتر و سالم تر.

 

قوانین ساختمان سوسیالیستی متفاوت است از قوانین توسعه کاپیتالیستی. قوانین کاپیتالیستی کور، بدون آگاهی عمل می کنند، نظیر قانون جاذبه که قایق رودخانه ای را در مسیر جریان آب پیش می برد، بی توجه به این که سکان دار چه می کند. اما قوانین سوسیالیستم، چون عینی است، به هواپیمایی نیازمند است که طراحانش با آگاهی تمام بر قوانین و کاربرد نیروهایی چون نیروهای جاذبه، پرتاب، بالابر و کشش تسلط داشته باشند و نیز خلبانی با مهارت فنی و دانش مربوط به پرواز داشته باشد.

بنابراین آسیب رهبری چون گورباچف به سوسیالیسم می توانست به مراتب زیانبارتر از آسیب خطایی حتی بزرگتر از هوور بر کاپیتالیسم ایالات متحده باشد. همان طور که یک دانش پژوه شوروی گفته است، قوانین اقتصادی سوسیالیسم «نیرویی نیست که خود سرانه و خلق الساعه عمل کند، بلکه نیرویی است که آگاهانه به وسیله جامعه به سود خویش به کار می رود. نادیده گرفتن قوانین سوسیالیسم «به ظهورمشکلات و بی تناسبی ها و عدم توازن در اقتصاد منجر می شود، و هماهنگی اعمال و همکاری رفیقانه گروه های اجتماعی و نهادهای کارگران را ضعیف می سازد.»

 

با توسعه یافتن اپورتونیسم در اتحاد شوروی، امپریالیسم فرمولی برای ارتقای منافعش کشف کرد: تشویق همان جریانات اپورتونیستی در رهبری کمونیستی اتحاد شوروی از راه دور. رخدادهای چکسلواکی در1968 و انباشت مشکلات در یوگسلاوی این فرمول را پیشنهاد کرد، اما آیا این فرمول در اتحاد شوروی، جایی که ریشه های نظام نوین ظاهرا آنقدر ژرف فرو نشسته بود کارآمد بود؟ از سال ها پیش، متفکران عمده نظام کهن در اساس می دانستند که آن نظام نوین چگونه می توانست منهدم شود. جرج کنان، معمار جنگ سرد، در1947 پیامبر گونه پیش بینی کرد:

 

اگر... قرار باشد در هر صورت اتفاقی رخ دهد که وحدت و کارآیی حزب را در هم بریزد، ممکن است اتحاد شوروی از حالت قدرتمندترین کشوربه ضعیف ترین و رقت انگیزترین جوامع ملی تغییر یابد.

 

این درسی بود که دشمنان سوسیالیسم در قرن بیست و یکم هم هنوزمی کوشند آن را در کوبا، چین، ویتنام، و کره شمالی به کار برند. آن ها نتوانستند سوسیالیسم شوروی را با دخالت در جنگ داخلی، تهاجم نازی ها، مسابقه تسلیحاتی، خرابکاری و جنگ اقتصادی شکست دهند. آن ها نتوانستند به طور مستقیم در رهبری رسوخ کنند. با وجود این، آن ها از خارج، هر چه در توان داشتند برای ترغیب و تشویق سیاست های اپورتونیستی به کار بردند. و زمانی، برخی رهبران کمونیست جام زهر تجدید نظرطلبی را سرکشیدند.

 

آیا چیزی می تواند تضمین کند که بار دیگراپورتونیسم پیروز نشود؟ یک حفاظ می تواند اعمال محدودیت سخت بر بنگاه های خصوصی و تشدید اقدام قانونی علیه بنگاه های خصوصی غیرقانونی و از این راه مانع از فساد ناشی از آن در حزب و حکومت باشد. اما درباره معیارهای حزبی، تصور معیارهایی برتر از آنچه لنین مقرر داشت دشواراست.

درس گیری احتمالا در جستجو برای یافتن معیارهای حزبی برتر یا کشف فرم های به کلی نو نیست، بلکه حفظ و نگهداری آن معیارهاست. همچنین، همان گونه که بهمن آزاد به درستی توجه کرده است، یک سیاست صریح انتقادی از سوی انترناسیونال کمونیستی ممکن بود به افشای جریانات منفی در سوسیالیسم شوروی کمک کند، و اقدامی را برای مقابله با آن بسیج کند. چپ، با سکوت در مورد انتقاد علنی از اتحاد شوروی، در صورت فهم آن، مرتکب خطایی بس خطیر شد.

 

گورباچف بخشی از برنامه اش را در چارچوب تکمیل اقدامات «ضد استالینی» که با برکناری خروشچف قطع شده بود، طراحی کرد. او، با پایان گرفتن نقش اش، آزادنه اصطلاحات ضد کمونیستی سنتی زشت و ناسزاگونه ای چون «استالینیسم»، «توتالیتاریانیسم»، «اقصاد آمرانه» را به کار برد. با بدنام کردن گذشته به کمک پرخاش های وام گرفته ازغرب بحث و بررسی منطقی و شرافتمندانه واقعیت های گذشته و حال اتحاد شوروی را فلج می کرد. در آینده طرفداران سوسیالیسم باید درباره عصر استالین به تفاهم برسند. کنت نیل کامرون در کتاب استالین: مرد تناقض ها نوشت:

 

چند ماه پیش ناهار را با یک آکادمیسین برجسته مارکسیست و همکار دانشمندم بودم. زمانی که به او گفتم به تازگی کتابی را درباره استالین تمام کرده ام، گفت «استالین! پناه برخدا، هر زمانی درباره سوسیالیسم سخن می گویم، دانشجویی استالین را پیش می کشد- و بعد، من می توانم بگویم؟» آدمی کلی مطلب می تواند بگوید.

 

کتاب کامرون یک آغاز بود. حتی گورباچف در آغاز خواستار یک نظر همه جانبه درباره سال های استالین شد. او گفت:

برای وفادار ماندن به حقیقت تاریخ باید هم به مشارکت بی چون و چرای استالین در مبارزه برای سوسیالیسم و دفاع از دستاوردهایش نظر داشته باشیم، و هم به خطاها و سوء استفاده های سیاسی بزرگ او و اطرافیانش که به ازای آن مردم ما بهای سنگینی پرداختند و پیامدهای خطیری برای حیات جامعه داشت.

 

یک نظر متوازن تاریخی درباره استالین باید شامل نه تنها سرکوب، که شرایط و مقتضیات آن نیز باشد. همان گونه که هانس هولز گفته است، این بدان معناست که «جنبه های استبدادی سوسیالیسم شوروی» در دوران محاصره اش رخ داد. هربرت اپتکر پاره ای از جنبه های این محاصره را بر شمرده است:

«... دشمنی، تحریم، جنگ اقتصادی، خرابکاری سیستماتیک، حملات نظامی، ایجاد و حمایت از موسولینی، هیتلر، و فرانکو، تاخیر و تضعیف جبهه دوم برای همکاری با ا.ج.ش.س. و پس از پیروزی رد هرگونه رابطه شایسته بین فاتحان، اما اتحاد شوروی درهم شکسته در یک سو و قدرت های پیروزغربی در سوی دیگر. آنگاه که اتحاد شوروی «درهم شکسته» می نویسیم نظر به ویرانی همه چیز در قلمرو اروپایی اش، تلفاتی در حدود 25 میلیون کشته و40 میلیون مجروح جدی از شهروندانش داریم.»

 

فاصله ها در شناخت عصر استالین همچنان عظیم مانده است. این حقیقت که مورخان بورژوایی نمی توانند توافق کنند که شمار قربانیان استالین 5، 20 یا 100 میلیون بوده است وضع ناگوار درک تاریخی را نشان می دهد. میشل پیرنتی، با استفاده از اطلاعات تازه ای که از1991 به بعد به دست آمده، اشاره کرده است که دانش پژوهان پسا شوروی با بررسی صادقانه و بی طرفانه آغاز امیدوار کننده ای داشته اند. برخی تاریخ دانان از ادعاهای اغراق آمیز در مورد بگومگوهای جنگ سرد عقب نشینی کرده اند. اکنون که آرشیوهای شوروی گشوده می شوند، تهمت های مفرط و بیمارگونه نویسندگان ضد شوروی آخرین سخن درباره تاریخ شوروی نخواهد بود.

 

تراژدی شوروی ادعای آن مورخ را مبنی بر این که «قرن بیستم به عنوان قرن بزرگ ترین تغییرات جهان- انقلاب سوسیالیستی- در تاریخ محو خواهد شد» به تمسخر می گیرد. تاریخ قرن بیستم ثابت کرد که حرکت تاریخ چندان در خط مستقیم نیست. هنوز هم، ماتریالیسم تاریخی از قدرت توضیحی کافی برای احیاء بازگشت شوروی برخوردار است. آنتونی کوگلان نوشت:

 

مردم با سنت سوسیالیستی بیش از همه باید بتوانند تاریخی فکر کنند. کاپیتالیسم در چه زمانی آغاز شد؟ آیا از ونیز قرن پانزدهم بود؟ ژنو قرن شانزدهم بود؟ هلند قرن هفدهم یا انگلستان قرن نوزدهم بود؟ اگر توسعه کاپیتالیسم قرن ها طول کشید- و هنوز در بسیاری از نقاط جهان در حال طغیان است- آیا این انتظار که سوسیالیسم، کامل و رشد یافته، در همین قرن ویژه ما از زهدان تاریخ بیرون بجهد، ساده لوحی نیست؟ افزون براین، همان گونه که کاپیتالیسم در مسیری از زیگزاگ، با دوره های پیشرفت و پس رفت، توسعه یافته، آیا نباید یک چشم انداز تاریخی، آدمی را به این انتظارهدایت کند که دوران دراز مدت کنش ها و واکنش ها بین کاپیتالیسم و سوسیالیسم، پیش از آن که یکی راه را به دیگری بسپرد، در اطراف جهان در پیش خواهد بود؟

 

تجربه شوروی بازنگری در اندیشه «سوسیالیسم در یک کشور» را طلب می کند. اندیشه سوسیالیسم در یک کشور واحد در برگیرنده یک تصمیم پایه ای برای کوششی به منظور برپا داشتن و ساختن یک جامعه نوین بود، هر چند شرایط داخلی و خارجی بسیاری سد راه آن بودند. این تصمیم یک ریسک حساب شده و منطقی بود، زیرا انقلاب در روسیه شوروی امتیازات ویژه ای داشت، یعنی، منطقه ای پهناور، جمعیتی بسیار، و پرت افتادگی جغرافیایی ویژگی خاص آن بود. احتمال دارد، مارکس آن قمار را تایید می کرد. او زمانی نوشت: «ساختن تاریخ جهان خیلی آسان می شد اگر مبارزه تنها به شرطی انجام می گرفت که از فرصت های مناسب خطا ناپذیر برخوردار می شد.» در هر حال جای شک است که از بین رفتن کنونی اتحاد شوروی کوشش برای ساختن سوسیالیسم در یک کشور را بی اعتبار کرده باشد. سوسیالیسم در مسیر کشور پس از کشور توسعه می یابد، زیرا کاپیتالیسم نامتوازن توسعه می یابد. انقلاب همزمان در تمام کشورهای کاپیتالیستی دیگر ناممکن است. همان گونه که لنین توجه داد، «تاریخ آنقدرها مهربان نیست که انقلاب سوسیالیستی را در همه جا به ما ارزانی دارد.» رشد ناموزون به این معناست که کاپیتالیسم در ضعیف ترین حلقه اش در1917 شکست. اکنون در آغازقرن بیست و یکم رشد ناموزون اقتصادی جهانی از هر زمان دیگر بی حد و مرزتراست. مثلا، نسبت میانگین درآمد بیست کشور ثروتمند جهان در مقایسه با بیست کشور فقیر جهان از بیست به یک در دهه 1960 به چهل به یک در قرن کنونی بالا رفته است. هر چند این ارقام جمع بندی ملی است دست کم این شاخص نابرابری شدید در جهان را نشان می دهد. از این رو احتمال انقلاب در کشورهای منفرد و جدا از دیگران همچنان باقی است. انقلاب ها در قرن بیست و یکم همچنان با چالشی مشابه گذشته رو به رو خواهند بود و ناچارند سوسیالیسم را به تنهایی یا تقریبا به تنهایی در دیگ جوشان فشارهای امپریالیستی برپا دارند.

 

از هم گسستن ا.ج.ش.س. به عنوان یک فدراسیون چند ملیتی سوسیالیستی اهمیت مسئله ملی را برجسته می کند. خود مارکس نیزمسئله ملی رااز جنبه های مختلف کم ارزیابی کرده است. افزون بر این، برخلاف انتظارات برخی از انترناسیونالیست های سابق، و برخلاف ادعای جهانی گراهای امروزی، ناسیونالیسم همچنان یک پدیده رشد یابنده باقی می ماند. در قیاس با 1945، زمانی که تنها 40 پرچم در بیرون ساختمان ملل متحد در اهتزازبود، امروز بیش از190 پرچم در اهتزاز است. منازعات قومی و ملی همچنان رو به افزایش است، و اغلب به وسیله شرکت های بزرگ فراملی (TNC) دامن زده می شود. ازآن رو که TNC ها با تجارت آزاد و ایدئولوژی جهانی سازی توسعه و حاکمیت ملی را در معرض هجوم قرار می دهند، هواداران زحمتکشان باید بهترین مدافعان حقوق دموکراتیک ملی و حق تعیین سرنوشت باشند.

 

اشکال تازه ای از مسئله ملی در حال سر بر آوردن هستند. کشورهای چند ملیتی فدرال در بسیاری از نقاط جهان در زیر فشارند؛ هند، بریتانیا، کانادا، فدراسیون روسیه، و اسپانیا تنها اندکی ازآن ها هستند. میراث استعمارهمچنان باقی است. افریقا و خاورمیانه مرزهای مضحکی دارند که به وسیله استعمارگران به هنگام ترک آنجا کشیده شده اند، در حالی که هیچ گونه رابطه ملی یا واحد اقتصادی وجود ندارد یا بسیار اندک است. بسیاری از کشورهای سوسیالیستی پیشین، که پیش از1991- 1989 مستقل بودند، اکنون نیمه مستعمراتی درمانده و مفلوک اند. احساس ملی در آن سرزمین ها در حال بالا گرفتن است.

تسلط جهانی ایالات متحده به عنوان یگانه قدرت نظامی جهان مسئله ملی را در تمام دیگر کشورها حدت می بخشد. ادغام فراملی در شکل اتحادیه اروپایی، نفتا، و دیگرطرح ها به صورت هدف عمده سرمایه مالی فراملی درآمده است. مسئله ملی در حال ایجاد صف بندی های غیرمعمولی است که در آن نیروهای سیاسی به کلی متفاوت خود را در پیکاری مشترک علیه TNCها می یابند، البته، از مواضع طبقاتی متفاوت، و با انگیزه های گوناگون. مثلا، در ایالات متحده، در گذشته ای نه چندان دور، اتحادیه های کارگری و میلیاردر تگزاسی راس پروت، همزمان، مخالفان نفتا بودند. در بریتانیا، کمونیست ها و بسیاری از محافظه کاران به خاطر تقریبا همه چیز به مخالفت با اتحادیه اروپایی برخاستند.

 

از آنجا که شوروی سابق و کشورهای اروپای شرقی دارای سرمایه داران بزرگ از نوع سنتی آن نبودند یا اندکی داشتند، بازگشت به کاپیتالیسم در گرو انتخاب کردن و به قدرت رساندن خارجیان است. در نتیجه، خواست های دموکراتیک ملی تازه ای به برنامه های احزاب کمونیست و دیگر احزاب ترقی خواه کشورهای سوسیالیست سابق وارد شده است.

اکنون امکان سازماندهی دفاع از دولت- ملت و استقلال ملی به عنوان جزئی از پیکار برای مقابله با بازگشت کاپیتالیسم وجود دارد.

 

ما نمی توانیم این نگارش را بدون بیان تاثیری که این بررسی بر ما داشت به پایان بریم. ما با احساس بیم آمیخته به احترام تازه ای از کارکرد هفتاد سال تجربه سوسیالیستی، آن گاه که همچون تام پین که در انقلابی پیشتر گفت کارگران «در قدرت خود داشتند که بار دیگر در سراسر جهان آغاز کنند»، به خود آمدیم. همچنین با احساسی ژرف از این  که امکانات عظیمی از دست رفته است جا خوردیم. خیانت، تلاش برای رهایی انسان را، که امیدهای میلیون ها مردم زحمتکش و ستمدیده قرن بیستم را در خود داشت، اقدام مخاطره آمیز شرافتمندانه ای را که آن همه مردم شوروی به خاطرش فداکاری های حیرت آوری کردند و آن همه مردم شوروی و غیرشوروی از آن بهره های ماندگار به دست آوردند به کلی از بین برد.

هیچ کس نمی تواند آن واقعیت های شوم را خنثی کند. تنها خلق های اتحاد شوروی پیشین و دیگر کشورهای سوسیالیستی سابق می توانند تصمیم بگیرند که آیا و در چه زمان سوسیالیسم باز خواهد گشت. بعید است برندگان 1991 آخرین سخن را گفته باشند. سال 1815 در کنگره وین، که شاهان اروپا را به تخت و تاجشان بازگرداند، کلمانس مترنیخ، اشرافی اتریشی، فکر می کرد که فاتحه «آزادی، برابری و برادری» را برای همیشه خوانده است.

کمی بیش از یک قرن بعد پرچم های سه رنگ جمهوری بیشتر از هر زمان در پایتخت های اروپا و جهان به اهتزاز درآمد. تضادهایی که 1917 را متولد ساخت هنوز رو به رشدند و به کوشش های تازه ای برای رهایی طبقه کارگر منجر خواهد شد. آموختن درس های از کار افتاده اتحاد شوروی، احترام به خاطره آن هم تضمینی است که چنان فاجعه ای هرگز بار دیگر تکرار نشود.

 

 

  

 

  فرمات PDF :                                                                                                      بازگشت