سوسیالیسم دمکراتیک و خودگردان

جنبش اجتماعی

پایه فلسفه و ایدئولوژی

ژان پل ژواری - ارنود اسپير

ترجمه و اقتباس" علیرضاخیرخواه"

 

اين مطلب ترجمه ایست توام با اقتباس از يك كتاب فلسفی كه در دهه هشتاد توسط حزب كمونيست فرانسه منتشر شده است. اقتباس است، زیرا در بعضی موارد بايد توضيحاتی برای آشنائی خواننده ايرانی به آن اضافه می شد. خواننده ای که زمينه ذهنی درباره بحث هايی كه قبلا در اين مسايل شده  ندارد. وقتی از خواننده ایرانی صحبت می کنیم به روشنفکران مذهبی نیز نظر داریم. به امثال سعید حجاریان که اخیرا گفته است "ماركسيسم ايرانی عقب مانده بوده!". در حالیکه عقب مانده نبوده، بلکه امکان و فضای آزاد نفس کشیدن در ایران را نداشته تا مباحثی نظیر آنچه می خوانید را درجامعه طرح کند. نه تنها این مجال را ندادند، بلکه اندیشمندانی نظیر احسان طبری، پرفسورآگاهی و احمدعلی رصدی را که می توانستند دایر مدار این بحث ها باشند اعدام کردند و یا در اسارت و زندان دق مرگ. نه تنها با این گروه چنین کردند و مجال ندادند، بلکه امثال آریانپور را نیز خانه نشین کردند و اجازه نفس کشیدن ندادند! کاری که حتی شاه نکرد و امکان حیات فلسفی به امثال او و حتی امثال آیت الله مطهری و مفتح داد، گرچه با توطئه تقابل آنها با هم در دانشکده معقول و منقول!

امیداست که توان و عمری باقی باشد تا بتوان این ترجمه و اقتباس را به سرمنزل رساند.

 

- از مرگ ماركس بيش از يك سده گذشته است و همچنان بيشمار زبان و قلم در كارند تا آنچه را آنان انديشه ماركس می نامند به ما آموزش دهند. اين ستايشگران خردگريز مدعی هستند كه ماركس و "نظام" فكری او به  ماقبل تاريخ انديشه مدرن تعلق دارد. با انديشه ماركس - اين تلاش جانكاه برای انديشيدن جهان و جامعه در مجموع خود و به شيوه ای منسجم - چونان كالايی تاريخ مصرف گذشته برخورد می كنند و مدام اشتباهاتی كه به‌نام ماركسيسم انجام شده را چون ماهيت آن وانمود می كنند.

غالب مخالفان ماركس بجای آنكه بكوشند ماركسيسم را در واقعيت مشخص امروزين آن دقيق تحليل كنند، انتظار دارند آنچه را بايد از ماركسيسم فهميد به ما ديكته كنند كه در غيراينصورت ما را از جمع روشنفكر و انتلكتوئلی كه خودشان به خودشان لقب داده اند بيرون می كنند.

ما بعدا به اين گوركنان ماركسيسم با تفصيل بيشتری اشاره خواهيم كرد و از هم اكنون اين خطر را می پذيريم كه حكم آنان را در مورد خود پيش بينی كنيم. خطری البته نه چندان جدی، زيرا اين گروه از سالها پيش هزاران بار حكم خود را صادر كرده اند. حكمی كه براين انديشه بظاهر منطقی بنا شده كه چون از مرگ ماركس زمان زيادی می گذرد بنابراين ماركسيسم هم متعلق به گذشته است.

بديهی است آنان كه خود را به اين يا آن شكل وفادار به انديشه ماركس می دانند چنين نمی‌انديشند. البته اينان نيز خود روشها و سمتگيری های متفاوتی دارند و بنابراين طبيعی است كه نتيجه گيری ها و درك آنان از ماركسيسم مانند هم نيست. به هر حال آنچه ماركسيسم ناميده می شود متعلق به همه است و در عین حال متعلق به هيچكدام.

ماركسيسم در طول زمان بر بستر تجربيات و كشورهای گوناگون بازانديشی و با اين تجربيات و شرايط ملی تركيب شده و در بررسی مسايل روزبروز پيچيده تر بكار گرفته شده است. بطوريكه اكنون نه ميتوان آن را يك نظريه بسته و پايان يافته در اين يا آن شكل رسمی دانست و نه همه آنچه به‌نام ماركس يا ماركسيسم مطرح می شود را منطبق با تجربه همه و مورد قبول همه.

به همين دليل اين كتاب كوچك دقيقا امضا و تاريخ گذاری شده است. نه ادعای فرا تاريخی بودن دارد و نه مدعی دركی رسمی از انديشه ماركس است كه همه بايد از آن تبعيت كنند. اين نگاه دو روشنفكر كمونيست درمورد برخی مسايلی است كه ماركس درك مدرنی از آنان بدست داده و بويژه اين مسايل را از آسمان ايده ها و انديشه ها بر زمين بسيار گونه گون عمل و پراتيك آورده است.

 

1- خلق های فيلسوف

از زمان مرگ ماركس بسيار چيزها تغيير يافته است. ميليون ها انسان در سراسر جهان به اشكال گوناگون برای سازماندهی زندگی اجتماعی خود از ماركسيسم ياری گرفته اند و می‌گيرند. اين واقعيتی مشخص و آنچنان توده ای است كه هيچكس نميتواند آن را ناديده بگيرد، واقعيتی كه بنوبه خود بحث‌های ديگری را بوجود آورده است كه ناشی از گسترش و تنوع تجربيات است.

تحولات واقعيت، تحول در شيوه طرح مسئله را ايجاب می كند. چه آنان كه در يك كشور پيشرفته سرمايه داری زندگی و مبارزه می كنند و چه آنان كه در كشورهای درحال توسعه می كوشند از حوزه نفوذ امپرياليسم خارج شوند؛ اكنون ناگزيرند به روند گذار بشريت به سوسياليسم در شرايطی نوين بيانديشند.

اين گونه‌گونی شرايط مشخص، تجربياتی كه بدست آورده ايم، پراتيك ها، بحث های جديدی كه براثر همين شرايط و تجربيات تازه مطرح شده، پژوهش هايی كه درباره آنها انجام شده ... همه و همه بسياری از فرمولبندی های عام و مقولاتی را كه ماركسيسم دوران طولانی با آنها شناخته ميشد تغيير داده است. عرصه بی پايانی از مسايل نظری و سياسی نوين بوجود امده است. در عين حال الگوها و مدل‌های تاريخی و تئوريك از نوع ماركسيسم - لنينيسم كه در زمان خود به مبارزه اجتماعی كمك كرد و اجازه داده پژوهش ها از بن بست‌های قديمی خارج شوند، بنيانی خردگرا بيابند و چشم انداز تحول اجتماعی را بگشايند؛ اكنون بايد بازانديشی شوند، نسبی گردند، شالوده شكنی شوند، يا در پاره‌ای موارد به كنار نهاده شوند.

يك جريان فكری كه دستگاه عظيم تبليغاتی سرمايه داری پشت آن است اين جنبش بازانديشی و نسبی كردم مفاهيم و مقولات ماركسيستی را بعنوان افول عمومی مطلق ها، يا كنار نهادن دگم های تاريخ مصرف گذشته تعبير می كند. اين جريان در واقع بر اين انديشه مبتنی است كه ماركسيسم سيستمی پايان يافته يا به تكامل پايانی خود رسيده و در نتيجه متعلق به گذشته است. با همين نگرش بازانديشی انتقادی كه خود ماركسيست ها مبتكر آن بوده اند را تاييد ادعاهای خود و بعنوان امری منفی و تخريب كنننده انديشه سيستماتيك، بعنوان همان پايان مدل‌ها معرفی می كند. اين جريان تبليغاتی فراموش می‌كند که اگر همين مدل ها با همه انتقادی كه امروز می توان بدانها داشت نبودند، نه تنها پراتيك خلق ها هرگز نمی توانست پخته شود، بلكه اصولا در مرحله ای نبود كه بتواند صحت اين مدل ها را مورد ارزيابی يا ترديد قرار دهد.

اما ضرورت نوسازی ماركسيسم ناشی از وضع واقعی و جنبه نوين مسايلی است كه جهان ما با آن روبروست. تجربيات بدست آمده چه از نظر پيروزی‌‌ها و چه شكست‌ها اين نوسازی را ضروری ساخته است. اين پيچيدگی و غنای واقعيات مشخص است كه بر درهای تئوری می‌كوبد و ميطلبد كه آن قفل های قديمی، كه بصورت مدل‌های نظری بسته، راه انديشه را مسدود كرده اند باز شوند.

 

بحران ماركسيسم يا نوآوری در آن؟

ما امروز در دوران ابداع و پژوهش زندگی می كنيم. چنان كه برخی آن را بحران ماركسيسم يا مرگ ايدئولوژی‌ها می نامند، ولی با تلاش و نوآوری می توان آن را به دوران پخته شدن ماركسيسم تبديل كرد. پختگی براثر ضرورت مقابله با دشواری‌‌ها و ضرورت‌های ناشی از تنوع و ظهور مسايل نوين. آنچه به شيوه ای مشخص در دستور روز قرار گرفته انطباق با تحولات مهم دوران است.

در قلب اين تحولات لازم نظری، انديشه و عمل درباره راه های گذار و بنای سوسياليسم، اتحادهای لازم، پراتيك سياسی نوين، درك و تحليل پيچيدگی طبقات و قشرهای اجتماعی قرار دارد.

تدوين راه دمكراتيك گذار به سوسياليسم دمكراتيك و خودگردان از سوی حزب كمونيست فرانسه در دهه هفتاد ميلادی - كه غالبا آن را به كنار گذاشتن مفهوم ديكتاتوری پرولتاريا تقليل می دهند- يك جنبه نه كم اهميت اين تنوع و بلوغ است.

ما فرمول ماركسيسم- لنينيسم را، كه ديگر پاسخگوی نيازهای تحول انديشه وپژوهش ماركسيستی نبود، كنار گذاشتيم و بجای آن بر سوسياليسم علمی تاكيد كرديم، با اين هدف كه خود را مدعی انحصاری فلسفه ماركسيستی ندانيم و بتوانيم نظريه انقلابی را از چارچوب يك مدل بسته بيرون بياوريم و مناسبات روزآمدی ميان حزب و تئوری برقرار كنيم. اما تبليغات سرمايه داری كه اين تحول را به معنای كنار گذاشتن و زير پرسش بردن انديشه ماركس و لنين معرفی می كرد و پافشاری كشورهای سوسياليستی بر ادامه همان مدل‌ها و بينش‌های سابق تا اندازه ای مانع از درك جنبه نوين و راهگشای اين تحولات تئوريك در سطح جنبش ماركسيستی شد.

با اينحال يك واقعيت وجود دارد. اگر نوسازی و بازانديشی در ماركسيسم همواره به منزله كنار گذاشتن اين يا آن مفهوم و فرمول - ديكتاتوری پرولتاريا، ماركسيسم – لنينيسم، مركزيت دمكراتيك و ... - درك شد و نه چون مرحله ای از يك روند رشد و بلوغ ؛ و در نتيجه اهميت و ابعاد اين بازانديشی تا حدودی سترون ماند، علت اساسی در آن بود كه مفاهيم نوين و جايگزين هنوز نتوانستند در درون يك درك فراشمول و جمع بندی شده و بديع از ماركسيسم جايگاه مسنجم خود را بيابند. بعبارت ديگر بجای انسجام سابقی كه ماركسيسم - لنينيسم ارائه می داد انسجامی جديد هنوز و بسرعت نتوانست جايگزين شود.

بيشتر كسانی كه از دهه پنجاه سده بيستم بدينسو انديشه خود را متاثر از ماركس می دانند، امروز معتقدند و می كوشند اين تحولات تئوريك را در يك تركيب‌بندی عام نظری و فلسفی نوين تدوين كنند. اين امر در حال انجام است و البته دشوار. چرا كه از هم اكنون ميدانيم كه زندگی و تجربه خلق ها و ملت ها در سطح سياره ما آنچنان تنوع يافته و رويدادها و تحول زندگی اجتماعی آنچنان شتاب گرفته كه پيش از آنكه ما هنوز به انسجام نوينی دست يافته باشيم، مسايل جديدی را مطرح و بازانديشی‌ها و دستيابی به انسجامی تازه را ضروری خواهد ساخت. اين را هم ميدانيم كه اين انسجام نوين به شكل يك دكترين و مدل تازه و سيستماتيك و پايان‌يافته در نخواهد آمد كه در اينصورت موجد مفاهيمی مشابه مفاهيم دهه پنجاه خواهد بود.

برای رسيدن به يك انسجام نوين بايد به بررسی انتقادی تحولات اساسی دوران ما و مفاهيمی كه برای بيان آنها در اختيار داريم دست زد. می دانيم كه جنبش واقعيت زاينده انديشه های نوين است؛ اما مسئله، آن ابزارهای تئوريكی است كه ما برای درك جنبش واقعيت در اختيار داريم، ابزارهايی كه بايد بازسازی و نوسازی شوند.

مثلا مفهوم طبقات اجتماعی و يا طبقه كارگر، امروز در بسياری از كشورها ديگر همان واقعيت مشخصی را بيان نمی كند كه در زمان زولا و داستان  ژرمينال مطرح بود. تحولات عميقی در خود توليد، در مناسبات كار، در شكل مالكيت بوجود آمده است. آنتاگونيسم طبقاتی كه امروز يك تكنيسين يا كارگر ساده مهاجر را در برابر واقعيت چند مليتی‌ها قرار ميدهد نسبت به دورانی كه كارگران - و نه كارفرماها- ماشين‌ها را می شكستند و آنها را تهديدی برای شغل خود به حساب می‌آوردند دارای مشخصاتی نوين است.

 

مردم، فسلفه، علم

ما اكنون به شكل ديگری از مناسبات ميان مردم با فلسفه و علوم نياز داريم. اينكه مردم بتوانند هرچه بيشتر علم و فلسفه را جذب كنند. بتدريج به مرحله ای پا گذاشته ايم كه واقعيت‌ها در زمان و مكان و به شكل‌های مختلف ما را ناگزير می‌كنند شيوه‌هايی نوين برای درك مسايل بكار گيريم و به گونه‌ای عمل كنيم كه تعداد هرچه بيشتری از مردم بتوانند جنبش جهان را درك كنند و اين جنبش را زير تسلط خود درآورند. مسئله خردگرايی و مناسبات آن با دمكراسی در سطح توده مردم بايد به گونه‌ای تازه مورد توجه قرار گيرد و به همين شكل مناسبات ميان مردم با فلسفه و علوم. تصور اينكه يك جمع يا يك حزب انحصار خردگرايی و فلسفه و دانش را در اختيار داشته و بتواند از بالا جامعه را به سمت مورد نظر خود هدايت كند در تضاد با نيازها و ضرورت های دوران ماست.

اگر تحول انقلابی جامعه نمی تواند بشيوه‌ای برنامه‌ ريزی شده و دولتی (از بالا) هدايت شود، اگر مبارزه روزمره و كنش آگاهانه شهروندان است كه موجد تغييرات و روندهای طولانی مدت است، اگر در قلب ويژگی های مشخص هر كشور است كه بايد اين روندها را بطور جمعی ابداع كرد و تحقق بخشيد؛ آنگاه نميتوان در انتظار تخيلی روز ناگزير انقلاب ناگهانی يا پيروزی انتخاباتی باقی ماند. راهی جز اين نخواهد بود كه با صبوری اقدام كرد، بذر پاشيد، آجر بر روی آجر گذاشت، تك تك شرايط هر پيشروی را جمع كرد، انديشه هايی را كه بدون آنها مردم نميتوانند تاريخ خود را واقعا به پيش برانند يك به يك فرمولبندی كرد و آنها را با همه قسمت كرد.

از اينجا رويكرد هميشگی ماركسيسم از بدو پيدايش خود نسبت به مسئله حقيقت روشن می‌شود. ماركس از همان ابتدا و در سال 1843 در نامه ای به آرنولد روگه نوشت: " ما خود را به جهان همچون آموزه پردازانی معرفی نمی كنيم كه به اصلی تازه دست يافته اند: اكنون اين است حقيقت،  دربرابر آن به زانو بيفتيد! ما به جهان اصولی را ارائه ميدهيم كه جهان خود در دامن خود آن را پرورانده است"

چرا جهان بايد پس از اين سخن ماركس يا پس از مرگ او ديگر انديشه های نوين بيشمار و گونه گون را در دامن خود پرورش نداده باشد؟ امروز بيش از هميشه دورانی است كه جهان در حركت خود اصول توضيح دهنده خود را می پروراند، بدون آنكه نياز باشد تا يك ايدئولوژی از بيرون آن را توضيح دهد. بشريت امروز اين انديشه اساسی را مديون ماركس است. در اين شرايط شعار مشهور ديدرو "بشتابيم فلسفه را مردمی كنيم" همه معنای خود را می يابد.

 

مردمی كردن فسلفه به چه معناست؟

مردمی كردن فلسفه يقينا به معنای دمكراتيزه كردن دسترس به آن است. بعبارت ديگر باید تلاش كرد هر آنچه از فلسفه و همچنين تاريخ، علوم اجتماعی و انسانی و هنر ميتواند كمكی به هر شهروند باشد و ظرفيت انتقاد و آگاهی او را افزايش دهد در اختيارش قرار داد.

اما مسئله اصلی در اينجاست كه مردمی كردن فلسفه به معنای آن نيست كه به مردم دانشی را باید انتقال داد كه در اساس خود خارج از آنان است. بلكه بيشتر به معنای رفع موانع شكفتگی توانايی های بالقوه فلسفی مردم است، توانايی‌هايی كه تبعيض اجتماعی، مفاهيم سلطنت‌گرايانه كار، نابرابری در تحصيل و ... مانع از آن، حتی در سازماندهی برنامه روزانه مردم مي شود. مردمی كردن فلسفه يعنی به مردم انديشه ها و آن جهان بينی را نشان دادن كه نتيجه زندگی و جنبش خود آنان است.

بالاخره مردمی كردن فلسفه به معنای وارد كردن مردم بعنوان خود موضوع فلسفه است؛ بعنوان سازنده و ساخته شده تاريخ اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی.

اينكه چنين خواستی در آثار ماركس وجود دارد مورد ترديد نيست. هر چند ابداعی راديكال محسوب نميشود: به اشكال مختلف فلاسفه‌ای مثل ديدرو يا روسو حتی دكارت و افلاطون به شيوه خاص و در شرايط دوران خود به اين مسئله انديشيده و آن را طرح كرده‌اند. پيش از ماركس شتاب در مردمی كردن فلسفه بيشتر به معنای آن بود كه باید مردم را با بينشی مبتنی بر خردی آشنا كرد كه اصول آن بيرون از جنبش جامعه و مردم است. از نظر ماركس مسئله عبارت است از نشان دادن آن خردی كه جنبش مردم خود حامل و زاينده آن است.

( برای درك بهتر مطلب مثلا می توانيم به جنبش مردم در انقلاب ايران يا دوم خرداد اشاره كنيم. اين جنبش ها حامل يك سلسله مسايل و انديشه‌های فلسفی و اجتماعی هستند، مثلا درباره مفهوم انقلاب، اصلاحات، عدالت، آزادی، برابری، ناگزيری، شكست، سرمايه‌سالاری، دمكراسی، بخش خصوصی، بخش دولتی و .... اين خود جنبش مردم است كه واقعيتی را ساخته كه موجب طرح اين مفاهيم فلسفی شده و در نتيجه برای توضيح و تبيين آنها نيازی نيست كه از يك انديشه و ايدئولوژی بيرونی – ولو ماركسيسم- ياری بگيريم. از درون خود اين جنبش و تجربه اين جنبش بايد بتوان اين مفاهيم فلسفی را برای مردمی كه آن را در عمل مطرح كرده اند توضيح داد. اگر غالبا چنين نبوده يا اگر اين گرايش در دوران ما، يا در كشور ما بويژه در ميان روشنفكران بورژوا رواج داشته و دارد كه مفاهيم عام جنبش مردم را به استناد كتاب‌ها و نوشته‌های اين يا آن محقق بورژوا توضيح می دهند و در غالب موارد تحريف می‌كنند، صرفنظر از گرايش‌های طبقاتی، دليل آن را بايد در اين واقعيت جست كه خلق ما نخستين خلقی نبوده كه دست به انقلاب يا اصلاحات زده يا مثلا خواست برابری و دمكراسی را طرح كرده است. خلق‌هايی پيش از ما، در جنبش و مبارزه خود اين مفاهيم را مطرح كرده‌اند و در نتيجه انديشمندان پيشين با تحليل جنبش مردم كشور خود و دوران خود اين مفاهيم را بسته به جايگاه تاريخی و گرايش طبقاتی كه داشته اند در اين يا آن سمت توضيح داده اند. اما بتدريج اين تبيين نظری از بستر تاريخی و جنبش مردمی و ملی كه زمينه آن بوده جدا شده و شكلی گويا مستقل به خود گرفته و به يك دگم و مطلق تبديل شده است. چنانكه انديشه ايده‌آليستی امروز كار تحليل را معكوس كرده و بجای ارزيابی عينی مفاهيم ناشی از جنبش مردم به تبيين اخلاقی و ارزشی جنبش‌ها براساس انطباق يا عدم انطباق آنان با تئوری‌های پيش ساخته خود دست می زند. با همين ديدگاه بود كه مثلا پشتيبانی حزب توده ايران بعنوان يك حزب دارای گرايش ماركسيستی از انقلاب "اسلامی" در ايران "دروغين" يا غيرقابل درك ناميده می شد. گويی حزب توده ايران حضور يا درك يا پشتيبانی از انقلاب ايران را بايد موكول به انطباق ايدئولوژی آن با ماترياليسم يا مثلا نظريه انقلاب در اين يا آن اثر ماركسيستی می كرد و نه آن درك و مفهومی كه خود مردم از جنبش خود داشتند يا بطور عينی از جنبش آنان ناشی ميشد.)

اين انديشه مدرن را كه خود جهان و جنبش مردم زاينده مفهوم است و از درون همان نيز ميتوان و بايد آن را توضيح داد ما مديون ماركس هستيم. تحقق آن وظيفه ما و دربرابر ماست. هيچكس نميتواند آن را انكار كند، حتی آنان كه هر روز ماركسيسم را به بهانه اينكه فلسفه ای متعلق به گذشته است دفن می كنند.

بدينسان ماركس مسئله رابطه ميان خردگرايی و دمكراسی را واژگون كرد و همانها كه از اين امر نگرانند اكنون می كوشند نه فقط ماركس بلكه افلاطون، دكارت و روسو را نيز همزمان درون يك خرمن تاريك انديشی بسوزانند.

اين جماعت مفاهيمی كه تاريخ بوجود آورده است را واژگونه معرفی می كنند. سوسياليسم را همان "گولاگ" می دانند، خلق های آزاد شده را ديكتاتور لقب ميدهند، كمونيست ها و فاشيست ها را روی يك كفه می گذارند. آنان ضمنا مدعی هستند هر گونه خردگرايی زمينه‌ساز استبداد است: بجای قانع كردن بهتر است جلب نظر كرد، همه ايدئولوژی ها در پايان با هم تفاوتی ندارند زيرا گويا موجب بندگی می شوند  و اينكه يك كارزار تبليغاتی كارآمد ارزشش بيش از همه اعتصاب های دنياست. اينان در مردمی كردن انفعال شتاب دارند و می كوشند ماركس و خرد را دريك مقبره دفن كنند.

خلاصه اينكه نه بنياد ماركسيسم درون ماركسيسم است و نه بنياد فلسفه بعنوان فعاليت فكری درون فلسفه. بنياد هر دو آنان در جنبش مردم و پراتيك اجتماعی است. اين جنبش و پراتيك است كه زاينده مفهوم است.

ماركسيسم نوسازی ابزارهای تئوريكی است كه از طريق آنها بتوان اين جنبش را درك كرد. مردمی كردن فلسفه يعنی مفاهيمی را كه تاريخ بوجود می آورد متعلق به مردمی كرد كه سازنده آن هستند.

 

 

 

 

     مقاله در فرمات PDF :                                                                                                  بازگشت