راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

جماسه داد – 22
اسکندر و اعراب
فاتحان ایرانی که
پیش از حمله پاشیده بود
ف.م. جوانشیر

 

فصل هشتم

2- معمای دو جنگ سرنوشت ساز

کسانی که شاهنامه را به معنای دلخواه خود «حماسه ملی» نامیده اند، برای خودشان معمایی ساخته اند که توانایی حل آن را ندارند. این معما این است که چگونه فردوسی، در قبال دو جنگ سرنوشت ساز: حمله اسکندر و حمله عرب روشی پیش گرفته که با اصول حماسه سرایی «ملی» تطبیق نمی کند؛ فردوسی حمله اسکندر و سلطه یونانیان بر ایران را فاجعه که نمی داند سهل است، به نوعی تعبیر می کند که گویی عامل خیر است. او اسکندر را که چنین بلایی به سر ایران آورده، می ستاید. در مورد حمله عرب و انقراض ساسانیان هم که سرنوشت ساز است، فردوسی کاملا آرام است.

نولدکه معتقد است که در مآخذ شاهنامه از اسکندر کم سخن رفته بود و فردوسی داستان اسکندر را از جای دیگری گرفته است:

«و از همه مهمتر آنکه در اثر تبدیل مادر اسکندر به یک شاهزاده خانم ایرانی منقرض کننده کشور باستانی ایران نیمه ایرانی شده و ایرانیان به او به نظر خوبی می نگریسته اند.»
«شاعر در وجود اسکندر با نظر خوبی به دین مسیح نگریسته است.»

در مورد حمله اعراب هم نولدکه تعجب می کند که چرا پس از این حادثه بزرگ فردوسی بر خلاف رسم خود، چیزی در باره سپنجی بودن جهان، زود گذر بودن عظمت جهان و غیره نمی آورد. نولدکه می نویسد:

نکته غریب اینکه آخرین فصل افسانه ای که در آن عاقبت غم انگیز کشور شاهنشاهی ایران شرح داده می شود، یک تاریخ ملی با آن همه شکوه و عظمت و جلال بالاخره مانند یک فاجعه غم انگیز در نظر ما جلوه گرمی شود بکلی عاری از اینگونه تفکرات است.»

این گونه طرح مسئله ناشی از عدم درک فردوسی و شاهنامه اوست. در شاهنامه روایت حوادث از گشتاسب به بعد، چنان آمده که جنگ اسکندر با دارا جنگ داد است. نمونه اسکندر، به بهترین وجهی نشان می دهد که فردوسی به آن نوع تقسیم بندی قومی و ملی و مذهبی که روشنفکران بورژوایی امروز به او نسبت می دهند، اصولا معتقد نبوده و همه اقوام جهان را از یک منشا می دانسته و رومیان را فرزندان فریدون می شناخته و اسکندر را برادر دارا. برای او جنگ اسکندر با دارا، جنگ نژاد رومی با «نژاد اصیل» ایرانی و یا جنگ دین مسیح با زردشتی نیست. جنگ برادری است عادل و دادخواه علیه برادری بیدادگر.
فردوسی از زمانی که بهمن پسر اسفندیار و پرورده خود رستم، به سیستان لشکر می کشد و دودمان رستم را باد می دهد، زمینه شکست ایران را در برابر حمله اسکندر تدارک شده می داند. ایران بر پهلوانانی چون رستم و دودمان هایی چون دودمان سام نریمان استوار بود. وقتی آنان را بیداد گرانه کشتند، ستون استقلال ایران فرو ریخت. هنگامی که بهمن دودمان رستم را به آتش می کشد، فردوسی همانجا از زبان پشوتن پیش بینی می کند که تخت و تاجی که به چنین ننگی آلوده شد، استوار نخواهد ماند:

گــرامی پشـــوتـــن که دســـــتـور بود
ز کشــتـن دلــش ســخت رنجــور بود
به پـیــش جـهــاندار بـر پــای خـاست
چـنین گـفت کای خســرو داد و راست
اگــر کــینـه بودت به دل خـواســـــتی
پـدیـد آمـــد از کاســــــتی راســـــــتی
کنون غارت و کشتن و جنگ و جوش
مـفـرمای و مپســند چنــدین خــــروش
زیــزدان بتـــرس و زمـا شـــــــرم دار
نگــه کــن بـدیـن گـــــــردش روزگـار
یکــی را بـــر آرد بــــه ابـــر بلـنـــــد
یکــی زو شـــود زار و خوارو نــژنـد
...
چـو فـــرزنـد ســــام نریـمـــان زبنـــد
بـنـــالـــــد بـــه پــــروردگار بـلـنـــــد
به پیچـی از آن گــرچه نیک اخـتـری
چــو بـا کـــردگار افگـنـــــــده داوری

دودمان سام نریمان در سوگ کشته های خویش، رنجی که از دست بهمن کشیده اند و توهینی که دیده اند، چنین می سرایند:

که زارا، دلیــرا، گــوا، رسـتما
نبـیــــره گــــو نامــور نیـــرما
تو تا زنــده بـــودی که آگاه بود
که گشتاسب اندر جهان شاه بود
کنون گنـج تاراج و دستان اسیر
پسـر زار کشــته به پیـکان تیـر
مبیـــناد چشـم کـس این روزگار
زمیـــن باد بی تخــم اســفـندیار

شاهی بهمن و فرزندانش: هما و داراب و دارا، تدارک کننده حمله اسکندر است. فردوسی حوادث را طوری ترسیم می کند که وقتی اسکندر در برابر دارا قرار می گیرد، حق به جانب اسکندر است. اوست که نماینده داد است- اگر چه به قول جوجه فاشیست های امروزین بیگانه باشد- فردوسی پیروزی اسکندر را پیروزی داد می داند، خواستار پیروزی شاه ایران که بیداد است، نیست.
اسکندر پسر داراب و برادر ناتنی داراست. داراب در جنگ غارتگرانه علیه رومیان، فیلقوس، پادشاه رم را مجبور کرد که دخترش ناهید را به او به زنی دهد. اسکندر فرزند داراب از همین ناهید است. داراب با ناهید بد رفتاری می کند، نسبت به او سرد می شود، او را به روم پس می فرستد که اسکندر در آنجا تولد می یابد و بزرگ می شود.
در ایران یکی از فرزندان داراب به نام دارا و در روم فرزند دیگر او اسکندر به شاهی می رسند. دارا- شاه ایران- بیدادگری خود کامه است. روزی که بر تخت می نشیند، چنین می گوید:

کـــسی کــو ز فـــرمان مـن بگـذرد
ســرش را همــی تن بســر نشــمرد
وگـــرهـیــــچ تـاب انــدر آرد بــدل
به شـمشـــیر باشــم ورا دل گســـل
جـز از مـا هرآنکـس که دارند گنـج
نخــواهم کــسی شــاد دل مـا برنــج
نخـــواهم که باشــــد مرا رهنـمــای
منــم رهنمـــای و منـــم دلگشـــــای
زگیتی خورو بخش و پیمان مراست
بـزرگی و شــاهی و فـرمان مراست

فردوسی وفادار به اندیشه های اصولی خود، دارا را بیدادگری که تاب تحمل هیچ کس را ندارد، زور می گوید، حاضر نیست هیچ کس بهتر از او باشد، معرفی می کند و او را از همان آغاز خود کامه ای می داند که مایل نیست رهنما و دستوری داشته باشد. او خود را رهنمای همه می داند و این عیب، از نقطه نظر فردوسی برای شاهان بزرگترین عیب هاست.
از آن طرف اسکندر، برعکس دارا، از خردمندان حرف شنوی دارد و تا به شاهی می رسد ارسطالیس را به دستوری خویش می پذیرد و گوش به او می دهد:

سکــندر به تخــت نیــا برنشــست
بهی جست و دست بدی را ببـست
یکی نامـــداری بــد آنگــه به روم
کــزو شـــاد بد آن همه مرز و بوم
حکیــمی که بــد ارسطالیــــس نام
خردمنــد و بیــدار و گســـترده کام
به پیــش سـکندر شد آن پاک رای
زبان کــرد گــــویا و بگرفت جای
بدو گــفت کای مهـــترشــــــاد کام
همـی گــم کــنی انــدرین کار نــام
که تخـت کیان چون تو بسـیار دید
نخـــواهد همی با کــــسی آرمیـــد
هر آنگه که گـویی رسـیدم به جای
نبـــاید به گـــیتی مــرا رهنــــمای
چنان دان که نادان ترین کس توی
اگـــر پنــد دانـنــــدگان نشـــــنوی
زخاکیـــم و هم خــاک را زاده ایم
به بیچــــارگـــــی دل بدو داده ایم
اگــر نیـک باشـــی بمـــانــدت نام
به تخــت کـیی بربوی شـــــاد کام
به نـیــکی بود شــــاه را دسـترس
به بـد روز گـیتی نجســتست کـس
سکـــندر شــنیـد ایـن پســند آمدش
سـخـــنگوی را فـــرمـنــــد آمدش
بفـــرمـان او کــرد کاری که کـرد
زبزم و ز رزم و زجنگ و نبرد

اسکندر از همان نخستین روز نقطه مقابل داراست. دارا می گوید من راهنما نمی خواهم و ارسطالیس به اسکندر می گوید که هر گاه که گفتی راهنما لازم نیست نادان ترین کسانی! اشاره فردوسی مستقیما به داراست. اسکندر حرف ارسطالیس را می پذیرد و هر کاری می کند به فرمان ارسطالیس است.
چنانکه می بینید در جنگ دارا و اسکندر فردوسی «نژاد اصیل» ایرانی را در برابر نژاد رومی و یا خاک پاک ایران زمین را در معرض تهدید «انیران پلید» نمی گذارد: خرد را در برابر نابخردی، داد را در برابر بیداد، حکیم ارسطالیس را در برابر بچه ننر خود کامه ای چون دارا می گذارد، فردوسی در اینجا هم مانند همه جا در سنگر خرد و داد و در کنار ارسطالیس است.
دارا پس از شکست از اسکندر مجبور است اعتراف کند که گناه از خود اوست:

چنین گفت دارا که هم بی گمان
زمــا بـود برمــا بــد آســــــمان

قطعا با توجه به این نکات است که فردوسی به خود جرات می دهد لشکر ایران را در جنگ با اسکندر به روباه تشبیه کند:

چـو دارا بیــاورد لشـــــکر براه
ســپاهی نه بر آرزو رزم خــواه
شکسته دل و گشته از رزم سـیر
ســر بخت ایرانیـــان گشــته زیر
نیــاویخـــتند ایـــچ بـا رومیــــان
چو روبه شد آن دشت شیر ژیان
گــرانمــایگان زینهــاری شــدند
زاوج بزرگی به خواری شـــدند

در جنگ دیگری میان دارا و اسکندر، اسکندر به ایرانیان امان می دهد و آنان همه به اسکندر می پیوندند:

چـو ایرانـیــان ایمــنی یافــتند
همه رخ سوی رومیان تافـتند

در این ابیات حتی سایه ای هم از «حماسه ملی» نیست. فردوسی خردمند می داند که لشکری که فرمانده اش دارا باشد و دولتی که بر اساس زور و بیداد بنا شود، قدرت مقابله با لشکری که اسکندر فرمانده آن و حکیم ارسطو راهنمای آن است، نخواهد داشت.

نظیر همین نکات را در جنگ بزرگ ایران و عرب نیز می توان دید. آنجا هم فردوسی از زاویه ملی گرایی دروغین به حوادث نمی نگرد. او چنانکه گفتیم نژادها را در برابر هم نمی گذارد، بلکه عقاید، اندیشه ها و هدف ها را در برابر هم می گذارد. زر و زور و قلدری را با وارستگی انسان مومن از جان گذشته و یک لاپیراهن روبرو می کند و از پیروزی دومی بر اولی خرسند است.



راه توده 151 01.10.2007
 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت