راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

حماسه داد- 23
ظلم وخیانت
همیشه زمینه ساز
حمله به ایران بوده
ف.م.جوانشیر

 

شکست ایران در قبال تازیان نیز، مانند شکست ایران در برابر اسکندر، از مدت ها قبل تدارک می شود. در حمله اسکندر، شکست ایران با حمله بهمن به سیستان و کشتار و غارت دودمان رستم و شکستن این ستون داد و مردانگی آغاز شد؛ در حمله اعراب نیز زمینه شکست ایران از زمان سرکوب جنبش مزدک و بویژه از زمان شکست جنبش بهرام چوبین و قتل ناجوانمردانه وی فراهم شد. سلطنتی که مزدک ها و بهرام ها و بوذرجمهر ها را بکشد و بیداد گرانه جهان بر خردمندان و پهلوانان تنگ کند، حق حیات ندارد. در اینجا سخن برسر ایرانی و انیرانی نیست. این لفاظی های بی معنا و ادا و اصول روشنفکرمآبانه بورژوایی را باید یکبار برای همیشه دور انداخت. در اینجا سخن برسر حق و ناحق است. هر کس که حق با او باشد، پیروز خواهد شد. هر رژیمی که به مردمش ظلم و خیانت کند، دیر یا زود سرنگون خواهد شد.

3- همه زاشتی کام مردم رواست

فردوسی، جنگ داد را ضرور می داند و پیروزی او را بر بیداد آرزو می کند، ولی او عمیقا صلح جوست و هر جا که کمترین امکانی برای حفظ صلح و برای جلوگیری از قتل و غارت باشد، فردوسی با شتاب در اندیشه استفاده از آنست و هر گامی را در راه آشتی می ستاید و هر اقدامی را در جهت غارت و کشتار محکوم می داند. فردوسی از نظر صلح خواهی و یا جنگ آزمایی امتیاز خاصی برای ایرانیان قایل نیست. شاهان بیداد گر ایران نیز چنانکه گفتیم همواره در جنگ و قتل و غارت پیش دستند و اگر زورشان برسد همه جا را غارت می کنند و هر مخالفی را می کشند. اما فردوسی برای نیروهای هوادار داد امتیازی قایل است. او نیروی داد را با نیروی صلح یکی می داند. جنگ بیداد گرانه و قتل و غارت و کشتار را خلاف داد می شناسد و لذا هربار که در کشور داد حکومت می کند، صلح نیز برقرار است.
شاهان دادگر، پهلوانان و بزرگان خردمند ایران هرگز در هیچ جنگ بیدادگرانه ای شرکت نمی کنند. آنان همه کوشش خود را به کار می برند که اصولا از جنگ پرهیز شود. منوچهر که قبل از رسیدن به شاهی به قصد خونخواهی ایرج با سلم و تور می جنگد، پس از انجام این وظیفه و رسیدن به شاهی دیگر هیچ گونه جنگی به راه نمی اندازد. وجود حکومت داد در زمان او تضمینی است برای حفظ صلح.
منوچهر زمانی که به جنگ سلم و تور می رود، به سپاهیانش می گوید:

بگوشـــــید کــــین جنگ اهـــرمنـــــست
همان درد و کین است و خون خستنتست

اما وقتی که پیروز شد و گناهکار را مکافات داد، می گوید:

کنـون روز داد اســت، بیـداد شد
سـرانرا سـر از کشــتن آزاد شد
همه مهـر جوئیـد و افـسون کنید
زتن آلـت جـنگ بیــــرون کـنید
...
از این پس بخـیره مریزید خون
که بخـت جفا پیشگان شد نگون

به فرمان منوچهر سپاهیان سلیح از تن در آوردند و به دژ سپردند و تا وقتی هم که او شاه بود، هرگز سلیح نپوشیدند. به هنگام شاهی زوطهماسب و قباد و کیخسرو نیز تقریبا جنگی در کار نیست. کیخسرو که قبل از رسیدن به سلطنت به جنگ افراسیاب می رود و او را نابود می کند، پس از رسیدن به سلطنت دوران صلح و آرامش کامل در کشور بر قرار می سازد. پس از او در زمان گشتاسب بیدادگر است که جنگ های ویرانگر از سر گرفته می شود.
این منطق شاهنامه را نظری به ستوده ترین دودمان شاهنامه یعنی دودمان نیرم (رستم) تکمیل می کند. این دودمان که به مردانگی در رزم شهره اند، حتی یکبار هم شده در جنگ غیرعادلانه شرکت نمی کنند و شرکت آنان در جنگ های عادلانه نیز از روی اجبار و بی میلی است. آنان همواره می کوشند به موطن خود، زابلستان برگردند و در این شهر که نمونه ای از صلح و آرامش است به کار و زندگی و آبادانی بپردازند. آنان تقریبا همواره پس از هجوم بیگانگان به ایران و شکست ایرانیان و بر اثر دعوت ایرانیان برای نجات کشور به کمک می آیند. بر دشمن پیروز می شوند و پس از برقراری آرامش باز هم به زابلستان خود، جایی که در آن جنگی نیست، برمی گردند.

فردوسی جنگ را نهاد پلنگ می داند که شایسته انسان نیست.

چو مــــردم بدارد نهـــاد پلنگ
بگردد زمانه بر او تار و تنگ

رستم که تبلیغات رسمی از او نظامی جنگ طلبی می سازد، در واقع ستون استوار صلح و دوستی است. یکی از بزرگترین ستایش ها که ستاره شماران و موبدان قبل از زاده شدن رستم در حق او می گویند، این است که:

ببرد پی بد ســـــگالان زخاک
به روی زمین بر نماند مغاک
...
به خواب اندر آرد سر دردمند
ببنــدد در جنـــگ و راه گزند

در واقع نیز رستم، قزاق شوشکه بند رضا خانی نیست، پهلوان پاک سرشت، خردمند و عمیقا صلح دوست است که جز به هنگام ضرورت اجتناب ناپذیر دست به سلاح نمی برد و نیروی خود را جز در راه حق به کار نمی گیرد.
آشتی جویی رستم در شاهنامه به تکرار می آید. اما اوج آن در وجود سیاوش و در آشتی بنیادی وی با افراسیاب تجلی می کند. سیاوش پیک صلح است. او که پرورده رستم است، از جنگ بیزار است، می کوشد میان ایران و توران آشتی همیشگی برقرار شود و در این امر رستم متحد و راهنمای اوست. کاوس خواستار جنگ و قتل و غارت است و به رستم دستور می دهد:

تو با لشکر خویش سر پر زجنگ
بــرو تا بـــدرگاه او بی درنـــــگ
همه دســــت بگشـــای تا یکــسره
چو گرگ اندر آید به پیــش بره!!
چو تو ســـاز گیری بد آموختـــن
سپاهت کند غارت و سوختــن

اما رستم مخالف است و می گوید:

کسی کاشتی جوید و سور و بزم
نه نیکو بود پیـش رفتن به رزم
و دیگر که پیمان شکستن زشاه
نباشــــد پســــندیده نیک خــواه

و خطاب به کاوس اضافه می کند که تخت و کلاه و گنج هر چه می خواستی به دست آوردی، بی جهت چرا جنگ به راه می اندازی؟

همه یافتی جنگ خــیره مجوی
دل روشـنست باب تیره مشوی

رستم ایمان دارد که سیاوش پیمان نخواهد شکست و با افراسیاب نخواهد جنگید.

نهــانی چرا گفت باید سـخن
سیاوش ز پیمان نگردد زبن

کاوس خشمگین است. همه اقدامات سیاوش را از چشم رستم می بیند و می گوید تو او را به این راه کشانیدی:

به رستم چنین گفت شاه جهان
که ایدون نماند سخن در نهان
که این در سر او تو افگنـــده
نین بیخ کین از دلش کنـــــده

رستم بر کاوس خشم می کند و حاضر به اجرای فرمان او و جنگ علیه افراسیاب نیست. بارگاه شاه را با خشم ترک می کند.

بگفت این و بیرون شد از پیش اوی
پر از خشـم چشـم و پر آژنگ روی

کاوس علی رغم رستم، جنگ علیه افراسیاب را آغاز می کند. سیاوش نیز مانند رستم زیر بار نمی رود، به افراسیاب می پیوندد و به دنبال آن داستان کشتن سیاوش و خون سیاوش و جنگ های طولانی ایران و توران پیش می آید که در آنها رستم مردانگی ها می کند و حماسه ها می آفریند. اما این جنگ برای او ناخواسته است. تخم این جنگ ها و ویرانی ها را خودکامگانی نظیر کاوس و افراسیاب کاشته اند.


4- بیداد شاهان مشوق دشمن برای هجوم به ایران

درمقدمه شاهنامه ابومنصوری آمده است:
«کشور از شاهان تهی ماندی و بیگانگان آمدندی و به گرفتندی این پادشاهی، چنانک بگاه جمشید، بگاه نوذر، بگاه اسکندر.»

این فکر از آن پس در آثار دیگر هم آمده و به عنوان یک امر بدیهی به شاهنامه فردوسی نیز سرایت داده شده و چنین می نماید که گویا فردوسی نیز نظیر سایر منابع، اساس استقلال ایران را بر شاهان استوار می دانسته و هر گاه که بلائی بر سر ایران آمده، بر اثر فقدان شاه بوده است. جالب است بدانیم که در شاهنامه این مسئله درست برعکس نوشته مقدمه ابومنصوری است. در شاهنامه علت اینکه «بیگانگان آمدندی و بگرفتندی» این است که شاه بیدادگر بر کشور حکومت می کند؛ شاه هست ولی بیدادگر است.

علت اینکه ترکان نخستین بار به طمع حمله به ایران می افتند این است که نوذر بیدادگر شاه است و محیط را برای چیرگی دشمن فراهم کرده است:

ز بـیـــــدادی نــــوذر تــاجــــــور
که بر خـیـــره گــــم کـرد راه پدر
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غـنـــوده شـد آن بخت بیدار اوی
...
پس آنگه ز مرگ منوچهر شــاه
بشـــد آگهی تا به تـــوران سـپاه
زنا رفـــتن کار نــــوذر همـــان
یکا یک به گـفـتـند با بد گمـــان

هربار که در ایران شاهی بیدادگر بر تخت است، دشمنان فرصت می کنند و به ایران می تازند. گشتاسب بیداد می کند. اسفندیار را به بند می کشد و بر اثر آن:

به هـرجا کجــا شـــهریارن بدند
از آن کار گشـتاســپ آگه شـدند
...
به گشــتند یکسر ز فرمان شــاه
به هم بر شکسـتند پیمــان شــاه
...
پس آگاهی آمد به ســـالار چین
که شـاه از گمان اندر آمد بکین
کنونست هنگام کیـن خواســتن
ببــاید بســیــجیــد و آراســــتن

دشمنان با استفاده از فرصت هجوم می آورند. لشکر گشتاسب را می شکنند و او فرار می کند.
فـراوان ز ایــرانیان کشــــته شد
ز خون یلان کشــور آغشـته شد
...
سرانجام گشــتاسب بنمــود پشت
بدانگه که شد روزگارش درشت
همین وضع در زمان بهرام گور، هرمز نوشیروان، خسروپرویز و... تکرار می شود. بهرام گور کاری جز عیش و نوش ندارد:

پس آگاهی آمد به هند و به روم
به ترک و به چین و به آباد بوم
که بهرام را دل به بازیست بس
کسی را ز گـــیتی ندارد به کس
طلایـه نه و دیــده بان نیــــز نه
به مــرز اندرون پهلوان نیز نه

وقتی آگاه شدند که شاه ایران دل به بازی دارد و کشور از پهلوان تهی است، همه هجوم آوردند. به هنگام هرمز نوشیروان نیز بر اثر بیدادگری های او ایران از همه سو به خطر می افتد.
چو دهسال شد پادشاهیش راست
ز هر کشور آواز بدخواه خاست
بیــامد ز راه هــری ســاوه شــاه
ابا پـیل با کـوس و گـنج و سـپاه
...
وزان روی قیصر بیامد ز روم
به لشکر به زیر اندر آورد بوم
...
بیامد زهر کشوری لـــــشکری
به پیش اندرون نامور مهتــری
ســـپاهی بیـــامد ز راه خـــــزر
کز ایشان سیه شد همه بوم و بر
ز دشـت ســـواران نیـزه گــزار
ســپاهی بیــامد فــزون از شمار

خسروپرویز آنقدر به مردم بیداد کرد که مردم بی آب و نان و بی تن شدند. به سوی شهر دشمن رفتند و سران سپاه بر خسرو شوریده، به قیصر روم نوشتند:

بدو گفت برخیز و ایران بگیر
نخستین من آیــم ترا دســتگیر

شاهان بیدادگر، کشور را این چنین در معرض خطر قرار می دهند. آنان هربار که خود قدرت دارند به جنگ غارتگرانه می روند و مردم کشورهای دیگر را می کوبند و زمینه کینه و نفرت در مرزها می آفرینند و هربار که خود قدرت ندارند، بر اثر بیداد و ضعف خود طمع لشکرکشی را در دشمنان ایران بر می انگیزند و در هر دو صورت بیداد آنان منشاء جنگ و ویرانی است.
در برابر شاهان بیدادگر، پهلوانان سرفراز ایرانند که از صلح و درعین حال از استقلال ایران دفاع می کنند. خرابی های باقیمانده از نوذر را سام، ویرانی های کاوس را رستم و زال، خیانت های هرمزنوشیروان را بهرام چوبین جبران می کنند و بلا از کشور می گردانند. اگر اینان نباشند- و هر بار که پهلوانان نیستند- کشور اسیر دشمن می شود.

به عبارت دیگر مضمون شاهنامه در ماهیت با مضمون ذکر شده در مقدمه ابومنصوری و سایر منابع تفاوت اساسی دارد. در شاهنامه فردوسی تهی ماندن کشور از شاهان نیست که مشوق هجوم بیگانه است. بیداد شاهان و تهی بودنش از پهلوانان است. اگر پهلوانان در جای خود قرار گیرند: مانند سام در زمان نوذر و رستم در زمان کاوس و بهرام در زمان هرمز، ایران نجات می یابد. و اگر چنین پهلوانانی در کشور نباشند و یا در جای خود قرار نگیرند شکست حتمی است: هجوم اسکندر پس از تارو مار شدن دودمان نیرم و هجوم اعراب پس از مزدک و چوبین و...
فردوسی با بلایی که سپاهیان، بویژه به هنگام جنگ، به سر مردم می آورند، به خوبی آشنا بود. او به احتمال قوی از پیامدهای شوم جنگ های آن زمان بی نصیب نماند و همراه توده مردم سختی کشید. علاقه فردوسی به مردم ساده، اهمیتی که او برای آبادانی می داد و نفرتی که اصولا از جنگ های غارتگرانه داشت، سبب شده، که تقریبا در هر جنگی ضرورت مراقبت از توده مردم، دست برداشتن از کشتار و غارت آنان را متذکر شود. وقتی به کیخسرو خبر می آورند که ایرانیان در توران بیداد می کنند، کس می فرستد و جلوگیری می کند.

فرستاد کس بخردان را بخواند
بسی داستان پیش ایشان براند
که هـر جای تنـدی نبـاید نمود
سر بی خـرد را نشــاید سـتود
همان به که با کـینه داد آوریم
بــکام انـدرون نـام یـاد آوریم
که نیکیست اندر جهان یادگار
نماند بکـــس جاودان روزگار

بزرگان توران نیز به کیخسرو شکایت آورده اند:

بخواری و زخم و بخون ریختن
چه بر بی گــنه خیره آویخــــتن
که از شهریاران سزاوار نیست
بریدن سری کان گنه کار نیست
ترا شـــهریارا جز اینست جای
نماند کسی در ســـپنجی سرای

کیخسرو جلو ایرانیان را در خونریزی می گیرد:

زخون ریختن دل بباید کشید
سر بیگــناهان نبـــــاید برید
نه مردی بود خیره آشـوفتن
بزیر اندر آورده را کــوفتن

توصیه کیخسرو این است که به هنگام لشکرکشی:

نیـــارزد باید کـــــــسی را براه
چنیــن اسـت آیین تخـت و کلاه
کشـــاورز گر مردم پیـــــشه ور
کسی کـو به لشــکر نبندد کــــمر
نبــاید که بر وی وزد باد ســـرد
مکوش ایچ جز با کسی هم نبرد
نباید نمـودن به بی رنــج رنـــج
که بر کـس نماند ســـرای سپنج

پرهیز از خونریزی بی جا و کشتن و غارت مردم بیگناه، آنقدر در شاهنامه تکرار شده که بر همه معلوم است و نیازی به تفصیل نیست. بیتی از قول اسفندیار می آوریم و بس می کنیم. رستم به اسفندیار پیشنهاد می کند که اگر خواستار جنگ بزرگ است، او هم از زابلستان سپاه بیاورد. اسفندیار پاسخ می دهد که تنها خواهد آمد، چرا که:

مبــادا چنیـن هـــرگز آییــن من
سـزا نیست این کار در دین من
که ایرانیـــان را به کشــتن دهم
خود اندر جهان تاج بر سر نهم
منم پیشــرو هرک جــنگ آیدم
وگــر پیش جـنگ نهــنگ آیدم


5- مناسبات صلح آمیز ایران و هند در شاهنامه

یکی از نکات مهمی که جا دارد مورد بررسی ویژه قرار گیرد، جایی است که در شاهنامه به هندوستان داده شده است. اهمیت این مسئله از اینجاست که سلطان محمود از سال 389 هجری هجوم غارتگرانه خود را به هند آغاز کرد و به بهانه اینکه هندوان بت پرستند و باید اسلام آورند، سالی یک بار با لشکری غارتگر به آن کشور تاخت و فجایع بسیاری به بار آورد. محمود اصرار داشت که این جنگ های غارتگرانه اش از طرف شعرای درباری ستوده شود و مردم عادی این جنگ ها را مقدس بدانند و تائید کنند. بسیاری از شعرای درباری نیز دستور محمود را اجرا کرده، صله گرفته اند که قصاید غرایشان موجود است.
فردوسی شاهنامه را به سال 370 آغاز کرد و احتمالا نخستین نگارش آن را به سال 384 به پایان رسانید. حملات محمود به هندوستان زمانی آغاز شد که فردوسی مشغول تکمیل کتاب و تدوین دومین نگارش بود. مشکل بتوان باور کرد که جنایات محمود در هندوستان تاثیری در کار تدوین و تکمیل شاهنامه نداشته باشد.
نخستین مطلبی که ما را به این فکر نزدیک می کند این است که در شاهنامه، همه جا از هندوستان به عنوان کشوری آباد با مردمی بی آزار که کمترین ضرر و زیانی به ایرانیان نرسانده اند، کشور علم و دانش و خرد یاد می شود.
بار اول در داستان کیخسرو نام هندوستان می آید. کیخسرو این مرز را به فرامرز می دهد و تاکید می کند که تا حد مقدور جنگ نکند.

کیخسرو خطاب به فرامرز:

تو فـــرزند بیـــدار دل رسـتمی
زدســتان ســامی و از نـیــرمی
کنون سربسر هنــدوان مر تراست
ز قــنوج تا سیســتان مر تـــراست
گــر ایدونک با تو نجـویند جــنگ
بر ایشان مکن کار تاریک و تنگ
به هر جایگــه یار درویــــش باش
همه راد با مـــردم خویـــــش باش
ببـین نیک تا دوســـتدار تو کیست
خــردمند و اندوه گســار تو کیست
به خــوبی بیـــارای و فردا مگوی
کـه کـــژی پشـــــیمانی آرد بروی
تــرا دادم این پـادشـــــــــاهی بدار
بهـــر جـای خیــره مکـــن گارزار

از آن پس هر بار که در شاهنامه نیازی به دانشمندی، پزشکی، ستاره شماری می افتد، نام هندوستان می آید. پزشکان هندی می آیند و کمک می کنند، دانشمندان هندی در حل مشکلات یاری می رسانند و غیره.
این نوع اشارات محبت آمیز نسبت به هند تکرار می شود و در زمان بهرام گور پیوند باز هم نزدیک تری میان ایران و هند برقرار می گردد، تا اینکه شاهی انوشیروان و وزیری بوذرجمهر می رسد. رابطه ایران و هند به صورت رابطه دوستانه و خردمندانه ای گسترش می یابد. هندوان شطرنج می سازند و به دربار نوشیروان می فرستند، که به جای جنگ بهتر است با هم در عرصه علم رقابت کنیم. بوذرجمهر در پاسخ نرد را می سازد و می فرستد که به ادعای او بهتر از شطرنج است.
وقتی فردوسی این ابیات را می سروده به تصریح خودش 61 سال داشته است. و با توجه به تفاوت روایات تاریخ تولد وی، این زمان از عمر او مطابق است با سال 385 یا 390، یعنی سال های تدارک و آغاز حمله به هند. فردوسی در 394 به فکر می افتد که شاهنامه به نام محمود کند. او در 402 کار تکمیل سومین نگارش را به پایان می رساند و درست در همین زمان است که در سرتاسر ملک محمود سخن از جنگ های - غزوه های - او در هندوستان است. محمود در 392 با جیپال می جنگد و سر و صدای فراوانی به راه می اندازد، در 400 نمایشگاه بزرگی از جواهرات غارتی از هند تشکیل می دهد و اموال غارتی را به نمایش می گذارد.
نص شاهنامه حاکی از آن است که فردوسی نسبت به این وقایع بی تفاوت نبوده و جنگ های غارتگرانه محمود را در هند که پوشش مذهبی داشت، محکوم می دانسته و این نظر را با صراحت در شاهنامه آورده است. فردوسی از قول نوشیروان به موبد پند می دهد که نباید به خاطر دین جنگید. هر کسی دینی دارد، یکی بت پرست است و دیگری پاکدین و از گفتار دنیا ویران نمی شود و شگفت اینکه این مطالب را درست در جائی می گوید که قرار است به خاطر تقدیم کتاب به محمود حملات او را به هند بستاید!
به شاهنامه توجه کنید:

بپــــرسید مـــوبد زشــــــاه زمین
ســخن راند از پادشـــاهی و دین
که بی دین جهان به که بی پادشا
خـــردمند باشــد بر این بر گــوا
چنیـن داد پاســــخ که گفتم همین
شــنید این سـخن مردم پاک دین
جهـــاندار بی دین جهـانرا ندید
مگـر هر کسی دین دیگر گزید
یکی بت پرسـت و یکی پاکدین
یکی گفـت نفـرین به از آفـرین
زگفـــــتار ویـران نگردد جهان
بگـو آنــچ رایت بود در نهــان

فردوسی اصولا به تفاوت های مذهبی توجه چندانی ندارد. او واقعا هم معتقد است که هر کسی دینی دارد و باید گذاشت که هر کس به دین خود باشد. در شاهنامه گذار کشور از دینی به دین دیگر معمولا یا مسکوت مانده و یا بسیار کم اهمیت تلقی شده است، به طوری که مرز دین های گوناگون را نمی توان تشخیص داد. هر چه هست ایزد پرستی است. منتها هر کسی آن طور که خود می فهمد. به همین دلیل هم هست که در مورد دین زرتشت و یا دین مسیحی حرارت خاصی – چه مثبت و چه منفی – از خود بروز نمی دهد.
این اصل کلی که در سرتاسر شاهنامه، هر جا به شکلی مراعات شده، در مورد هندوستان معنای ویژه ای کسب می کند. وقتی فردوسی می گوید که بگذار هر کس به دین خود باشد: چه بت پرست و چه پاکدین و آنگاه- درست در دنبال این حرف- می گوید:

ز منبر چو محمود گوید خطـیب
به دیــن محـمــد گــراید صلـیب
...
جهــان بسـتد از بت پرستان هند
به تیغی که دارد چو رومی پرند

باید فکر کرد که این تفارن تصادفی نیست. بویژه که این مطالب در هیچ ماخذ دیگری جز شاهنامه وجود ندارد.

راه توده 152 08.10.2007
 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت