بازگشت 

واقعیت ها و استراتژی

سوسیالیسم خودگردان

ضرورتی که اتحاد شوروی

 از آن غافل ماند

ترجمه و اقتباس- ن. کیانی

 

آنچه در پی می‌آید پیشگفتار و فصل نخست از كتاب "واقعیت‌ها و استراتژی" نوشته "ژاك شامبز" عضو رهبری حزب كمونیست فرانسه است. این كتاب به بررسی و جمع بندی تجربیات، دیدگاه‌ها و سیاست‌های این حزب در دهه‌ های اخیر اختصاص دارد. با اینحال بسیاری از مباحث این كتاب از چارچوب خاص یك حزب و یك كشور فراتر می‌ رود و می ‌تواند برای مبارزان سوسیالیسم در دیگر كشورها نیز حاوی نكاتی ارزنده باشد. بخش‌ هایی از این كتاب قبلا، بصورت خلاصه در نشریه راه توده منتشر شده‌ است و اكنون متن كامل آن بتدریج ترجمه و بر روی سایت اینترنتی راه توده قرار خواهد گرفت.

 

واقعیت ها و استراتژی

 

پیشگفتار نویسنده

این اثر می كوشد نوسازی‌ های استراتژیك حزب كمونیست فرانسه، شرایط و ابعاد آن را، گام به گام، به خواننده نشان دهد. دقیق شدن مضمون این نوسازی‌ ها همزمان شد با زمین ‌لرزه بزرگی كه در كشورهای اروپای شرقی و مركزی بوجود آمد.

حوادث این كشورها بلافاصله یك پرسش اساسی را مطرح ساخت: سیاست حزب كمونیست و تحلیل‌ هایی كه مبنای این سیاست قرار داشته‌اند كهنه و‌بی‌اعتبار شده اند؟ یا، برعكس تجزیه و تحلیل حزب از مسایل كشور و جهان و تدوین سیاست و مشی ناشی از این تحلیل درست بوده و كلیدهای اساسی برای درك دلایل این حوادث و فشردگی استثنایی آنها را بدست می‌دهد؟

 

حوادث دردناكی پایان دهه هشتاد را رقم زد. نظام‌هایی فرسوده كه تحقق خواست‌های مردم خود را مانع شده بودند، با موجی از جریان‌های دارای ماهیت‌های مختلف كه همگی كمونیسم را با قحطی و سركوب مساوی می‌ شمردند فرو پاشیدند. احزابی كه نقش رهبری خود را در قانون و نهادها تثبیت كرده بودند نشان دادند تا چه میزان از نیازها و خواست‌های دوران خود بریده‌اند و ناتوان از ابتكارهای خلاقانه هستند.

 

مدعی العموم‌ها صف كشیده‌اند و مدام یك سخن را تكرار می‌ كنند: پرانتز كمونیسم، اگر نگوییم ماركسیسم، برای همیشه بسته شده است. مدرنیته و كارایی در جانب نظام سرمایه ‌داری است كه اكنون بطور قطعی پیروز گردیده است. در فرانسه كارزاری سنگین، بویژه برضد كمونیست‌ها به راه انداخته‌اند و مدعی هستند كه این حزب ناگزیر از یك بازبینی تكان دهنده در اعتقادات و سیاست خود است. به گفته آنان آینده نه حتی با رویاروی شدن، بلكه با شانه به شانه شدن لیبرالیسم و سوسیال دمكراسی رقم خواهد خورد.

 

در این وضعیت زنان و مردانی كه نگران از این همه تبختر و غرور سرمایه ‌داری شده‌اند، عمیقا راجع به آینده اندیشه می ‌كنند.

چیزی یقینا ناپدیده شده یا ادعای ناپدید شدن آن می ‌رود. اما چه چیز؟ سوسیالیسم؟ پاسخ مثبت به این پرسش به معنای باقی ماندن در مفهومی مجرد، ورای زمان و مكان از تحول انقلابی است. پس كمونیسم؟ اما این نیز به معنای مخلوط كردن واقعیات متفاوت است: آرمان‌های "كمونیستی"، كه ریشه‌ای كهن دارند؛ جنبش كمونیستی در تنوع آن؛ تصور یك نظام اجتماعی كه تضادهای سرمایه ‌داری را پشت سر گذارد، خواست‌ها، جنبش‌ها و آینده نگری ‌هایی كه در مسیر تاریخ اصلاح و دقیق شده اند.

 

آنچه ناپدید شده شكلی معین از تحول جامعه و آن نظام فكریست كه مدعی‌ راهبری این تحول بود. این سیستم تحت مسئولیت رهبرانی قرار داشت كه مانع از تحول جامعه خود شدند، خواست دمكراسی را با سانسور و نقض حقوق بشر پاسخ دادند و بدینسان كاهلی، درجازدن و فساد را تشویق كردند.

 

بنابراین یكی از مسایل بنیادینی كه حوادث پایانی‌ دهه هشتاد مطرح كرد مفهوم سوسیالیسم و تحول انقلابی در دنیای امروز است.

 

در فرانسه تدوین مستقل مفهومی دمكراتیك از سوسیالیسم، ما را به رد استالینیسم و دقیق ساختن چالش سه گانه‌ای كه كشورهای سوسیالیست سابق با آن مواجه بودند رهنمون شد: تسلط بر كارایی نوین اقتصادی، تضمین پیشرفت اجتماعی و فرهنگی، توسعه مشاركت دمكراتیك در همه عرصه‌های زندگی اجتماعی. این همان چیزی است كه موضوع اختلاف اساسی ما با حزب كمونیست اتحاد شوروی بود، كه بارها نیز برسر آن بحث شد. ناتوانی در پاسخ به همین چالش‌ها و نادیده گرفتن این ضرورت ها بود كه بنظرما موجب از همپاشی این نظام‌ها شد.

 

با اینحال آیا حزب كمونیست فرانسه همه این‌ها را دانسته و پیش بینی كرده بود؟ طرح مسئله به این شكل طرح نادرست مسئله است. توان تحلیل و پیش بینی را نمی ‌توان با كف‌ بینی مخلوط كرد. اما به احتمال قوی حزب كمونیست فرانسه میزان وخامت تضادها را دست ‌كم گرفته بود، تضادهایی كه مسئولین این كشورها سعی داشتند عمقشان را پنهان كنند و بروز ناگهانی آنها همه ناظران را حیرت زده كرد.

 

اما محكوم كردن استالینیسم و بقایای آن یك امر است، یكسان معرفی كردن تاریخ اتحاد شوروی و دیگر كشورهای سوسیالیست اروپا با استالینیسم چیزی دیگر. و باز هم چیزی دیگر است، اینكه هر تلاشی را برای اندیشه بر روی آنچه در این كشورها گذشته است بعنوان توجیه تاریكترین جنبه‌های این سال ها معرفی كردن.

 

تاریخ دقیق دهه ‌های پس از انقلاب اكتبر را هنوز باید دنبال كرد و نوشت. اما بدون آنكه نتایج پژوهش‌های بعدی را پیش‌ بینی كنیم، از هم اكنون می توان برخی دیدگاه‌ها را درباره مسایلی كه موضوع بحث‌های سیاسی و ایدئولوژیك است مطرح كرد.

 

آیا انقلاب 1917 انقلابی برای هیچ، پرانتزی بیفایده، اگر نگوییم منفی، برای خلق‌های این كشور‌ و شاید برای همه خلق ‌های جهان بود؟ این مسئله‌ای است كه در بسیاری اذهان مطرح است.

 

نمی‌ توان به این پرسش‌ها پاسخ داد و در عین حال تضادها و روند مشخص تاریخی اتحاد شوروی و توسعه انكارناپذیر آن را نادیده گرفت. توسعه‌ای كه پیشرفت واقعی برای خلق های این كشور ببار آورد و ركود سال‌های دهه هفتاد دستاوردهای آن را به باد داد. دقیقا همین پیشرفت‌ها بود كه اتحاد شوروی را به تكیه گاهی برای همه خلق هایی كه برضد استثمار مبارزه می‌ كردند تبدیل كرد، تكیه گاهی در مبارزه با فاشیسم، استعمار، جنگ و برای تحول روابط بین‌المللی.

آیا می توان فراموش كرد كه انقلاب اكتبر در یكی از عقب مانده ‌ترین كشورهای اروپایی روی داد، كشوری دهقانی كه درجه توسعه و مناسبات اجتماعی و انسانی در آن نه تنها با غرب اروپا متفاوت بود بلكه پایین‌ تر از فرانسه 1789 بود؟

تحولاتی كه در پی انقلاب در روسیه روی داد، درست از این جهت سترگ بودند كه این كشور داغ چنین گذشته‌ای را بر پیشانی داشت. برای تغییر این وضع به زمان نیاز بود، زمانی كه نمی توان آن را با معیار حیات یك فرد اندازه گرفت. 24 مین كنگره حزب كمونیست فرانسه در سال 1982 درباره نارسایی‌های آن زمان اتحاد شوروی تاكید كرد: "برای تغییر عادات، ذهنیات، شكل گیری توانایی‌ها، تشویق روحیه ابتكار، تحول مناسبات انسانی زمان لازم است. بسیار دشوار است خلقی را از مرحله موژیك(اكثریت دهقان تهیدست روس) به دوران اسپوتنیك (نخستین ماهواره فضایی روسیه و جهان) رساند."

آیا می توان علاوه بر آن، نادیده گرفت فرصتی را كه این انقلاب در اختیار داشت، چه اندازه كوتاه‌ تر و دشوارتر شد با آن همه تنش و فشار، با ویرانی‌های ناشی از دو جنگی كه بر این كشور تحمیل گردید؟ جنگ مداخله گرانه‌ای كه كشورهای سرمایه ‌داری در فردای انقلاب اكتبر در پشتیبانی از جنگ داخلی به راه انداختند؟ تاوان وحشتناكی كه به مردم این نخستین كشوری كه جرات كرد زنجیر سرمایه ‌داری را بگسلد تحمیل شد؟ می‌ توان جنگ دوم جهانی و بهایی را كه اتحاد شوروی برای نابودی نازیسم پرداخت فراموش كرد؟ بهایی آن چنان كه فرانسوا موریاك (رمان نویس بزرگ فرانسوی) درباره ارتش سرخ نوشت: "سرخ به رنگ خونی كه برای آزادی ما پرداخت."

ماركس زمانی درباره آلمان گفته بود: "آلمان‌ها به راه دنیای نوین پای گذاشتند، زیرا ملت‌های دیگر جرات كردند انقلاب كنند و آلمان‌ها در این راه توانستند ادامه دهند، زیرا ملت‌های دیگر با ضدانقلاب روبرو شدند." آیا بخش مهمی از آزادی و دستاوردهای جهان غرب ناشی از آن نبود و نیست كه ملت روس جرات كرد انقلاب كند و بهایی نیست كه بخاطر ضدانقلاب متحمل شد؟  تحمیل هزینه تسلیحاتی به اتحاد شوروی به اندازه تمام كشورهای سرمایه‌ داری غرب، آن هم درست پس از جنگ جهانی دوم با بیست میلیون  كشته و ویرانی بخش اعظم این كشور، آیا می ‌توانست بر سطح زندگی مردم این كشورها بی ‌تاثیر باشد؟  

 

***

پاریس. ژوییه 1789. روزهای انقلاب فرانسه. گراكوس بابوف - انقلابی نامدار كه او را پایه گذار اندیشه و اصطلاح "كمونیسم" می ‌دانند - در خیابان شاهد اعدام بی رحمانه "برتیه دو ساوینی"- كارپرداز مالی پاریس- و باجناقش بود. همان روز منقلب از دیدن سرهایی كه بر بالای نیزه ها تاب می ‌خورد در نامه‌ای به همسرش نوشت: " ما خوی بربریتی را یافته‌ایم كه از اربابانمان به ما رسیده است". عقب‌ ماندگی روسیه تزاری از این نظر نیز بر روی حكومت جدید تاثیر می ‌گذاشت.

استالینیسم در قلب روند تحول جامعه، این خوی بربریتی را كه گذشته روس بوجود آورده بود وارد كرد. مسئولیت تاریخی او عبارت است از آنكه این را به یك وسیله تحكیم قدرت تبدیل كرد و بعنوان یك مدل به دیگر كشورهای اروپایی كه در فردای جنگ دوم جهانی سوسیالست شدند گسترش داد. آری باید استالینیسم را محكوم كرد و پیامدهای آن را ریشه كن كرد، اما تاریخ اتحاد شوروی را به تاریكترین صفحات دوران او تقیل دادن، به معنای آن است كه تضادهایی كه واقعیت این جامعه را در خود گرفته بود و پس از مرگ استالین هم به جا ماند نادیده بگیریم.

همین بقایا بود كه در دهه هفتاد كه مناسبات نوینی میان علوم- تكنولوژی- تولید- جامعه بوجود آمده بود ریشه ‌كن كردن آن به یك ضرورت تبدیل شده بود.

حزب كمونیست فرانسه در برابر این وضع و پیامدهای بیش از پیش منفی آن و نیز در برابر تلاش برای گسست از آن تماشاچی باقی نماند. این حزب كوشید ضمن آنكه اختلاف‌های خود را به شكلی روشن مطرح می‌ كند، تا آنجا كه به او بستگی دارد به تكامل مثبت اوضاع یاری رساند. ما دنبال سیاست هرچه بدتر نبودیم.

آیا باید از این روش پشیمان بود؟ سیاست هر چه بدتر به معنای پذیرش آن بود كه این نظام توان تحول ندارد و راه حل و آلترناتیو دیگری میان حفظ سیستم چنان كه هست یا انطباق با روش‌های توسعه سرمایه ‌داری، اعم از لیبرال یا سوسیال دمكرات وجود ندارد. ما به چنین چیزی اعتقاد نداشتیم و نداریم.

چنین دیدگاهی اتفاقا همان دیدگاهی است كه گروه حاكم در كشورهای سرمایه ‌داری خواهان جا انداختن آن است و بطور متضاد موجب فراموش كردن مسئولیت بنیادین رهبران و احزاب حاكم در این كشورها می ‌شود. چنین روشی به معنای آن است كه معتقد باشیم صرفنظر از آنكه رهبران و احزاب كشورهای سوسیالیستی سابق چه اندیشه ‌هایی داشتند و چه سیاستی را در پیش می‌ گرفتند، حكومت‌های این كشورها بطور گریزناپذیر فرو می ‌پاشید. از درون همین ادعاست كه بیفایده بودن انقلاب اكتبر می‌ خواهد نتیجه‌ گیری شود. چنین روشی همچنین به دركی منجمد و پایان یافته از همبستگی بین‌المللی اعتبار می ‌دهد كه مدعی است هر حزب كمونیست نه تنها مسئول فعالیت‌های خود بلكه مسئول اقدامات سایر احزاب كمونیست نیز هست.

آنچه در كشورهای سوسیالیستی سابق روی داد و روی می ‌دهد شكستی واقعی است و ما حاضر نیستیم آن را بعنوان كامیابی معرفی كنیم. آنچه روی داد شكست نوسازی و مدرنیزاسیون این جوامع بود و هست. این بدان معنا نیست كه كمترین نوستالژی نسبت به گذشته این كشورها داریم. اما از هم پاشی این نظام‌ ها را علیرغم موانعی كه در برابر تحول جامعه خود قرار داده بودند، بعنوان امری مثبت وانمود كردن نشانه تنگ بینی است. به همان اندازه كه مبارزه تحول بخش در این كشورها بدلیل خودداری یا تاخیر در اجرای تحولات ضروری از پا افتاده بود، به همان اندازه پیشبرد معیارهای سرمایه داری آنچنان كه امروز در برخی از این كشورها اجرا می‌ شود به تحول واقعی یاری نمی ‌كند. پنهان كردن دشواری‌ هایی كه نیروهایی كه همچنان به تحول انقلابی در اروپای مركزی و شرقی با آن مواجه هستند، نامش همبستگی نیست. در این زمینه بسیاری از كسانی كه كمونیست هم نیستند حاضر نیستند در هیاهوی پیروزمند محافل سرمایه داری یا سوسیال دمكرات شركت كنند. چنانكه كلود ژولین در لوموند دیپلماتیك نوشت:" كشورهای شرق اروپا اكنون بهای انسانی "سرمایه ‌داری واقعا موجود" را خواهند پرداخت. این بها آنچنان سنگین است كه فكرش را هم نمی كردند."

محافل حاكم كشورهای سرمایه داری كلیه ابزارها را بكار انداخته‌اند تا از وضع بوجود آمده به سود خود استفاده كنند. در شمال به اشكال مختلف، به اسم مدرنیزاسیون دستاوردهای تاریخی مردم را از آنان می ‌ستانند. در جنوب، اگر خلق‌های این منطقه نتوانند روند جهنمی موجود را متوقف كنند، بزودی چهار پنجم ساكنانش در هزار توی گرسنگی و توسعه نیافتگی گرفتار خواند آمد. در شرق همین وضع به شكلی دیگر جریان دارد.

در ورای همه آنچه در شرق و شمال و جنوب می ‌گذرد این مسئله اساسی همچنان به قوت خود باقیست: كدام جامعه برای چگونه توسعه‌ای در خدمت انسان باشد؟ كدام جهان با كدام آینده؟ تلاش برای پاسخ بدین پرسش‌ها خصلت بنیادین دوران تاریخی كه بشریت در آن وارد شده است را تعیین می ‌كند.

مسایلی نوین بدینسان بوجود آمده و مطرح شده است. این مسایل به همه مردم جهان مربوط می ‌شود. رهبران كشورهای سرمایه داری و صاحبان چندملیتی‌ ها یاد گرفته‌اند كه تضادهای خود را مدیریت كنند ‌بی‌ آنكه اتحاد آنان بر سر مسایل ماهوی ضعیف شود. در این شرایط برای نیروهای مترقی انزوا خطری بزرگ است. در ورای اختلاف‌ها، تفاوت‌ها و حتی تضادهایی كه ممكن است این نیروها را از هم جدا كند باید به جستجوی تفاهم ‌ها و همبستگی ‌ها رفت.

 

فصل اول

زایش یك استراتژی

 

حزب كمونیست فرانسه چه سیاستی را پیشنهاد می ‌كند؟ از دهه هفتاد میلادی به بعد كمونیست ‌‌ها كوشیدند به یك استراتژی انقلابی مدرن در شرایط یك كشور سرمایه ‌داری پیشرفته دست یابند. اكنون حزب كمونیست فرانسه در برابر بحران كشور ما و چالش‌های بزرگ دوران كنونی راهی نوین را پیشنهاد می‌ نماید. آلترناتیو و بدیلی بر مبنای مبارزه و تجمع خلق در چشم انداز یك سوسیالیسم دمكراتیك و خود گردان. تدوین این استراتژی نه ناگهانی بوده است و نه آسان بدان دست یافته شده است.

 

طرح مسئه ضرورت تحول جامعه

از پایان دهه پنجاه میلادی، دگرگونی‌های جامعه فرانسه روزبروز آشكارتر می ‌گردید. در ظرف چند دهه منظره اجتماعی فرانسه دگرگون شد. جامعه ای شهری و مزدبر جانشین فرانسه دوران جبهه خلق – دولت ائتلافی كمونیست ‌‌ها و سوسیالیست های فرانسه قبل از جنگ دوم جهانی- گردیده بود. ویژگی آن دوران وزن قابل ملاحظه دهقانان، كسبه، صنعتگران خرد و موسسات كوچك بود. به عبارت دیگر فرانسه آن دوران، فرانسه تولید كنندگان خرد بود كه در آن مزدبران، كه اكثریت آن كارگران بودند، اقلیتی بیش نبود.

درك مكانیكی از تحولات اجتماعی چنین وانمود می‌ كند كه دگرگونی‌های تكنولوژیك عامل صرف این تغییرات بوده است. در حالیكه، در واقع، سیاست های محافل حاكمه به این تحولات سمت و سویی عمیقا در جهت خواست های آنان داده بود.

در شرایطی كه تمركز و تراكم صنعتی در فرانسه عقب‌ تر از دیگر كشورهای سرمایه ‌داری پیشرفته بود، سرمایه ‌داری فرانسه تصمیم گرفت به هر قیمت كه باشد عقب ماندگی خود را جبران كند. با همین هدف سرمایه ‌داری فرانسه در نظام تولیدی تغییرات وسیعی بوجود آورد كه از جمله به نابودی خشن كشاورزان منتهی گردید. در عین حال از طریق تغییر مكان كارخانه ‌‌ها و پراكنده ساختن مناطق تجمع و اشتغال صنعتی به جنبش كارگری حمله برد. و بالاخره دریافت كه نمی تواند جنبش آزادیبخش ملی را در امپراتوری‌ های سابق استعماری از طریق سركوب درهم بشكند.

در چارچوب همین اقدامات، محافل حاكم نقش دولت را مورد بازبینی قرار دادند و آن را به یكی از اهرم‌ های انجام تحولات مورد نظر خود تبدیل كردند. در این شرایط نظام سیاسی و نهادهای باقی مانده از دوران پس از جنگ، هر اندازه كه واپسمانده و غیر دمكراتیك بود، باز هم مانعی در برابر آنان بود و برای آنكه بتوان مداخله مردم را به حداكثر محدود كرد، باید از سر راه برداشته می شد.

در این شرایط حركت نظامی سال 1958 - تلاش شبه كودتایی نظامیان فرانسوی الجزایر- دارای مفهومی عمیق بود و فصلی را در تاریخ ملی رقم زد كه با پایان جنگ الجزایر خاتمه یافت. اما این تحولات نه تنها به معنای بازگشت به گذشته و فاشیسم نبود، برعكس تلاش محافل حاكمه را برای انطباق با شرایط نوین و مسایل تازه ای كه جامعه با آن روبرو گردیده بود، نشان می ‌داد و حاكی از تصمیم آنان برای حفظ سیستم در عین تطبیق آن با اوضاع جدید بود.

حزب كمونیست فرانسه نتوانست این مسئله بنیادین را تشخیص دهد. شرایط مشخصی كه در طی آن قانون اساسی جمهوری پنجم در سال 1958 با كودتای قانونی علیه جمهوری چهارم استقرار یافت و نظام قدر قدرتی رییس جمهور را به زیان پارلمان برقرار كرد، بسیج گروهبندی‌ ها و نظامیان حاكم بر الجزایر به منظور تحقق این اهداف و ... همگی حزب را بدان سو برد كه این تحولات را به معنای یك بازگشت خطرناك به گذشته تفسیر كند و حتی برای دورانی از خطر فاشیسم سخن بگوید.

این تفسیر نادرست از روند اوضاع بر تحلیل‌‌ ها و پیشنهادهای آن نیز سایه افكند: راست در موضع مسلط است و از پشتیبانی حزب سوسیالیست برخوردار است. حزب كمونیست، در اپوزیسیون قرار دارد و بخشی از رای دهندگان خود را از دست خواهد داد. جنبش مردمی پراكنده و سردرگم و تضعیف شده است. اكنون چگونه شرایطی را فراهم آورد كه بتوان جنبش دمكراتیك را از خطری كه در معرض آن قرار گرفته دور ساخت و چشم انداز مبارزه را گشود؟

حزب كمونیست فرانسه بدلیل ناتوانی در درك جنبه نوین اوضاع و استراتژی سرمایه، بالطبع به سراغ تجربه گذشته خویش، تجربه جبهه خلق در دوران جنگ و آزادی از یوغ فاشیسم رفت. پس از سال‌‌ها بحث، سرانجام در دهه هفتاد توافقی را با حزب سوسیالیست موسوم به برنامه مشترك حكومت امضا كرد كه شامل اصلاحات عمیق دمكراتیك بود و بدین طریق تصور می كرد چشم اندازی روشن ارائه داده و راه پیروزی را هموار كرده است.

اما شرایط، دیگر شرایط دهه سی نبود. در آن زمان همه چیز در حول یك مسئله مركزی قرار داشت یعنی تجمع خلق در برابر خطر فاشیسم در داخل و از خارج. اما در دهه شصت،  تضاد‌ها به شكلی مشخص مسئله تحول انقلابی جامعه را در دستور كار قرار داده بود.

مسئله‌ای كه بطور نادرست طرح شده بود، نادرست نیز حل گردید. این اشتباه در تفسیر سمت اوضاع موجب ایجاد آنچه شد كه ما از آن به عنوان تاخیر نام می بریم و از كارایی مقابله ما با سیاست محافل حاكم بسیار كاست و پیامدهای منفی و دراز مدتی را به همراه داشت. همانطور كه در سند كنگره 24 حزب در سال 1985 آمده بود : "مسئله‌ای كه از اواسط دهه پنجاه مطرح گردیده بود، مسئله ضرورت تحول جامعه بود. بورژوازی بزرگ خود را سریعا با این مسئله هماهنگ كرد. ما نه. به همین دلیل نتوانستیم به این مسئله پاسخ درست دهیم، برای فرانسه یك سوسیالیسم مبتكرانه پیشنهاد كنیم و مسیر متناسب دستیابی آن را ارائه دهیم."

البته مفهوم تاخیر مانند هر اصطلاح دیگری باید دقیق شود كه در غیر اینصورت به تحریف یا ابهام تحلیلی كه در آن فشرده شده است خواهد انجامید.

منظور از این تاخیر بطور بدیهی نفی گذشته نیست. ضرورت تحول سیاست ما نفی تجربه جبهه خلق نیست. آن شكل اتحاد كه برای دهه سی مناسب بود دیگر با نیاز‌‌ها و ضرورت های دهه پنجاه سازگار نبود.

این تاخیر به معنای آن نیز نیست كه فعالیت‌های حزب كمونیست فرانسه بی ‌فایده بود. در همین دوران هیچ پیشرفت واقعی اجتماعی نبود كه كمونیست‌‌‌ها در آن نقش برجسته نداشته باشند و هیچ اقدامی مغایر با منافع خلق و ملت ما نبود كه كمونیست‌‌‌ها در صف نخست مبارزه با آن نایستاده باشند. بازتاب وسیعی كه پیشنهاد برنامه مشترك با حزب سوسیالیست پیدا كرد خود از نفوذ كمونیست‌‌‌ها و پیوند آنان با جنبش خلق حكایت داشت. اینكه این پیشنهاد به بن ‌بست انجامید مسئله‌ای دیگر است...

مفهوم تاخیر به معنای آن نیز نیست كه حزب كمونیست و مبارزان آن نسبت به تحولاتی كه در جامعه صورت می گرفت نابینا و ناشنوا بودند، تحولاتی كه یك شبه انجام نشد و هنوز هم ادامه دارد. در واقع بررسی این تحولات و استراتژی سرمایه از دهه شصت آغاز شد. در این زمینه كافی است به نخستین تحلیل‌های حزب در مورد سرمایه‌داری انحصاری دولتی، توجه به اشكال نوین بازتولید سرمایه ‌داری، رشد كار فكری و تحول نقش كارگران فكری در ارتباط با افزایش عددی آنان از جمله در تولید مادی، مسئله بهداشت، آموزش ملی، فرهنگ و آزادی خلاقیت هنری و علمی كه در این سال‌‌ها مورد بحث و تصمیم گیری قرار گرفت، اشاره كرد.

تاخیر در آنجا بود كه در نظر گرفتن واقعیات جامعه فرانسه و تضادهای آن و پیامدهای سیاسی و استراتژیكی كه باید از این تحولات اتخاذ می ‌شد، نسبت به مسایل مطروحه دیر، بسیار دیر، انجام شد.

چگونه می توان این تاخیر را توضیح داد؟ بر مبنای خود شرایط مبارزه؟ البته شرایط مبارزه تاثیر خاص خود را داشت ولی به تنهایی نمی تواند نامناسب بودن گزینش سیاسی ما و پیشنهاد برنامه مشترك با حزب سوسیالیست را توضیح دهد. با تجربه امروز شاید بتوان گفت پیشنهاد برنامه مشترك با حزب سوسیالیست از چشم اندازی كه در آن حزب كمونیست فعالیت خود را انجام می داد جدایی ناپذیر بود.

مسئله آن بود كه تحولات جامعه فرانسه وضعیت نوینی را در شكل بندی‌ طبقاتی و سطح فرهنگی و نیروی تولیدی بوجود آورده بود كه در نظر گرفتن آن‌‌ها مستلزم بازنگری در مفاهیمی بود كه عناصر اساسی هویت كمونیستی ما، در چارچوبی كه تا آن زمان شكل گرفته بود، محسوب می‌شد یعنی: مفهوم سوسیالیسم و انقلاب كه با دیكتاتوری پرولتاریا یكسان پنداشته می شد، اتحاد و تجمع خلق كه به توافق بین احزاب در بالا معنی می شد، و بالاخره خود حزب و نقش و زندگی درونی آن.

به همین دلیل تصادفی نبود كه تحلیل عمیق دلایل تاخیر، به تحول در عناصر هویت كمونیستی و استراتژی حزب انجامید.

 

سوسیالیسم و دیكتاتوری پرولتاریا

مفهوم دیكتاتوری پرولتاریا علیرغم تفسیر غالبی كه بعد‌‌ها از آن بوجود آمد یك مفهوم تجریدی و خارج از زمان و مكان نبود و نیست. برعكس مباحثی كه زاینده و زاییده این مفهوم بود در داده‌های تاریخی مشخص نهفته است. این مفهوم بطور ضمنی در مانیفست حزب كمونیست كه در آستانه انقلاب 1848 نگاشته شده بود وجود داشت ولی ماركس آن را بطور صریح در فردای كمون پاریس فرموله كرد. از آن پس همه احزاب كارگری ماركسیست آن را پذیرفتند چنانكه جزیی از ره توشه انترناسیونال دوم گردید. صرفنظر از تفسیرهای متفاوتی كه از مفهوم دیكتاتوری پرولتاریا شده است، در مجموع به معنی جابجایی قدرت یعنی جایگزینی قدرت بورژوازی با قدرت طبقه كارگر معنا می‌شد كه همه چیز  از آن حكایت می كرد كه شكل خشونت آمیز خواهد داشت.

در همین چارچوب بود كه مسئله دیكتاتوری پرولتاریا با مسئله رابطه میان دمكراسی و سوسیالیسم، كه قدمت آن به قدمت جنبش سوسیالیستی است، پیوند خورد. در فرانسه این مسئله شدت و حدتی خاص یافت كه ناشی از شرایط تاریخی ملی ویژه این كشور بود. یعنی تاریخ كشور از یك سو تحت تاثیر ارزش‌‌ها و الگوهای ناشی از انقلاب 1789 قرار داشت و از سوی دیگر در این ویژگی بورژوازی فرانسه بود كه هر گاه قدرت گرفتن جنبش انقلابی را تهدیدی جدی دیده بود در كاربرد كشتار و خشونت كمترین تردید به خود راه نداده بود. نمونه‌های آن كشتار‌های طبقه كارگر در سرتاسر سده نوزدهم، در فردای جنبش‌های 1830، كشتارهای ژوئن 1848( شورش كارگران علیه سربازگیری اجباری و سنگربندی پاریس كه با حمله ارتش و كشتار هزاران كارگر، اعدام‌های دستجمعی، تبعید پنج هزارتن به الجزایر و ... سركوب شد)  كشتار معروف به هفته خونین (هفته سركوب كمون پاریس در سال 1871) و تبعیدی های دنبال آن و غیره بود. خشونتی كه در قلب سده بیستم نیز ادامه یافت. با جنگ های استعماری و روح سركوب كمون پاریس كه به شكل سازش با آلمان در حكومت ویشی در دوران جنگ دوباره احیا گردید. و حتی در شكلی متفاوت در استقرا جمهوری پنجم در 1958 كه زیر تهدید چتربازان و كمیته به اصطلاح  نجات ملی نظامیان الجزایری عملی شد. یا انحلال پارلمان در مه 1968 در شرایطی كه زره پوش‌‌ها پاریس را در محاصره گرفته بودند. البته این توسل دایمی بورژوازی به خشونت هیچگاه مانع از آن نشده است بكوشد با رودررو قرار دادن عدالت و آزادی، سوسیالیسم و دمكراسی، مبارزه برای برقراری جامعه ای نوین را خشونت معرفی كند و بی‌اعتبار سازد.

از همان زمان ماركس و پس از آن، جنبش انقلابی طبقه كارگر در شرایطی استقلال و توسعه نفوذ خود را تحكیم میكرد كه مدام از سوی بورژوازی در درون یك تقابل دائمی میان دمكراسی و سوسیالیسم قرار داشت. نمی توان گفت این جنبش همیشه موفق می شد در دامی كه سرمایه‌ داری در برابر او، با رویارو قرار دادن آزادی و عدالت می گذاشت، نیفتد و خود مسئله را معكوس مطرح نسازد و عدالت را دربرابر آزادی نگذارد. در زیر این فشار، جنبش طبقه كارگر گاه ناگزیر می شد بنام "دفاع از جمهوری" و "ارزش های دمكراتیك" مواضع خود را در همه عرصه‌‌‌ها نرم سازد و تاكید بر سوسیالیسم و عدالت را كاهش دهد و گاه برعكس، آزادی‌های "واقعی" را دربرابر آزادی‌های "صوری" بورژوایی قرار می ‌داد در هر دو مورد به عرصه‌ای می غلتید كه عرصه ماركس نبود.

انقلاب 1905 روسیه و سپس بیش از آن انقلاب 1917 این یقین را تقویت كرد كه یك دوران دیكتاتوری انقلابی برای تحمیل تحولات اجتماعی به طبقه حاكم ضروری است، یعنی یك دیكتاتوری موقت كه حامل دمكراسی وسیع برای توده‌های خلق است و زوال دولت را بشارت می دهد. در فرانسه انقلاب اكتبر ضمنا از خلال اشارات آن به انقلاب فرانسه نیز درك می گردید. این سخن لنین كه "بلشویك‌ها، ژاكوبن‌های انقلاب سوسیالیستی هستند" در فرانسه بازتابی نیرومند داشت. شورا‌‌ها یادآور كمیته ‌های انقلاب فرانسه بودند، دیكتاتوری پرولتاریا یادآور دیكتاتوری انقلابی كمیته نجات خلق آن انقلاب، ارتش سرخ با بسیج عمومی و ... بخشی از اتوپی كه با این مقایسه‌‌‌ها همراه بود مانع از آن می شد كه تفاوت عمیق شرایط فرانسه با روسیه دهه بیست درك شود.

بویژه مفهومی از انقلاب و سوسیالیسم كه از كمونیست‌های روس الهام گرفته می شد، بنظر كلید پیروزی آنان می رسید. این مسایل را كنگره تور در سال 1920 كه اكثریت حزب سابق سوسیالیست به سود تشكیل حزب كمونیست فرانسه موضع گرفت مورد بحث قرار داد. اما مفهوم دیكتاتوری پرولتاریا اصلا قابل بحث شمرده نمی شد چنانكه اقلیت كنگره نیز آن را در اساسنامه حزب سوسیالیست گنجاند. بنابراین مفهوم دیكتاتوری پرولتاریا نه ابتكار لنین بود و نه ارتباطی به انقلاب روسیه داشت. شرایط مشخص تاریخی سده نوزدهم و ابتدای سده بیستم و خشونت بورژوازی و ناتوانی جنبش خلق‌‌‌ها در آن مرحله، در تحمیل عقب نشینی‌های دمكراتیك به آن، اصولا جایی برای تصور یك تحول انقلابی با وسایل غیرخشونت‌آمیز و یا دمكراتیك باقی نمی گذاشت. 

اما بعدها، پس از درگذشت لنین، این تجربه تاریخی به یك الگو تبدیل شد. سوسیالیسم و انقلاب با یك تجربه تاریخی مشخص، یعنی تجربه اتحاد شوروی یكسان فرض شد. اتحاد شوروی به یك "مدل" - تجسم دیكتاتوری پرولتاریا - تبدیل گشت، دیكتاتوریی كه در برابر خشونت طبقه حاكم خشونت طبقه كارگر و متحدان آن را قرار می داد. سوسیالیسم ضرورت خود را در تضادهای واقعی زندگی هر ملت نمی ‌یافت بلكه به یك سلسله از اصول و معیارهای عام تبدیل شده بود كه باید آن را بر ویژگی های ملی تطبیق داد. 

از اواخر دهه پنجاه این درك مدل گونه از سوسیالیسم مانع از آن می گشت كه بتوان سیاستی منطبق با تحولات و تضادهای جامعه فرانسه اتخاذ كرد.

در این شرایط برگزاری كنگره بیستم حزب كمونیست اتحاد شوروی در سال 1956 برای مجموعه جنبش كمونیستی اهمیتی خاص یافت. نیكیتا خروشچف در گزارش خود اندیشه ‌هایی نوین را در رابطه با شرایط گذار به سوسیالیسم و مسئله همزیستی مسالمت آمیز مطرح كرد، از گستردگی ضایعه‌ های دوران استالین پرده برداشت و كوشید به آن پایان دهد. برخی احزاب كمونیست و كارگری این روند را جدی گرفتند، ما از آن تفسیری محدود ارائه دادیم.

البته شرایطی كه در آن نمایندگان خارجی حاضر در كنگره بیستم از گزارش خروشچف كه در پشت درهای بسته قرائت می شد آگاه شدند نیز تاثیر خود را گذاشت. از آنان خواسته شد تا از افشای آن خودداری نمایند. اما این تنها دلیل نبود كه ما گزارش را كمرنگ كردیم. در واقع تایید آن گزارش به معنای آن بود كه دهه‌‌ها تاریخ حزب كمونیست فرانسه و رهبران و مبارزان آن مورد بازبینی و نقد قرار گیرد و بخشی از فعالیت‌های گذشته آنان به زیر سوال رود. به معنی آن بود كه برخی از عناصر تشكیل دهنده هویت كمونیست‌‌ها بطور قابل ملاحظه‌ای بازنگری شود. رهبری وقت حزب امادگی چنین كاری را نداشت.

حدت و شدت درگیری‌های سیاسی در فرانسه در همان سال 1956 نیز در همین سمت عمل می كرد. محافل حاكم كه در جنگ الجزایر با بن بست روبرو شده بودند و تجاوز آنان همراه با بریتانیا به مصر شكست خورده بود، از مداخله ارتش شوروی در مجارستان استفاده كردند تا كارزار شدید ضد كمونیستی به راه بیاندازند. كارزاری كه تا حمله به مقر كمیته مركزی حزب، دفتر اومانیته و یك سلسله از دفاتر محلی پیش رفت.

اما اصل مسئله اینجاست: ما نقد دوران استالین را جدی نگرفتیم و به همین دلیل به مسایل مهمی كه كنگره حزب كمونیست اتحاد شوروی برای اتحاد شوروی، كشورهای سوسیالیست و مبارزه خود مطرح كرده بود، بهایی چندان ندادیم. در نتیجه تلاش برای نواوری و در نظر گرفتن تحولات پدیده آمده در شرایط واقعی كشور با دشواری روبرو گردید. گسست قطعی با هر گونه مفهوم مدل سرانجام در 1976 تحقق یافت.

 

راهی طولانی

البته این گسست نتیجه یك الهام و وحی ناگهانی نبود بلكه نتیجه سال‌‌ها تجربه مبارزه و پژوهش بود كه خطوط آن را باید در یك سلسله اقدامات و مصوبات حزب دنبال كرد. در این عرصه جنبش مه 1968 عمق و وسعت تضادهایی را كه جامعه فرانسه با آن روبرو بود آشكار كرد. این جنبش در ظرف چند روز پرسشهایی جدی را در برابر همه نیروهای سیاسی و اجتماعی مطرح ساخت. جنبش مه 68 به طرزی نیرومند، و نه الزاما به طرزی قطعی، ضرورت تحول اجتماعی را نشان داد. این جنبش همچنین نشان داد كه زنان و مردان برپا سازنده آن می خواهند در هدایت مبارزه سهم جدی خود را داشته باشند، ولو اینكه خواست های آنان زیر شعار خودگردانی بیان نگردد. مه 1968 در برابر سیاست حزب كمونیست فرانسه پرسش‌ هایی بزرگ قرار داد.

زمین لرزه حاصل از این جنبش، تحول اندیشه در باره مناسبات میان دمكراسی و سوسیالیسم را ضروری ساخت. مسئله خداحافظی كردن با بقایای جزم اندیشی از یكسو و شكلی از روابط میان احزاب كمونیست و كشورهای سوسیالیستی كه تا آن زمان رایج بود با حدت تمام مطرح گردید.

در 1972 نتیجه اندیشه‌ های ما به شكلی كه تا آن زمان مورد بحث و توافق قرار گرفته بود توسط ژرژ مارشه دبیركل وقت حزب جمع بندی گردید. ما به روشنی خواستار آن شدیم كه حقوق و آزادی های دمكراتیك در دمكراسی سوسیالیستی فردا گنجانده شود، تحكیم گردد، گسترش یابد و به عرصه‌های مختلف زندگی اقتصادی و اجتماعی سرایت داده شود. كه این دمكراسی را باید بر مداخله و مشاركت و نظارت شهروندان در رهبری و اداره امور جامعه بنا كرد و در همه سطوح و در همه عرصه‌ها، از كارخانه و محل كار تا دولت، از سطح محله تا سطح ملت گسترش داد. ما اعلام كردیم كه سوسیالیسم فرانسه به معنی سلب مالكیت عمومی نیست و تنوع اشكال مالكیت را می‌ پذیرد.

حزب كمونیست تعهد كرد كه به نتیجه آرای عمومی مستقیم، مخفی و نسبی در هر حالت ولو آنكه به زیان آن باشد احترام می گذارد. هر گونه مخلوط شدن حزب و دولت را رد می كند و تاكید كرد با هر شكل از نظام جمهوری، ولو چپ، كه بر اختیارات فوق العاده رییس جمهور به زیان نمایندگان مردم مبتنی باشد، مخالف است.

ما خواهان یك پلورالیسم واقعی شدیم و در عرصه سیاسی نه فقط از تنوع احزاب حمایت كردیم بلكه پذیرش وجود احزاب مخالف را در فرانسه سوسیالیست تعهد نمودیم. در عرصه فرهنگی، ویژگی خلاقیت هنری را كاملا پذیرفتیم و با استقرار هر گونه فلسفه رسمی مخالفت كردیم.

همه این‌‌ها عناصری بود كه تا آن زمان بر اساس مدل شوروی جزیی از معیارهای سوسیالیسم یا پیش شرطهای آن تلقی می گردید. با همه این‌‌ها ما همچنان مفهوم دیكتاتوری پرولتاریا را به عنوان یكی از پیش‌شرط‌های سوسیالیسم حفظ كردیم هر چند كوشیدیم به آن مفهومی دیگر بدهیم. در سال 1967 ما از استالین انتقاد كردیم كه از دیكتاتوری پرولتاریا تصویری تحریف شده ارائه داده است و باید شرایط هر كشور و هر دوران را در نظر گرفت. و با بحث در باره كاركرد قدرت سوسیالیستی و ضرورت آنكه وسیعترین دمكراسی برای همه كارگران و همه خلق ایجاد شود خواهان آن شدیم كه اشكال نوین و كمتر خشونت آمیز و كوتاه‌تر دیكتاتوری پرولتاریا حاكم شود.

 

مفهومی نوین از سوسیالیسم

اما پژوهش‌‌ها و تحربیات ما در دهه هفتاد ما را سرانجام بدانجا رهنمون كرد كه در كنگره 22 حزب كمونیست فرانسه در سال 1976 مفهوم دیكتاتوری پرولتاریا را كنار بگذاریم و اعلام كنیم این مفهوم "واقعیت سیاست ما، واقعیت آنچه ما برای كشور خود پیشنهاد میكنیم منعكس نمی سازد". بین آن جامعه، آن آینده‌ای كه ما برای كشور خود می‌خواستیم و پیشنهاد می كردیم و دركی كه از مفهوم دیكتاتوری پرولتاریا وجود داشت، تضادی عمیق پیدا شده بود. این مفهوم بر اساس این اندیشه قرار داشت كه تنها یك اقلیت می تواند "انقلابی تا به انتها" باشد و هدایت تحول اجتماعی را بر عهده گیرد. دیكتاتوری پرولتاریا متضمن آن بود كه در یك دوران موقت این اقلیت در ائتلاف با دیگر نیروهای خلقی، قدرت را بدست گیرد، مقاومت طبقه حاكم سابق را در هم شكند و پایه‌های نظام نوین را تحكیم كند.

تصمیم كنگره به نحوی كاملا منجز همه این مفاهیم را كه عمیقا ریشه دار شده بود كنار گذاشت. بدیهی بود كه این تغییر در همه عرصه‌های دیگر نیز تاثیر خواهد داشت از جمله در مفهوم سوسیالیسم، در درك ما از تحول انقلابی، و بالاخره در رابطه میان حزب كمونیست و جنبش خلقی.

 

مفهوم سوسیالیسم. در گزارش كنگره بیست و دوم گفته می شود : سوسیالیسم یك بنای دلبخواه ذهن نیست. سوسیالیسم زاییده جنبش واقعی تاریخ، مبارزه واقعی خلق همانگونه كه هست، با سنت‌‌ ها و خواست های آن است. در مبارزه برای سوسیالیسم در شرایط دوران ما و در كشوری نظیر كشور ما، هیچ چیز نمیتواند جایگزین اراده اكثریت خلق گردد كه بطور دمكراتیك از طریق مبارزه و از طریق مراجعه به آرای آنان آشكار می گردد.

 

مفهوم تحول انقلابی. انقلاب مترادف با خشونت نیست. جنگ داخلی در اهداف ما وجود ندارد. آنچه طبقه كارگر به مردم فرانسه پیشنهاد می كند، حركتی دمكراتیك به سوی سوسیالیسم در آزادی و صلح است. در فرانسه دوران ما راه انقلابی همان راه دمكراتیك است.

ما به همان اندازه كه هرگونه توهم را در مورد آنكه بورژوازی به آرای عمومی كه به زیان آن باشد احترام خواهد گذاشت، رد كردیم ولی خواهان آن نیز شدیم كه این توهم نیز برای همیشه كنار گذاشته شود كه می توان اقدامات یك گروه مصمم یا ابزارهای سركوب را جانشین مبارزه و اراده اكثریت خلق نمود. برای تضمین پیروزی سوسیالیسم مسئله آن نیست كه آزادی‌های اقلیتی كه نیروهای ارتجاعی را تشكیل می دهند از آنان سلب كرد، بلكه مسئله آن است كه این آزادی را بطور واقعی در اختیار زحمتكشان و اكثریت ملت قرار داد.

كنگره‌های بیست و دوم و بیست و سوم حزب این اندیشه را رد كرد كه انقلاب در فرانسه بصورت یك كسب قدرت ناگهانی در نتیجه قیام یا پیروزی انتخاباتی خواهد بود و مبارزه برای سوسیالیسم را در مبارزه برای پشت سر گذاشتن تضادهای جامعه فرانسه معنی نمود. به عبارت دیگر سوسیالیسم از روند مشخصی كه هدف آن تغییر وضع موجود در همه عرصه‌های زندگی اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و غیره باشد، جدا نیست.

به این ترتیب مفهومی از انقلاب سوسیالیستی كه تجربه مشخص یك دوران معین بود و انقلاب را به مراحل پی در پی تقسیم می كرد و میان مبارزه دمكراتیك و مبارزه برای سوسیالیسم فاصله قایل بود نیز كنار گذاشته شد. ما ضمنا با این اندیشه وداع كردیم كه بتوانیم یا بخواهیم به جنبش خلقی راه حل هایی را تحمیل كنیم كه در بالا تدوین شده باشد. كنگره بیست و سوم برپیامدهای انفعالی سیاست و مشی‌ای تاكید كرد كه می كوشد همه چیز را به یك ائتلاف یا اتحاد از بالا كه گویا به خودی خود برای حل همه مسایل كافی خواهد بود تقلیل دهد و حل همه مسایل را به فردای پیروزی سوسیالیسم یا پیروزی انتخاباتی موكول كند.

انقلابی بودن یعنی بتوان به مسایل مشخصی كه یك خلق و یك جامعه با آن درگیر است در چشم انداز سوسیالیسم پاسخ گفت نه اینكه پاسخ به هر مسئله‌ای را به فردای سوسیالیستی موكول كرد. انقلابی بودن یعنی در هر لحظه و هر مرحله در توسعه جنبش مردمی مشاركت كرد و كوشید تا این جنبش بتواند در روند خود نیروهای واپسگرا و منطق سرمایه ‌داری و بازتولید آن را به عقب براند. راه انقلابی عبارت است از "یك سلسله نبردهای سرسختانه، مبارزات توده‌ای برای آنكه بتوان تناسب نیروهای اجتماعی و سیاسی را هر چه بیشتر به سود جنبش مردم به پیش برد". با همین اندیشه بود كه حتی سند مصوب كنگره بیست و سوم "آینده، امروز آغاز می شود" عنوان گرفت.

تلاش مستقل حزب كمونیست فرانسه برای بررسی تجربه تاریخی خود نه فقط موجب آن گشت كه اندیشه و فعالیت آن از یك مفهوم مدل گونه و تقلیل گر تحول انقلابی آزاد شود بلكه بتواند صریحا اعلام كند آنچه در دوران پس از مرگ لنین اتفاق افتاد و تدوین گردید، ارتباطی با آرمان‌‌‌ ها و سیاست های امروز ما ندارد. یعنی : تبدیل یك تجربه معین تاریخی به یك مدل الزامی، جایگزین ساختن افراطی‌ ترین اشكال فشار و سركوب به جای تلاش دمكراتیك برای اقناع و تقابل اندیشه‌ها، اختلاط حزب و دولت، تقلیل ماركسیسم به مجموعه‌ای از اصول مجرد و غیر قابل بحث، ایجاد مناسبات مبتنی بر فرماندهی در درون كمونیست‌‌‌ ها و بین احزاب كمونیست.

این اندیشه‌‌‌ها بطور طبیعی در همه عرصه‌‌‌ها تاثیر خود را می گذاشت كه از همه آنان مهمتر اساسا مفوم ماركسیسم و رابطه آن با استراتژی بود. همه این تحولات از چارچوب ماركسیسم ـ لنینیسم آنگونه كه در اتحاد شوروی تدوین شده بود، خارج بود. به همین دلیل كنگره بیست و سوم حزب در سال 1979 به این نتیجه رسید كه اصطلاح ماركسیسم ـ لنینیسم قادر نیست تحولات اندیشه ماركسیستی را توضیح دهد.

ماركسیسم- لنینیسم اتحاد شوروی در دهه هفتاد به همان ركودی دچار شد كه جامعه شوروی دچار آن بود. یعنی ماركسیسم را از جنبش عمومی شناخت، از تجربه انقلابی خلق‌‌ها در تنوع آن جدا نموده بود و بدینوسیله به عامل توهم و تصلب در آن كشور تبدیل كرده بود.

حزب كمونیست فرانسه با درس گیری از تجربه خود كوشید تا مسیر انتقادی و انقلابی ماركس و لنین را احیا كند و تاكید كرد كه سیاست انقلابی به هیچوجه نمی تواند بر مبنای كاربست یا انطباق یك سلسله اصول فراتاریخی تدوین گردد، برعكس تدوین این سیاست مستلزم آن است كه به واقعیت ها، به تضادهای آن، به چالش های در برابر هر جامعه توجه دقیق صورت گیرد. حدت این امر زمانی بیشتر آشكار می شود كه سرعت تحولات دوران ما و ضرورت برخورد آگاهانه، دقیق و فوری با آن در نظر گرفته شود.

ما نتیجه لازم را از این تجربه اتخاذ كردیم. حزب كمونیست به هیچ عنوان خود را در مقام حافظ هیچ گونه ارتدكسی نمی داند، گویی كه یك حزب یا یك دولت می تواند مجموعه‌ای از قوانین قطعی را تدوین كند كه بر اساس آن می توان از بالا صحت و سقم هر چیز را تشخیص داد و برای جنبش واقعی امور تعیین تكلیف كرد. اما همان اندازه كه خود را مالك حقیقت مطلق نمی دانیم، مسافر سرگردان و بدون ره توشه هم نیستیم. دارای تاریخی هستیم كه مسئولیت آن را می پذیریم، صاحب تجربه ای هستیم كه به آن اتكا می كنیم و حامل نظریاتی هستیم كه آن را درست می دانیم و از آن دفاع می كنیم.

لنین در زمان خود تضاد بنیادین درونی هر حزب انقلابی را در تضاد میان آزادی عقیده و انتقاد از یكسو و یكپارچگی عمل از سوی دیگر تبیین كرد. این تضاد در عرصه تئوریك بصورت تضاد میان سیاست حزب و تئوری انقلابی در می آید. ما بنوبه خود خواهان آن هستیم كه در چشم انداز یك سوسیالیسم كه تنوع اندیشه‌‌‌ها را به رسمیت می شناسد، نگرش و رویكردی پر وسواس به نظریه انقلابی از یكسو، سیاست انقلابی از سوی دیگر و رابطه میان این دو داشت بنحوی كه ویژگی هر یك از آنان حفظ شود و هیچكدام تحت سلطه دیگری قرار نگیرد. تجربه نشان می دهد كه وقتی سیاست زیر سلطه تئوری قرار می گیرد و ادعا می شود كه سیاست باید حتما علمی باشد، نتیجه آن میشود كه بر عكس تئوری زیر سلطه سیاست قرار گیرد و آن تئوری علمی اعلام شود كه سیاست را توجیه می كند. ما با توجه به این تجربه در سال 1967 رابطه میان سیاست حزب و تئوری انقلابی را چنین تدوین كردیم كه آزادی بحث میان پژوهشگران كمونیست به رسمیت شناخته شود به این شرط كه اگر مسایل مطروحه در عرصه اقتصاد سیاسی، علوم اجتماعی و فلسفه دارای پیامدهای سیاسی بلاواسطه باشد، این مسایل در درون ارگان‌های عادی حزب مورد بررسی و تصمیم گیری قرار گیرد. در آن زمان فرض بر این قرار داشت كه پس از این تصمیم گیری بحث دیگر پایان یافته تلقی می گردد. كنگره بیست و سوم و كنگره‌های پس از آن كوشیدند باز هم بیشتر پژوهش انقلابی و تقابل اندیشه‌‌‌ها كه لازمه آن است را تشویق كنند و جنبه مشخص تری بدان دهند. بر اساس تصمیمات بعدی پژوهش ‌‌ها و دیدگاه های مختلف نظری به كنگره حزب آمده و در آنجا مورد بررسی و تصمیم گیری قرار می گیرد. هر چند با تصمیم كنگره بحث از نظر سیاسی خاتمه یافته است و حزب و ارگان های آن صرفنظر از آنكه از چه اندیشه ای هواداری می كرده‌اند، از آن پس بر اساس تصمیم جمع و كنگره عمل خواهند نمود اما پژوهشگران می توانند نظر خود را حفظ كنند و به بحث و گفتگو و تقابل اندیشه‌های خود ادامه دهند.

دریك كلام : نه اندیشه رسمی، نه اندیشه بی طرف. اندیشه نقاد، آزاد و جانبدار.

 

این تحولات در مجموع خود راه را وسیعا برای تبیین چشم انداز سوسیالیسم خودگردان، سوسیالیسمی كه از واقعیت های جامعه ما و تضادهای آن نشات گرفته است، گشود و مشی حزب كمونیست را از مفاهیم جزم گرایانه كه مانع حركت آن بود ر‌ها ساخت. این امكان بوجود آمد كه بتوان یك استراتژی نوین تدوین كرد كه خطوط عمده سمتگیری خودگران به سمت یك سوسیالیسم مدرن و دمكراتیك را برای كشورما ارائه دهد. استراتژی كه متناسب با شرایط و واقعیت های مبارزه در یكی از كشورهای پیشرفته سرمایه ‌داری باشد.

برخی تصور می كردند این اندیشه‌های نوین مبارزه برای سوسیالیسم را در فرانسه آسان ‌تر خواهد ساخت زیرا در آن چیزی جز امتیازات تاكتیكی نمی دیدند. برخی دیگر بویژه در كشورهای سوسیالیست از بالا آن را مورد قضاوت قرار می دادند. آنان منجمد در مفهومی جزم ‌گونه از انقلاب، در اندیشه‌ های نوین ما ضعف تئوریك یا بدتر ازان ترك سیاست انقلابی را كشف كردند و مدعی بودند كه هدف ما محكوم كردن انقلاب اكتبر و یا تجربه مبارزه خلق‌هایی است كه ناگزیر از مبارزه مسلحانه با امپریالیسم شده اند.

هر دو اینان اشتباه می كردند.

نوسازی استراتژیك ما نه به معنای نفی مبارزات انقلابی گذشته است و نه رد مبارزه مسلحانه‌ای كه بسیاری از خلق‌‌ها چه دیروز و چه امروز ناگزیر از دست زدن به آن شده اند. همانگونه كه همبستگی‌ بی ‌خلل ما با این خلق‌‌ها آن را همیشه نشان داده است. این  نظرات همچنین به معنای تسلیم به ایدئولوژی بورژوازی نیست كه همواره هرگونه اعتراض به سلطه آن را همچون یك خشونت تحمل ناپذیر معرفی كرده است. و بالاخره ما هرگز نخواسته‌ایم نظریات خود را به عنوان یك مدل برای همگان ارائه دهیم زیرا مضمون آن اساسا بر نفی هر گونه مدل مبتنی بوده است. ما تنها می خواهیم تحولات جامعه خود در دوران كنونی را بشناسیم و با آن برخورد مناسب داشته باشیم.

 

گزینشی اساسی

تصمیمات كنگره بیست و دوم و بیست و سوم حزب همانگونه كه نقطه فرجام تحولات پیشین بود، نقطه عزیمت تحولات نوین نیز بود. نه زندگی و نه اندیشه با این تصمیمات متوقف نگردید.

تقدیر تاریخ چنان بود كه نقد حزب كمونیست از اندیشه‌ های خود درست در لحظات چرخش پایانی دهه هفتاد تبیین گردد یعنی درست زمانی كه اراده به تغییر كه برای مدت طولانی تنها كمونیست‌‌ها بیانگر آن بودند به خواست توده‌ای تبدیل شده بود. این اراده در سال 1981 با ریاست جمهوری فرانسوا میتران پیروز گردید كه بسرعت با بن بست و سپس شكست روبرو گردید. با این پیروزی یك حكومت چپ قدرت را در دست گرفت. حزب سوسیالیست موضع مسلط یافت. حزب كمونیست از نفوذش كاسته گردید. نخستین اقدامات مثبت انجام شد. اما از سال بعد حزب سوسیالیست خود را به مجری فعال سیاستی كه به تعهدات آن پشت می كرد تبدیل كرد و همه دستاود‌ها نابود گردید.

برگی از تاریخ ملی ما ورق خود، برگی كه در پایان دهه پنجاه با سیاست موسوم به برنامه مشترك (حزب كمونیست و سوسیالیست) آغاز شده بود. اما این برگ در ابهام و در سردرگمی ورق خورد. سردرگمی نیروهای خلقی و جنبش چپ درست در سطح امیدهایی بود كه آنان این همه سال به پیروزی یك دولت چپ بسته بودند. دوران یاس جانشین دوران توهم شد و پیامدهای عمیق از خود بجای گذاشت. حزب كمونیست از این وضع كمتر از همه گریز داشت زیرا برای دورانی طولانی خود معمار این سیاست بود، سیاستی كه سرانجام تجربه عدم تناسب آن را با واقعیت‌‌ها آشكار ساخت.

بیست و پنجمین كنگره حزب كوشید تا دلیل عمده درك این تضاد و حتی تناقض را بیابد یعنی همزمانی میان نوسازی استراتژیك حزب و تضعیف نفوذ آن. برخی‌‌‌ها آن را ناشی از همین نوسازی می دانستند، برخی دیگر در رفتار حزب كمونیست و برخی دیگر در تركیبی از هر دو.

كنگره بدین نتیجه رسید كه مسئله اصلی به همان خط مشی برنامه مشترك باز می گردد. این خط مشی كه بطور منظم از طرف حزب تعقیب می شد، از جنبش خلقی طلب می كرد كه از انعقاد یك برنامه مشترك میان احزاب چپ حمایت كنند و پیروزی یك حكومت چپ را ممكن سازند. حكومتی كه در صورت پیروزی با اجرای این برنامه مشترك مسایل جامعه را حل خواهد كرد. بدین طریق این خط مشی مردم را از نقش اساسی آنان و خلاقیت لازمه آن دور می كرد. این خط مشی همچنین موجب میگردید كه وسعت مبارزه‌ای كه برای چنین تحولی لازم بود دست كم گرفته شد. ضمن اینكه حزب كمونیست به منظور آنكه بتواند با حزب سوسیالیست به توافق برسد، طرح مسئله هدف جامعه سرمایه ‌داری و تحول جامعه را عملا بر خود ممنوع كرده بود. این مسئله‌ای بود كه از همان مه 1968 آشكار شد. در لحظه‌ای كه اعتراض به نظم حاكم به اشكال مختلفی ظهور می كرد، حزب كمونیست هنوز طرح مسئله سوسیالیسم را پیش از موعد ارزیابی می كرد، زیرا در آن زمان هنوز از سوسیالیسم مفهومی مرحله‌ای و مدل زده داشت.

اما از لحظه‌ای كه حزب سوسیالیست اصل اندیشه توافق بر سر یك برنامه مشترك را پذیرفت، این تفكر حاكم شد كه دیگر تحول نزدیك است و بنابراین همه چیز را باید در خدمت یك تحول از بالا میان احزاب چپ قرار داد. مسایلی نظیر عمق دشواری های پیش رو و راه‌ حل های غلبه بر آنها، مقاومت دائم و سرسختانه نیروهای خلقی در برابر سیاست سرمایه، نقش جانشین ناپذیر این جنبش در پیشبرد تحولات ضروری، عدم امكان پیشبرد یك تحول واقعی بر اساس تضعیف حزب كمونیست همگی بدست فراموشی سپرده شد.

در این شرایط عرصه برای پیشبرد استراتژی فرانسوا میتران آماده شد كه خود بدلیل پیامدهای منفی انتخابات ریاست جمهوری حادتر گشت. نتیجه انتخابات به تضعیف حزب كمونیست، تغییر تناسب نیروهای چپ و قرار دادن حزب سوسیالیست در موضع هژمونیك انجامید.

در اینجا بود كه بستر مناسبی برای رشد انواع و اقسام پندار‌‌ها و تخیلات بوجود آمد. حتی چنین وانمود شد كه وجود حزب سوسیالیست تضمین كننده خصلت دمكراتیك تحولات خواهد بود. آن سال‌‌ها ضمنا همراه بود با ضد حمله‌ای كه محافل امپریالیستی در سطح بین المللی بنام حقوق بشر به راه انداخته بودند، ضد حمله‌ای كه از ركودی كه به اشكال مختلف در كشورهای سوسیالیست وجود داشت نیرو می گرفت و تغذیه می كرد.

در این شرایط دیگر حزب كمونیست نمی‌ توانست ابتكار اجرای سیاست و استراتزی نوین خود را در دست داشته باشد. ظرفیت تاثیر گذاری آن بر اساس پندارهایی كه مشی برنامه مشترك از قبل بوجود آورده بود، محدود گردید. تلاش هایی كه بكار گرفت تا از وسعت خرابی بكاهد و مانع از به بن بست رسیدن تحولات شود نتوانست و نمی توانست سیر اوضاع را به نحو جدی تغییر دهد. هر اندازه هم كه حزب از اوضاع لحظه و تحولات آن آگاه بود و علیرغم همه ابتكارهایی كه برای مقابله با آن به كار می گرفت، مسئله تنظیم مناسبات آن با حزب سوسیالیست مدام از نو مطرح می‌شد و بر مسئله بنیادین مضمون و راه‌های تحولات ضروری غلبه می كرد.

همه تصمیمات مبرم و ناگزیر حزب در آن شرایط به مثابه یك سلسله زیگزاگ تلقی می شد، در حالی كه در واقع بازتاب تضادهایی بود كه ریشه آن به گزینش نادرستی باز می گشت كه در پایان دهه پنجاه اختیار كرده بود و تحول اوضاع چه قبل و چه بعد از 1981 مدیریت روزمره آن را دشوار می ساخت.

كنگره‌های بعدی این سوال را پیش رو قرار داد كه در این شرایط دشوار تناسب نیروها، آیا حزب كمونیست باید برای جلوگیری از كاهش باز هم بیشتر آرای انتخاباتی، خود را با "مدرنیزاسیون" آنگونه كه نیروهای سرمایه به راه انداخته‌اند هماهنگ كند یا به عبارت دیگر از استراتژی نوین خود و تحلیل‌هایی كه پایه آن قرار گرفته بود، صرفنظر نماید یا اینكه باید همچنان چشم انداز انقلابی را گشوده نگاه دارد، بر ضرورت مبارزه و تحول، آن هم در شرایطی كه حزب سوسیالیست سیاستی مخالف اختیار كرده بود، ولو به قیمت كاهش آرا، پافشاری نماید.

انتخاب ما آشكار بود. بر خلاف تك اندیشی حاكم، باید ضرورت مبارزه با برنامه‌های سرمایه را آشكار ساخت و مبارزه را در چشم انداز یك تحول عمیق، تحول سیاست، قدرت و جامعه قرار داد.

كنگره‌های بعدی حزب مفهوم یك راه خودگردان به سوسیالیسم را توسعه داد، راهی كه مسایل اساسی پیشاروی جامعه را هدف قرار داده است، راهی كه در آن خود جنبش خلق اهرم هر گونه پیشرفت محسوب می شود. از اینجا بود كه حزب مفوم و راه نوین تجمع اكثریت خلق را تدوین كرد. یعنی مفهومی نوین از اتحاد كه ریشه آن در مبارزه مصممانه بر علیه سیاست سرمایه و در گسترش مبارزه بر علیه آن قرار دارد. از اینجا همچنین مفهوم نوینی از حزب و زندگی درونی آن مطرح گشت، حزبی كه نقش آن توجه دقیق به جنبش جامعه و خواست های مردم است و باید بتواند با هوشمندی هویت كمونیستی را تحكیم نماید، به گردایی و تجمع خلق یاری رساند و در برابر برنامه‌های سرمایه، برنامه‌‌ها و طرح كمونیستی را بطور مشخص و در زندگی روزمره قرار دهد.

بدین طریق ما هر گونه ادعای آنكه بخواهیم برنامه‌های از پیش تعیین شده را ولو آنكه بهترین باشد به جامعه تحمیل كنیم و جنبش خلق را در مدل‌های آماده مصرف زندانی نماییم رد كردیم. تجربه نشان داد تا چه اندازه آن مفاهیم نه تنها نامتناسب بلكه منفی بود. در یك كشور سرمایه ‌داری نظیر كشور ما، مبارزه بر علیه سیاست سرمایه و برای تحول اجتماعی قابل برنامه ‌ریزی نیست و همه چیز به جنبش خلقی بستگی دارد.

بدیهی است پیاده كردن این خط مشی در عمل و بطور روزمره كاری خود بخودی نیست. این امر نیازمند آن است كه بسیاری از عادات تغییر یابد. لازم است كه توجه هر چه جدی به جنبش واقعیت و به آگاهی مردم صورت گیرد.

حزب كمونیست بدین طریق چشم انداز یك تحول انقلابی را كه با تغییرات دوران هماهنگ باشد گشود. ما با عزیمت از واقعیتهای كشور خود، كه ضرورت تاریخی برقراری مناسباتی نوین را میان انسان‌‌ها و انسان و طبیعت آشكار می سازد عمل می كنیم.

سیاست حزب كمونیست بدینسان در درون خود و در تحول خود مجموعه‌ای از تجربیات، اندیشه‌‌ها و پژوهش‌‌ها را ادغام كرده است: تجربه بدست آمده در مبارزه برای غلبه بر موانع تحولات، اندیشه‌هایی كه هدف آن بسیج و پویایی هوشمندی و حساسیت كمونیست‌هاست، پژوهش‌هایی كه در نتیجه آن یك مفهوم نوین از مناسبات میان تئوری و سیاست تدوین شده است.

با اینحال مدعی نیستیم كه پاسخ همه چیز را داریم. ما تنها خطوط اساسی یك تحول اجتماعی را كه به مسایل مبرم جامعه پیوند خورده است پیشنهاد می كنیم. در این چارچوب یك اندیشه مركزی راهنمای ماست : آزادی انسانیت تنها میتواند محصول عمل خود انسان‌‌ها باشد. و این مستلزم آن است كه انسان نپذیرد با او مانند یك حیوان سیاسی رفتار شود و حق و قدرت خود را بدیگری نسپارد.

همین مفهوم است كه به كمونیست‌‌‌ها اجازه می ‌دهد تا مسئله سرمایه‌ داری و سوسیالیسم را بر عرصه واقعی خود، به شكلی دقیق و باز و در نتیجه تهاجمی و گردآور و تجمع كننده مطرح نمایند. زیرا مسئله اساسی آنجاست كه كدام نظام- سرمایه ‌داری یا سوسیالیسم- ظرفیت آن را دارد كه به نیاز‌‌ها و ضرورت‌های دوران ما پاسخ گوید.

 

 

 

 

 

     مقاله در فرمات PDF :                                                                                          بازگشت