راه توده                                                                                                                                                          بازگشت

 

حماسه داد
شاه و شاهنشهی
خون دلی که فردوسی
از بیداد شرح می دهد
ف.م. جوانشیر
(9)

- تاثیر محیط پرورش شاهان در حکومت

حال که نژاد و تخمه شاهی شرط سزاواری نیست، این پرسش اصلی بر جای می ماند که چه باید کرد تا داد بر کشور حاکم شود. شاید از راه پرورش ویژه فرزندان شاهان بتوان جانشینان مناسبی برای تخت و تاج به بار آورد. شاید دربار که از امکانات وسیع مالی برخوردار است بتواند دایه از لندن و لـله از پاریس و معلم از آمریکا بیاورد و مدرسه مخصوصی با همشاگردان دستچین شده بسازد و در چنین محیطی از فرزند شاه، زمامدار شایسته و دادگری بپرورد! هم اکنون در کشور ما برای پرورش ولیعهدی که شاه پس از سال ها برای خود دست و پا کرده، چنین شرایط ویژه ای ساخته اند و درباریان مدعیند که این ولیعهد از کودکی رهبری داهی و خردمند و شایسته بار آمده و فردا- که گویا به جای پدر خواهد نشست- جهان پر عدل و داد خواهد کرد.
آیا تجربه تلخ نسل های گذشته که در شاهنامه گرد آمده، اینگونه ادعاها را تائید می کند؟ آیا فردوسی از بررسی گذشته به همین نتیجه ای رسیده است که مبلغان دربار پهلوی به او می بندند؟ برای یافتن پاسخ این پرسش ابتدا نظری کلی به شاهنامه می اندازیم و به منطق شاهنامه می نگریم. جمع بست کلی شاهنامه حکایت از این دارد که اکثریت قاطع شاهان دادگر، پرورده خارج از محیط دربارند و بر عکس اکثریت قاطع شاهان بی دادگر و یا شکمپارگان بی مصرف، در دربار پرورده شده اند. از میان شاهان معروف به دادگری دو سه تن در شرایط ویژه درباری تربیت شده اند که بهرام گور و انوشیروان را می توان نام برد و خواهیم دید که حاصل این پرورش ویژه چه بود و اینان چگونه «دادگرانی» از آب در آمده اند.
معنای دقیق تر این منطق را می توان در عمق داستان های شاهنامه بهتردرک کرد.

آنگاه که داستان قیام کاوه آغاز می شود، دژخیمان ضحاک پدر فریدون را می کشند، مادر او فرانک با کودک شیرخوارش در محیط ترس و وحشت حاکم دربدر می شود. او ابتدا کودک را به بیابان می برد و به دست شبانان می سپارد، پس از چندی مجبورمی شود از آنان بگیرد و در البرز کوه در کلبه مرد دینی پنهان سازد فریدون در این شرایط دشوار پرورده می شود.

خردمـند مام فـــریدون چو دیــد
که بر جفت او برچنان بد رسید
فرانک بدش نام و فرخــنده بود
به مـهر فریــدون دل آگـنـده بود
پـر از داغ دل خســـته روزگـار
همی رفت پویان بدان مرغـزار
کـجا نـامـور گاو بـرمـایـه بــود
که بایسته بر تـنش پیرایـه بـود
به پیـش نگهبـان آن مـرغــزار
خروشید و بارید خون بر کنـار
بدو گفت کین کودک شیرخـوار
زمـن روزگاری به زنـهــاردار

ضحاک از جای فریدون با خبرمی شود:

دوان مـــادر آمـد ســــوی مـرغــزار
چـنـین گـفــت بـا مـــــرد زنـهار دار
کـه انـدیشـــــــــــه در دلــم ایـــزدی
فـــــــراز آمـدســـت از ره بـخـردی
هـمی کـرد باید کــزین چـاره نیسـت
که فرزند و شیرین روانم یکی است
بـبـرم پـی از خـاک جـــا دوســـتـان
شـــــوم تـا ســرمـرز هنـدوســـــتان
شـــــوم نـاپـدیــد از مـیان گــــــروه
بـرم خـوب رخ را به الـــبـرزکــوه

به دنبال داستان پرورش فریدون، افسانه پرورش زال می آید. زال از کودکی سپید موی است و پدرش سام داشتن چنین فرزندی را ننگ می داند و کودک را در کوهی می اندازد. سیمرغ کودک را برمی دارد و با فرزندان خویش می پرورد. زال، نخستین پهلوان بزرگ شاهنامه این چنین پا به دنیا می گذارد:

سام سوار

چو فـرزنـد را دید مویش سـپیــد
ببـود از جهان سـربســر نا امیــد
سـوی آسمان سر برآورد راسـت
زداد آور آنـگاه فــریاد خواســت
که این برتر از کـژی و کاســتی
بهــی زان فزاید که تو خواسـتی

چـو آیـند و پرســند گردنکشــان
چـه گـویم از این بچــه بدنشــان
چه گویم که این بچه دیو چیست
پلنگ و دورنگ است وگرنه پریست
....
بفـرمــود پــس تـاش بـرداشــــتنـد
از آن بـوم و بـردوربگـذاشــــتــنـد
به جایـی که ســـیمرغ را خانه بود
بـدان خانه ایـن خــــرد بیـگانه بود
...
چو ســـیمرغ را بچه شـد گرســـنه
بـه پـرواز بـرشــــد دمـان از بـنــه
یکی شــیر خـواره خروشــــنده دید
زمیـن را چو دریای جوشــــنده دید
ز خـاراش گـهـــواره و دایـه خـاک
تن از جامه دور و لب از شیر پاک
بگـــــرد اندرش تـیره خـاک نـژنـد
بسـر بـرش خورشــید گشــــته بلند
پلنگــش بدی کاشـکی مام و باب
مگـر ســایه ای یافـتـی ز آفـتاب
فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ
بزد برگــرفتش ازآن گرم سنگ
بـبردش دمـان تا به الــبــز کـوه
که بودش بدانجــا کنـام و گـروه

پس از آن داستان سیاوش است که از دربار بیرون برده می شود و سپس کیخسرو که در کودکی از ترس مرگ به شبانانش می سپارند و در بیشه ها پنهانش می کنند. خود کیخسرو و کودکیش را به یاد می آورد:

از آن پس که گشتم ز مادر جدا
چــنـان چـون بود بـچـه بـیـنـوا
به پیــش شــبانان فـرســتادیــم
بـه پـروار شــیـران نـر دادیــم
مـــرا دایه و پیــش کاره شـبان
نه آرام روز و نه خواب شبان

به دنبال آن قصه فرار گشتاسب است و زندگی دشوار در غربت؛ به آب انداختن داراب شیر خوار است که گازران نجاتش می دهند و در کلبه خویش می پرورند؛ قصه اردشیر سر سلسله ساسانی است که او و خانواده اش به سختی و در میان شبانان می زیند؛ قصه شاپور فرزند اردشیر است که از کودکی پیش شبانان پنهان می شود و...

پیگیری این افسانه ها نشان می دهد که سخن تنها بر سر افسانه پردازی به قصد شیرین کردن داستان ها نیست. قصه پردازان خلق که این افسانه ها را پرداخته اند به این اندیشه عمیق نظر داشته اند که از محیط ناز و نعمت، از درباری که تفرعن، خودستایی و خود کامگی آن در بستر آلوده ای از تن پروری آرمیده است، بزرگ مردان بر نخیزند. اگر فریدون در کاخ شاهی و در آغوش لـله ها و دایه ها پرورده می شد شایسته آن نمی بود که در قیام کاوه و سرنگونی ضحاک نام آور شود. رهبران چنین قیام خلقی می بایست در دامن خلق و در کلبه شبانان پرورده شوند، چرا که به اعتقاد و بنا به تجربه توده مردم، کلیه شبانان برای پرورش دادگران و بزرگ مردان صد بار و هزار بار مناسب تر از دربار پر تفرعن است.
ما همین اعتقاد را نه تنها در داستان های شاهنامه که در تاریخ انبیاء می بینیم. عیسی در شرایط ویژه ای به دنیا می آید، موسی در کودکی به امواج دریا سپرده می شود و... (به گفته دست نیافتنی حافظ: ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست).
فردوسی این گونه داستان ها را از خود نیافریده و از قصه های خلقی گرفتن است. با این حال میان شاهنامه و نوشته های نظیر آن حتی از این حیث هم تفاوت آشکاری وجود دارد. در مقایسه با تاریخ طبری و عزرثعالبی که نزدیک ترین آثار به شاهنامه اند، این تفاوت و بویژه جهت تفاوت را می توان دریافت.
طبری داستان تولد و زندگی دشوار فریدون، زال و کیخسرو را ندارد و در مورد اردشیر با وجود شباهت ظاهری در محتوی نقطه مقابل شاهنامه است. ثعالبی تقریبا همه آنچه را که فردوسی آورده می آورد، منتهی با معنی و مفهومی دیگر. فریدون ثعالبی سختی نمی کشد بلکه در ایمنی به سر می برد، ثعالبی از قصه زال و سیمرغ فاصله می گیرد، معنی داستان را درک نمی کند و می نویسد که در آن زمان های ابتدایی از اینگونه احادیث غیرعادی بسیار بود، ولی برای ما اینگونه احادیث جز معجزات پیامبران قصه های سرگرم کننده است. کیخسرو ثعالبی هم سختی نمی کشد. برعکس در «اکرام و احسان» پرورش می یابد. وقتی کیخسرو زاده شد:

«پیران به خدمه دستور داد که مواظب او باشند و فرمان داد که بهترین رفاه را برایش فراهم کرده و او را به بهترین وجه پرورش دهند. سپس لحظه مساعدی فرصت جست و به افراسیاب گفت...»

در بقیه موارد نیز این تفاوت میان فردوسی و ثعالبی مشهود است. آنان با دو دید متفاوت به دربار و شاهان می نگرند. این تفاوت دید شاید در مورد خاندان ساسانی قبل از سلطنت مشهودتر از همه باشد.
ظاهران داستان در هر سه اثر: شاهنامه، تاریخ طبری و عزرثعالبی تقریبا یکی است: بهمن شاهی به دخترش می دهد و پسرش ساسان رنجیده و از دربار بیرون می رود و پس از شاهی اسکندر و اشکانیان از نسل ساسانیان اردشیر زاده می شود که حکومت ساسانی را بنیاد می نهد. اما با وجود این تشابه ظاهری، سه اثر با هم تفاوت محتوی دارند، زیرا در قصه ثعالبی و طبری خاندان ساسان سختی نمی کشند. ساسان پدر اردشیر سرپرست آتشکده استخراست و مادرش از نژاد شاهان فارس. بابک اردشیر را در سطح بالایی می پرورد و به حکومت خویش نزدیک می کند.

«کودک همچو شاهزاده ای از خاندان شاهی بزرگ شد.»

در این باره که ساسان پسر بهمن پس از نا امیدی از شاهی از پدر رنجید و به شبانی رفت، طبری موضوع را با عبادت مربوط می کند. می گوید ساسان عابد شد و گوسفندی چند داشت که به آن می پرداخت و تازه «مردم این کار را زشت و رسوا دانستند و گفتند ساسان چوپان شده»
شاید نوشته طبری و ثعالبی بیشتر با واقعیت تاریخی تطبیق می کند. اردشیر سرسلسله ساسانی از خاندان اشرافی بوده که در معبد آناهید استخر مقامی ارجمند داشته اند و خود اردشیر مقام نظامی مهمی داشته که با استفاده از آن خود را به قدرت رسانیده است. با این حال فردوسی از میان همه روایات، این روایت را می پسندد که خاندان اردشیر- اگر چه دورا دور از نسل بزرگانند- خودشان زحمت و سختی کشیده اند و اردشیر از پدری بدبخت و مزدور به دنیا آمده است. به شاهنامه گوش کنید:
از ساسان پسر بهمن کودکی زاده می شود ساسان نام:

چو کودک ز خردی به مردی رسید
در آن خـانه جـز بـیـنـوایـی نــدیــد
زشــــاه نشـــاپور بســــتد گـلـــــــه
که بـودی به کــوه و به هـامون یلـه
هـمی بود یـک چـند چـوپـان شــــاه
بـه کــــــوه و بـیـابــان و آرامـــگاه

از آن پس تمام خانواده به سختی می زیند و چوپانی و مزدوری می کنند. عاقبت پسر کوچکتر به خدمت بابک که مردی اشرافی است در می آید و چوپان او می شود. فرزندان ساسان:

شـــبانـان بـدنـدی و گـرســـاربان
همـه ســاله با رنـج و کار گــران
چو کهتر پسـرسـوی بابک رسـید
به دشـت اندرون سرشبان را بدید
بـدو گـفـت مــزدورت آیـــد بـکار
کــه ایـدر گـــــذارد بـبـد روزگــار
بـپذرفت بـدبخــت را ســـرشــبان
همی داشت با رنـج روز و شـبان
چـوشــد کارگر مـرد و آمـد پســند
شـبان سرشبان گشت بر گوسـفـند
در آن روزگاری هـمی بـود مــرد
پرازغم دل و تن پر ازرنج و درد

بابک خواب می بیند که فرزند ساسان شاه خواهد شد و ساسان را پیش خود می خواند، ظاهر ساسان که تازه به سرشبانی رسیده، چنین است:

بفـرمود تا سـرشــبان از رمه
بـر بـابک آیـد بـه روز دمــه
بیامـد شــبان پیش او با گلـیم
پراز برف پشمینه دل بدونیم

این ساسان، ساسان طبری نیست که مردم چوپانی او را زشت و روسوا بدانند.
تاکید ویژه فردوسی روی اینگونه داستان ها از اینجا ناشی است که وی محیط درباری را پرورنده بدترین خصلت ها می داند. در آن محیط کودکان خود کامه، خودبین، تن آسا و قلدر بارمی آیند. کودکان درباری که تا چشم باز می کنند خود را همه کاره جهان می بینند، روشن است که خود را گم می کنند. بررسی علت گمراه شدن جمشید و توجه به تفاوت آن در شاهنامه و سایر مآخذ، ما را بیشتر با فردوسی آشنا می کند.
جمشید در آغاز دادگراست و سپس بیدادگرمی شود. چرا؟ به نظر فردوسی به این دلیل که قدرت خود کامه بی حد و مرز، انسان را فاسد می کند.

یکایک به تخـت مهـی بـنـگرید
به گیتی جز ازخویشـتن را ندید
منی کرد آن شــاه یزدان شــناس
ز یزدان بپیچید و شد ناســپـاس
چنین گفت با سالخورده مــهــان
که جز خویشتن را ندانم جـهـان
...
خور و خواب و آرمتان از منسـت
همان کوشش و کامـتان از منســت
بزرگی و دیهـیم و شاهی مراســت
که گوید که جز من کسی پادشاست

طبری عیب جمشید را در این می داند که «کفران نعمت کرد».

«کفران نعمت کرد... احسان خدا عزوجل را انکار کرد... و در گمراهی فرو رفت... فرشتگانی که خدا به تدبیر امورش گماشته بود از وی دوری گرفتند... ابلیس او را فریفت... گفت ای مردم... من خدایم پس مرا بپرستید»

ثعالبی کار را ساده می کند و در چند کلمه می گوید که در اوج قدرت دلش سخت شد، جابر و متکبرگشت و گفت: «من خدای شما هستم، عبادت خدا فرو گذاشت.» فرّ از او دور شد.

اگر این تفاوت برخورد تنها در مورد جمشید بود شاید می شد از آن گذشت. ولی در بسیاری موارد دیگرنیز فردوسی روی نقش فاسد کننده قدرت و تاثیرمحیط فاسد درباری تاکید کرده و از آن به عنوان علت پیدایش خود کامگی در شاهانی که بی دردسربه جای پدر نشسته و پرورده محیط درباری اند، ذکر می کند و نشان می دهد که سخنانش در داستان جمشید تصادفی نیست.
کاوس، پسر قباد که بی زحمت به شاهی می رسد، چشم باز می کند، دنیا را بنده خود می بیند دیگربه آنچه دارد هم قانع نیست. بیش و بیشترمی طلبد:

چـــــــو کـاوس بـگـرفــت گـاه پــدر
مــــراو را جــهان بنـده شـد سـربسر
ز هــــــر گـونـه گـنــج آگـنــده دیــد
جهــــــان سربسر پیش خود بنده دید
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
همـان تـاج زریـن زبـر جـد نـــــگار
همـان تــازی اســـــــبان آگـنده یــال
به گیـتی ندانســت کـــــس را همـال

کاوس وقتی چنین دید به این نتیجه رسید که:

من از جمّ و ضحاک و از کـیقبـاد
فزونم به بخت و به فــرّ و به داد
فــــزون بـایـدم زان ایــشان هـنــر
جـهانـجـــوی بـایـد ســـر تا جــور

کاوس به فکر جهانگیری می افتد، صندوق می سازد و به آسمان می رود. راه مازندران پیش می گیرد، اسیر دیوان می شود و هزار دردسر برای کشور به بار می آورد (در باره کاوس طبری و ثعالبی نظر دیگری دارند.)
از این نمونه ها بسیار می توان آورد که به درازا می کشد. ولی یک حادثه را نمی توان یاد نکرد و آن کناره گیری کیخسرو از سلطنت و علت این کناره گیری است.
کیخسرو پس از آن که انتقام خون سیاوش را می گیرد و امور کشور را روبراه می کند، می خواهد از شاهی کناره گیری کند. گروهی از نویسندگان بویژه در سال های اخیر به خصلت تارک دنیایی وصوفی منشانه این کناره گیری چسبیده و کلی در باره آن فلسفه بافته اند. طبری نیز مسئله را با زهد مربوط می کند و می نویسد:

«چون کیخسرو از خونخواهی سیاوش فراغت یافت و در ملک خویش آرام گرفت به کار پادشاهی بی رغبت شد و به زهد پرداخت و به سران خاندان و بزرگان مملکت گفت سر کناره گیری دارد که سخت بیمناک شدند و تضرع کردند.»

اما فردوسی روی ترس از قدرت تاکید می کند. کیخسرو می ترسد که «دولت دیر یاز» او را هم چون کاوس و جمشید و ضحاک بیدادگر کند. کیخسرو می گوید:

کنـون مـن چو کـیـن پدر خواســـتم
جـهـــان را به پیــروزی آراســــتم
بکشــتــم کـسی را کـزو بـود کـیـن
وزو جـور و بـیـداد بــد بر زمـیـن
بـه گـیـتـی مـرا نیـزکـاری نمـانـــد
زبـد گــوهــران یـادگـاری نـمـانــد
هــر آنگه که اندیشـــه گــردد دراز
زشــــــــادی و از دولـت دیـر یــاز
چـو کاوس و جمشــید باشـــم بــراه
چو ایشــان زمـن گــم شــود پایگاه
چـو ضحاک نـاپـاک و تـور دلـــیر
که از جور ایشان جهان گشت سیر
بترســم که چون روز نخ برکشـــد
چوایشــان مرا ســوی دوزخ کشـد

ثعالبی هم در این باره روایتی تقریبا مشابه شاهنامه دارد، منتها گذرا و رنگ پریده. فردوسی در اندیشه خود پیگیر است. او از ابتدا تا انتهای شاهنامه در سر هر فرصتی به نقش فاسد کننده قدرت خودکامه اشاره می کند و محیط دربار را برای پروردن مردان بزرگ با خصلت سالم انسانی مناسب نمی داند.
در حرمسرای بزرگ کاوس، ده ها بانو از شاهزادگان و بزرگ زادگان گرد آمده اند. سیاوش نه از این بانوان، که از کنیزکی تورانی زاده می شود. رستم کودک را می بیند. او را می پسندد و با صراحت به کاوس می گوید دربار تو شایسته پروردن فرزند نیست:

.....................................
تـهـمـتــن بـیــامــد بـرشـــــــهریـار

چنین گفت کیـن کـودک شـیرفـــش
مـرا پـــرورانیـــد بایــد بکــــــــش
چـو دارنـدگـان تـرا مـایـه نیســــت
مر او را به گیتی چومن دایه نیست

طبری و ثعالبی سپردن سیاوش به رستم را کار خود کاوس می دانند. ثعالبی می نویسد:

«کیکاوس کودک را به رستم سپرد او را موظف به پرورش او کرد»

همین تفاوت بینش در روایت زادن و پرورش بهرام گور نیز آشکارا به چشم می خورد.

بهرام گور را برای پرورش به یک خاندان اشرافی عرب سپرده اند. این حادثه به یکسان در همه روایت ها نقل شده است. منتها تعبیر و توجیه حادثه کاملا متفاوت است. ثعالبی می گوید علت سپردن بهرام به نعمان منذر این بود که یزدگرد- پدر بهرام- کودکانش را زنده نمی گذاشت. اما وقتی بهرام به دنیا آمد، از زیبایی او به وجد آمد. مثل گنجینه ای در مراقبتش کوشید. از ستاره شماران پرسید گفتند بهتراست به خارج از کشور بفرستی. پیش نعمان منذر فرستاد.

توضیح طبری هم چیزی شبیه این است:
«یزدگرد بدکار را پسرنمی ماند و بگفت تا محلی خوش و پاک و دور از درد و بیماری به جویند. برون حیره را بدو نمودند و بهرام گور پسر خویش را به نعمان داد و بگفت تا خورنق بسازد و بهرام گور را در آن منزل دهد»

تعبیر فردوسی از حادثه محتوای دیگری دارد. بنابر شاهنامه یزدگرد بزه گر- پدر بهرام- شاهی خودکامه و بدکاربود. وقتی بهرام به دنیا آمد بزرگان در پشت سر شاه انجمن کردند و به این نتیجه رسیدند که اگر بهرام در محیط دربار پدرش پرورش یابد به خوی پدر خواهد رفت و همه کشور زیرو رو خواهد کرد. آنها تصمیم گرفتند که فرزند از پدر جدا کنند و در شرایط دیگری خارج از حیطه نفوذ پدر پرورش دهند.

................................
رد و موبــد و پاک دســتور شــاه
نشســـتند و جســتند هر گونه رای
کـه تـا چـــاره آن چـه آیـد بـجــای
گـــرین کـودک خـرد خـوی پـــدر
نگـیـرد شـــــود خســــروی دادگر
گرایـدونک خـوی پــدر دارد اوی
همــه بـوم زیــرو زبــر دارد اوی
نه موبـد بود شــــاد و نه پهــلوان
نه او در جهان شاد و روشن روان

کسانی که این تصمیم را گرفته بودند برای پیش برد نظر خویش می کوشند یزدگرد را قانع کنند تا فرزند به دیگری سپارد و او سرانجام بهرام را به نعمان منذر می سپارد.

راه توده 138 02.07.2007
 

  فرمات PDF                                                                                                        بازگشت