راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

حماسه داد
روحانیون شیعه
تقیه کردند
کاوه آهنگر قیام
ف.م. جوانشیر
(12)

1 - نظری کلی به مناسبات پهلوانان و شاهان

چنانکه دیدیم فردوسی از آغاز شاهنامه صف پهلوانان و دستوران خردمند را در برابر خیل شاهان خود کامه و دیوانه می آراید. دو صف در سرتاسر شاهنامه با هم در نبردند. فردوسی دشمن شاهان خود کامه است. او حکومت داد را تنها زمانی استوارمی داند که متکی به مشورت با پهلوانان و دستوران خردمند باشد. حامل خرد و داد پهلوانان و دستورانند. اینان بر خلاف ادعای مبلغان دربار پهلوی تسلیم رای شاهان نیستند. آنان از داد دفاع می کنند ولو این که کار به سرپیچی و حتی قیام ضد شاهان برسد.
صف آرایی پهلوانان و دستوران خردمند در برابر شاهان خود کامه و مخالفت با فرمان های نادرست آنان شاهنامه را پر کرده و مضمون اصلی آن است. اگراز حوادث کوچک بگذریم، می توان 44 سرپیچی بزرگ از فرمان های شاهان را بر شمرد که در 27 مورد آن کار به شورش و قیام مسلحانه کشیده است. کمتر شاهی است که لااقل بایک سرپیچی بزرگ روبرو نشده باشد.
بگذارید این مطلب کلی را ابتدا روی جدول بیاوریم
سرپیچی های بزرگ از فرمان های شاه در شاهنامه (صفحه 159)

قیام و شورش در شاهنامه (صفحه 160)
چنانکه از این جدول ها می بینیم، در دوران اول که بیشتر پدرشاهی مسلط است، مردم کمتر از فرمان های شاهان سر می پیچند و اگر سرپیچی و قیامی هست، شاهنامه آن را از جانب دیوان و اقوام خارجی می داند. در این دوران فقط یک سرپیچی بزرگ و روی گردانی از شاه وجود دارد که مربوط به دوران جمشید است و کار را به سرنگونی جمشید می کشاند.
در دوران دوم جمعا 20 سرپیچی و قیام و شورش وجود دارد که برای 15 شاه این دوران به طورمتوسط بیش از یک بار برای هر شاه است. از این 20 مورد فردوسی 13 مورد را صریحا تائید می کند، و در یک مورد نظرش دقیقا روشن نیست. در6 مورد دیگر نیز که سرپیچی و شورش علیه شاه را تائید نمی کند، منظورش مخالفت با نفس مقابله با شاه نیست. فردوسی نفس تمرد را نفی و محکوم نمی کند، بلکه با محتوای تمرد موافق نیست و شاه را در موضع حق می داند. با این حال جالب است که حتی در این موارد نیز زبان آتشین در دفاع از شاهان و ضرورت تبعیت از فرامین آنان را ندارد.
در دوران دوم سرپیچی های بزرگ بیشتر از قیام است. چرا که در این دوران بزرگان قوم و قبل از همه سام، زال و رستم چنان نقش مسلطی دارند که اختلاف پهلوانان با شاهان را قبل از رسیدن به قیام رفع می کنند و شاه را به جایش می نشانند. گویی هنوز مرحله ای است که معتقدات قومی و پدرشاهی در مناسبات دولتی تاثیر زیادی باقی می گذارد.
اما در دوران سوم این نسبت معکوس است. سرپیچی ها کمتر و قیام ها و شورش ها بیشتر است، بدین معنا که بسیاری از سرپیچی ها بلافاصله به قیام، بر انداختن شاه و روی کار آوردن دیگری می انجامد. دوران دوران شلوغ و حکومت حکومت پوسیده ای است. آنهایی که می آیند چه بسا به از آنانی که می روند نیستند و فردوسی به نوبه خویش، نه مانند یک بیطرف، بلکه به مثابه یک ایرانی دلسوز حوادث را دنبال می کند.
آنچه شاهنامه را از آثار مشابه و از جمله تاریخ طبری و عزرثعالبی جدا می کند، وجود همین صف نیرومند پهلوانان و دستوران و مقابله آنان با شاهان است که به جز در شاهنامه در جای دیگری به این صورت نیامده است.
برای اینکه بررسی و آمار کلی مقاومت ها و قیام ها روشن تر بیان شود، نمونه هایی از برجسته ترین آنها را با تفصیل بیشتر می آوریم.
2- قیام سپاهیان علیه جمشید

نخستین قیام در شاهنامه علیه جمشید است. جمشید از آن پس که به شاهی می رسد و روزگاری بر وی می گذرد منی می کند و خود را ستون عالم می شمارد. فرّ یزدان از او می گریزد و جهان پر گفت و گو می شود. مردم و سپاهیان پیوند خویش از جمشید می گسلند. بحران حکومتی پدید می آید. از هر سو خسروی برمی خیزد.
ازآن پــس برآمد ز ایـران خروش
پدید آمد ازهرسوی جنگ و جوش
سـیه گـشت رخشــنده روزســــپید
گســســــتند پــیــوند از جمشـــــید
بـرو تـیــره شـــــد فـــره ایـــزدی
بکـــژی گرائــیـد و نا بخـــــردی
پـدیـد آمـد ازهر ســوی خســروی
یکی نـامـجــوئی زهــر پـهـــلوی

در این شرایط بحرانی ضحاک در پشت پرده توطئه چیده، به ابلیس پیوسته و خود را آماده به دست گرفتن قدرت می کند و زمانی که بحران حکومتی پدید آمده، در هر گوشه کسی به شاهی برخاسته و سپاهیان از جمشید روی برگردانیده اند، ضحاک از فرصت استفاده کرده و سپاهیان را به سوی خود می کشد. سپاهیان به ضحاک می پیوندند. حکومت جمشید فرو می ریزد.
یکایک ز ایـران برآمـد ســـپاه
ســوی تازیان بر گـرفـتـنـد راه
شـنودند کانجا یکی مهـترســت
پر ازهول شاه اژدها پیکرسـت
سواران ایران همه شــاه جوی
نهادند یکسـر به ضحاک روی
به شـاهی بر او آفرین خواندند
و را شـــاه ایران زمین خواندند

ضحاک با سپاهی که بر او گرد آمده، به تخت جمشید یورش می برد، جمشید فرار می کند و تاج و تخت به او می گذارد.
فردوسی در مورد این قیام روش و لحن بسیار جالب و پخته ای دارد. او نفس قیام علیه جمشید را تائید می کند و سرنگونی جمشید را امری طبیعی و ضروری می داند تا به جائی که وقتی ضحاک بر او چیره می شود و این شاه شاهان را با ارّه به دو نیم می کند، فردوسی حتی یک قطره هم اشک نمی ریزد و برعکس او را ناپاک دین می نامد و سزاوار چنین عاقبتی می شناسد و خوشحال است که جهان از دست او راحت و بی بیم شد.
جریان کشتن جمشید چنین است که وی فرار می کند، صدسال در دریای چین پنهان می شود و پس از صد سال روزی پدید می آید:
صدم ســال روزی بدریای چـیــن
پدید آمــد آن شــــاه نـاپـاک دیـــن
نهـان گشـــته بــود از بـد اژدهـــا
نـیـامـد بفـــرجـام هــم زو رهــــا
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکـایک نــدادش زمـانی درنــگ
بـارّش ســراسـر بـدو نـیـم کـــرد
جهـانرا از و پـاک بی بـیم کـــرد
شد آن تخـت شـاهی و آن دستگاه
زمـانه ربودش چـو بیـجـاده کــاه

جمشید در دست زمانه بیجاده کاه است. صد سال هم که پنهان شود به جزایش خواهد رسید.
از جانب دیگر قیام علیه جمشید پیروزی ضحاک است و این امر زبان فردوسی را در ستایش از قیام می بندد. او درعین حال که قیام علیه جمشید را امری منطقی می داند، از پیروزی ضحاک خرسند نیست. از توطئه پشت پرده، از شرکت ابلیس در آن به تفصیل خبر می دهد. آن را بازی روزگار و زمانه می داند که روزی فراز است و روزی نشیب.
در طبری قیام علیه جمشید نیست و درثعالبی «ذکر آخرجم» در دو سطر خلاصه می شود و قیام در این یک جمله خلاصه می شود که «علیه او صفوف خوارج خروج کردند»
3- قـــیــــام کــاوه

با شکوه ترین قیام در شاهنامه، قیام کاوه است که بسیارشهرت یافته ولی عملا از مضمون اصلی خود خالی شده است. بر اثر تبلیغات دهه های اخیر چنین عنوان شده است که گویا قیام کاوه عبارت است از قیام ایرانیان علیه تازیان. گفته می شود که گویا ضحاک به آن دلیل مورد نفرت مردم ایران بود که شاهی بیگانه بود. قیام کاوه در نظر مبلغین درباری عبارت است از:
«شوریدن بر پادشاه بیگانه و برانداختن بیداد.»
بنابراین ادعا و ادعاهای نظیر آن انگیزه قیام کاوه ناسیونالیسم ضد عربی ایرانیان است! در حالی که فردوسی در توصیف شاهی ضحاک و قیام کاوه با وجود تفصیل فراوان به اشاره هم شده نژاد او را دلیل بیدادگری و دستاویز قیام نمی داند. در آن زمان در شاهنامه هنوز «هفت کشور» یکی است و این جدایی مرزها وجود ندارد تا سخن از بیگانه و خودی باشد. تازه در زمان فریدون است که جهان بین سه پسر او تقسیم می شود که در آن زمان هم سرزمین تازیان در کنار ایران به ایرج سپرده می شود و بیگانه به حساب نمی آید.
از ایشان چو نوبت به ایرج رسید
مـر او را پدر شــاه ایــران گــزید
هم ایران و هم دشــت نیزه روان
هم آن تخت شاهی و تاج ســران
بـدو داد کـورا ســـــزا بـود تــاج

از نوشته طبری چنین بر می آید که در زمان طبری هم ایرانیان ضحاک را از خود می دانسته اند:
«اهل یمن دعوی انتساب او را دارند و عجم دعوی انتساب او را»
قیام کاوه، قیام داد است علیه بیداد، قیام توده مردم است علیه شاه بیدادگر و نه قیام ایرانیان علیه اعراب.
قیام کاوه در زمان فردوسی مشهور بوده و در تاریخ طبری و عزرثعالبی و بسیاری دیگر از نوشته ها آمده است. مقایسه این قیام در شاهنامه با آثار مشابه هم قدرت داستان پردازی و سخنوری بی همتای فردوسی را نشان می دهد و هم بینش سیاسی و اجتماعی ویژه او را. برای طبری مسئله قیام کاوه عبارت ازاین است:
«مردی از بابل بر ضحاک خروج کرد. گفت: «مگر نه پنداری که پادشاه جهانی و جهان مال تست»
گفت چرا؟
گفت پس زحمت تو بر جهان باشد نه بر ما تنها، ولی تو از همه مردم جهان فقط ما را می کشی. ضحاک رای او پذیرفت و گفت دو مردی که باید کشت از همه مردم گیرند و از جای خاصی نباشد.»
روایت دیگر و بهتر طبری این است:
«یکی از عامه اهل اصفهان به نام کابی بر او تاخت و این به سبب دو پسرش بود که فرستادگان بیوراسب برای دو ماری که بر شانه داشت گرفته بودند.
گویند: وقتی کابی از کار دو پسر به هیجان آمد عصائی برگرفت و پوستی که داشت بر آن آویخت و پرچم برافراشت و کسان را به مخالفت و پیکار بیوراسب خواند و بسیار کس از جور بیوراسب بر او گرد آمد و چون کابی ظفر یافت مردم پرچم را مبارک گرفتند.»
طبری دوسه روایت دیگر هم می آورد که در همه آنها تقاضای کابی فقط این است که ظلم ضحاک به یک نسبت در همه کشور تقسیم شود. ضحاک هم می پذیرد.
عزرثعالبی در مضمون تاحدودی شبیه شاهنامه است، منتها بی نهایت بی رنگ. به طوری که هیچگونه احساسی در خواننده پدید نمی آورد و به طریق اولی هیچ گونه کینه ای علیه شاهان بیدادگر و شوری برای قیام علیه آنان در دل ها بر نمی انگیزد.
کاوه شاهنامه حدیثی جدا از همه این هاست. فردوسی از این قیام داستان بسیار زیبا و آموزنده ای می سازد که حتی امروز، پس از گذشت هزار سال، بسیاری از اجزاء آن نیز در نبردهای انقلابی مسئله روزاست. به قیام کاوه در شاهنامه نظری بیاندازیم.
الف- ضــــرورت قیـــــام
فردوسی ضحاک را قبل از رسیدن به شاهی با دقت تمام معرفی و سیمای وحشتناک او را ترسیم می کند. او کسی است که برای رسیدن به قدرت پدر خود را کشته و با ابلیس در می آمیزد تا ثابت کند که در این راه از دست یازیدن به هیچ جنایتی ابا ندارد. ابلیس بر انگیزاننده و رهبر اوست و در رسیدن به قدرت کمکش می کند و متقابلا انتظار خدمت دارد. ابلیس شاهی را برایگان به ضحاک نسپرده است. بر اثر آمیزش با ابلیس دو مار از دوش ضحاک روییده که مدام خورش می خواهد.
فردوسی تقریبا از همان نخستین بیت محیط غیر قابل تحملی را که ضحاک در کشور پدید آورده ترسیم می کند و نشان می دهد که این وضع قابل دوام نیست.
نهان گشــت کـردار فـــرزانگان
پـراگـنـده شــــد کام دیــوانـــگان
هنر خـوار شد جادوئی ارجـمنـد
نهـان راســـتی آشـــکارا گـــزند
شــده بر بدی دســت دیوان دراز
به نیکی نرفتی سخن جز به راز
...
ندانســــت جـز کــژی آمـوخـتـن
جز از کشتن و غارت و سوختن

عمیق تر و کامیاب تر از این نمی توان حکومت بیداد را توصیف کرد. فردوسی بویژه درد آن ارزش هایی را دارد که برایش از همه چیز عزیزتر است و در حکومت بیداد پایمال می شود: فرزانگی، راستی، هنر. در عوض دست دیوان دراز و جادویی ارجمند است.
ضحاک هر روز باید مغز دو جوان را خورش مارها کند و هر بار که هوس می کند، یک مرد جنگی بکشد. او خود را آزاد می داند که هر جا دختر خوبرویی سراغ کرد، به پرده برد. چنین وضعی قابل تحمل نیست.
ب- تکـــویـــن قــیــــام
نارضایی عمومی علیه ضحاک اوج می گیرد. محیط خفقان و وحشتی که وی به وجود آورده، مانع تشکل نیست. مردان نیک اندیش همدیگر را می یابند و در پشت سر ضحاک گرد می آیند. نمی توان آشکارا سخن از نیکی گفت. ولی به هر صورت دَر نیکی نمی توان بست. نه در آشکار بلکه به راز از نیکی سخن می رود.
شاهنامه ابتدا از گردهم آیی کسانی خبر می دهد که می کوشند برای جلوگیری از کشتار جوانان چاره ای بیاندیشند. دو مرد گرانمایه و پارسا به نام های ارمانک و گرمانک روزی به هم می رسند و با هم از هر گونه سخن می رانند:

......................
دو مــرد گــرانـمـــایه و پـارســــا
یکی نــام ارمـانــک پــاک دیـــــن
دگــرنــام گـرمـانک پیـــش بــیـن
چنـــان بد که بودنـــد روزی بهــم
سخن رفت هر گونه از بیش و کم
زبـیـدادگـر شــــاه و ز لشــــکرش
و ز آن رســم های بد انـدر خورش

این دو مرد گرانمایه در نخستین کانون و حوزه پیکارجویانه ای که علیه شاه بیدادگر تشکیل داده اند، این موضوع را مطرح می کنند که شاید بتوان از دو جوانی که هر روز کشته می شوند تا مغزشان به خورد مارها داده شود، لااقل یکی را نجات داد. آنان برای رسیدن به این هدف خوالیگری (آشپزی) می آموزند، به دربار شاه راه می یابند، خورش خانه پادشاه را به دست می گیرند و فرصت می یابند که هر روز به جای مغز یکی از جوانان مغز گوسفند به خورد مارها بدهند. جوانانی که اینگونه از مرگ نجات می یابند، پنهان می شوند و سپس گروه گروه به کوه ها می زنند که بنا به افسانه های شاهنامه منشا کردها (مردم کوه نشین) از اینجاست.
داستان ارمانک و گرمانک تنها از عزم و پیکارجویی این دو تن حکایت نمی کند، بلکه بیانگر محیط وسیع عدم رضایتی است که کشور را فرا گرفته، نشانه ای است از آنکه حتی نزدیک ترین کسان شاه نیز با او همداستان نیستند. مخالفین تا آشپزخانه دربار نیز پیش آمده اند و در کشور چنان محیطی وجود دارد که مخالفین می توانند گروه های پنهانی 200 نفری تشکیل دهند و به کوه ها بروند و منتظر فرصت بنشینند. و این بدان معنا است که بحران واقعی سیاسی وجود دارد. ضحاک بر کشور و حتی به دربار خود مسلط نیست. و به همین دلیل است که خواب های وحشتناک می بیند. و از هول جگرش می درد و از خواب می پرد.
به پـیـچیـد ضـحـاک بـیـدادگـــــــر
بدریدش ازهـــول گـفـتـی جگــــر
یکی بانک بر زد بخواب انـدرون
که لرزان شــد آن خانه صد ستون

زنان حرم شاه شاهان را دل داری می دهند که از چه می ترسی:
زمین هفت کشور به فرمان تسـت
دد و دام و مـردم به پیمان تســـت
...
نگــین زمانه ســــرتـخـت تســـت
جهان روشن از نامور بخت تسـت
تـو داری جـهان زیـر انگشـــتری
دد و مردم و مــرغ و دیـو و پری

اما این دل داری ها سودی ندارد. زیرا آنچه که در افسانه شاهنامه به صورت خواب دیدن آمده چیزی نیست جز اطلاعی که ضحاک از واقعیت وضع خویش به دست آورده است. او احساس می کند که رفتنی است. اما نمی خواهد برود. اختر شناسان و موبدان را جمع می کند که خوابش را تعبیرکنند. گفتن حقیقت به ضحاک با خطر مرگ توام است. «همه موبدان سرفکنده نگون پر از هول دل دیدگان پر زخون»، با این حال یکی ازآنان دل به دریا می زند و بی باک توی چشم ضحاک حقیقت را می گوید (که وجود چنین بی باکی خود حکایت از شدت عصیان دارد) و فردوسی این شجاعت و حق گویی را می پسندد و از او به مهر یاد می کند:
از آن نامــداران بســیارهـــوش
یکی بود بـیـنا دل و تـیـزهـوش
خردمنـد و بیـدار و زیرک بـنام
کزان موبدان او زدی پیـش گام
دلـش تنگتر گشـت و ناباک شـد
گشـاده زبان پیش ضحـاک شــد

فردوسی که اینک خود را در جای همان زیرک خردمند و بیدار دل می بیند با زبانی برائی که اوج فصاحت است، نه تنها خطاب به ضحاک، بلکه خطاب به همه بیدادگران کور دلی که حکومت خود را ابدی می دانند، می گوید:
بدو گفت پردخته کن سـر ز بـاد
که جزمرگ را کس زمادر نزاد
جهاندار پیــش از تو بسـیار بود
که تخت مهـی را ســـزاوار بود
فراوان غــم و شــادمـانی شـمرد
برفت و جهـان دیگری را سپرد
اگـــربـــاره آهـنـیـنــــی بــپــای
ســپهرت بســاید نمــائی بـجـای
کسی را بود زین سپس تخت تو
بخاک اندر آرد سـر و بـخــت تو

نکته اینجاست که هنوز فریدون- سپهبدی که ضحاک را به زیر افکند- از ماد نزاده است، اما خواهد زاد. با شیر گاو هم شده بزرگ خواهد شد تا وظیفه ای را که تاریخ در برابرش نهاده، انجام دهد.
ضحاک از ترس مردم از هوش می رود و خواب و آرام از دست می دهد:
.......................................
زتخت اندر افتاد و زو رفت هـوش
...
نه آرام بودش نه خواب و نه خورد
شــــــده روز روشـــن برو لاژورد

قیام علیه ضحاک هم چنان در کار تکوین است. فریدون از مادر می زاید و پدرش آبتین که از دست ضحاک پنهان شده، روزی به چنگ جلادان می افتد و کشته می شود.
آبتین
گریزان و از خویشتن گشته سیر
بر آویخـت ناگـاه بر کـام شـــــیر
از آن روز بـانـان نـاپـاک مـــرد
تـنی چـند روزی بدو بازخــورد
گرفـتند و بردند بســـته چو یـوز
براو بر ســر آورد ضحاک روز

مادر فریدون- فرانک- کودک خردسالش را از دست جلادان نجات می دهد. کودک هنوز شیرخوار است، اما در سلطنت ضحاک کودک شیرخوار نیز در امان نیست. فرانک او را به نگهبان مرغزاری که گاو شیردهی دارد می سپارد تا فریدون را با شیر گاو بپرورد. ضحاک بالاخره با خبر می شود، به مرغزارهجوم می برد. همه چارپایان را می کشد، آتش در ایوان کسی می افکند که فریدون را پناه داده بود. اما فرانک کمی قبل از آن فریدون را از آنجا بیرون برده و در البرز کوه به مرد دینی سپرده است.
افسانه فریدون، در واقع افسانه مبارزه پنهانی گسترده ای است که در زمان ضحاک و علیه او در جریان است. نگهبان مرغزار می داند که پایان کمک به فریدون چیست، با این حال به بهای جان و مال دودمانش فریدون را نهانی نگاه می دارد و می پرورد و همان گاه که ایوان او را به آتش کشیده اند، مرد دینی در البرز دنباله کار را می گیرد.
پ- آغاز و ســیر قیــام
فریدون جوان که از سرنوشت خویش آگاه شده و کین ضحاک به دل گرفته است با دلی پر درد و سری پر از کین آماده است که دست به شمشیر برد. اما فرانک- مادری که قیام را در دامان خویش می پرورد- به وی هشدار می دهد که هنوز تنهایی و به تنهایی نمی توان با جهانی درافتی. باید منتظر فرصت بود. پیوند و کین «آئینی» دارد. نبرد فردی با لشکر صدهزار نفری راه به جایی نمی برد.
فرانک در مقام نصیحت به فریدون، در چند جمله کوتاه همه چیزهایی را می گوید که ما امروز می کوشیم در چندین جلد کتاب به جوانان بگوییم و گاه موفق نمی شویم. فرانک واقعیت حکومت ضحاک و ستم او را بر ایران برای فریدون توضیح می دهد و می گوید تو هنوز تاب مقابله با ضحاک نداری:
بدو گفت مـادر که این رای نیسـت
ترا با جهـان ســربســرپای نیسـت
جهـاندار ضحـاک بــا تــاج و گــاه
میان بســـته فــرمـان او را ســــپاه
چو خواهد زهر کشوری صد هزار
کـمـربـســــته او را کـــنـد کــارزار
جــز ایـنســت آئـیـن پیوند و کـیــن
جهـان را به چشــم جـوانی مبـیــن
کـه هـرکـو نـبـیـد جـوانی چشــــید
بگـیـتی جز از خویشـــــتن را ندید
بدان مســتی انـدر دهـد ســر به بـاد
ترا روز جــز شــاد و خـــرم مــباد

تدارک نبرد در هر دو اردو ادامه دارد: هم در اردوی ضحاک و هم در اردوی مردم.
ضحاک برای حفظ تخت شاهی زور را با نیرنگ می آمیزد. او از یک سو می کوشد لشکری گران تجهیز کند و از سوی دیگر در کار گسترش تبلیغات پوچ است برای فریفتن مردم . او بزرگان و مهتران درباری را گرد می آورد و به آنان می گوید:
ندارم همــی دشـمن خـرد خوار
بتــرســـم همـی از بــد روزگار
همی زین فزون بایدم لشـکری
هم از مردم و هم ز دیو و پری

به علاوه او از مهان می خواهد که در تایید او گواهی بنویسد و اعلام کنند که همه کارهای ضحاک خوب و راست بوده است.
یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت
نگوید سـخن جز همه راســـتی
نخواهد به داد اندرون کاســتی

ضحاک در این شیوه کار بیش از آنچه در تصور گنجد، معاصر است: هم برای فردوسی و هم برای ما. ضحاک درست همان طور رفتار می کند که سلطان محمود و القادربالـله زمان فردوسی و خودکامگان زمان ما رفتارمی کنند.
سلطان محمود از نمونه های برجسته دو رویی و ظاهر سازی بود. او در عین این که سالی چند بار به جنگ می رفت و غارتگری را گسترش می داد و در عین این که مخالفین خود را به شدیدترین وجهی سرکوب می کرد و آسان خون بیگناهان می ریخت، درباری پر از شاعران مدیحه سرا داشت. صله می داد و ستایش می خرید و در سرتاسر ملک پخش می کرد. او از یک سو هر روز لشکری فزون از روز پیش می خواست و از روستائیان ورشکست شده و آواره و بردگان اسیر لشکر مزدوری که کمترین پیوندی با جامعه نداشت، می آراست (که همان لشکر دیوان و ددان جدا از جامعه بشری است) و از سوی دیگر قصاید سر تا پا مدح و ثنای شاعران درباری را که عدل محمود را به جهان صلا می دادند و هر خیانت او را با طمطراق خدمت می نامیدند و می ستودند، گواه عدالت خود می گرفت.
القادربالله خلیفه عباسی معاصر محمود و فردوسی نیز عینا روشی نظیر محمود و ضحاک داشت. او که در 381 همزمان با آغاز سلطنت محمود به خلافت نشست، سرکوب همه مخالفان خلافت عباسی و بویژه شیعیان هوادار فاطمی را وجهه همت خود قرار داد و به حکم او بسیاری از آنان را کشتند. القادربالله برای اینکه زمینه مساعدتری علیه هواداران فاطمی ها فراهم آورد و برای اینکه برچسب و اتهامی عامی بسازد که هر مخالفی را با آن برچسب زیر فشار گذارد، در سال 401 دستور داد محضری نوشتند حاکی از اینکه فاطمیان ملحد و مجوس و کافرند. القادربالله کوشید تا علمای شیعه و هوادار فاطمی نیز این محضر را امضاء کنند، تا بدین ترتیب هم شخصیت خود آنان بشکند و هم فتوای برّا تری علیه مخالفین صادر شود. برخی از علمای شیعه نیز این محضر را امضاء کردند ولی در پشت سر گفتند که موافق نبودند و به زور(تقیه) تن به چنین کاری داده اند.
داستان این محضر و واقعه، مخالفت ضمنی علمای شیعه با آن و خشم القادربالله علیه آنان در آن زمان در سرتاسر کشورهای اسلامی پخش شد و بدون تردید به گوش فردوسی هم رسید. او نه تنها خبر محضر را شنید، بلکه شاهد اثر آن نیز بود. زیرا محمود غزنوی نیز از این زمان به دنبال حکم و فتوای خلیفه و محضر او، بر شدت خشونت خود افزود و شیعیان و هواداران فاطمی را بیش از پیش تخت فشار گذاشت و ترور را تا حد غیر قابل تحملی بالا برد- که ما در بخش مربوط به دوران فردوسی اشاره ای به آن داریم.
آیا صحنه مربوط به نوشتن محضر در دربار ضحاک را فردوسی در رابطه با محضر القادربالله و شیوه سیاسی ریاکارانه محمود پرداخته و یا این صحنه در داستان های ایرانی که کارمایه فردوسی بوده، وجود داشته است؟ قضاوت در این باره دشوار است. اما دو چیز وجود پیوند را محتمل می سازد: یکی این که این صحنه در سایر منابع و از جمله تاریخ طبری و عزرثعالبی نیست، دیگر این که بین صحنه شاهنامه و واقعیت آن روز شباهت بسیار زیادی وجود دارد.
باری داستان شاهنامه این طور ادامه می یابد که ضحاک هم لشکری بزرگ می سازد و هم محضری می نویسد و درباریان خاکسار از روی اجبار یا خوش آمد شاه آن را امضاء می کنند. محیط سیاسی بینهایت متشنج است. بحران واقعی سیاسی است. در این موقع پسر کاوه را می گیرند که مغز سرش را خوراک ماران ضحاک کنند. این آخرین قطره ای است که کاسه صبر مردم را لبریز می کند. کاوه خود را به کاخ شاهی می رساند و بر سر ضحاک فریاد می کشد. پرخاش کاوه به ضحاک از زیباترین و دلکش ترین قطعات حماسی شاهنامه است:
کاوه
خروشـید و زد دست بر سر ز شـاه
که شـــاهــا منـــم کــاوه دادخــــواه
یکی بـی زیـان مـرد آهــنــــــگرم
زشـــاه آتــــش آید همی بر ســـرم
تو شـــاهی و گــر اژدها پـیکــری
بــباید بدیــن داســــــــــتان داوری
که گر هفت کشـور بشاهی تراست
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
شــماریت بـا مـن بـبایـد گـرفــــت
بدان تـا جـهان مـاند اندر شـگـفـت
مگــر کــز شـــمار تـو آیـد پــدیــد
که نوبت زگیـتی بمن چون رسـید
که مـارانـت را مـغـز فــرزند مـن
همــی داد بــایــد زهــر انــجمـــن

ضحاک چنان از خشم کاوه به هراس افتاده و بیچاره می شود که زبانش بند می آید و کاری جز این نمی تواند بکند که فرزند کاوه را پس دهد تا شاید او آرام گیرد:
ســپهبد به گفتـار او بـنـگریــد
شگفت آمدش کان سخن ها شنید
بـدو بـاز دادنــد فــــرزنـــد او
بخــوبی بـجســـتـنـد پیــوند او

در برابر این «خوبی» شرط ضحاک این است که کاوه هم به دادگستری شاه گواهی دهد و محضر را امضا کند.
بفرمود پـــس کاوه را پادشـــاه
که باشد برآن محضر اندر گوا

کاوه محضر را می خواند. اما بر خلاف علمای شیعی پیرامون القادربالله تقیه نمی کند؛ بر می آشوبد و به جای این که به ضحاک پاسخ دهد رو به سوی درباریان خاکساری می کند که چنین سند ننگینی را امضاء کرده و سر بر آستان دیو می سایند. کاوه (به نظرما فردوسی) رو بسوی در باریان بزدل خود فروش فریاد می زند:
خروشـید کای پای مردان دیـو
بریده دل از ترس کیهان خدیو
همه سـوی دوزخ نهادید روی
ســـپردید دلهـــا بگفتــار اوی
نباشـم بدین محضـر اندر گـوا
نه هرگز بر اندیشـم از پادشـا

کاوه محضر دروغین ضحاک را می درد و زیر پا می افکند و فرزند خود را از دست ضحاک گرفته و به میان مردم کوچه و بازار می آید. زمان قیام خلق فرا رسیده است:
خروشـید و برجست لرزان زجـای
بدرید و بســــپرد محضـر به پــای
گــرانمایه فـرزند او پیـــــــش اوی
زایوان برون شد خروشان به کوی

مردم کوی و برزن به ندای او برمی خیزند. بگرد او حلقه می زنند. پیش بند چرمین بی بهای یک زحمتکش ایرانی در پیش از تاریخ درفش قیام مردم می شود و دوست را از دشمن جدا می سازد.
بدان بی بها ناســزاوار پوســت
پدید آمد آوای دشــمن ز دوست

کاوه تنها نیست. او از جای پنهان فریدون با خبر است. یعنی وابسته به سازمانی است که قیام را تدارک می کند. کاوه پیشاپیش مردم رو به سوی فریدون می نهد. زمان نبرد قطعی فرا رسیده است. فرانک- مادر فریدون- نیز که دیروز دست بردن به اسلحه را زود می دانست، امروز به یاری مردم ترس از لشکر ضحاک ندارد. دعای خیری بدرقه فرزندش می کند:
فرو ریخت آب از مژه مادرش
همی خـواند با خون دل داورش
به یـزدان همی گفت زنهار من
ســـپردم ترا ای جــــهاندار من
بگــردان ز جانش بد جـــادوان
بپــرداز گیـتی ز نابخــــــردان

فریدون به سوی بارگاه ضحاک می تازد. در غیاب ضحاک کاخ او را می گیرد. ضحاک خبر می شود و با لشکری رو به سوی فریدون می نهد. آخرین نبرد در می گیرد. در یک سو لشکر ضحاک و در سوی دیگر سپاه فریدون و مردم شهر. فردوسی تصویر زیبایی از جنگ میان این دو به دست می دهد که از نظر درک خصلت جنگ خیابانی آن روزها بسیار جالب است.
همـه بـام و در مـردم شـــــــهربود
کسی کـش ز جنگ آوری بهر بود
همــه در هــوای فــریـدون بـدنـــد
که از درد ضحاک پـرخون بـدنــد
زدیـوارها خشــت و ز بـام ســـنگ
بکوی اندرون تیغ و تیر و خدنگ
ببــاریــد چون ژالــه ز ابـرســـیاه
پئـی را نـبـود بر زمـیــن جــایگاه
به شـهر اندرون هر که برنا بـدنـد
چه پیـران که در جنـگ دانا بـدنـد
ســوی لشـــکر آفـــریدون شــــدند
ز نـیرنگ ضحـاک بیرون شـــدند

آیا فردوسی این صحنه ها را از زندگی نگرفته است!
آتشکده، یعنی روحانیون نیز به قیام می پیوندند و فتوی می دهند که فرمان شاه به شرطی پذیرفتنی است که شاه دادگر و اهل باشد. فرمان شاه نا اهل بیدادگر را نباید پذیرفت و اصولا چنین شاهی را نباید بر تخت نگاه داشت.
خروشــی بر آمد ز آتشـــــکده
که بر تخت اگر شــاه باشد دده
همه پیر و برناش فرمان بریم
یکایک ز گفـتـار او نـگـذریـم
نخواهیـــم بـرگــاه ضحاک را
مـر آن اژدهــا دوش ناپاک را

ت - پـایـان قـیــــــام
در پایان قیام مردم و پیروزی فریدون، رفتار فریدون با مردم شنیدنی است. او بلافاصله که بر ضحاک چیره می شود، مردم را خلع سلاح می کند و دنبال کارشان می فرستد. سلاح از آن سپاهیان است و تنها شاه و دولت زیر فرمان او باید مسلح باشد و نه مردم.
بفــرمــود کــردن بـدر برخــــروش
که هــرکــس که دارید بیدارهـــوش
نبـاید که باشـــید با ســـــاز جنـــگ
نه زین گونه جوید کسی نام و ننگ
ســـپاهی نبــاید که با پیشـــــــــه ور
بیـک روی جـوینــــد هر دو هنــــر
یکــی کار ورز و یکــی گـــــرزدار
ســـزاوار هـرکــس پدید اســـت کار
چـو این کار آن جـویـد آن کــار این
پـر آشـــوب گــردد سـراسـر زمیـن

فریدون از مردم می خواهد که مطمئن باشند. ناپاک در بند است. بروند و خرم و آرام مشغول کار خود باشند. فریدون مانند هر شاه دیگری از مردم مسلح می ترسد. چرا که در آن صورت: پر آشوب گردد سراسر زمین!!


راه توده 141 23.07.2007
 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت