بازگشت

 

فلسفه را مردمي كنیم

ژان پل ژواری - ارنود اسپير

ترجمه و اقتباس" عليرضاخيرخواه" 

 

تدقيق ناگزير و دوباره

مقولات ديالکتيک

(18)

 

عاميت آنتاگونيسم

بحث ما در ديالکتيک عمدتا در حول روشن شدن مفهوم آنتاگونيسم، تمايز آن با تضاد غيرآنتاگونيک و نتايج حاصل از آن قرار داشت. ترديد نيست اين از مفاهيمي است که استراتژي انقلابي را به يک پراتيک آگاهانه تبديل مي‌کند. اما چه چيز يا چه مقدار از مفهوم آنتاگونيسم که تا بدينجا بحث شده قابل تعميم است يعني از عرصه اجتماع فراتر مي‌رود و داراي ابعاد عام و جهانشمول است؟

درواقع براي اينكه درک عميقتري از مقوله ديالکتيکي آنتاگونيسم و تمايز آن با غيرآنتاگونيسم داشته باشيم بايد ببينيم که آيا اين مقوله تنها به اجتماع مربوط مي شود يا آن را به روند شناخت و جنبش طبيعت نيز مي‌توان گسترش داد. راه توده

آيا در روند شناخت نيز آنتاگونيسم وجود دارد؟ قبلا بايد اهميت چنين پرسشي را دانست. اگر در عرصه انديشه، آنتاگونيسم ويژه آن وجود داشته باشد، بدان معناست که برخي تضادها ميان ايده‌ها و انديشه‌ها نمي تواند تا به پايان تحول پيدا کند مگر انديشه حاکم حذف شود؛ نه آنکه از جهان حذف شود بلکه ديگر انديشه حاکم نباشد.

بعبارت ديگر تقابل مثلا ميان ايداليسم و ماترياليسم اگر آنتاگونيک باشد، تنها مي‌تواند با حذف يکي از اين دو (ايداليسم) و پيروزي ديگري پايان يابد. چنين ديدگاهي ريشه‌هاي مادي تقابل‌هاي فلسفي را عملا ناديده مي‌گيرد.

درواقع اينکه مشخص کنيم آيا در شناخت آنتاگونيسم وجود دارد يا خير اصلا معنايي ندارد اگر به رابطه مشخصي که اين يا آن انديشه با واقعيت دارد باز نگرديم. بعبارت ديگر خود انديشه‌ها نيستند که با يکديگر آنتاگونيسم مي‌توانند داشته باشند يا نه بلکه آنچه تعيين کننده است نقشي است كه اين يا آن انديشه مشخص در درون روندي دارد که به حذف آنتاگونيسم در جامعه ختم مي‌شود.

زماني مارکس در 1859 به گفته خود آنتاگونيسمي ميان شيوه نگرش پانزده سال پيش خود و "درک ايدئولوژيک فلسفه آلمان" پيدا کرد. يعني او نمي توانست پژوهش‌هاي اقتصادي خود را تا پايان پيش برد اگر همراه با دوستش انگلس مفاهيم ايداليستي آلماني پيشين خود را کنار نگذاشته بود.

اما اين بدان معنا نيست که تقابل ميان ماترياليسم و ايداليسم همواره داراي خصلت آنتاگونيک است. مثلا ، در سال 1794 در پنجمين سال تسخير باستيل، انقلابيون آن دوران تاکيد کردند که "آزادي راهنماي گام‌هاي" آنان بوده است. آنان بدينسان مرتبه و رده مسايل را معکوس مي‌کردند. چنانکه گويي ايده آزادي دليل و علت آزادي انسان بوده است. آنان يک فرمولبندي ايداليستي را براي بيان مبارزه خود به کار مي‌بردند. اما صرف ايداليستي بودن اين فرمولبندي به معناي آن نبود كه در تقابل با روند واقعي آزادي انسان‌ها قرار داشته باشد. کاملا برعکس.

در اين حالت ميان اين ايداليسم و ماترياليسم آنتاگونيسم وجود ندارد چرا که هر دو به سمت حذف آنتاگونيسم در عرصه واقعيت اجتماعي حرکت مي‌کنند.

مسئله آنتاگونيسم ميان ايمان مذهبي و اعتقادات مارکسيستي را هم بايد به همين شکل نگاه کرد. اگر ايمان مذهبي موجب مي‌شود که بخشي از مومنان در روند آزادي انسانيت مشارکت کنند، اگر اين اعتقادات، آنان را به سمت حرکت در سمت پيشرفت و آزادي انساني فرا مي‌خواند؛ ميان اين مذهب و انديشه مارکس آنتاگونيسم وجود ندارد.

اگر برعکس اعتقادات مذهبي بخشي از مومنان موجب مي‌شود که دربرابر اقداماتي قرار گيرند که به حذف آنتاگونيسم اجتماعي مي‌انجامد؛ در اينصورت ميان اين اعتقادات مذهبي و انديشه پيشرفت مارکسيستي آنتاگونيسم وجود دارد.

بنابراين آنتاگونيسم مقوله معتبري براي انديشه در مورد تقابل در عرصه شناخت و آگاهي است. بدان شرط که اين ويژگي ماهوي را تنها در عرص شناخت دنبال نکنيم بلکه بطور مشخص نقشي را که اين يا آن انديشه در روند آزادي انساني و حذف آنتاگونيسم اجتماعي دارد مورد بررسي قرار دهيم.

لنين در زمان خود در اين مورد خواستار آن بود که "تضادهاي زنده واقعيت زنده" را که "توده را بيش از و بهتر از هر چيز اموزش مي‌دهد" مورد توجه قرار داد، تا تقابل‌ ميان دکترين‌هايي که در انديشه خشکيده شده اند.

در شناخت همچنين تضادهاي غيرآنتاگونيک وجود دارد. انگلس در آنتي دورينگ تضاد زير را يادآور مي‌شود: " از يکسو، بدست اوردن يک شناخت جامع از نظام جهان در مجموع مناسبات خود، از سوي ديگر ناممکن بودن حل کامل اين مسئله." سطح اين تضاد ‌بي‌وقفه تحول مي‌يابد زيرا شناخت روندي ‌بي‌پايان است.

با اينحال تضاد ميان خصلت محدود آنچه ميدانيم و خواست نامحدود دانستن بيشتر وجود دارد. اما اين تضاد " هرروز و دائما در تحول تدريجي‌ بي‌پايان بشريت حل مي‌شود.

پس پاسخ به اين پرسش كه در شناخت آنتاگونيسم يا غيرآنتاگونيسم وجود دارد مستلزم تحليل مناسبات پيچيده اي است که انديشه‌ها با روند حذف آنتاگونيسم اجتماعي دارند.

آيا آنتاگونيسم داراي انچنان عاميتي هست که به طبيعت نيز گسترش يابد؟

در اين مورد نيز بايد پديده‌ها و روندهاي مورد بحث را بطور مشخص مورد تحليل قرار داد. تا آنجا که يک پديده طبيعي همواره وحدت متضاد حرکت و ماده است، اين بدان معناست که يک پديده براي آنکه به پايان تکامل خود رسد بايد حرکت يا ماده را حذف کند. اما انديشه حرکت بدون ماده يا ماده بدون حرکت‌ بي‌معناست.

دراينصورت آيا بايد دانشمنداني را که حذف اين يا آن شکل هستي ماده، اين يا آن "محو" ماده را کشف مي‌کردند نابخردانه دانست؟ لنين دربرابر فيزيکدانان عصر خود که ادعاي محو ماده را داشتند گفت: اين ماده نيست که ناپديد شده، بلکه اين محدوده شناخت ماست که آشکار شده است.

امروز نيز پيش مي‌آيد که برخي پژوهشگران در لحظه معيني به محدوده پژوهش‌هاي خود برخورد مي‌کنند زيرا ابزارهاي اجتماعي ادامه آن را در اختيار ندارند. ميدانيم شناخت روندي ناپيوسته است و اين ناپيوستگي الزما نقصي براي پژوهش علمي نيست و مارکسيست‌ها هم نمي‌توانند خود را نگهبان دستورهاي لازم الاطاعت در عرصه پژوهش علمي بدانند.

بدينسان وجود يا عدم آنتاگونيسم در طبيعت وابسته به ابزارهاي تسلط و شناختي است که پژوهشگران در اختيار دارند. به خودي خود در طبيعت آنتاگونيسم نمي تواند وجود داشته باشد. اما با توجه به ابزارهاي الزاما محدودي که پژوهشگران در اختيار دارند، عجيب خواهد بود که آنان به آنتاگونيسمي که ناشي از محدوديت شناخت آنان باشد برخورد نکنند. فرض خلاف اين يعني آنکه گويي در يک لحظه معين تاريخي اصلا محدوديتي در شناخت وجود ندارد.

انگلس قبلا در 1865 توجه داده بود: " تقابل کامل تقابلي آشتي ناپذير و حل ناپذير است. اين تقابل‌ها و اين تفاوت‌ها البته در طبيعت وجود دارد اما با اعتباري نسبي ... اين ثبات و اين ارزش مطلق که ما به آنان نسبت مي‌دهيم، انديشه ما در طبيعت وارد کرده است"

از اين روشنتر نميتوان نشان داد که وجود آنتاگونيسم در طبيعت مرتبط است با وجود تضادهاي آنتاگونيک در جامعه، ميان نيروهاي مولده و مناسبات اجتماعي.

بنابراين پيگيري تمايز ميان آنتاگونيسم و غيرآنتاگونيسم در روند شناخت و جنبش طبيعت هر دو برخورد مي‌کند با تحليل ويژه اي که همه به آنتاگونيسم روندهاي اجتماعي ارجاع مي‌دهند.

پس مي ‌توان گفت که برخي عمومات ديالکتيکي داراي عاميت محدودي هستند. آيا جاي تعجب دارد؟ وحدت واقعي جهان در مادي بودن آن است و نه در جهانشمول کردن و تعميم ناممکن ديالکتيک.

مارکسيست‌ها ديرزماني تصور مي‌کردند ماديت و ديالکتيک بودن جهان همراه با هم هستند. امروز ناگزيريم اذعان کنيم که درک ديالکتيک در همه جوانب جهان هنوز مستلزم تدوين  بسيار دقيق تر مقولات ديالکتيکي است.

بنابراين اين آنتاگونيسم نيست که بايد به همه جهان گسترش داد، بلکه مقولات زمان و مکان است که بايد بر روي آن دوباره کار شود تا کنش متقابل ميان روندهاي اجتماعي، طبيعي و شناخت درک شوند.

 

 

 

 

  فرمات PDF :                                                                                                              بازگشت